#رمان_هاد
پارت ۱۵
یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد. بالاخره سعید آمد.
- چه عجب!
کلاس فوق العاده ای، چیزی هم بود می رفتید....
عیب نداشت
- گیر داده. هرچی می گیم بی خیال، ول کن نیست...
معنی خسته نباشید رو نمی فهمه. هی می گه شما هم
خسته نباشید.
شروین خندید.
- بعضی استادها حال آدمو می گیرن مخصوصاً اگر صفر کیلومتر باشن.
سعید همان طور که آماده استارت زدن بود، گفت:
- خب قربان، کجا تشریف می برید؟
- برو خونه خالم....
خاله میترا...
مدتی گذشت اما ماشین حرکتی نکرد. رو برگرداند و به سعید گفت:
- پس چرا نمی ری؟
سعید درحالیکه دستش را دراز کرده بود تا استارت بزند و سرش به طرف شروین بود خشک شده بود.
- چی شده؟
- کجا برم؟
- خونه خاله
- ها؟
- خنگ نشو. راه بیفت...
سعید از حالت خشک بیرون آمد و گفت:
- صبر کن ببینم. معلومه چته؟ می خوای بری خونه خاله؟ با پای خودت؟ مبارکه ...
- حوصله داریا. برو دیگه
- به جون تو تا نگی چی شده امکان نداره برم!
- پس پاشو تا خودم برم...
- چیز خورت کردن؟
- می ری سعید یا بندازمت پائین؟
سعید ماشین را روشن کرد، کمی که رفتند شروین گفت:
- دیشب زنگ زده می گه سوال دارم. آخه از پشت تلفن می شه مسئله ریاضی حل کرد؟
چرا نشه؟ وقتی عشق باشه همه چیز ممکنه...
شروین کلافه گفت:
- نمی فهمم پس این معلم خصوصی برای چیه!
- چقدر ساده ای پسر، این مسئله اش جای دیگه است نه توی ریاضی. ...
حتماً هیچی هم نمی فهمه
- چرا، بد نبود ولی حوصله می خواد. منم گفتم میآم خونتون مسئله ها رو می گیرم حل می کنم. همین!
- من می گم نرو حالش گرفته می شه...
شروین در حالیکه نگاهش را به درخت های بلند قامت کنار خیابان می دوخت گفت:
- حوصله دردسر ندارم...
سعید ماشین را نگه داشت. نگاهی به خانه انداخت و سوتی زد. شروین پیاده شد و در زد. صدایی از
پشت آیفن گفت:
- کیه؟
رفت جلوی آیفن.
- تویی شروین؟ الان میام...
نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت و گفت:
- اینقدر شل نباش.
در باز شد.
- خوبی
- ممنون
نیلوفر از دور به سعید سلام کرد. سعید سر تکان داد.
- بیا تو
- نه، باید برم. کار دارم. مسئله ها رو آوردی؟
- آره. اینا. بگیر...
شروین مسئله ها را گرفت. نیلوفر به سعید خیره شده بود.
- چه راننده قشنگی داری. پسره ناصره؟
- دوستمه. من حوصله رانندگی ندارم...
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
شروین برگه ها را زیر و رو کرد و جواب داد:
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت ۱۶
- نه، همش همینه؟
- آره....
- عصر میدم برات بیارن.
- خودم میام می گیرم....
- نیازی نیست. می دم بیارن
- تو چت شده ؟ تازگی ها اصلاً حوصله نداری ها؟
شروین دستی به سرش کشید وکلافه گفت:
- باشه. بیا بگیر. کاری نداری؟سلام برسون. خداحافظ
سوار ماشین شد. سعید به نشانه خداحافظی سر تکان داد.
- برو دیگه
سعید که راه افتاد شروین مسئله ها را داخل کیفش چپاند.
- چرا اینجوری با بنده خدا رفتار کردی؟
- نمی خوام چیزی بشنوم
- تو چته پسر؟
- فقط برو
سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه.
- راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد
- سوتی دادی؟
- من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت
- من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه
اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید
- چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟
- نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم
دم در سعید گفت:
- صبح بیام دنبالت؟
- آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف...
مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم باعروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود.
سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد، عکس را گرفت و
کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست. هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس
نیمه پاره انداخت و گفت:
- آقا! غذاتون رو آوردم
- نمی خوام
- شما حالتون خوبه؟
- آره
هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد.
- این عکس رو کامل از دیوار بکن
هانیه گفت:
- چشم آقا
و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت میزنم نشست. حوصله نداشت ولی مجبور بود. مسئله ها را درآورد. وقتی تمام شد برگه انصراف را که پر کرده بود گذاشت توی جیبش تا فراموش نکند. بعد از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
- من از تو لجباز ترم
و از اتاق بیرون رفت.
- هانیه؟
- بله آقا؟
- چند تا برگه روی میز منه. عصر نیلوفر می آد دنبالش بهش بده. اگر سراغ منو گرفت بگو یه کاری
پیش اومد رفت بیرون...
گیج و منگ توی خیابان پرسه می زد.ویترین مغازه ها را نگاه می کرد. با تعجب آدم هایی را که با
خوشحالی خرید می کردند نگاه می کرد. انها الکی خوش بودند یا او زیاد سخت می گرفت؟بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و همه سعیش را می کرد تا اورا به طرف مغازه اسباب فروشی بکشاند. کاش تمام مشکل او هم خریدن یک اسباب بازی بود.چرا زندگی اینقدر سخت بود؟برای همه اینطور بود یا او
راهش را گم کرده بود؟ وسط هوا و زمین معلق. شاید اگر باران نگرفته بود همین طور به راه رفتن ادامه می داد.چه باران تندی! نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا به میدان نو بنیاد رسیده بود. خیلی از خانه دور شده بود. تمام لباس هایش خیس شده بود. قطره های باران توی سرش می خورد و از لای موهای
به هم چسبیده اش سر می خورد و روی زمین می افتاد. کنار خیابان منتظر تب کسی ماند. خیابان پر بود
اما همه عجله داشتند که خودشان را به خانه شان برسانند. هیچ ماشینی نگه نمی داشت.
