﷽❣ سلام امام زمانم ❣﷽
🌸سلام مهدےِ زهرا سلام اے جانم
🌿ببین بہ شوقِ وصالٺ ترانہ مےخوانم
🌸غریبُ خستہ و تنها، میانِ این غوغا
🌿نشستہ اے بہ هواے ظهور، میدانم
🌸 تعجیل در ظهور صلوات🌿
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⚫️ @mohabbatkhoda
سلام علیکم جمیعا
صبحتون با خیر و برکت باشه ان شاء الله
حال و احوالتون چطوره ؟
ان شاء الله که همگی خوب و سلامت باشید .
با یاد و نام خدا
و گرامی داشت هفته دفاع مقدس
و سلام و درود به شهدا درس انتقال مفاهیم به فرزندان را محضرتون تقدیم می کنم .
👇👇👇
محبت خدا
#انتقال_مفاهیم_دینی_به_فرزندان #جلسه_چهاردهم #صوت_سوم 🌱🌹🌱 🌀از هفت سالگی پدر و مادر میگن خب حال
#انتقال_مفاهیم_دینی_به_فرزندان
#جلسه_پانزدهم
#صوت_چهارم
🌱🌹🌱
🌀مجموعه ای از مفاهیم مختلف خوبی که ما،در منظومه ی معارف دینی میبینیم
✔️اونها رو همه رو میتوتیم مفاهیم دینی به حساب بیاریم
✳️مفاهیم اخلاقی
مثل نظم
صداقت
که در همه جای دنیا هم رواج دارن
🌏
✔️ما اینها رو جزء مفاهیم دینی میتونیم به حساب بیاریم
💎ولی اصلی ترین مفاهیم دینی ،مفاهیمی هستن که ارتباط انسان با خدا رو تنظیم می کنن ،تعریف میکنن
✅
✳️مفاهیم دینی از پشت پرده ی عالم واقعیتی که باهاش مواجه هستیم حرف میزنن
👈از باطن
👈و از معنا
سخن میگن ...
🔐اینا کلیدی ترین مفاهیم دینی هستن
🔺اما در کنار این مفاهیم بسیار کلیدی که اصل رابطه ی
🔹انسان با خدا
🔹انسان و حیات آخرت
🔹انسان و بقا جاودانه در محضر پروردگار عالم
🔴از اینها که بگذریم یک سلسله مفاهیم اجتماعی ، مفاهیم اخلاقی هستن که اونها هم ملحق میشن به این مفاهیم دینی
🔺چرا میگن ملحق میشن ؟
❓
👈اونها رو اصالتا مفهوم دینی تلقی نمیکنیم ؟
❓
🌱برای اینکه ،خداوند متعال می فرماید :
✨انما یتقبل الله من المتقین خدا از متقین قبول میکنه✨
❌ نه اینکه خدا قبول نمیکنه معناش این باشه که اونا هم خوبه ولی خدا قبول نمیکنه
✔️ یعنی اونا خوب نیست که خدا قبول نمیکنه
کارهای خوبی که به خاطر خدا نیست 😒
♨️اونهارو خدا قبول نمیکنه
🔔چرا ؟
❌چون دوام نداره
❌ثبات نداره
❌آثار خوب نداره
❌فراگیر نیست
👈 و بسیاری از آسیب ها و آفت ها رو دچار خواهد شد
😈کارهای اخلاقی ،کارهای خوب اجتماعی.. که به خاطر خدا نیست ،اینها کم کم از مفهوم دینی بودن خارج میشن
🔥
🎭همون کاره خوبه
😒
📍مثلا صداقت داره یه کسی نه به خاطر خدا
📍مهربانه کسی نه به خاطر خدا
🌺 اینها کارهای خوبی هستن
چرا منهای خداباشه ارزش نداره ؟
❓❓🤔
یا ارزش حقیقی خودشون رو ندران ؟
❓❓🤔
👈و مفهوم دینی به اون معنا حساب نمیشن ؟
اخلاق سکولار حساب میشن ؟
👿
انسانیت منهای معنویت حساب میان ؟
🐑
چرا اینها رو ما بهش ارزش لازم رو نمیدیم ؟
❓❓🤔
👆برای اینکه اگر شما
