▪️بسم الله الرحمن الرحیم▪️
▪️
◾◾◾◾◾
فرارسیدن سالروز رحلت رسول رحمت ، حضرت محمدبن مصطفی(ص) و شهادت سلطان خراسان حضرت امام علی بن موسی الرضا(ع) و کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (ع) را به مسلمانان و شیعیان و محبان خاندان عصمت و طهارت تسلیت و تعزیت عرض می نمایم.
◾◾◾◾◾
@mohabbatkhoda
⚫️
پدرمهربانم، سلام ...
▪️#آجرك_الله_يا_بقية_الله ...
#خدا_كند_كه_بياييد ...
#سلام_علی_آل_یاسین
غربت یعنی
تا بوده ای
همسرت آزارت دهد
و وقت شهادت
دشمنت
یا اجازه ندهد وصیت کنی
یا تیربارانت کرده باشد ...
غربت یعنی
پیامبر بی یار و امام حسن بی زائر ...
خدا کند که مولايمان بیاید،
در مدينه
غوغایی به پا می کنیم ...
#اللهم_العن_صنمي_قريش ...
⚫️ @mohabbatkhoda
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
مداحی آنلاتین - لحظه وداعِ دیگه بی قرارم - مهدی رسولی.mp3
3.84M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🌴لحظه وداعِ دیگه بی قرارم
🌴دم آخری سر رو پای علی میزارم
🎤 #مهدی_رسولی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۲
بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید
و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و
همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: »فکر کردم خوابیدید!« صورت مهربانش از چین و چروک پر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: »خواب
کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به هم
خورده!« خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری
شکایت نمی ِ کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده
و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش
نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: »میخوای بریم دکتر؟« سری به
ِ علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: »آخه مامان! این دل درد شما الان چند
ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بالاخره یه دارویی میده بهتر میشی!« آه بلندی
ِ کشید و گفت: »الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم
این دل دردم شروع میشه!« و من با گفتن »مگه چی شده؟« سرِ ِ درد دلش را باز
کردم: »خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت!
همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الان پیش فروش
میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلا
ً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن!
هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم
میرسه! می ِ گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا
فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم،
ِحالا سر
ِ پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده...« نمیدانستم در جواب
گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا الاقل دلش قدری سبک شود و
او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: »تازه اونشب
آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت
رو فراری نده، داماد پیش کش!« سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: »اونشب
از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۳
بود؟« شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام
و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری اش نمیشد که لبخندی
زدم و گفتم: »نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!« مادر
سری از روی تأسف تکان داد و گفت: »بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد!
دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه
از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه!
ُ خب اونم جوونه، غرور داره...« که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه
تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: »کیه؟« که صدای همیشه
خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه
وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با
گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر
را برای خودش خرید: »عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟«
صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی
میکرد، پاسخ داد: »خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده
شدم!« محمد هم به جمع مان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند،
توضیح داد: »مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت
بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!«
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:
»عطیه براش اسم انتخاب کردی؟« به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به
بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: »چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم
کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!« که محمد با صدای بلند
خندید و گفت: »خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو
آدم حساب نمیکنه! حاال اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلا
ُ ً من به دست
فراموشی سپرده میشم!« و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پر
کرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش تسکین
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۴
یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: »
خب مادرجون! حالت چطوره؟« و عطیه
با گفتن »الحمدالله! خوبم!« پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: »عطیه جان! زمان
زایمانت مشخص شده؟« عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب
داد: »دکتر برا ماه دیگه وقت داده!« مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از
ِته دل دعا کرد: »إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی!« که محمد رو به من کرد و
پرسید: »آقا مجید کجاس؟ سر
ِ کاره؟« همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا
کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: »آره، معمولاً بعد اذان مغرب
میاد خونه!« و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه
داشت: »الهه جان! زحمت نکش!« سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت
ادامه داد: »حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!« خندیدم و با گفتن »چشم!« به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار، شربت آلبالو ریختم
و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه
از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را
روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان
شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: »مامان جون! دیگه غصه نخور!
بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم
بیخودی خودت رو حرص نده!« چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری
ادامه داد: »من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین
ِ مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش
باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!« مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه
حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:
»مامان! خیلی لاغر شدی!« و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر
ملا شود، لبخندی زد و گفت: »عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو
دامنته!« و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز
مادر را میدیدم لاغری اش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر
.
را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
یـــــا ضـــامن آهـــــو
خراسان میدهد بوی مدینه/
خراسان کوه غم دارد به سینه
خراسان را سراسر غم گرفته/
در و دیوار آن ماتم گرفته
شهادت امام رضا (ع) تسلیت باد🥀
⚜ صبحتون در پناه خدا⚜
@mohabbatkhoda