#سلام_مولا_جانم ❤️
🍃 بر مشامم میرسد هر لحظه بوی انتــظار
🍃 بر دلم ترسم بماند آرزوی وصــل یار
🥀 تشنــه ی دیدار اویم معصیت مهلت بده
🥀 تا بمیرم در رکابش با تمام افتــخار
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
@mohabbatkhoda
#حدیث_امروز
حضرت امام صادق عليه السلام
إِذَا أَرَادَ أَحَدُكُمْ أَنْ يُسْتَجَابَ لَهُ فَلْيُطَيِّبْ كَسْبَهُ وَ لْيَخْرُجْ مِنْ مَظَالِمِ النَّاسِ وَ إِنَّ اللَّهَ لَا يُرْفَعُ إِلَيْهِ دُعَاءُ عَبْدٍ وَ فِي بَطْنِهِ حَرَامٌ أَوْ عِنْدَهُ مَظْلِمَةٌ لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ.
هر كس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد كسب خود را حلال كند و حق مردم را بپردازد. دعاى هيچ بنده اى كه مال حرام در شكمش باشد يا حق كسى بر گردنش باشد، به درگاه خدا بالا نمى رود.
بحارالأنوار(ط-بیروت) ج90، ص321، ح31
@mohabbatkhoda
#گفتار_بزرگان
🔵👈 موضوع "دعا و توسل"
🔴👈 اگر هرکسی بطور واقعی درِ خانه خدا برود، به جان امام زمان (عج) قسم، امکان ندارد دست رد به سینه او زده شود؛ همه را میپذیرد چون خدا ما را دوست دارد. بروید در خانه خدا و خالصانه بگویید خدایا من اشتباه کردم نفهمیدم، او می پذیرد.
از دعا کوتاهی نکنید؛ هرچه میخواهید دعا کنید؛ خیر دنیا و آخرت را از خدا بخواهید. در روایت داریم میهمان را هرکه باشد، باید احترام کرد. در اینجا باید گفت که خدایا ما با پروندههای آلوده میهمان تو هستیم. خدایا پروندههای قبلی و بایگانی شده ما را نابود کن و ما را سبک کن. فقط لازمهاش این است که بخواهید.
🎙🌸 حضرت آیت الله ناصری (حفظه الله)
🤲 #دعا
😍 #توسل
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتشار برای نخستین بار | در آغوش رهبری
🔰روایت جانباز دفاع مقدس از مواجهه خود با رهبر انقلاب
🌷 @mohabbatkhoda
#قسمت ۳۴
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم،
پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به
مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم
جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: »عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید!
ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه ِ هام دست شماس.« سپس صدایش
را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: »خُب اینم دختره! دوست داره یخورده
ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!« و پدر میخواست
باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد: »شما حرص نخور! حیفه
بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟« و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
»مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟« و لعیا دنبالش را گرفت: »مامان!
دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم،
میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.« مادر که خیالش
از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: »قربونت برم! چشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!«
سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: »عبدالله ! یه زنگ بزن به
محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!« از آرامش نسبی که با همکاری همه
به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته
زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای
تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا
بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلات ش
میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای
بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که در
ِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را
ِ در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از
محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین ،
لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایمُ بریده بالا میآمد
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۵
با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم: »من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلا
ً من نمیخوام ازدواج کنم!« اصلا
ً من هیچ کس رو نمیخوام!
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن »یواشتر الهه
جان!« کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: »عبدالله ! به خدا خسته
شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!« و باز گریه امانم نداد. چشمانش
غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: »گناه من چیه؟ گناه من چیه که
تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد
کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!« با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم
پا ک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: »عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم،
نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش
میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو
رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف
میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!« نگاهش را به چشمان پر از اشکم
دوخت و گفت: »الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن
عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری
!« سپس لبخندی زد و ادامه داد:
ُ خب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم
بیشتر فکر کن...« که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: »تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...« و این
بار او حرفم را قطع کرد: »بقیه رو هم تو نمیپسندی!« سرم را پایین انداختم و او با
لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: »الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن
بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از
خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!« و شاید از آمدن چنین کسی ناامید
شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت
مچی اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: »من دیگه برم که
برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.« و در
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۶
برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: »الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا
برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اون دفعه هم معجزه شد که بابا آروم
شد.« دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته
پاسخ دادم: »تو برو، منم میام.« از جا بلند شد و دوباره تأ کید کرد: »پس من برم،
خیالم راحت باشه؟« و من با گفتن »خیالت راحت باشه!« خاطرش را جمع کردم.
او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و
سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پا ک کردم و از اتاق
بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش
مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی
به سراغم آمد: »قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟« از کلام
مادرانه اش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پا ک
کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز
غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: »هر
چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!« لعیا چاقو را روی تخته رها کرد
و با ناراحتی گفت: »ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!« و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: »الهه! اصلا
ً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه
جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟«
از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: »نه مادر جون! کوه به
کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه
که بیا و ببین!« و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: »الهه! تو الان نمیخواد
بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی
میخواد.« خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه
مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم،
باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم
قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت.
@mohabbatkhoda
🌺 امام صادق عليه السلام فرمود:
🌸 مسلمان برادر #مسلمان است به او ستم نمى كند و او را خوار نمى سازد و #غیبت او را نمى كند و او را #فریب نمى دهد و محروم نمى كند.
📕وسائل الشيعه 8: 597
🌺 پيامبر خدا (ص):
🌸 مسلمان، برادرِ مسلمان است؛ به او #خیانت نمى كند، او را وا نمى گذارد، بر او خرده نمى گيرد (عیبجویی نمیکند)، او را محروم نمى سازد و غيبتش را نمى كند.
📕المؤمن : 43 / 98
@mohabbatkhoda