ادامه دارد.....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۱۷
- اه. وایسا دیگه لعنتی
دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق ماشین باعث شد چشم هایش را
باز کند. ماشینی کنارش ایستاده بود. سرش را پائین آورد. راننده بدون اینکه سر بچرخاند گفت:
- سوار شو
این لحن آمرانه باعث شد تا شروین کمی مکث کند.
- شما؟
- مگه منتظر تاکسی نیستی؟
- که چی؟
مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود.
- تاکسی دیگه ای نیست
نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد.
- ولی تو هم تاکسی نیستی
راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت:
- سوار میشی یا نه؟
شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود.
- دستمال توی داشبر د
نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد
سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
- توی ماشین سیگار نکش
سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره
به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد.
- حسابت خیلی بیشتر می شه
دستش را بیرون آورد.
- چقدر؟
راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت.
- دیوونه!
بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر
لب گفت:
-خودم گفتم، نه؟
خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 22
بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون.
- سلام
پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
- سلام. کجا بودی؟
نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت.
- قدم می زدم
هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت.
- ا آقا؟ چرا لباستون خیسه؟
پدر نگاهی به شروین کرد.
- مگه بارون میاد؟
- می اومد
پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت:
- می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید
و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره
معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش
حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
- بقیه خوابن؟
- رفتن جشن تولد
لیوان چایی را از هانیه گرفت.
- با من کاری ندارید آقا؟
- نه برو
- شب بخیر
پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید:
- خب، چه خبر؟
شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۱۵ یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد
قسمتهای امشب تقدیم نگاه شما
پیشنهادات و نظرات خودتون رو در باره داستان هاد. با نویسنده در میون بذارید
@Goli64
#سلام_امام_زمانم
💖💞
مولای من❣
صبح یعنی
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود...
سلام آرزویِ زمین و زمان❣
🌸 اللهــم عجــل لولیـک الفــرج 🌸
💖💞
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#پیام_معنوی
💫 قدرت 💫
💠 خدا به آدم ها به صورت محدود قدرت؛ امکانات و آزادی می دهد تا
👇👇👇👇
خودداری؛ ایثار و بلند همتی شان را بيازمايد.
🔰 اگر شکست بخورند باز در فرصتی دیگر آن ها را امتحان می کند تا پایان عمر
♻️ اما اگر شکست نخورند به صورت نامحدود به آن ها
👇👇👇👇
🌀 قدرت؛ امکانات و آزادی می دهد
و آن ها سواستفاده هم نخواهند کرد. 💢💯💢
🌴 علیرضا پناهیان 🌴
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه 134
🎏💯🌹🌺⁉️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 54
"راحتی خوب"
🔹رسیدیم به این سوال که ما برای چی میخوایم به راحتی برسیم؟!
🔸از خودت بپرس. اگه دلیل متطقی خوبی داری برای رسیدن به راحتی
خب باشه قبول. خوبه.☺️
⭕️خدا اینجا میفرماید عزیزم اگه من بهت راحتی بدم تو چیکار میکنی؟
آیا راحتیت رو میذاری کنار تا به مردم خدمت کنی یا نه؟⁉️
👈اگه هدف راحتی پیدا کردن "زمینه برای مناجات با خداست"، خیلی خوبه
✅ و خدا هم کمک میکنه که انسان به همچین راحتی برسه.🌺
✔️اگه هدف راحتی، رها شدن انسان از آرزو های پست و مسخره و درگیری های روحی غلط هست، خدا برای رسید به این راحتی کمک میکنه
و راه های خوبی برای این راحتی وجود داره.👌🌺
💖مثلا توی پیاده روی اربعین وقتی سختی هایی رو میکشی، بعدش خدا راحتی های قشنگی بهت میده...
💢نماز شب راحتی میاره برای ادم در طول روز.💖🌷
🌹حتی راه های مادی برای تامین راحتی وجود داره. هیچ اشکالی نداره.
🏵در روایت هست که خدا میفرماید وقتی از بنده ای به خاطر گناهان زیادش بدم بیاد، انقدر گرفتارش میکنم تا اصلا راحت نباشه که بیاد در خونه ی من....🚫
🖲میفرماید حالا اگه راحتیت رو از بین ببرم دیگه همیشه در خونه ی منی؟!
جواب اینو به خودت بده.
🌹یه مژده:
🌺 اگه کسی راحتی خودش رو به خاطر خدا بهم بزنه، نمیدونی خدا چطوری زندگیش رو تامین میکنه....😌💖🌎
از درو دیوار براش پول میرسه، توفیقات عجیب و غریب بهش میدن و...
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
سلام خوبید
دیشب پارت گذاری نداشتیم
ولی در عوض امشب پنج قسمت براتون میفرستم 🙏
#داستان_شبانه
#رمان_هاد
محبت خدا
#رمان_هاد پارت۱۷ - اه. وایسا دیگه لعنتی دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق
#رمان_هاد
پارت۱۸
- هیچی، خبر خاصی نیست
- همه چیز رو به راهه؟
- تقریباً
- درس ها چطور، می خونی؟
شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت:
- ای، میگذره
پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت:
- مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟
- نه. می خوای بخوابی؟
- نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟
- چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم
پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را
دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود.
تو اتاقشه...
- حتماً
در زد
- بیا تو
پشت میز بود.
- فکر کردم خوابیدی
- گفتم که یه کم کار دارم
شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت:
- فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم
- چه حرفی؟
- راجع به خودمون
- باشه، ولی الان نه
لبخند از روی لبان شروین محو شد.
