#مسیر_بندگی
ما از بدو تولد مث یه راننده میمونیم که توی جاده ای در حال حرکته ...
تا زمانی که به مقصد برسیم این حرکت ادامه داره
تو این جاده و مسیر ما ،، هم بیابان های بی آب و علف و کویر خشک هست
و هم جاده ی سرسبز و گل و بلبل و ....
خدا که خالق ما و برنامه ریز و مربی ما برای رشدمونه ، تشخیص میده که کیلومترهای بیشتری رو در مسیر سرسبز حرکت کنیم یا مسیری کویری ...
https://eitaa.com/mohabbatkhoda/8263
با ما در کانال محبت خدا همراه باشید برای بهترین انتخاب ✅به همراه داستان عاشقانه مذهبی شبانه
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
امام رضا علیه السلام:
مبادا اعمال نیک را به اتکاى دوستى آل #محمد (ص) رها کنید
مبادا دوستى آل #محمد (ص) را به اتکاى اعمال صالح از دست بدهید✔️
👌زیرا هیچ کدام از ایـن دو ، به تنهایى پذیرفته نمى شود.
📚فقه الرضا ص۳۳۹
🌹 @hareemeeshgh97
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 بزرگوارترین امام ...
#تصویری
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۵
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا
اتاق همراهی کردم و گفتم :»مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش
مجید میاد.« و مادر همچنانکه آستین هایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد:
»نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!« و من با دلی که پیش غصه های
مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که در
ِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک
کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش
کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی
بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده
بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم
به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را
از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: »عید شما هم مبارک باشه!«
نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: »من که حرفی نزدم!« به آرامی
خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: »ولی من میدونم
ِ امشب شب تولد امام علی »!از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش
بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت
ُ پر از شک و تردیدش، ادامه دادم: »مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم
از شادی تو شادم! تازه امام علی خلیفه همه مسلمونهاست!« از دیدن نگاه
مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: »مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه
میکنی؟« و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و
پاسخ داد: »همینجوری...« درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با
خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: »مجید جان! من به امام
ِ تو علاقه دارم، چون
معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر^+ هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای
نداری؟« سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم
کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۸
نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم
کرد تا ادامه دهم: »منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟« به سختی
لب از لب باز کرد و پرسید: »من؟!!!« و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که
چقدر از آنچه در ذهن من می چرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ
دادم: »تو و همه شیعهها!« لبخندی زد و گفت: »الهه جان! آخه این چه بحثیه
که یه دفعه امشب...« که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: »مجید! این
ِ بحث، بحث ِ امشب نیست! بحث اعتقاد منه!« فقط از خدا میخواستم که از
حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور
بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: »مجید جان! خُب دوست
دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی رو خلیفه پیامبر^+ میدونید؟ چرا
خلفای قبلی رو قبول ندارید؟« احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد،
ِ گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته
بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا
آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم!
نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از
بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی هستن. در مورد بقیه خلفا هم
اطلاعی ندارم.« از پاسخ بی روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که
باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: »الهه جان! روزی
که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سنی هستی
و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت
مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.« در برابر
روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان
فراخ احساسش جولان میداد: »الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه
تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم
که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا
@mohabbatkhoda
#قسمت ۹۹
اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...« و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم
میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار
از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله
مباحثه اعتقادی ام خاموش شد و سا کت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن
گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با
بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم.
من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها
فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!
من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را
جاری میکرد تا احساسات قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان
چیزی بود که دست مرا میبست!
* * *
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که
البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت
کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید
ِ
چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر
خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و سا کت، زیر
نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی
یک روز گرم و پر هیاهوی
نیمه خرداد را در میکرد. به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی
غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از
آنها چه جمع پر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بار
ِ این شب
طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید
آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در
نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با
تعجب سلام کرد و پرسید: »کجا الهه جان؟« کیف پول دستیام را نشانش دادم
@mohabbatkhoda
❤️ماه ربیعالاول، بهار زندگی است
✍ #رهبر_انقلاب :بعضی از اهل معرفت متعقدند که ماه ربیعالاول، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبداللهجعفربین محمدالصادق ولادت یافته اند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است.
۹۱/۱۱/۱۰
@esteftaate_rahbar کانال استفتائات رهبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از کجا بدانیم آنفلوآنزا گرفتهایم یا کرونا؟
@mohabbatkhoda
محبت خدا
. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 84 استاد پناهیان 💠 نمازمودبانه اینه که فقط بلند شی نماز بخونی ، د
.
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 85
استاد پناهیان
💠 گفتیم بعد از نماز مودبانه میرسیم به نماز متفکرانه .
نماز متفکرانه یعنی فکر غیر خدا رو نکن و فقط به خدا فکر کن .
چه جوری فکر خدا رو بکنیم ؟
حالا شما یه مدتی ، فکر غیر خدا رو نکن .
❌⭕️❌
کیا یادشونه که قبلا گفتیم ، تو زندان اوین با زندانیها حرف میزدیم ؟
گفتیم یه پنج دقیقه به فکر مشکلاتتون نباشید ،
✅🔰
گفتیم پنج دقیقه شما به فکر غیر خدا نباش ،
✅💯
به زندانیان محترم عرض کردم که چهل روز این برنامه رو اجرا کنید ،
بعد از چهل روز میام یه سخنرانی دیگه میکنم . کلاس دوم نماز ،
💠 آقا اینا حرفای ما رو گوش کردند ، گفتند آقا شما بعد چهل روز میاین ؟
گفتم تا چهل روز هر موقع رفتی سر نماز ، همه افکارت و بسپر به خدا ،
بگو خدا من درباره شیرینیها و تلخیهای زندگی خودم فکر نمیکنم ،
♨️♨️
الان دربست در خانه تو هستم ،
با تو سخن میگم ، 🙏🙏
تا چهل روز .
بعد چهل روز من میام براتون یه سخنرانی دیگه میکنم ،
ولی چون اون سخنرانی من ده ثانیه بیشتر طول نمیکشه ،
من الان برات میگم ، ☺️
ولی به این مطلب گوش ندی ها ،
بنویس تو یه کاغذ بذار تو سجاده ت بعد چهل روز اون و بخون و عمل کن ، چون اثرش میره .
🔰✅
اون سخنرانی اینه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خوشا آنانکه ، دائم در نمازند
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته .
واقعا ها ، شما اگه بعد از چهل روز ، اگه بتونی برگردی به کل دنیا بگی ،
《 من عبدم 》
《 من مولا دارم 》
من هیچ کجا تحت تاثیر عالم نیستم ، خیلی کار کردی .
🌺✅🌺✅🌺
@mohabbatkhoda