🌿ٺقصیرے در سقوط هواپیماے اڪراینے🛩نداشٺ اما مردانہ در حالیڪہ
سیاهپوش دوسٺش حاجقاسم بود😔
وٺازه از عملیاٺ موشڪے🚀آمده بود ،
اشتباهاٺ دیگران را بہ گردن گرفٺ.
اما امروز وقٺے که پرٺاپ #ماهواره_نور🛰 با موفقیٺ انجام شد ، هیچ جا شوآف نکرد.
خداقوٺسرداربےادعا✋
#حاجے_زاده
👤 امین اسدے(اکانٺ جدید)
#فهم_سیاسے 🧠
#رحیل 🕊
@mohajeran_ir
⚠️پارادوکس به سبک #فرقه_شیرازی ‼️
📱رسانه های جریان شیرازی که از ابتدای شیوع کرونا، همواره از مبلغین و دعوت کنندگان به برگزاری تجمع و حضور مردم در حرم ها و مشاهد مشرفه بودند،
این روزها، در حال تبلیغِ «منبرِ مجازی» سید صادق شیرازی به دلیل «جلوگیری از شیوع کرونا» هستند!😑😒
باید پرسید چرا نزد این جریان، وقتی نام «مردم» به میان می آید، مسأله ی حفظِ جان و جلوگیری از ابتلا به کرونا، انقدر بی اهمیت و غیر ضروری به حساب می آید؟! این دوگانگی از چه چیزی نشأت می گیرد؟🤔
#تشیع_انگلیسی 🇬🇧❌
#فهم_سیاسے 🧠
#رحیل 🕊
🌱 @mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۹۴ #سنا_لطفی دل کندن از این همه زیبایی سخت بود اما باید بر می گشتم کار های زیا
#رایحه_حضور
#پارت_۹۵
#سنا_لطفی
با شیطنت کنار مادرم نشستم :
وای قربونت برم چقدر دلم برات تنگ شده بود
مادرم از زیر عینک مطالعه اش نگاهی خرجم کرد:
خوبه خوبه ! کم بچسب به من
ساختگی اخم در هم کشیدم :
مامان نگو دلت برام تنگ نشده بود ؟!
با لبخند به طرفم برگشت :
یه دختر غد که بیشتر ندارم من
با مادرم کلی حرف زدیم ..
گفتم و گفت ..
از آب و هوای مشهد و حس آرامش حرم و بامزه بودن بازار رضایش تا برسم به سوغاتی ها و کلاس های دانشگاهم
بعد هم برای ریختن چای به آشپزخانه رفت :
مامان جان تا شما چای های خوشرنگتون آماده بشه منم برم سوغاتی ها رو بیارم
آرام از پله ها بالا رفتم ،
حس سبکی بعد این سفر عجیب به جانم چسبیده بود !
زیپ چمدان را گشودم و
نگاه سرگردانی به آشفته بازار داخلش کردم .
بسته ای از نقل ها و نبات را برداشتم
بعد هم کیسه ای که مخصوص مادرم بود
همراه روسری و بلوز خوشرنگی که برایش گرفته بودم
نبات را داخل استکان چای گرداندم
و رو به مادرم که مشغول آن کیسه بود برگشتم
از بس آنجا بوی ادویه ها مستم کرده بود ،
چند ادویه مخصوص برای مادر کدبانویم آورده بودم .
به اصرار من روسری را هم سر کرد ؛ رنگ روشنش به سفیدی پوستش می آمد :
دستت درد نکنه ، تو رفته بودی استراحت کنی نه خرید که
با شیطنت ابرو بالا انداختم :
مامان انقدر خرید کردم که انگار تهران بازار نداره !
_ حالا برا بابات چی گرفتی ؟!
استکان را روی میز گذاشتم :
وای یادم رفت بیارم پایین ، بزار از شرکت اومدم بهش میدم
_ حالا برو عزیزم استراحت کن ،
خسته راهی ریحانه جان!