- ولی الان وقت خوبیه
من فعلا کار دارم باشه برای فردا شب
شروین آهی کشید و گفت:
- می دونستم بی فایده است
پدرش همانطور که مشغول بود گفت:
- چی بی فایده است؟
- هیچی، مهم نیست
وقتی در را باز کرد. پدرش گفت:
- من یه کم کار دارم. بعدش با هم حرف می زنیم
شروین زیر لب گفت:
- همیشه کار داری
و رفت...
چراغ اتاق را خاموش کرد و دراز کشید. اشک در چشم هایش حلقه زد. یکدفعه چشم هایش را پاک کرد
و گفت:
-چته؟ تو که عادت داری، تو که از اولش تنها بودی، دیگه چه مرگته؟
نفهمید کی خوابش برد...
زنگ موبایل بیدارش کرد. همان طور که چشمانش بسته بود دست کرد گوشی را برداشت.
- بله؟
- طبق معمول رختخواب
- تویی سعید
- زود باش، الان می رسم
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۱۹
به زور خودش را از رختخواب بیرون کشید. یقه اش را صاف کرد. نگاهی به کیف پولش انداخت و از
اتاق بیرون رفت. از در حیاط که بیرون رفت سعید جلوی پایش ترمز زد.
- سلام بر امپراطور رختخواب ها. تو دنیا به جز رختخواب جاهای زیادی هست ها !
سوار شد.
- کجایی بابا، دیروز تا حالا هرچی زنگ می زنم خاموشی!
- مونده بود خونه...
- و خودتون کجا بودید؟
جوابی نداد....
- آفتاب از کدوم طرف دراومده شما لباس عوض کردید؟
- دیشب خیس شد.
- خب شبا نباید زیاد آب و چایی بخوری...
- مشکل از من نبود. آسمون سوراخ شده بود.
- پس دیشب خیابون گردی داشتید...
سعید از پله ها بالا رفت تا به کلاس برسد و شروین به طرف دفتر آموزش رفت. جلوی در که رسید .
دستش را کرد توی جیبش و سرجایش ایستاد.
- اَه. لعنتی!
توی پله ها نشست و سرش را میان دستش گرفت. چند دقیقه ای به همان حال ماند. بی رمق بلند شد.
وقتی آقای نعمتی بار دوم برگه انصراف می داد نگاهی کنجکاوانه به شروین انداخت. او هم سریع برگه راگرفت وبیرون آمد. وارد کلاس که شد کلاس تقریبا پرشده بود. پشت میز استاد ایستاد. نگاهی به گوشه کلاس کرد.
همان جایی که خودش می نشست. چیزی پیدا نبود. ابرویی بالا برد. سر جایش نشست و مثل همیشه سرش را روی دستش گذاشت. استاد وارد کلاس شد. سلام کرد و بدون حرف دیگری
مشغول تدریس شد. وقتی درس تمام شد پشت میز نشست و گفت:
- قرار بود مسئله ها رو حل کنید تا رفع اشکال کنیم. کسی اشکال نداره؟
- چرا استاد. بعضی هاش واقعاً سخت بود
- مثلاً ؟
هر کس شماره ای می گفت.
- پس همه مشکل دارن. البته به غیر دوستمون
کنار دستی شروین یواشکی صدایش کرد.
- پاشو، دیدت....
شروین راست شد. استاد به شروین خیره شد و گفت:
- شما مسئله ها رو حل کردید؟
من و من کنان جواب داد.
- من؟ بله ... یعنی یه چیزائیش رو...
- اینطور که معلومه برای شما زیاد سخت نبوده!
و قبل از اینکه شروین جوابی بدهد استاد ادامه داد:
- چون به نظر می آد مشکلی نداشتید.
- چرا ... ولی خب ...
- می تونم رو کمکتون حساب کنم؟
- کمک؟
- من یه کم نسبت به گچ و گردش حساسیت دارم. امروز هم دستکشم رو جا گذاشتم. اگر شما به جای من
پای تخته مسئله ها رو بنویسید ممنون می شم
- اما من همش رو بلد نیستم
- ایرادی نداره. کمکتون می کنم
شروین بلند شد، کنار دستی اش گفت:
- گاوت زائید
استاد کتاب را دست شروین داد، دستی به شانه اش زد و رفت ته کلاس روی یکی از صندلی های خالی
نشست و شروین هم مشغول حل کردن شد. هرجا را که اشتباه می کرد شاهرخ تصحیح می کرد. بالاخره
تمام شد.
- خیلی ممنون. خوب بود
شروین کتاب را پس داد و بدون اینکه حرفی بزند نشست. شاهرخ همانطور که وسایلش را برمی داشت
گفت:
- دفعه بعد همه مسئله حل می کنن
و از کلاس بیرون رفت. وقتی سعید شروین را دید گفت:
- نگفته بودی واحد بنایی هم داری
شروین سوار شد و گفت:
- فقط مسئله حل نکرده بودم که کردم
- قبلا پرتقال فروش پیدا می کردن جدیدا. کیسه گچ؟
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۲۰
- گیر داده بیا مسئله حل کن. به من چه که تو به گچ حساسیت داری
سعید استارت زد:
- به سلامتی گند زدی به آبروی دانشجو جماعت یا نه؟
- ای. تقریباً
- ضایعت نکرد؟
- نه اتفاقا یکی از بچه ها تیکه می پروند حالش رو گرفت... چرا از این ور می ری؟
- می خوام ببرمت یه جای خوب
- ول کن سعید، حوصله ندارم
- می خوای تا ساعت 4 چه غلطی بکنی؟
- چه می دونم
- خب من می دونم. باور کن بهتر از متراسیون دانشکده است
چیزی نگفت...
- پیاده شو، رسیدیم
نگاهی به تابلو انداخت.
- بیلیارد؟
- شرط می بندم تا حالا نیومدی
شروین شانه ای بالا انداخت.
