#من_و_خدا 🙃
💠 دعای روز چهارم ماه مبارڪ رمضان💠
بسم الله الرحمن الرحیم
💕 اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین.
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت وبچشان در آن شیرینى یادت را ومهیا ڪن مرا در آنروز راى انجام سپاس گذاریت به ڪـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت وپرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان...🌸🌿
🏮تعجیل درظہـورآقا امام الزمان صلوات🏮
#همدم💕
#خدا
#ماه_رمضان🌙
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
#آرام_دل💕
صدقافله دلــ💗 ، بهجمڪران آوردیم
رو جانب صاحب الزمان آوردیم
دیدیم ڪه در بساط ما آهى نیسٺ😓
بادست ٺهى ، اشــ😢ــڪروان آوردیم..!
+ محمدعلى مجاهدى
#سهشنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_الولیڪ_الفرج
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
#فرمانده ✌️
{حزب الله لبنـــــ🇱🇧ـــــان همچون خورشـــــــید میدرخشــــــد}
#سخنانرهبری
#پروفایل 🖼
#رَحیـــــل🕊
@mohajeran_ir
#آبروی_انقلاب 💪🏻
#امر_به_معروف_عملی2⃣
اگه دوست داری اطرافیانت محجبه بشن:
هیچ وقت باهاشون #درددل نڪن،
هیچ وقت عڪس پروفایلت رو عڪس یه دختر #چادری غمگین نذار (مگر در مناسبتها و مواقع خاص)
تو صحبتهات آه و ناله نڪن،
همیشه موقع سلام ڪردن به دوستات لبخند بزن و گرم احوالپرسی ڪن🤗
بذار متوجه بشن ڪه تو از خیلیها قویتری...
موقع برخورد با #نامحرم با #وقار و با #متانت حرف بزن...
بذار دیگران ببینن ڪه هر پسری با تو روبرو میشه خودشو جمع میکنه.
بذار بفهمن تو دست بالا رو داری...!😌
قبول دارم؛
بالأخره تو زندگی هر ڪسی روزایی هست که دلگرفتگی پیش میاد ولی تو بین دوستان و اطرافیانت نباید همه حالات روحیت رو با زبان یا عمل تعریف ڪنی!😉
اطرافیانت اگه ببینن تو همیشه #بانشاط و #فعال هستی پیش خودشون میذارن پای حساب محجبه و #چادری بودنت...
باور ڪن،
عقل مردم این دوره به چشمشونه...👀
پیش خودشون میگن: خوش به حال فلانی؛
هم حجابش رو دارد هم زندگی خوشی داره...!
🤔میدونی این نتیجهش چی میشه؟
👈این ڪه بالأخره حداقل یه #ڪمحجاب "محجبه" و یه #مانتویی "چادری" میشه...
و اون وقته ڪه تو به هدفت میرسی 🏆✌️
#دختران_انقلاب 💕
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آنان_که_از_جان_گذشتند ✨
دلت که غبار نداشته باشد...
دیدگانت چیز هایی که از دیده همگان پنهان است میبیند
گوش هایت حمد و ستایش
سنگ ها را میشنود ...🍂
+ همین میشود که سختی دنیا را میفروشی که زود تر پرواز کنی...🕊
#دهه_هشتادیها_هم_شهید_میشوند🙃
#شهیددهههشتادی
@mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️تنها حرم ناامن می باشد!!!
#محروم_شدیم_از_آسمان 😔
✍خیلی عجیبه که پیش خلفاء الهی که فرقی در حیات و مماتشون نیست،و این معصومین که عین الله الناظره و اذنه الواعیه هستن و مثل خدا در آن واحد صدای همه ی زائرا رو میشنون و همه ی نیت ها رو میدونن و همه رو میبینن ، میریم کرونا میگیریم!! اما در تجمعات دیگه کرونا نیست؟!
