eitaa logo
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
202 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
196 ویدیو
23 فایل
ما مهاجــریم... هجـرٺ ڪـرده‌ایم...، از جهالٺ ڪوفیان عصـر...، به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃 #رَحـــــیل🕊 انتقادات و پیشنهادات: @javane_enghelabi118 تبادلات: @Hossein_vesali74
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿ٺقصیرے در سقوط هواپیماے اڪراینے🛩نداشٺ اما مردانہ در حالیڪہ سیاه‌پوش دوسٺش حاج‌قاسم بود😔 وٺازه از عملیاٺ موشڪے🚀آمده بود ، اشتباهاٺ دیگران را بہ گردن گرفٺ. اما امروز وقٺے که پرٺاپ 🛰 با موفقیٺ انجام شد ، هیچ جا شوآف نکرد. خداقوٺ‌سرداربے‌ادعا✋ 👤 امین اسدے(اکانٺ جدید) 🧠 🕊 @mohajeran_ir
⚠️پارادوکس به سبک ‼️ 📱رسانه های جریان شیرازی که از ابتدای شیوع کرونا، همواره از مبلغین و دعوت کنندگان به برگزاری تجمع و حضور مردم در حرم ها و مشاهد مشرفه بودند، این روزها، در حال تبلیغِ «منبرِ مجازی» سید صادق شیرازی به دلیل «جلوگیری از شیوع کرونا» هستند!😑😒 باید پرسید چرا نزد این جریان، وقتی نام «مردم» به میان می آید، مسأله ی حفظِ جان و جلوگیری از ابتلا به کرونا، انقدر بی اهمیت و غیر ضروری به حساب می آید؟! این دوگانگی از چه چیزی نشأت می گیرد؟🤔 🇬🇧❌ 🧠 🕊 🌱 @mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۹۴ #سنا_لطفی دل کندن از این همه زیبایی سخت بود اما باید بر می گشتم کار های زیا
۹۵ با شیطنت کنار مادرم نشستم : وای قربونت برم چقدر دلم برات تنگ شده بود مادرم از زیر عینک مطالعه اش نگاهی خرجم کرد: خوبه خوبه ! کم بچسب به من ساختگی اخم در هم کشیدم : مامان نگو دلت برام تنگ نشده بود ؟! با لبخند به طرفم برگشت : یه دختر غد که بیشتر ندارم من با مادرم کلی حرف زدیم .. گفتم و گفت .. از آب و هوای مشهد و حس آرامش حرم و بامزه بودن بازار رضایش تا برسم به سوغاتی ها و کلاس های دانشگاهم بعد هم برای ریختن چای به آشپزخانه رفت : مامان جان تا شما چای های خوشرنگتون آماده بشه منم برم سوغاتی ها رو بیارم آرام از پله ها بالا رفتم ، حس سبکی بعد این سفر عجیب به جانم چسبیده بود ! زیپ چمدان را گشودم و نگاه سرگردانی به آشفته بازار داخلش کردم . بسته ای از نقل ها و نبات را برداشتم بعد هم کیسه ای که مخصوص مادرم بود همراه روسری و بلوز خوشرنگی که برایش گرفته بودم نبات را داخل استکان چای گرداندم و رو به مادرم که مشغول آن کیسه بود برگشتم از بس آنجا بوی ادویه ها مستم کرده بود ، چند ادویه مخصوص برای مادر کدبانویم آورده بودم . به اصرار من روسری را هم سر کرد ؛ رنگ روشنش به سفیدی پوستش می آمد : دستت درد نکنه ، تو رفته بودی استراحت کنی نه خرید که با شیطنت ابرو بالا انداختم : مامان انقدر خرید کردم که انگار تهران بازار نداره ! _ حالا برا بابات چی گرفتی ؟! استکان را روی میز گذاشتم : وای یادم رفت بیارم پایین ، بزار از شرکت اومدم بهش میدم _ حالا برو عزیزم استراحت کن ، خسته راهی ریحانه جان! 💜کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 💜 @mohajeran_ir
۹۶ می دانستم خوابم نمی برد برای همین چمدان را روی تخت گذاشتم و چند آهنگی که فاطمه برایم فرستاده بود را در لیست گذاشتم و شروع به گردگیری اساسی کردم. وسایل چمدان را یک به یک در کمد جا دادم و وسایل و سوغاتی هایی که گرفته بودم را همان جا روی تخت رها کردم و بعد با دستمالی نم دار به جان آیینه سر تا سری اتاقم افتادم . نقش خودم را که در آیینه دیدم ، به روی چهره ام لبخند زدم یاد گرفته بودم اگر آرامش و شادی می خواهم ، از خودم باید شروع کنم . اگر می خواهم دوستم داشته باشند ، باید اول از همه خودم ، خودم را دوست داشته باشم . آرام بودن چشمان این اواخر سردرگمم را دوست داشتم اینکه حالا با اطمینان می دانستم چه می خواهم و کجا ایستاده ام یاد بیتی از اشعار مولانا افتادم ^ و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذر ها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند ^ هزاران بار باید شکر می کردم که در جاده صعب العبور زندگی کسانی را داشتم که هوایم را داشته باشند و مهم تر از همه خدا را داشتم که خوب می دانست من سرکش را چگونه به راه بیاورد! غبار آیینه که پاک شد ، چهره ام شفاف تر شد نواب می گفت : گناه عین گرد و غباره که می شینه رو دلت هر چقدر این گرد و غبار بیشتر بشه مانع این میشه که قلبت از صفا و