#قسمت ۹۱
افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد
که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: »من نمیدونم
اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه
تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب برسه، تخریبش میکنن!«
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا
لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به
عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:
»هیچ غلطی نمیتونن بکنن!« و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با
تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر^+ ناراحت و
ِ نگران بودیم، اما خون غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش
برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینب را در محاصره دشمن میدید که اینگونه
برای رهایی اش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی
نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
* * *
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سر
ِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت،
هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و
البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب
ِ آب
حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی
حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون
متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق
عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی بود و من
برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه
مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه
مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه هایم
@mohabbatkhoda
❁❁
🍂بارفتنٺ مصیبٺ زهرا شروع شد
🕊داغ پسر بہ سینہےمادر گذاشتند
🍂درڪوچہها غرور علے را ڪسے شڪسٺ
🕊درڪوچہ بود فاطمہ روےزمین نشسٺ
🏴 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
#و_ایام_سوگوارے۲۸صفر_تسلیٺ_باد🖤💔
@mohabbatkhoda
▪️بسم الله الرحمن الرحیم▪️
▪️
◾◾◾◾◾
فرارسیدن سالروز رحلت رسول رحمت ، حضرت محمدبن مصطفی(ص) و شهادت سلطان خراسان حضرت امام علی بن موسی الرضا(ع) و کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (ع) را به مسلمانان و شیعیان و محبان خاندان عصمت و طهارت تسلیت و تعزیت عرض می نمایم.
◾◾◾◾◾
@mohabbatkhoda
⚫️
پدرمهربانم، سلام ...
▪️#آجرك_الله_يا_بقية_الله ...
#خدا_كند_كه_بياييد ...
#سلام_علی_آل_یاسین
غربت یعنی
تا بوده ای
همسرت آزارت دهد
و وقت شهادت
دشمنت
یا اجازه ندهد وصیت کنی
یا تیربارانت کرده باشد ...
غربت یعنی
پیامبر بی یار و امام حسن بی زائر ...
خدا کند که مولايمان بیاید،
در مدينه
غوغایی به پا می کنیم ...
#اللهم_العن_صنمي_قريش ...
⚫️ @mohabbatkhoda
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
مداحی آنلاتین - لحظه وداعِ دیگه بی قرارم - مهدی رسولی.mp3
3.84M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🌴لحظه وداعِ دیگه بی قرارم
🌴دم آخری سر رو پای علی میزارم
🎤 #مهدی_رسولی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۲
بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید
و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و
همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: »فکر کردم خوابیدید!« صورت مهربانش از چین و چروک پر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: »خواب
کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به هم
خورده!« خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری
شکایت نمی ِ کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده
و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش
نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: »میخوای بریم دکتر؟« سری به
ِ علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: »آخه مامان! این دل درد شما الان چند
ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بالاخره یه دارویی میده بهتر میشی!« آه بلندی
ِ کشید و گفت: »الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم
این دل دردم شروع میشه!« و من با گفتن »مگه چی شده؟« سرِ ِ درد دلش را باز
کردم: »خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت!
همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الان پیش فروش
میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلا
ً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن!
هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم
میرسه! می ِ گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا
فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم،
ِحالا سر
ِ پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده...« نمیدانستم در جواب
گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا الاقل دلش قدری سبک شود و
او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: »تازه اونشب
آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت
رو فراری نده، داماد پیش کش!« سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: »اونشب
از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۳
بود؟« شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام
و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری اش نمیشد که لبخندی
زدم و گفتم: »نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!« مادر
سری از روی تأسف تکان داد و گفت: »بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد!
دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه
از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه!
ُ خب اونم جوونه، غرور داره...« که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه
تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: »کیه؟« که صدای همیشه
خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه
وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با
گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر
را برای خودش خرید: »عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟«
صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی
میکرد، پاسخ داد: »خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده
شدم!« محمد هم به جمع مان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند،
توضیح داد: »مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت
بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!«
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:
»عطیه براش اسم انتخاب کردی؟« به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به
بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: »چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم
کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!« که محمد با صدای بلند
خندید و گفت: »خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو
آدم حساب نمیکنه! حاال اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلا
ُ ً من به دست
فراموشی سپرده میشم!« و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پر
کرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش تسکین
@mohabbatkhoda