#و_ضاقت_الارض_و_منعت_السماء
#سید_رضا_نریمانے
#فهم_سیاسے 🧠
#رحیـــل 🕊
🌿 @mohajeran_ir
ادعای جدید ترامپ قاتل قمار باز 💤
ترامپ:من از شما میخواهم با دکترهای داروساز صحبت کنید و از آنها بپرسید که آیا راهی هست که نور و اشعه ماورا بنفش را به دارو اضافه کنند؟😳احتمالا کار ساده ای باشد. من دکتر نیستم🧐ولی چنین چیزی به ذهنم رسیده.😑 میشود به دارو نور و گرما اضافه کرد یا نمیشود؟🤦♂🤲
پ.ن:جناب پرزیدنتِ برعندازان دوباره اظهارات خلاف عقل و علم کرده! نظری نیست؟
#طنز_سیاسے 😂😐
#ماورا_بنفش ❗️
#رحیــــل 🕊
🌿 @mohajeran_ir
📖📚
📚
#یڪقاچکتاب
#غذای_روح
💔..دختر شینا ..💔
✍..| خانم معصومه ضرابی زاده
☺️💔..|به روایت از همسر شهید
ستار (صمد) ابراهیمی
موضوع:
روایتی از زندگی همسر شهیدی صبور
در دل جنگ هشت ساله
••|برشے از کتاب|••
کاش کسی نبود ...
کاش آن جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدار پیشانی اش را ببوسم !
چند نفر آمدند و صمدم را بردند
صمدی که عاشقش بودم
او را بردند و از من جدایش کردند ! 💔
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
همه رفتند
تنها شدم ، تنها ماندم ، تنها ماندیم !
مهدی سه ساله مرد خانه ما شد
اما نه ، صمد هم بود ؛ هر لحظه و هر دقیقه
می دیدمش ، بویش را حس می کردم !
صمد همیشه با ما بود
گاهی می آمد نزدیکتر ، در گوشم می گفت :
قدم !
زود باش
بچه ها را زودتر بزرگ کن ، سر و سامان بده
زود باش قدر طولش میدهی ؟!
باید زودتر از اینجا برویم ، فقط منتظر تو هستم
به جان خودت قدم ، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم
@mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۱۰۹ #سنا_لطفے خیره رود شدیم و تا چند دقیقه سکوت بود و سکوت ! این سکوت عجیب دید
#رایحه_حضور
#پارت_۱۱۰
#سنا_لطفے
مادرم صدایم کرد :
ریحانه جان ،
آقا امیر علی خیلی برام آشناست ، تو می شناسیشون؟!
لبخند زورکی روی لبم نشاندم ، نواب غریبه آشنایی بود ! :
ایشون همون آقای نواب هستن
تو روستای بیش مله
معلم بودند!
مادرم بعد چند ثانیه حرفم را تایید کرد
و به شوخی گفت :
از اثرات پیریه دیگه !
هر کسی مشغول خودش بود و من خیره کارون ماندم
عکس ماه در رود افتاده بود
و فضا را عجیب عارفانه و عاشقانه کرده بود !
زهرا رو به نواب گفت :
کاکا ، اون شعر کدوم بود ؟!
همو که راجب رود و ماهه مال فاضل نظری؟!
نواب همراه لبخندی محو خیره عکس ماه شد عین خود مبهوتم :
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
عطیه با شیطنت گفت :
میگُم زهرا ؛ دلت واسه شوهرت تنگ شده؟!
زهرا چشم غره ای حواله اش کرد
و من با تعجب رو به زهرا کردم :
تو شوهر هم داری مگه ؟!
چشم غره دومش سهم من شد :
بله که دارُم ، همه که مثل تو و ای عطیه ترشی نیستن
عطیه ضربه ای به کمرش زد :
مو بیست و چهارسالمه و هنو سن تو دبه کردنم نیست خو!
ای ریحانه هم که حتما از مو کوچیک تره!
زهرا با خنده سرش را تکان داد و به امیر علی اشاره کرد
و گونه های عطیه درجا سرخ شد
ولی خودش را از تک و تا نینداخت:
ای کاکای مو روشن فکره!
و جوابش نگاه شدیدا مهربان و با مزه امیر علی بود
و من چرا انقدر زوم کرده ام روی واکنش های او ؟!
