eitaa logo
محبت خدا
308 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
سخن روز.... 🖤امیرالمؤمنین عليه السلام: ✍️ الكَذّابُ و المَيِّتُ سَواءٌ ، فإنّ فَضيلَةَ الحَيِّ علَى المَيِّتِ الثِّقةُ بهِ، فإذا لم يُوثَقْ بكَلامِهِ بَطَلَت حَياتُهُ. 🔴 دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده، به سبب اعتماد به اوست. پس هر گاه به گفته او اعتماد نشود، حياتش از بين رفته است. 📚 غرر الحكم، حدیث ۲۱۰۴ *شهادت مظلومانه امام دوم شیعیان حضرت آقا امام حسن مجتبی(ع) بر همگان تسلیت باد* *اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر* @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۱ سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: »قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!« و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: »این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟« که مادر پرسید: »لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟« دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: »امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.« سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: »منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.« مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: »خیر باشه مادر!« که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: »راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.« پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده‌ای شیرین بر صورت مادر نشاند: »کدوم همسایه تون؟« و لعیا پاسخ داد: »نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی مون.« به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه‌ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه‌ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب هایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پراز نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: »عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.« پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: »چه خبر @mohabbatkhoda
۳۲ بود؟« و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: »اومده بود برای همسایه شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.« پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدی‌اش را پرسید: »چی کاره اس؟« که مادر پاسخ داد: »پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.« باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن »عبدالله اومد!« پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: »نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.« از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه‌ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به در ِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره‌ای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: »از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.« و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :»خدا خیرش بده. جوون با خداییه!« و باز به سراغ بحث خودش رفت: »عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.« و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. * @mohabbatkhoda
۳۳ ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می ِ کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: »چی شد؟ پسندیدی؟« از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: »نه!« از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: »مگه چِش بود؟« چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: »چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!« به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: »یعنی اینم مثل بقیه؟« ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: »خب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟« من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: »عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...« که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پر مهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: »تا کی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!« حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه‌ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: »یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!« حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی‌آنکه بخواهم روی گونه‌ام غلطید که ُ پدر بر سرم فریاد کشید: »چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!« @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🍃 بر مشامم میرسد هر لحظه بوی انتــظار 🍃 بر دلم ترسم بماند آرزوی وصــل یار 🥀 تشنــه ی دیدار اویم معصیت مهلت بده 🥀 تا بمیرم در رکابش با تمام افتــخار 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹 @mohabbatkhoda
سلام 🤚 صبح روز اول هفته بخیر 🌷 الهی که تا آخر هفته نگاه امام زمان عج به خودتون و زندگی تون باشه 🙏💐
حضرت امام صادق عليه السلام  إِذَا أَرَادَ أَحَدُكُمْ أَنْ يُسْتَجَابَ لَهُ فَلْيُطَيِّبْ كَسْبَهُ وَ لْيَخْرُجْ مِنْ مَظَالِمِ النَّاسِ وَ إِنَّ اللَّهَ لَا يُرْفَعُ إِلَيْهِ دُعَاءُ عَبْدٍ وَ فِي بَطْنِهِ حَرَامٌ أَوْ عِنْدَهُ مَظْلِمَةٌ لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ. هر كس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد كسب خود را حلال كند و حق مردم را بپردازد. دعاى هيچ بنده اى كه مال حرام در شكمش باشد يا حق كسى بر گردنش باشد، به درگاه خدا بالا نمى رود. بحارالأنوار(ط-بیروت) ج90، ص321، ح31 @mohabbatkhoda
🔵👈 موضوع "دعا و توسل" 🔴👈 اگر هرکسی بطور واقعی درِ خانه خدا برود، به جان امام زمان (عج) قسم، امکان ندارد دست رد به سینه او زده شود؛ همه را می‌پذیرد چون خدا ما را دوست دارد. بروید در خانه خدا و خالصانه بگویید خدایا من اشتباه کردم نفهمیدم،‌ او می پذیرد.  از دعا کوتاهی نکنید؛ هرچه می‌خواهید دعا کنید؛ خیر دنیا و آخرت را از خدا بخواهید. در روایت داریم میهمان را هرکه باشد، باید احترام کرد. در اینجا باید گفت که خدایا ما با پرونده‌های آلوده میهمان تو هستیم. خدایا پرونده‌های قبلی و بایگانی شده ما را نابود کن و ما را سبک کن. فقط لازمه‌اش این است که بخواهید. 🎙🌸 حضرت آیت الله ناصری (حفظه الله) 🤲 😍 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتشار برای نخستین بار | در آغوش رهبری 🔰روایت جانباز دفاع مقدس از مواجهه خود با رهبر انقلاب 🌷 @mohabbatkhoda