- بازیه باحالیه. قول میدم اگه بازی کنی دیگه ولش نکنی. تازه اگه زرنگ باشی علاوه بر بازی کلی گیرت میآد
وارد سالن شدند. شروین که تصورش از سالن های بیلیارد چیزی شبیه صحنه هایی بود که در فیلم های مافیایی، مثل پدر خوانده و امثالهم بود انتظار فضایی تاریک و پر از دود را داشت اما برخلاف تصورش همه جا روشن بود و به جای دود غلیظ سیگار برگ تنها بوی بی رمق تک و توک سیگار های لایت را که با بوی اسپری خوشبو کننده هوا مخلوط شده و بود- و البته چیز مزخرفی شده بود- حس کرد. کمی جا خورد اما چیزی نگفت. خب قطعا فیلم و واقعیت با هم فرق دارند! سعید دستش را گرفت و
کشید به طرف یکی از میزها.
- بیا، اونجاس
چند تایی جوان دور میز بودند. با هم احوالپرسی کردند.
- چه خبر؟ بابک کجاست؟؟؟
امروزیه برد حسابی داشته. فکر نکنم بیاد
- شما هم خوب کاسبی می کنید ها
- تو چی؟ حاضری بازی کنی؟ 4 به 1
سعید لبه میز نشست، توپ را برداشت و گفت:
- فعلاً نه. نیومدم بازی
بعد سرش را به طرف شروین چرخاند:
- بیا جلو شروین. چرا اونجا ایستادی؟
شروین از تاریکی بیرون آمد. دستش را روی شانه شروین گذاشت.
- اینجا همه خودی ان
پسری که طرف صحبت سعید بود نگاهی تحقیرآمیز به شروین انداخت و پرسید:
- این دیگه کیه؟
شروین فقط نگاهش کرد و سعید جواب داد:
- شروین. رفیق من
- اسم خودش رو می گم
-پس اسم باباشه؟
- از کجا پیداش کردی؟
- این آقا شروین رفیق فابریک ماست
- نگفته بودی با جنوب شهری ها می پری
سعید با تعجب گفت:
- جنوب شهری دیگه چیه؟
- اینا رو از کجا پیدا می کنی؟ آدم قحط بود که این شده رفیق فابریکت؟
آرش این را گفت و به طرف شروین آمد، نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت:
- قول می دم عمراً اسم بیلیارد رو شنیده باشه
و رو به سعید ادامه داد:
- لباس کهنه های خودته؟ خیلی به تنش زار می زنه. باید می دادی تنگش کنن
همه خندیدند. شروین راه افتاد که برود. سعید دستش را گرفت و به آرش توپید:
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۲۱
- خفه شو آرش
شروین دستش را بیرون کشید. سعید تقلا می کرد که نگهش دارد.
- صبر کن شروین
شروین در چشمان سعید زل زد و گفت:
- به اندازه کافی حال کردم
و رفت. وقتی شروین از در سالن خارج شد سعید عصبانی یقه آرش را چسبید:
- اگه دفعه بعد اون دهن گندت رو نبندی خودم درش رو گل می گیرم
آرش دست سعید را کند و گفت:
- هی عوضی، مراقب رفتارت باش
سعید داد زد:
- خفه شو احمق . این پسره با پول تو جیبیش می تونه کل زندگیت رو بخره. به همین راحتی یه مشتری
رو پروندی. جواب بابک رو هم خودت بده
آرش که گویا ترسیده بود ساکت شد. شروین توی ماشین منتظر بود. سعید کنار ماشین ایستاد.
- چته بابا؟ چرا تریپ پیش دبستانی برمیداری؟
- می خوای خم شم سوار شه؟
- از کی تا حالا اینقدر روحت لطیف شده؟ پیاده شو، سوسول بازی درنیار
- اگه نمی آی سوئیچ رو بده خودم می رم
سعید سری تکان داد و گفت:
- خیلی یه دنده ای
و سوار شد.
- جای خوبت همین بود؟
- قبول دارم یه کم مشکل داره ولی بچه بدی نیست
- یه کم؟ حوصله دعوا نداشتم وگرنه حالش رو می گرفتم
- تقصیر خودته. صد بار بهت گفتم مثل آدم لباس بپوش. آخه کی باورش میشه تو بچه مایه دار باشی؟
- نباشم. آدم که هستم
- ببین داداش، این حرفها مال کلاس معارفه. تو دنیای واقعی این چیزا معنی نداره. پولت رو رو کن تا آدم حسابت کنن...
شروین نفس عمیقی کشید و جوابی نداد.
- راستی انصرافت چی شد؟
- گیر کرده. هر دفعه یه جوری برگش گم و گور می شه. یا جا می مونه یا خراب می شه
- از من می شنوی یه مدت بی خیالش شو تا گیرش باز شه
نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ...
*
ماشین را سر و ته کرد و از پارک بیرون آمد. آرام کنار خیابان می رفت که استاد را توی پیاده رو دید.
کمی فکر کرد و بعد بلند به خودش جواب داد:
- من که علافم
جلوتر ایستاد، وقتی استاد رسید بوقی زد. استاد سرش را چرخاند و کمی جلو آمد. شروین گفت:
- می تونم کمکتون کنم
استاد که معلوم بود تازه شروین را شناخته لبخندی زد.
- شمائید؟ آقای کسرایی، درسته؟ خیلی ممنون. راهی نیست... پیاده می رم
- فکر نمی کنم هوای مناسبی برای پیاده روی باشه
- مزاحم نیستم؟
- من بیکارم
استاد تشکر کرد و سوار شد. شروین پیچید و پرسید:
- کجا برم؟
- خیلی ممنون. شما مسیر خودتون رو برید. من هرجا شد پیاده می شم
- سوارت کردم که برسونمت
- هر جور راحتی. پس فعلا مستقیم برو
چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- من همیشه فکر می کردم توی این ماشین های بی سقف باد آدم رو می بره ولی مثل اینکه اشتباه می
کردم
شروین نگاهی از گوشه چشم به مسافرش انداخت ولی حرف نزد.