صداقت 👌مهربانی 💕یا هر صفت خوب🌺 دیگه ای رو داشته باشید
منهای خدا
➖
🔥عوراص منفی زیادی به دنبالش خواهد بود
📛آفت زده میشن
📛آسیب زیاد بهشون اصابت میکنه
📛فراگیر نخواهند بود
📛ثبات و جاودانگی نخواهند داشت
و اصلا انسان خلق نشده که مثل بره ها موجود آرامی باشه
🙄🐏
🌹مثل بنده ی خدا موجود آرامی باشه
😇
بله هر دو آرامن ☺️
اما این کجا و آن کجا ؟🙆♂
⭕️خب پس ما میتونیم مفاهیم دینی رو بگیم
✅مفاهیم دینی اصلشون مفاهیمی هستن که ارتباط ما و خدا رو تنظیم میکنن
و ملحق به این مفاهیم
✳️مفاهیمی هستن که رابطه ی ما رو
✔️ با خودمون 🙎♂
✔️با طبیعت 🌍
✔️با دیگران👥👥
✔️تنظیم میکنن
✨منتها به خاطر خدا ✨
🌺
🌱این جوری من جلوی اخلاق سکولار که بیاد جزءمفاهیم دینی گرفتم
👌
📍مثلا اگر کسی ژنتیک آدم صبور و حلیمی بود
😌
👈خداشناسم نیست
😒
این خیلی صبورانه و بردبارانه با دیگران برخورد کرد
👆
🍂در این حد که ظلم نمیکنه به کسی شاخ نمیزنه لگد نمیزنه
😤❌
✔️خب چیزه خوبیه
برای ما خب مغتنمه ☺️
👈میگیم حداقل آزار نمیرسونه ☺️
👈ولی آیا این به کمال وجودی خودش رسیده ؟
نه😊
👈آیا غرض انبیای الهی این بوده که آدم ژنتیک، آدم صبوری باشه ؟
نه 😊
👈آیا این خوبیش با ثبات و با دوام خواهد بود ؟
👈آیا این فراگیر خواهد بود خوبیش؟
یعنی به همه ی انسان ها می تونیم این صفت ژنتیک صبر رو منتقل بکنیم ؟
❓
مسلماً نه 😊
🌀ما وقتی میگیم مفاهیم دینی،مفاهیم اخلاقی هم جزءش هستن
🔹نظم هم جزءش هست
👈ولی اون نظمی که به خاطر خداست 👉
🌹امیر المومنین فرمود :
اتقو الله و نظم امرکم
🍃تقوای خدارو داشته باشید و رعایت نظم بکنید🍃
✔️
🔺اگر تو مسائل سیاسی یه نفر خیلی عدالت گرا بود
🔺خیلی صلح طلب بود
🔺خیلی جامعه گرایش
🔺مردم گرایش
😊آثار مثبتی در رفتاراش داشت
👆 خدمت به مردم میکرد .....ولی این آدم خدا نشناس بود 👿
🌀این جور مفاهیم رو که در خدمت به مردم ،کسی قرار بگیره یا در خدمت عدالت ،کسی قرار بگیره
🔔اما نه به خاطر خدا
ما اینها رو زیاد براش ارزشی قائل نیستیم 😒
⚠️عدالت منهای خدا هم، داوم و بقای لازم رو نداره
♨️آسیب های فراوانی خواهد داشت
👈و در نهایت منجر به یک مفاسد دیگه ای میشه 🔥
یه نفر از یاران پیامبر گرامی اسلام اومد گفت :
یا رسول الله چرا هنگام تقسیم غنائم عدالت رو رعایت نمیکنی؟
👿
🗿این دچار عدالت سکولار شده بود
❌دیگه عدات رو میدید خدا و سولش رو نمیدید
😤
❌ایمان به پیامبر و نبوت رو در نظر نگرفته بود
💜دیگه مرید عدالت شده بود
☝️گیر داده بود به عدالت ..
این آدم بعد ها شد رئیس خوارج👿 که به حکم قرآن میخواست با امیرالمومنین بجنگه .و به هلاکت رسید و خیلیا رو گمراه کرد 🔥
📝ادامه دارد...
#حدیث_امروز
رسول اکرم صلی الله علیه و آله
أکْرِمُوا أوْلادَکُم وَأحْسِنُوا آدابَهُم یُغْفَرْ لَکُمْ.