💜کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 💜
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۹۶
#سنا_لطفی
می دانستم خوابم نمی برد
برای همین چمدان را روی تخت گذاشتم
و چند آهنگی که فاطمه برایم فرستاده بود
را در لیست گذاشتم و شروع به گردگیری اساسی کردم.
وسایل چمدان را یک به یک در کمد جا دادم
و وسایل و سوغاتی هایی که گرفته بودم
را همان جا روی تخت رها کردم
و بعد با دستمالی نم دار
به جان آیینه سر تا سری اتاقم افتادم .
نقش خودم را که در آیینه دیدم ،
به روی چهره ام لبخند زدم
یاد گرفته بودم اگر آرامش و شادی می خواهم ،
از خودم باید شروع کنم .
اگر می خواهم دوستم داشته باشند ،
باید اول از همه خودم ، خودم را دوست داشته باشم .
آرام بودن چشمان این اواخر سردرگمم را دوست داشتم
اینکه حالا با اطمینان می دانستم چه می خواهم و کجا ایستاده ام
یاد بیتی از اشعار مولانا افتادم
^ و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذر ها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند ^
هزاران بار باید شکر می کردم
که در جاده صعب العبور زندگی کسانی را داشتم
که هوایم را داشته باشند
و مهم تر از همه خدا را داشتم که خوب می دانست
من سرکش را چگونه به راه بیاورد!
غبار آیینه که پاک شد ،
چهره ام شفاف تر شد
نواب می گفت :
گناه عین گرد و غباره که می شینه رو دلت
هر چقدر این گرد و غبار بیشتر بشه مانع این میشه که قلبت از صفا و نور خدا سرشار بشه !
باید هر چند وقت یه بار دلت رو گردگیری کنی و عین خونه تکونی ، دل تکونی کنی
تا بهتر و بیشتر از قبل نور و محبت خدا ازش بیرون بزنه و
بهش بتابه!
حالا انگار بعد آن همه تحقیق و آن زیارت ؛
غبار ها به کناری خزیده بودند و همه چیز را زیبا تر از قبل می دیدم
مثال اصلش همان بیت معروف سپهری بود :
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید !
حالا راحت تر می توانستم با تمام اتفاقات کنار بیایم ،
اصلا کمی که فکر می کردم می دیدم من بدون اینکه بخواهم در دل
سعید را بخشیده و فراموش کرده ام !
دوباره به چشمانم خیره شدم و بعد یاد بیتی از فاضل نظری افتادم که از فاطمه شنیده بودم :
^بی اعتنا به سنگ زدن ها در این مسیر
همچون قطار در تب و تاب عبور باش ^
حالا من می خواستم بی اعتنا به تمام حرف ها و اتفاقات
بروم در دل جریان و رشد کنم ..
می خواستم در تب و تاب عبور باشم !
مصمم بودم و این را از چشمانم می خواندم !
🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۹۷
#سنا_لطفی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
پشت میز مطالعه اش نشسته بود ،
کولر گازی اتاقش هم کفاف گرمای اهواز را نمی داد !
چند سالی که در بیش مله گذرانده بود بد عادتش کرده بود !
نگاهی به کتاب در دستش انداخت ، اگر اصرار های مادر و عطیه نبود از بیش مله تکان نمی خورد
دلتنگ بود اما به آنجا عادت کرده بود !
دلش نمی آمد حتی در تابستان مدرسه را رها کند
یا چند وقتی گل بی بی را نبیند !
عجیب بود اما او دلبسته آن روستای خوش آب و هوا شده بود !
با صدای مادرش به سمت در اتاق برگشت ،
به احترامش سر پا ایستاد
و مادرش قربان صدقه تک پسرش رفت !
_ جانم مامان ؟!
مادر کمی نگاهش کرد :
زهرا و عطیه میخوان برن امامزاده ، تو نمیری باهاشون ؟!