استاد گفت:
- مثل بقیه جوون ها نیستی. خیلی آروم رانندگی می کنی
ادامه دارد.....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۲۲
رویش را به طرف شروین چرخاند:
- به خاطر من؟
شروین بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- عادتمه. حوصله سرعت رو ندارم
استاد چند لحظه ای به شروین خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت.
- برو راست...
وقتی پیچید شاهرخ دوباره پرسید:
- ساکت بودن هم جزو عادته؟
- مشکلی داره؟
- ابداً. فقط فکر کردم ناراحتی
شروین با تمسخر گفت:
- ناراحت؟ من اگه خوشحال باشم عجیبه
- چند سالته؟
دنده را عوض کرد.
- 23 .تو چی
-۳۵
- بهت نمی آد. جوون تر می زنی
- جدا؟ بابام که اعتقاد داره پیر مردم!
استاد این را گفت و خندید. شروین هرچه فکر کرد نفهمید کجای این حرف خنده دار است!
-. برو چپ. آ... بعد از پل هوایی ...آره، همین جا. خوبه ممنون
تشکر کرد و پیاده شد.
- کدوم خونه است؟
- داخل کوچه است. تشریف نمیارید؟
شروین نگاهی به داخل کوچه انداخت.
- نمی دونم
- خوشحال می شم یه چایی با هم بخوریم
شروین مردد بود. استاد اضافه کرد:
- البته اگر منتظرت هستن و نگران می شن اصرار نمی کنم
شروین پوزخندی زد:
- من کسی رو ندارم که نگرانم بشه
بعد کمی فکر کرد. نگاهی به چهره آرام استاد و لبخند روی لبانش کرد و گفت:
- بهتر از علافیه، نه؟
استاد سری تکان داد.
- فکر کنم
ماشین را پارک کرد و همراه استاد جوان داخل کوچه رفت. کوچه ای باریک. نگاهی به دیوارها
انداخت. قدیمی بودند با آجرهایی دود گرفت.
- زندگی اینجا سخت نیست؟
استاد نگاهی به شاخه درخت انگور که بالای یکی از دیوارها پیدا بود و هنوز برگ های سبز داشت
انداخت وگفت:
- زندگی همه جا سخته
جلوی یکی از درها ایستاد. در را باز کرد و خودش کناری ایستاد و تعارف کرد.شروین وارد شد و از
پله ها پائین رفت. حیاطی کوچک، حوضی در وسط و دو باغچه که برگ درخت هایش کم کم زرد می
شدند. استاد کنارش ایستاد و گفت:
- چطوره؟
شروین جواب داد:
- آدم یاد فیلم ها می افته. رمانتیکه
و با تمسخر ادامه داد:
- به درد دخترا می خوره
شاهرخ خندید. دستش را توی حوض شست. کتش را درآورد و از پله ها بالا رفت. شروین هم سری
تکان داد -که نشان دهنده مضحک بودن این عمل برایش بود - وکفش هایش را درآورد. ولی متوجه
شاهرخ که زیر چشمی نگاهش کرد و لبخند زد نشد. استاد همان طور که کت و کیفش را روی مبل می
گذاشت به شروین تعارف کرد که بنشیند و خودش بیرون رفت. اما شروین ترجیح داد در اتاق بگردد و
اطراف را دید بزند. نگاهی به کتاب های کتابخانه انداخت. قاب عکس زنی جوان بالای شومینه بود. میز کوچک کنار پنجره که رویش کتابی بود و صندلی راحتی کنار آن توجهش را جلب کرد. نزدیک تر رفت. کتاب نبود. دفترچه یادداشت بود. می خواست برش دارد که شاهرخ وارد اتاق شد و ظرف شیرینی
را روی میز گذاشت. شروین نشست و شاهرخ هم بعد از اینکه از کمد گوشه اتاق دو تا بشقاب برداشت نشست.
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#سلام_امام_زمانم♥
آمدنت رنگ دنیا را
عوض خواهدڪرد
بہشت باتمـام آب و رنگش
باقدمہای پربرڪت تو،
برزمیڹ نازڸ ميشود
ومڹ بہ یُمـڹ داشتنـت
جرعہهای عزت راسرميڪشم
🌤اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَج🌤
برای سلامتی و #ظهور آقا و سرورمان #صلوات
🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#نهج_البلاغه
🔵ضرورت اطاعت از رهبری
💠ای مردم! مهار بار سنگین گناهان را رها کنید ، و امام خود را تنها مگذارید ، که در آینده خود را سرزنش می کنید . خود را در آتش فتنه ای که پیشاپیش افروخته اید نیفکنید ، راه خود گیرید ، و از راهی که به سوی فتنه ها کشانده می شود دوری کنید . به جانم سوگند که مومن در شعله آن فتنه ها نابود شود ، اما مدعیان دروغین اسلام در امان خواهند بود.
📚 خطبه ۱۸۷
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#صحیفه_سجادیه
🍀 وَ تَعاٰطِی الْکُلْفَةِ
و پناه می برم به تو از تکلف و سختگیری
💓خدای من زندگی آمیخته با تکلف را دوست ندارد
✅ این که برای خودم مشقت و رنج و گرفتاری بیجا تولید کنم، را دوست ندارد
💓 خدای من افراط و زیاده روی در هیچ کاری را دوست ندارد
💓خدای من زحمتی را که بیش از توان و اندازه انسان است، دوست ندارد
💓خدای من تحمیل کردن مشقت و زحمت را بر دیگران دوست ندارد
💓 خدای من تلاش و کوشش را، به همراه زهد و متعادل خرج کردن را دوست دارد
💓خدای من میانه روی و برنامه ریزی را دوست دارد
💓خدای من نفس عفیف و حاجت خفیف را دوست دارد
ولی «من»
🍁گاهی میخواهم به چیزی دست پیدا کنم که دستم به آن نمیرسد
🍁یا اندازه و ظرفیتم کوتاه و کم است
و یا آن هدف، خیلی بلند و دور از دسترس
🍁و همین مرا به زحمت و سختی و تکلف و دردسر های خارج از طاقت می اندازد
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#سلام_امام_زمانم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌞 آفتاب؛ شعاع مهربانی شما بر
کوچک و بزرگ این شهر است و 💨 نسیم، لطافت دستان تان است، آن هنگام که برای مان، دست به دعا می بردارید!...🙏🙏
💥مهربان تر از پدر و دل سوزتر از مادر؛ امام زمان!... 🌹🌷🌹
🌕 امروز را هم بعد از بردن نام خدا، با یاد شما شروع می کنم!...
