#قسمت 85
نماز مغربم که تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم
مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی از
مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت،
در پایان قرائت سوره حمد »آمین« نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده
میکرد. هر بار که پیشانیاش
را بر ُ مهر می گذاشت، دلم پر میزد تا برای یکبار هم
که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ِ ای گل، صورت خوشی
نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی،
احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی مان بود و دلم نمیخواست این
عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان
یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از
او طلب کنم هر چه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب
و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش
کردم: »مجید!« ظاهرا
ً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با
تعجب گفت: »تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سر
ِ نمازی.« لبخندی زدم و به جای
جواب، پرسیدم: »مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟« از آهنگ
صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ
داد: »خدا کنه که از دستم بر بیاد!« نفس عمیقی کشیدم و گفتم: »از دستت بر
میاد! فقط باید بخوای!« و او با اطمینان پاسخ داد: »بگو الهه جان!« از جایم بلند
شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده
باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که
@mohabbatkhoda
#قسمت 86
رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: »مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مهر بخونی؟« به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم:
»مجید! مگه زمان پیامبر^+
ُ مهر بوده؟ مگه پیامبر^+ از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی
مهر سجده میکنی؟« سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور
سجاده اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: »آخه چه دلیلی داره
که روی مهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل...« که سرش را بالا آورد و طوری
نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که
برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز
عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش
بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و
نمازش را شروع کرد در
حالی که مهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز
یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت
مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد.
با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود
ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به بهانه
محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با
همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که
تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم
نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی
بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود.
همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به
سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به
ُ مهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و
مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ
لذتی نبردم!« شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به
@mohabbatkhoda
🍃🌸#سلام_امام_زمانم
✨✨✨✨
💖 سلام علی آل یاسین
خورشید عالم تاب من سلام
حتی اگر در پس ابرهای غیبت
پنهان باشی
باز هم
صبحی که شروعش با توست
خورشیدش دیگر اضافیست
⚫️ @mohabbatkhoda
#حسین_علیه_السلام ،#کعبه_صاحبدلان
#حسین را یک روز کشتند و سر او را از بدن جدا کردند ،امام حسین که فقط این تن نیست، حسین که مثل من و شما نیست؛ حسین یک مکتب است و بعد از مرگش زنده تر می شود.
دستگاه بنی امیه خیال کرد که حسین را کشت و تمام شد .،ولی بعد فهمید که مرده حسین از زنده حسین مزاحم تر است ، تربت حسین کعبه صاحبدلان است.✨👌
زینب هم به یزید همین را گفت ،
گفت : اشتباه کردی ،《کد کیدک و اسع سعیک ، ناصب جهدک ، فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا》✨👉
《هر نقشه ای که داری به کار ببر ، ولی. مطمئن باش تو نمی توانی برادر مرا #بکشی و #بمیرانی ؛ برادر من در زندگی اش طور دیگر است ، او نمرد ، بلکه زنده تر شد 》✔️👌
آن وقت مرثیه گو ها مثل مرثیه گو های الان نبودند . کمیت مرثیه گو بود ، دعبل خزائی مرثیه گو بود ؛
همان دعبل خزائی که گفت : پنجاه سال است که من دار خودم را به دوش کشیده ام.
او طوری مرثیه می گففت که تخت خلفای اموی و عباسی را #متزلزل می کرد .
او که محتشم نبود . شعرای ما چرخ و فلک را مسئول شهادت حسین دانسته اند
😒
کمیت که این جور نبوده ؛ یک قصیده که می گفت دنیا را متزلزل می کرد ، ولی با تاریخچه ی حسین ، با. نام حسین با مرثیه حسین .👌✔️
دیدند عجب ! قبر حسین هم مصیبتی شده برای ما .🤔
تصمیم گرفتند که قبرش را از بین ببرند . قبرش را خراب کردند ، تمام آثار آن را محو کردند ، پستی و بلندی های زمین را یکسان کردند ، به محل قبر آب انداختند به طوری که احدی در آن سرزمین نفهمد که قبر حسین در کدام نقطه بوده است .
