🔰وقتی صدای پای بهمن از کوچه پس کوچه های خاطره ها به گوش تو می رسد. گویی شهیدانند که آمده اند برای بیعت دوباره برای هشدار و تذکر وبیداری
🌸🍀🌺🌼
#قسمت ۴۸۲
داد و بیداد میکردی؟« سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد
که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: »مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس!
باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژیاش تخلیه بشه!« و شاید هنوز عقده
ً
برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: »آخه امشب کلاخیلی
بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی!«
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید
که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی
ُ پر نازی صدایش زدم: »مجید! از حرفم ناراحت
نشو! خب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!« از
روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:
»الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران
این بچه باش!« سپس صورت گرفته اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی
عاشقانه اش را نشانم داد: »همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی
بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی
میبینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم!« ولی از تارهای
سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش میدرخشید، میتوانستم بفهمم
که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را
کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: »آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!« که
عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت
انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:
»الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی
احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!« و من هنوز
کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ
تلفن مشکوکش را گرفتم: »پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟
مگه اونم به من ربطی داشت؟« و او بلافاصله جواب داد: »یه چیزی ازم خواستن که
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۸۳
اگه براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!« ولی من
با این جملات مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم
را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: »الهه جان! مگه
قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئلهای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش
فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!« که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس
بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و
به روی خودش نمیآورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود
که تا نیمههای شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی
باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیتالکرسی
ُ.
خواندم تا بالخره خوابم برد
* * *
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم. این
روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم
داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از
زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و
سرگیجه ای که لحظهای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده ومدام از داغی بدنم گر میگرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام
خدا
اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که
دختر نازدانهذام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم
میشمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا
هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم.
چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که
او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها
چقدر بیتاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن
مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید،
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۸۴
ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که
دخترمان شیعه و سنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب
اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه
زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و
در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سلام
کردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: »من حبیبه
هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.« برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید
ً که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم
برای چه کاری به سراغم آمدهاند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهرا
صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را
روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت
آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: »دخترم نمیخواد با این شکم پر زحمت بکشی! بیا بشین!« و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و
مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: »تو رو خدا زحمت نکش! قربون
ُ ِ
دستت برم!« لحنش به نظرم بیش از حد پر مهر و محبت میآمد و نمیدانستم
ً اینقدر مهربان است یاحقیقتا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. با
سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.
چشمان حبیبه خانم با همه خندهای که لحظهای از صورتش محو نمیشد،
غمگین بود و دختر جوان بیآنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد. همین
که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد
و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: »قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در
خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!«
نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر
باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: »اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه
کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!« نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که
@mohabbatkhoda
قسمت اول داستان 👇
https://eitaa.com/mohabbatkhoda/8263
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅خورشید من از دیار شب کرده عبور...
ای کاش کند ز مشرق عشق ظهور...
🔅هر لحظه در انتظار آنم برسد...
با خود ببرد مرا به مهمانی نور....
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌹
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر تو ای صاحب و مولای ما✋
💔 دلتنگم و دیدار تو درمان من است....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mohabbatkhoda