به فرزندان خود احترام بگذارید و آنها را نیکو تربیت کنید تا مورد غفران پروردگار قرار گیرید.) بحارالأنوار، ج ۱۰۴، ص ۹۵
@mohabbatkhoda
📃 بخشی از وصیتنامه شهید همت:
مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه #امام حاضر بودم بميرم؟
🔹کلام او الهامبخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و هست.
🔺اگر افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد.
🌷به مناسبت درگذشت مادر شهید ابراهیم همت
@mohabbatkhoda
YEKNET.IR - zamine shabe avvale safar 1399.06.29 - motiee.mp3
6.32M
🔳 #زمینه احساسی #صفر
🌴در سویت باران با من شده هم پیمان
🌴با باران میخوانم نام تو حسین جان
🎤 #میثم_مطیعی
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#قسمت ۲۱ کرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه ر
#قسمت ۲۲
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه
پاییزی سال 91 میداد. از الی پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید
و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و
از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته
است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز
هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای
به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: »داره بارون میاد! حیف که پشت
پردهها پوشیدهاست! خیلی قشنگه!« مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:
»صدای تق
تِقش میاد که میخوره کف حیاط.« از لرزش صدایش، دلواپس حالش
شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: »مامان! حالت خوبه؟« دوباره چشمانش بست و پاسخ داد: »آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر
شام دیشب باشه.« در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی
نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
»میخوای بریم دکتر؟« سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: »نه مادر
جون، چیزیم نیس...« سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم
کرد و پرسید: »الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟« همچنانکه از جا
بلند میشدم، گفتم: »فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.« اما با کمی جستجو
در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: »نه مامان! نداریم.« نگاه ناامیدش به
صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: »الان میرم از داروخانه میگیرم.« پیشانی
بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: »نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ
بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.« چادرم را از روی چوب لباسی
دیواری پایین کشیدم و گفتم: »حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.«
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به
قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از
خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را
گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم
ً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر
و راه بازگشت تا خانه را تقریبا
میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم
موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی
کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان
شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را
از داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای
عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی
زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به
صورتم انداخت و پاسخ داد: »سلام، ببخشید ترسوندمتون.« هر دو با هم خم شدیم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۳
خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو
کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای
گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر
دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم
و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که
بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را
گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته
و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی
کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم
به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه
بود، اعتراض کرد: »این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله
میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!« موبایل خیس و از هم پاشیدهام
را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و
همزمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: »اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم
عالی بود!« با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: »حالت بهتر نشده؟«
قرص را از دستم گرفت و گفت: »چرا مادر جون، بهترم!« سپس نیم نگاهی به گوشی
موبایل انداخت و پرسید: »موبایلت چرا شکسته؟« خندیدم و گفتم: »نشکسته،
افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!« و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: »تقصیر
این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در
رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!« از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت:
ُ خب مادرجون جن که ندیدی!« خودم هم خندیدم و گفتم: »جن ندیدم، ولی
»
فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!« مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه
گذاشت و گفت: »مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح
زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.« و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: »الهه
جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.«
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۴
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی
َ
خودم نیاوردم و با گفتن »چشم!« به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت
خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم
گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران
نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ
منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و
سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک
را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن
همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی
شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن
آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی اش
ُ پر ستاره تر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار
را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و
همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی
شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر
از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله ، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور
پایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی
بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و
ُ پر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی
کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
»إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟« عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پر شرم و حیا سر به زیر انداخت
که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: »داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت
دارم.« و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد،
کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: »عطیه جان! به
سلامتی خبریه؟؟
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم🙏
سلام مولای ما ، مهدی جان💕
صبحم را به خیر کنید با پاسخ گرم و پرکرامتتان و رخصت دهید در حریم مصفای یادتان پرواز کنم و تا اوج پر بکشم ...
من کبوتر بام شمایم . سالهاست که جیره خوار سفره ی محبتتان هستم و عمری است از شما دم زده ام ... من به مهر شما زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
◾️@mohabbatkhoda