#سلام_امام_زمانم
اگر چه فیض وصلت رابجویم
نمی دانم تو را دیدم چه گویم
جفا کردم وفا بسیار کردی
خطا کردم تو دادی آبرویم
الهی هر کجا منزل نمودی
نگاه لطف تو باشد به سویم
اللهم عجل لولیک الفرج
@mohabbatkhoda
💚《 دعایم کن 》💚
سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن
برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن
درخت بی ثمر هستم ، برایت دردسر هستم
خزانم من چه بی بارم !! اباصالح دعایم کن
گنهکارم ، بدم ، بی چاره ام ، آلوده دامانم
تمام آلوده رفتارم اباصالح دعایم کن
به دنبال تو می گردم ، سراپا غصه و دردم
فراقت داده آزارم اباصالح دعایم کن
شدم سرگرم دنیا و تو دستم را رها کردی
از این دنیا چه بیزارم اباصالح دعایم کن
قساوت در دلم آمد ، دلم را کرد ویرانه
گناهان کرده ناکارم اباصالح دعایم کن
چه بد بوده عملکردم!! خدایی پست و نامردم
ببین من را که بیمارم اباصالح دعایم کن
خجالت می کشم آقا ، ز روی تو گل زهرا
شده شرمندگی کارم اباصالح دعایم کن
مرا بسیار بخشیدی ، ز من اصلا نرنجیدی
به تو خیلی بدهکارم اباصالح دعایم کن
من و پیراهن مشکی دو ماه از سال همراهیم
شبیه تو عزادارم اباصالح دعایم کن
در این ایام بدحالم ، شده تاریک اقبالم
به اوضاع اسفبارم اباصالح دعایم کن
گدایم من گدا هستم ، گدای کربلا هستم
حسین را دوستش دارم اباصالح دعایم کن
نصیبم کن حرم امشب به جان عمه جان زینب
هوای کربلا دارم اباصالح دعایم کن.
🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
@mohabbatkhoda
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸حجاب در دنیا در حال پیشروی است🔸
عده ای میخواهند «بی حجابی» را عادیسازی کنند. در مقابل، انقلاب اسلامی دارد «#حجاب» را در عالَم #عادیسازی میکند، نظام، خوب برخورد میکند!
ببینید من درعینحالی که میگویم بدحجابی چه مقدار خطرناک است، اما وقتی این خانم میرود برای مسابقات تیراندازی، این نشانه ی پیشروی شما است. چون دارید حجاب را میبرید داخل محیط هایی که اصلاً نمیتوانستند حجاب را تحمل کنند!
اینها با نظر رهبری است و از #خوش_فهمی او است که این کارها را میکند. نمیخواهد حجاب را دستکم بگیرد. اما قومی که اصلاً سرِ پوشیده را خرافات میدانستند، وقتی مشاهده میکنند که زنی با سرِ پوشیده آمده و بازی میکند، درباره او فکر بهتری میکنند. حجاب در حال پیشروی است در دنیا.
اینها را علامت عقب رفت و ابتذال فرهنگی نظام نبینید.
رهبری، آدم #کارکشتهای است. در مبارزات فرهنگی #دقیق است.
@mohabbatkhoda
1387ShourKarbalaa_Maddahi_anjavi.mp3
6.73M
🎙 شور
خیلی وقته که دلم بهونه کرده
غم عالم کنج قلبم لونه کرده😔
✅ همخوانی #حجت_الاسلام_انجوی_نژاد با #حاج_مهدی_مختاری
🏴 به بهانه #آخرین_محرم_قرن13 و دلتنگی #اربعین
🆔 @rahpouyan
سلام علیکم🌸
امروز اول ماه صفر هست
نماز و صدقه اول ماه رو یادتون نره
همه اعضای کانال رو هم دعا کنید 🙏
روزتون خوش عاقبتتون بخیر🙏🌸💞🌺
#حدیث_امروز
حضرت امام سجاد عليه السلام
أَمّا حَقُّ جارِكَ فَحِفظُهُ غائِبا وَ إِكرامُهُ شاهِدا وَ نُصرَتُهُ إِذا كانَ مَظلوما و َلا تَتَّبِع لَهُ عَورَةً فَإِن عَلِمتَ عَلَيهِ سوءً سَتَرتَهُ عَلَيهِ وَ إِن عَلِمتَ أَنَّهُ يَقبَلُ نَصيحَتَكَ نَصَحتَهُ فيما بَينَكَ و َبَينَهُ وَ لا تُسَلِّمهُ عِندَ شَديدَةٍ وَ تُقيلُ عَثرَتَهُ وَ تَغفِرُ ذَنبَهُ وَ تُعاشِرُهُ مُعاشَرَةً كَريمَةً؛
اما حق همسايه ات اين است كه درغياب او آبرويش را حفظ كنى و در حضورش او را احترام نهى. اگر به او ظلمى شد ياريش رسانى، دنبال عيبهايش نباشى، اگر بدى از او ديدى بپوشانى، اگر بدانى نصيحت تو را مى پذيرد او را در خفا نصيحت كنى، در سختى ها رهايش نكنى، از لغزشش درگذرى، گناهش را ببخشى و با او به خوبى و بزرگوارى معاشرت كنى.
خصال ج2 ، ص 569
📜 #حدیث 📜 #همسایه
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۳
در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ
داد: »عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...«
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر
شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: »چی شده؟ اتفاقی افتاده؟«
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: »چی
میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت
مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!« عبدالله که تازه از نگرانی در آمده
بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از
پای راستش درآورد، پاسخ داد: »صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه
میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.« سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه
گذاشت و ادامه داد: »توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!« اما نمیدانم چرا پدر
با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید: »تو دیگه
چی میگی؟!!! فکر کردی منم شا گردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی
ُ ر
من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!« نگاهش به قدری پر
غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی
دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و
هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم
رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: »الهه! کجایی؟
بیا اینجا ببینم!« با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو
ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد،
از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی اش را
مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: »بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا
ندوختی؟!!!« بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که
آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته
پاسخ دادم: »دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۴
نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...« که پدر با عصبانیت به
میان حرفم آمد: »نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن
تو این خونه!« دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی
دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی
غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه
بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم
نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده
باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین
صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر
همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که
بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر
انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پا ک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب
به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل
میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور
بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و
آهسته صدایش کردم: »مامان! تو رو خدا غصه نخور!« و نمیدانم جمله ام تا چه
اندازه لبریز احساس بود که بالاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از
فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: »بابا رو که میشناسی!
تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی
میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.« ولی مادر بدون
اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: »نه مادر جون!
چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.« و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم: »حتما
ً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.« که
نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: »الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعدا
ً میخورم.« عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد.
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۵
خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از
گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم. هر کدام سا کت
و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در
،
پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت
اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار
میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله
را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب
فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن
میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر
!« به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله
با گفتن »حتماً آقا مجیده
از جا بلند
شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای
عبدالله میآمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به
سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در
دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله ، زبان مادر را گشود:
»چه خبره؟« عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده
پاسخ داد: »هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!«
که همزمان من و مادر پرسیدیم: »چه عیدی؟!!!« و او ادامه داد: »منم همینو ازش
پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سنی هستیم. گفت تولد امام
رضا !منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم،
اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.« مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش
را به سمت ظرف شیرینی میبرد
، برایش دعای خیر کرد: »إنشاءالله همیشه به
شادی!« و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس
بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بآلاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید
قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
✨✨✨✨✨
اَلسَّلامُ عَلَيْکَ حينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسی
سلام بر آقای مهربانم ☺️
⚫️ @mohabbatkhoda