✅ امروز، بی نظیرترین روز زندگی ام خواهد بود!...
🔹سلام بر تو ای سرچشمه ی زندگانی!....😌😌
🌸"اللهم عجل الولیک الفرج🌸
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#نهج_البلاغه
🔴 تا میای از یه خوشیِ دنیایی شاد شی، فرداش یه چیز دنیا ضد حال میزنه 🙄
🔴 تا میای از #غم و #غصه دنیا دق کنی، فرداش یه چیز خوب پیش میاد!!! 🙄
💞 #امیرالمؤمنین علی (ع) فرمودند:
👈 "#دنیا دو روزه،
یه روزش به سودِت، یه روزش به ضررت.
وقتی به سودِت بود شاد و جَوگیر نشو، 😐
وقتی که به ضررت بود، غمت نباشه." 😊
💞 #امام_علی (ع) می فرمایند:
👈 "تمام زهد و #پارسایی، در دو جمله از قرآن [گرد آمده] است:
خداوند سبحان فرموده است: «...بر آنچه از دست شما رفته، افسوس نخوريد و براى آنچه به شما داده است، شادمان نشويد».
👈 كسى كه بر گذشته افسوس نخورد ❌
و براى آنچه به دستش مى رسد، شاد نشود،
هر دو جانب #زهد (زهد كامل) را گرفته است." ❤️
📕نهج البلاغة: حکمت 439
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه ۱۳۵
🌺✅🌺
#مبارزه_با_راحت_طلبی ۵۵
"زندگی مجاهدانه"
🔹یه مقدار در مورد این مژده صحبت کنیم.
💖واقعا اگه کسی یه مدت از راحتی های خودش بگذره و در راه خدا "مجاهدانه حرکت کنه"
✅ خدا مشکلات و گرفتاری های اضافی و غیر رشد دهنده رو از زندگیش بیرون پرت میکنه.
یه نورانیت عجیبی زندگیش پیدا میکنه.
🌹همه ی بزرگان و اولیای الهی چنین زندگی بدون اعصاب خوردی رو تجربه کردن.
شمام میتونید این تجربه رو به دست بیارید.
✔️یه مدت تمام هم و غمتون بشه خدمت به بندگان خدا
حالا یا خدمت علمی و آموزشی
یا خدمت درمانی و پزشکی
یا کمک مالی و اقتصادی و...
🌺اونوقت ببینید که مشکلاتتون چجوری حل و فصل میشه.
فقط مشکلاتی باقی میمونن که " رنج خوب " حساب میشن و شما رو رشد میدن.
بنده که مث شما آدم حسابی نیستم
اما خب این زندگی رویایی رو دارم تجربه میکنم.
🔺گاهی وقتا میگم خدایا قضیه چیه
خیلی وقته برام مشکل نفرستادی!😒☺️
بعد خدا میفرماید عزیز دلم تو همین مسیر رو برو جلو من مراقبم که مشکلی بهت نرسه🌷
🔶واقعا خدا برای آدم سنگ تموم میذاره.
فقط شرط اصلیش اینه که وقتی اومدی توی جاده بندگی
جاده خاکی نری!
🔹همون تلاش مجاهدانه ای که از قبل داشتی رو همچنان داشته باشی.
💖 ازتون خواهش میکنم این لحظه ها رو تجربه کنید..
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۲۳
- خب؟ خونه استاد چه جوریه؟
- تا حالا خونه استاد نرفتم. نباید با بقیه خونه ها فرقی کنه. البته اینجا یه کم ...
شاهرخ ادامه حرفش را گرفت.
- قدیمیه؟
- منظورم این نبود اما اینم هست !
- این خونه مرتب به ارث رسیده. هر چند من کسی رو ندارم که براش ارث بذارم
و بعد ساکت شد. شروین نگاهی به شاهرخ که داشت با حلقه ای که در انگشت دست چپش بود بازی
میکرد انداخت و بعد نگاهی به قاب عکس روی شومینه کرد. می خواست سوالی بپرسد اما منصرف شد.
شاهرخ که انگار یکدفعه به خودش آمده باشد شیرینی را به سمت شروین تعارف کرد.
- من خیلی پذیرایی بلد نیستم. خیلی کم کسی اینجا می آد
شروین پوزخند زد:
- در عوض هرچقدر دلت بخواد ما مهمون داریم. مهمون های تکراری!
صدای سوت کتری باعث شد تا شاهرخ از اتاق بیرون برود. چندتایی کتاب روی میز بود. کتاب های
درسی بود، گلستان سعدی و چند تا مجله. یکی از کتاب ها را ورق زد. کتاب قطوری بود. شاهرخ سینی
چایی به دست برگشت.
- هنوز درس می خونی؟
- همین جوری. تفننی
برای شروین چایی گذاشت و گفت:
- وقتی تنها باشی باید یه جوری خودت رو سرگرم کنی. فکر کنم تو هم درس خوندن رو دوست داری
شروین با لحن خاصی جواب داد:
- آره، خیلی
- اگر بخوای چند تا کتاب دارم فکر کنم به درت بخوره
شروین شانه ای بالا انداخت، چایی اش را برداشت، آرام آرام سر کشید و بلند شد.
- من دیگه باید برم
- عجله داری؟
اشاره ای به فنجانش کرد.