نور خدا سرشار بشه ! باید هر چند وقت یه بار دلت رو گردگیری کنی و عین خونه تکونی ، دل تکونی کنی تا بهتر و بیشتر از قبل نور و محبت خدا ازش بیرون بزنه و بهش بتابه! حالا انگار بعد آن همه تحقیق و آن زیارت ؛ غبار ها به کناری خزیده بودند و همه چیز را زیبا تر از قبل می دیدم مثال اصلش همان بیت معروف سپهری بود : چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید ! حالا راحت تر می توانستم با تمام اتفاقات کنار بیایم ، اصلا کمی که فکر می کردم می دیدم من بدون اینکه بخواهم در دل سعید را بخشیده و فراموش کرده ام ! دوباره به چشمانم خیره شدم و بعد یاد بیتی از فاضل نظری افتادم که از فاطمه شنیده بودم : ^بی اعتنا به سنگ زدن ها در این مسیر همچون قطار در تب و تاب عبور باش ^ حالا من می خواستم بی اعتنا به تمام حرف ها و اتفاقات بروم در دل جریان و رشد کنم .. می خواستم در تب و تاب عبور باشم ! مصمم بودم و این را از چشمانم می خواندم ! 🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺 @mohajeran_ir
۹۷ ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ پشت میز مطالعه اش نشسته بود ، کولر گازی اتاقش هم کفاف گرمای اهواز را نمی داد ! چند سالی که در بیش مله گذرانده بود بد عادتش کرده بود ! نگاهی به کتاب در دستش انداخت ، اگر اصرار های مادر و عطیه نبود از بیش مله تکان نمی خورد دلتنگ بود اما به آنجا عادت کرده بود ! دلش نمی آمد حتی در تابستان مدرسه را رها کند یا چند وقتی گل بی بی را نبیند ! عجیب بود اما او دلبسته آن روستای خوش آب و هوا شده بود ! با صدای مادرش به سمت در اتاق برگشت ، به احترامش سر پا ایستاد و مادرش قربان صدقه تک پسرش رفت ! _ جانم مامان ؟! مادر کمی نگاهش کرد : زهرا و عطیه میخوان برن امامزاده ، تو نمیری باهاشون ؟! _ چرا بگین آماده شن ، خودم می برمشون بعد هم سراغ کمد لباسش رفت ، پیراهن طوسی رنگش را برداشت ، بعد تن کردنش آستین هایش را کمی بالاتر از مچ تا کرد سوار ماشین شد و سریع کولر را روشن کرد ، با اینکه بچه جنوب بود اما طاقت گرما نداشت عطیه و زهرا با کلی شلوغ بازی سوار ماشین شدند یک دقیقه هم نگذشته بود که عطیه به حرف آمد : وای داداش مو چقدر دلتنگ بودُم سیت کمی آیینه را جا به جا کرد و گفت که او هم دلتنگ شده بود زهرا با شیطنت گفت : میگُم په لهجت کو کاکو ؛ عملش کردی ؟! چشم غره ای حواله دختر عمویی کرد که خواهر شیری اش بود و اندازه عطیه دوستش داشت بعد کلی شیطنت عطیه و زهرا به امامزاده علی بن مهزیار رسیدند داخل شدند ، امیر علی خاطره های زیادی از اینجا داشت مثل همیشه اول برای بقیه دعا کرد و در آخر برای خودش! یاد مهدی افتاد ، قرار بود اگر با فاطمه ازدواج کند ، برای ماه عسل به اهواز بیایند و این قرار هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشد! بعد امامزاده هم کمی در شهر چرخ زدند ؛ پیش این دو دختر اخم و غصه جایی نداشت! آخ که چقدر خودش دلتنگ اهواز و جمع همیشه سه نفره شان بود ! 🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸 @mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙃 بچها فرق میڪنه ڪسی ڪه به خدا نزدیڪه با ڪسی ڪه نیست! ماه رمضان خیلی فرصت خوبیه برای...🌸🌿 💕 🌙 🕊 @mohajeran_ir
💕 گاهے میرے یہ جا مهمونے🍛 دیدے غذا ڪم میاد!☹️ صاحبخونہ بین اون همہ جمعیت👥 میاد بهت میگه: اگہ میشہ تو غذا ڪم تر بخور😓 بذار بہ دیگران برسہ..😊 آخہ تو واسہ مایے...☺️ ولے اونا غریبہ ان...☹️ وقتے واسہ باشے! آقا میگہ میشہ ڪمتر بخورے!؟😞 میشہ بیشتر سختے بڪشے!؟😣 بذار دیگران استفادہ ڪنن... آخہ تو واسہ مایے😌😍 بچہ ها ڪارے ڪنید💪 امام زمان(عج) برنامہ هاشو روے ما پیادہ ڪنہ..😌 🎙راوی: حاج حسین یڪتا 🌱 🕊 @mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💪🏻 از خاطره ی چادری شدنش تعریف میڪرد 💕 میگفت: رمضـــ🌙ـــان نزدیڪ بود، خواستم برای میهمانی خدا بهترین لباس را بپوشم...☺️ وابسته شدم...😇 🙃 🌙 💞 🕊 @mohajeran_ir
✌️🏻 زن ایرانی راهبه نیست ، اما از راهبه است و طیبه و طاهر است... سرباز نیست اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد...، و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست ، اما به قدر یک در راه خدا تلاش میکند و در تمام صحنه ها حضور دارد...💕🍃 🕊 @mohajeran_ir
❣ وَه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من... تا چه شود به عاقبت در طلب تو ، حال من...🙃🍃 🕊 @mohajeran_ir