_ چرا بگین آماده شن ، خودم می برمشون
بعد هم سراغ کمد لباسش رفت ، پیراهن طوسی رنگش را برداشت ، بعد تن کردنش آستین هایش را کمی بالاتر از مچ تا کرد
سوار ماشین شد و سریع کولر را روشن کرد ،
با اینکه بچه جنوب بود اما طاقت گرما نداشت
عطیه و زهرا با کلی شلوغ بازی سوار ماشین شدند
یک دقیقه هم نگذشته بود که عطیه به حرف آمد :
وای داداش مو چقدر دلتنگ بودُم سیت
کمی آیینه را جا به جا کرد
و گفت که او هم دلتنگ شده بود
زهرا با شیطنت گفت :
میگُم په لهجت کو کاکو ؛ عملش کردی ؟!
چشم غره ای حواله دختر عمویی کرد که خواهر شیری اش بود
و اندازه عطیه دوستش داشت
بعد کلی شیطنت عطیه و زهرا به امامزاده علی بن مهزیار رسیدند
داخل شدند ، امیر علی خاطره های زیادی از اینجا داشت
مثل همیشه اول برای بقیه دعا کرد و در آخر برای خودش!
یاد مهدی افتاد ، قرار بود اگر با فاطمه ازدواج کند ، برای ماه عسل به اهواز بیایند و این قرار هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشد!
بعد امامزاده هم کمی در شهر چرخ زدند ؛
پیش این دو دختر اخم و غصه جایی نداشت!
آخ که چقدر خودش دلتنگ اهواز و جمع همیشه سه نفره شان بود !
🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸
@mohajeran_ir
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#من_و_خدا🙃
بچها فرق میڪنه ڪسی ڪه به خدا نزدیڪه با ڪسی ڪه نیست!
ماه رمضان خیلی فرصت خوبیه برای...🌸🌿
#استاد_پناهیان
#همدم💕
#خدا
#ماه_رمضان🌙
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
#آرام_دل 💕
گاهے میرے یہ جا مهمونے🍛
دیدے غذا ڪم میاد!☹️
صاحبخونہ بین اون همہ جمعیت👥
میاد بهت میگه:
اگہ میشہ تو غذا ڪم تر بخور😓
بذار بہ دیگران برسہ..😊
آخہ تو واسہ مایے...☺️
ولے اونا غریبہ ان...☹️
وقتے واسہ #امام_زمان باشے!
آقا میگہ میشہ ڪمتر بخورے!؟😞
میشہ بیشتر سختے بڪشے!؟😣
بذار دیگران استفادہ ڪنن...
آخہ تو واسہ مایے😌😍
بچہ ها ڪارے ڪنید💪
امام زمان(عج)
برنامہ هاشو روے ما پیادہ ڪنہ..😌
🎙راوی: حاج حسین یڪتا
#یامهدی_ادرکنی 🌱
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
#دختران_انقلاب💪🏻
از خاطره ی
چادری شدنش تعریف میڪرد
💕 میگفت:
رمضـــ🌙ـــان نزدیڪ بود،
خواستم برای میهمانی خدا
بهترین لباس را بپوشم...☺️
وابسته شدم...😇
#من_و_خدا🙃
#ماه_رمضان🌙
#ماه_میهمانی_خدا💞
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
#فرمانده ✌️🏻
زن ایرانی راهبه نیست ، اما از راهبه #پاکتر است و طیبه و طاهر است...
سرباز نیست اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد...،
و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست ، اما به قدر یک #جهادگر در راه خدا تلاش میکند و در تمام صحنه ها حضور دارد...💕🍃
#مثل_جهادگر
#زن_ایرانی_جهادگر_راه_خدا
#رَحـــــیل 🕊
@mohajeran_ir
#مفتون ❣
وَه که جدا نمی شود
نقش تو از خیال من...
تا چه شود به عاقبت
در طلب تو ، حال من...🙃🍃
#سعدی
#رَحـــــیل 🕊
@mohajeran_ir