- چایی خورد
شاهرخ خندید. از در هال که بیرون رفتند شاهرخ برگشت داخل تا کتاب ها را که یادش رفته بود
بیاورد. شروین از پله ها پائین رفت و کنار حوض ایستاد. نگاهی به دور تا دور حیاط انداخت و به ماهی
های توی حوض خیره شد. وارد کوچه که شدند شاهرخ گفت:
- این کتاب ها به دردت می خوره. مال دوران دانشجوئیه خودمه. البته خیلی شلوغ پلوغه
شروین کتاب ها را گرفت و گفت:
- سعی می کنم بخونمشون
با هم دست دادند.
- من تنهام. اگه دوست داشتی بازم بیا
سری تکان داد و رفت. آخر کوچه که رسید. نگاهی به عقب انداخت. شاهرخ که دم در ایستاده بود دستی
تکان داد. شروین هم لبخندی زورکی زد و پیچید. سوار ماشین شد، کتابها را روی صندلی کنارش
گذاشت. لبخند تمسخرآمیزی زد و راه افتاد. تلفنش زنگ زد.
- بله؟ نه، بیرونم ... باشه
جلوی کافی شاپ سعید را دید. دختری همراهش بود. جلویش ترمز کرد. سعید سلام کرد. دختر همراهش هم. البته با لحنی خاص. لحنی که شروین از ان متنفر بود. شروین به جای جواب سری از روی اجبار تکان داد و به جلو خیره شد و با انگشتش روی فرمان ضرب گرفت. بعد از چند دقیقه دختر
از سعید خداحافظی کرد.
- خداحافظ آقا شروین
شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد. دختر رفت و سعید همچنان ایستاده بود و با حالتی خاص
دست تکان می داد.
- میآی سعید یا نه؟
- چه خبر؟
شروین توی آینه نگاهی کرد.
- فعلاً که تو خبرهات بیشتره
- حالا زوده. تو بعد از کلاس کجا غیبت زد؟
- حوصله موندن سرکلاس جعفری رو نداشتم. نمی دونی از کجا سر درآوردم!
- خونه خالت؟
- خونه استاد. همون استاد جدیده
- دهه ! تو که خیلی ازش شاکی بودی
- تو پیاده رو دیدمش. گفتم هم فال هم تماشا. سوارش کردم. یه کم عجیبه، خوش اخلاقه.
کلا ادم خوشحالیه. هنوز توی اون عالم های قدیمیه. تریپ مهمون نوازی. صمیمیت، صلح، صفا، دوستی
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۲۴
شروین این را گفت و خندید.
- چی گفت؟ نصیحتت نکرد؟ پسر جون بشین درست رو بخون، انصراف نده، اینقدر با این سعید نگرد
- چند تا کتاب بهم داد. فکر کنم رو دستش باد کرده بود. عقبه، اونجا
- چه کتابهایی، همه اینارو خونده؟
- خودش اینطوری می گفت. مال دوران دانشجوئیشه
سعید یکیش را برداشت.
- چقدر داغونه. اینارو نخونده، جویده! چقدرم خط خطیه. اینجا رو ببین
و با لحنی مثالا ادبی خواند!
- مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید
- معلومه از اون رمانتیک های بی عقله. نمی فهمم چرا ریاضی خونده
بعد کتاب را بست و عقب گذاشت و گفت:
- کاری که نداری؟
- چطور؟
- هوس دیزی کردم، پایه ای؟
- تو هم چه چیزایی هوس می کنی
*
سعید دو تا نون سنگکی را که از نانوایی قبل از میدان دربند گرفته بود روی میز انداخت و در حالیکه از
پیش خدمت خواست تا سفره ای بیاورد تا نانها خشک نشوند گفت:
- سه تا دیزی مشت با تمام مخلفاتش بعدش هم دو تا قلیون
پیش خدمت رفت و سعید لم داد:
- جای با صفائیه، نه؟ هفته پیش پیداش کردم. تا حالا ندیده بودم دخترها هم از دیزی خوششون بیاد و
قلیون بکشن
- از دختر جماعت هرچی بگی برمیاد
- سیگاریش رو زیاد دیده بودم اما قلیونی نه. اونم برازجونی. باورت نمیشه چطوری می کشید. روی
منو کم کرده بود. می گفت باباش قلیونیه. اونم عادت کرده. همین که امروز دیدش
شروین با تمسخر گفت:
- رفیق تازت؟ فکر کنم خودش رو هم هفته پیش پیدا کردی. اینا چی ان باهاشون می گردی سعید. اقلا می
خوای با کسی باشی یدونه آدم حسابیش رو پیدا کن. قیافش زار می زد. اگر آرایش نداشت می فهمیدی
چه کثافتیه!