💦🌊💦🌊
اما مگر شد ؟ حتی روی آوردن مردم به آن بیشتر شد.💞
خود متوکل یک سر مغنیه (خانم خواننده رقاصه) دارد .
یک وقتی با او کار داشت و سراغ او را گرفت .گفتند نیست .
گفت کجاست ؟
گفتند به مسافرت رفته است.
بعد از مدتی که آمد ، متوکل از او سوال کرد : کجا رفته بودی؟
جواب داد : برای زیارت به مکه رفته بودم .
متوکل گفت : الان که وقت زیارت مکه نیست ؛ نه ماه ذی الحجه است که وقت حج باشد و نه ماه رجب است که وقت عمره باشد ، و اصرار کرد که باید بگویی کجا رفته بودی .
بالاخره معلوم شد این زن به #زیارت_حسین بن علی رفته بود که متوکل آتش گرفت ، فهمید نام حسین را نمی شود فراموشاند.👌👌
💞💞
کتاب نهضت حسینی_استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله 👉
🌅🏴🌅🏴🌅🏴
@mohabbatkhoda
#حدیث_امروز
حضرت امام على عليه السلام
لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ لَهُ مِنْهَا مَخْرَجاً وَ رَزَقَهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ.
اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد.
عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 416 ، ح 7068
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
@mohabbatkhoda
🌹 شهـــید مرتضی آوینی:
چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد. باب #جهاد_اصغر بسته شد باب #جهاد_اکبر (مبارزه با نفس) که بسته نیست
@mohabbatkhoda
#قسمت ۸۶
اندازه چند نفس سا کت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: »الهه! من عادت کردم
روی مهر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان پیامبر^+ مهر بوده یا نه، ولی من یاد
گرفتم برای خدا، روی خا ک سجده کنم!« که میان حرفش آمدم و با ناراحتی
اعتراض کردم: »یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر^+ چی بوده؟ فقط برات
مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت
پیامبر^+ باشه؟« نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: »من نمیدونم سنت
پیامبر^+ چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که
سنت پیامبر^+ نباید خلاف فلسفه دین باشه!« به احترام کلام پُرمغزش سکوت
کردم تا ادامه دهد: »اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو
نشون بدی، سجده روی خا ک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!« گرچه
توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر^+
را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: »ببین مجید! پیامبر^+ روی مهر
سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتماُ روی مهر سجده کنی؟«
لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: »الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر^+ روی
ُ مهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر^+ روی خا ک یا یه چیزی
شبیه ً خا ک سجده میکردن.
اصلا به فرض که پیامبر روی مهر سجده نمیکرده ولی
فکر نمیکنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتما
پیامبر^+ جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا
ً پیامبر^+ حتما روی زمین
ِ خا کی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه.
ُ مشت دستم را باز کردم و با اشاره به
مُهر میان انگشتانم،
پرسیدم: »زمین چه ربطی به اینُ مهر داره؟« به آرامی خندید و گفت: »خب ما که
نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از
زمینه که همیشه همراه آدمه!« قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: »خُب من میگم
چه اصراری به سجده روی مهر یا به قول خودت زمین داری؟« دستش را دراز کرد،
ُ مهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: »برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خا ک
@mohabbatkhoda
#قسمت ۸۷
میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خا ک افتادی! حسی که تو سجده روی
فرش اصلا
ً بهت دست نمیده!« سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و
عاشقانه تر تمنا کرد: »الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مهر خوندم، بخاطر این بود که واقعا
ً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی
انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم!« و شاید
اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: »الهه جان! من تو
رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم
منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!« سپس به مُهری که
در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: »ببین الهه!
این مهمه که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه
و اون یکی روی خا ک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه!«
فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته
بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر
زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذرهای سردش نکند که لبخندی
زدم و گفتم:»ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!« و انگار شنیدن
همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید.
صورتش از آرامشی شیرین پر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ عذرخواهی ام
را داد: »الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه
آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!« سپس بار دیگر مُهر را روی
جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان
نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم
بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانیاش بر سطح مُهر حسرت
میخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. بلند شدم و در را باز کردم که صورت
مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به
چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: »چیزی شده الهه؟« خندهای
@mohabbatkhoda