💙کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست💙
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۱۱۱
#سنا_لطفے
شب دیر وقت بود که به خانه برگشتیم
دیدن تصادفی نواب خواب را از سرم پرانده بود
زهرا هم اثری از خواب در چشمانش نبود انگار
_زهرا یکم از خودت بگو ، از شوهرت خانم متاهل
با شیطنت نگاهم کرد :
اینجانب زهرا نواب فرزند محمد نواب ،
متولد پنجم تیر ماه ، بیست و هشت سالمه
وقتی سکوتش را دیدم خودم سوالاتم را ردیف کردم :
شغل ؟!
با هیجان به چشمانم چشم دوخت :
پلیس
چپ چپ نگاهش کردم :
نصفه شبی منو مسخره کردی ؟!
دستی به پیراهنش کشید :
نه به جون خودُم !
دانشجوی دانشکده افسری بودُم !
با ذوق ای جانمی گفتم
و او ادامه داد :
همسر عزیزم پاسداره
تو یکی از ماموریت های مشترک آشنا شدیم
با لبخند به محبت میان کلامش فکر کردم
_ زندگی پر از هیجانی دارین ، مگه نه ؟!
زد زیر خنده و آره ای میان همان خنده شیرینش گفت
_ الان رفتن ماموریت؟!
از عمد ، هایی گفت
_ حالا فردا کجا بریم ؟!
روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد :
حالا خستگی امشب از تنمون بره بیرون ،
برا فردا هم فکری میکنُم
نیم ساعتی که گذشت ،
احساس کردم به خواب رفت
چشم دوختم به موهای بلند خرمایی رنگش
و فکرم رفت پی کارون امشب !
نمیدانم چرا تشنه دانستن از او بودم !
چرا انقدر باید سر راهم قرار بگیرد ؟!
🙃کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🙃
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۱۱۲
#سنا_لطفے
سه روزی گذشته بود
تمام این سه روز را همراه زهرا و عطیه اهواز را زیر و رو کرده بودیم
و گه گاهی هم نواب همراهی مان کرده بود با همان سکوتش !
امشب را
کنار حوض حیاط با صفای پدری زهرا سپری کردم و به فکر رفتم
این روز ها حالم کمی عجیب بود،
حس می کردم چیزی در وجودم تغییر کرده
اصلا هر بار صدای نواب
یا لبخندش را می دیدم انگار سقوط آزاد را تجربه می کردم
دلم داشت ناسازگاری می کرد
دلی که بعد سعید قرار بود دل به دل مردی ندهد!
حتی اگر آن مرد امیر علی نواب باشد
کسی که مردانگی و معرفت از تمام وجناتش می بارید !
اصلا من برای او وصله ناجوری بودم
همسر او باید کسی بود مثل فاطمه یا عین خواهر خودش!
نه منی که خودش فلسفه برایم بافته بود تا بشوم ریحانه حالا!
کاش کسی از سردرگمی نجاتم بود
اگر علاقه ای هم شکل گرفته بود باید ریشه اش را می خشکاندم
اصلا من کجا و نواب کجا ؟!
اما عین تا قاف کلمه ترسناک (عشق)را از خودش آموخته بودم
پس نام حسم به سعید چه بود ؟!
عادت ؟!
یا هوس ؟!
هر چه که بود عشق نبود!
وگرنه باید بعد او زنده نمی ماندم!
حسم به نواب ...
حسی که از همان
اولین دیدار در دلم رخنه کرد ماورای این حرف ها بود
با چشمان تر خیره صفحه گوشی ام شده بود
که عکس چهره ام را قاب گرفته بود
ناخودآگاه شعری در ذهنم جان گرفت :
تو از کی عاشقی ؟! این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ، مدت هاست
(فاضل نظری )
عشق همچو پیچکی به دور قلب بی نوایم پیچیده بود
و جدا کردنش در توانم نبود
اصلا مگر میشد پیچک را از دور چیزی باز کرد ؟!
به دلم رجوع کردم
نقش نواب را باید همین امشب معلوم می کردم
سقف دلم پر بود از تار عنکبوت
و روی میز تنهاییش غبار نشسته بود
🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺
@mohajeran_ir