eitaa logo
محبت خدا
308 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
👉 《》؛ آن پروردگار اکرمی که این نعمت را به بشر داد که قلم به دست گرفتن را به بشر آموخت ؛ یعنی بشر است و قلم به دست گرفتن. تمام ذخایر معنوی و فنی ؛ یعنی تمدن معنوی و تمدن صنعتی که بشر دارد ، محصول تدریجی قرن ها و هزارها سال تاریخ است که دوره به دوره به دست بشر رسیده و منتقل شده تا به این حد رسیده است . اگر آثار هر دوره ای به وسیله تعلیم و تعلم 《》 و بوسیله از نسلی به نسل دیگر منتقل نمی شد ، اگر نوشتن نمی بود و فقط تعلیم و تعلم می بود ، از این آثاری که امروز هست از بر بیایند و نسل دیگر همه اینها بیاموزند و نسل دیگر هم اینها را حفظ کند . غنای دنیای امروز یکی به هایی است که وجود دارد (یعنی پشتوانه مدرسه ها که نسلی به نسل دیگر می اموزد ،کتابخانه هاست؛) و دیگر به آثار صنعتی است که باقی مانده است . پس این است که انسان آنچه دارد - حال اگر صد در صد نگوییم ، قطعا نود و نه درصد آنچه را که دارد - در اثر نوشتن دارد ، و الا حفظ کردن ها که نمی تواند یک شیء را آنچنان که هست نگه دارد . شهید مطهری رحمه الله 📚📚📙📘📚✏️📝✏️ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 رهبرمعظم انقلاب: اگر اهمیت ایام به این باشد که خدا لطفی را بر بشریت نازل کرده باشد، یقینا، عظیم‌ترین و مهمترین همه‌ روزهای سال است. 📜مقام معظم رهبری۱۳۹۰/۴/۹ @mohabbatkhoda
خلق عظیم.mp3
5.58M
🎙 🌻خُلق عظیم 🌺 ویژه سالروز مبعث پیامبر اکرم ص 🎤استاد امینی خواه ✅ پیشنهاد دانلود 🌼 🌼 ▪
مداحی آنلاین - برکات فوق العاده ذکر صلوات - استاد عالی.mp3
2.52M
🌸 ♨️برکات فوق العاده ذکر صلوات 🎤حجت الاسلام 🤲🌷 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵۹۸ به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتش ُ تب گر میگرفتم. آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه هایم پر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده‌ام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: »چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟« با دستمالی که به دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: »نمی دونم، انگار سرما خوردم...« با کف دستش پیشانی‌ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: »داری از تب میسوزی!« و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد: »چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر میدادی! الاقل روزه ات رو میخوردی!« و نمیتوانستم سر ِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری ام میکرد تا بدن سست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: »حاج خانم!« از لحن مضطر ّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش @mohabbatkhoda
۵۹۹ با دستپاچگی توضیح داد: »حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.« مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی‌آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. مجید کمکم کرد تا از پله‌های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: »بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!« ظاهرا ً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد. نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پا کتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی‌موقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بالاخره مقداری شیر نوشیدم. میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: »مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.« و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: »چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟« و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: »گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد.« مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: »مادرجون! خوب استراحت کن تاإنشالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.« که مجید با قاطعیت تأ کید کرد: »نه حاج خانم! @mohabbatkhoda
۶۰۰ دکتر هم گفت باید آنتی‌بیوتیک‌ها رو سر ساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.« مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانی‌اش قدردانی کردم: »ممنونم مجید! خودم میخورم!« و میدیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه‌ای ادامه دادم: »خودتم بخور! ضعف کردی!« خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر میداشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: »الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!« از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد میکرد، آبریزش بینی ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه میگرفت. همانطور که روی تخت نشسته و تکیه ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو میدادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز میشد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: »مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم!« و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: »الهه جان! تو که امشب نمیتونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!« از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: »مجید! آسید احمد میگفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام...« و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمیتوانستم @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقُومُ*✋🏻 *سلام ما بر تو وقتى كه به امر خدا قيام و ظهور فرمائى* *می شود روزی بگویند:* *صدای پای اربابم می آید* *حدیث قصه نابم می آید* *جهان را نو کنید از سمت مغرب* *عزیز قلب بی تابم می آید.* *من تشنه یک لحظه تماشای تو هستم* *أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ* 🕊 @mohabbatkhoda
✍امام صادق(ع): نماز شب،انسان را خوش سيما؛ خوش اخلاق؛ و خوشبو میڪند؛ روزے را زياد؛ بدهے را پرداخت مےنمايد؛ غم و اندوه را از بين مےبرد؛ و چشم را نورانے مےڪند. 📗ثواب‌الأعمال @mohabbatkhoda