- هرچی می خواد باشه. پول داره، کافیه
- یعنی به خاطر پول هر کاری می کنی؟
سعید سر جایش راست شد،گویی می خواست حرف مهمی بزند:
- ببین آقا شروین، تو این جامعه، تو همه دنیا بدون پول یه ذره هم ارزش نداری. آره، تو می تونی بشینی
اینجا و بگی برای پول نباید هرکاری کرد ولی من بحثم فرق می کنه. تو شکمت سیره از بوی غذا بدت
می آد. همیشه چیزهایی رو که خواستی داشتی برای همین می تونی فیلسوفانه حرف بزنی. دوران آدم
بودن گذشت برادر من. درثانی بده آدم چهار روز دل یه بیچاره رو شاد کنه؟ بذار فکر کنه من کشته مرده
اون لبخند های احمقانش یا سیگار کشیدنش هستم
- من از دخترا خوشم نمیاد اما دوست ندارم کسی رو بذارم سرکار
- وقتی خودش اینجوری دوست داره. وقتی خودش می دونه همه چیز دو روز بیشتر نیست اما باور می
کنه دیگه به من چه ربطی داره؟
- تو ُخلی
- نه به اندازه تو. اگر من پول تو رو داشتم غوغا می کردم
- قیافه که داری، الانم که چشم های عسلی مده
- پوف! کی کار قیافه داره؟ باید پول خرج کنی تا حرفت برو داشته باشه. با دختر دبیرستانی که نمی خوام رفیق شم
شروین متعجبانه گفت:
- توواقعاً از اینکه دخترها ازت خوششون بیاد خوشحال می شی؟
سعید دوباره لم داد و در حالیکه تکه چوبی را که از درخت بالای سرش کنده بود مثل گوسفند می جوید
گفت:
- کی دوست داره تنها باشه؟ اینجوری هم از تنهایی در میای هم هیچ مسئولیتی گردنت نیست. هر وقت
هم که مشکل پیش اومد با یه بای بای همه چیز تموم میشه. می تونی هر وقت دلت خواست مدلشو عوض
کنی.دست طرف هم به هیچ جا بند نیست! میبینی؟خیلی راحت میشه حال کرد. در ثانی من بیشتر از اون
فیش موبایلم که پرداخت میشه خوشم میاد. یه بار به یکیشون گفتم شبیه رز
همین دختره که توی تایتانیک بازی می کنه. اونقدر خوشحال شد که پول موبایلم رو داد. باورت میشه؟
شروین که گویی چندشش شده بود گفت:
- همین حماقت هاشون حال آدم رو به هم می زنه. عاشق اینن که یکی از زیبایی شون تعریف کنه. سطح
فکرشون اندازه بچه است
- تند نرو چپ می کنی. یادت رفته خودت چه کار می کردی؟
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مسئولیت امام جامعه چیست؟
♦️صحبت های مهم و صریح وحید یامین پور خطاب به انقلابی ها در این مورد
♦️برداشت اشتباه بعضی از انقلابی ها از امام جامعه
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
🔴 ضرورت تحلیل جامعهشناختی از اعتراضات مردمی!
🔹تا زمانیکه نتوانیم پدیدههای اجتماعی را از بعد جامعه شناسی و مردم شناسی تحلیل کنیم و صرفاً تک بعدی به مسائل نگاه کنیم، قطعاً نمیتوانیم یک بحران را حل نمائیم.
🔹در آشوبهای فتنه۸۸ فقط دستان دشمنان بیرونی و سران فتنه۸۸ و پشتپردهها را گفتیم، لذا شکاف اجتماعی درون جامعه عمیقتر و عمیقتر شد و اختلاف بین اقشار جامعه از بین نرفت. عدهای از حامیان نظام، از نظام بریدند.
🔹بعد از انتخابات۸۸ و حوادث ناگوار آن سال، رئیسجمهور سابق برای جذب ۱۳ میلیون نفر حامی میرحسین موسوی راهبردی انتخاب کرد که نه تنها ۱۳ میلیون نفر را جذب نکرد بلکه بخش جدی از ۲۴ میلیون حامی خودش -یعنی حزباللهیها و انقلابیها- را هم از دست داد!
🔹در حوادث دیماه ۱۳۹۶ هم نتوانستیم یا نخواستیم حرف اصلی اعتراضات مردمی را بشنویم و صرفاً به تحلیلهای امنیتی تکیه کردیم و صرفاً دستان دشمنان بیرونی و برخی فریب خوردگان داخلی و یا نیروهای گروهکی را دیدیم اما از تحلیل ۹۰ درصد دیگر معترضین جا ماندیم!
🔹حالا هم در تحلیل اعتراض و سپس آشوبِ بعد از #گرانی_بنزین، فقط دستان دشمنان خارجی و نفوذیهای داخلی و نیروهای سازمانی-گروهکی را دیده و تحلیل میکنیم و از جامعه شناسی اعتراضات و تحلیل فضای جامعه و مشکلات اصلی و آسیبهای اجتماعی و فرهنگی عقب ماندیم!
🔹به خیال خودمان فتنهها را خاموش کرده و آشوب را سرکوب کردهایم! اما نمیدانیم این آتش زیر خاکستر، شاید روزی بگونهای سر برآورد که هیچ چیزی جلو دارش نباشد! براستی چرا دشمنان برای طرح #آشوب_هوشمند روی خوزستان، سرمایهگذاری کردهاند؟ و چاره چیست؟
🔹چه باید کرد؟ و واقعاً چه باید کرد؟ چرا مسائل اصلی و زیرپوستی جامعه را نمیبینیم؟ چرا نمی بینیم یک نسل ۱۵-۲۰ میلیون نفری اساساً کاری به گرانی و مسائل اقتصادی ندارند و صرفاً دنبال آزادیهای اجتماعی و فرهنگی و بدنبال سرگرمیهای متنوع از جمله جنسی اند و دم انتخاباتها هم اینها تعیین کنندهاند؟ و برنامه ای برای اینها نداریم!
🔹براستی چه فکری برای سلبریتیها مثل مهناز افشار داریم که میلیونها نفر فالوور دارند و این فالوورها هم کاری به اقتصاد و معیشت و فساد اقتصادی و ... ندارند؟
🔹یا اینکه اعتراضات فعلی مردم به نحوه مدیریت کشور به کجا خواهد رسید؟ و در آینده چه میشود؟ این "جنبش بیسر" سر از کجا در میآورد؟ چرا میخواهیم با تحلیل های امنیتی و سیاسی، این جنبش بیسر که چندده میلیون نفر عضو افتخاری دارد را به سبد آرای برخی جریانات سیاسی میریزیم و میگوییم آنها توانستند این اعتراضات را بیافرینند!
🔹دهها و شاید صدها سوال مهم در این زمینه مطرح است که پاسخ صحیح به آنها باعث حل مشکلات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جامعه خواهد شد. باید جلسات حضوری نخبگان انقلابی شبانه روزی برای پاسخ به این سوالات برگزار شود تا زمانی ادامه یابد که از طوفان مغزها، مغزهایش ترکیده و به سقف اتاق فکر بچسبد!
✍ داود مدرسییان
#آسیب_شناسی_اجتماعی
✅ بدون سانسور