•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۶۰ #سنا_لطفی بعد نیم ساعتی دوباره روی تخت نشستم ، نمیدانم چه وقت چشمانم دیوانه
#رایحه_حضور
#پارت_۶۱
#سنا_لطفی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
از پنجره کلاس به طبیعت بکر بیش مله خیره مانده بود ، با همان لبخند کمرنگ به جا مانده اش به طرف دانش آموزانش بر گشت، از همان بچگی عاشق معلمی بود ، یادش است تمام فامیل برای درس خواندن به پیش او می آمدند و در این میان عطیه به همه شان که کنار او بودند حسادت می کرد ...
او همیشه تمام امیر علی را برای خود می خواست!
دلش برای خانه و کودکی هایش تنگ شده بود ...
برای اهواز زیبایش و کارون چشم نوازش ...
اصلا عطر اهواز را می خواست این روز ها ...
بعد کلاس گوشی اش را روشن کرد ، اساسا فعالیت خاصی در مجازی نداشت اما بنا بر اینکه شاید برخی متن ها و عکس ها از بقیه گره گشایی کنند هر زمان که وقتش اجازه می داد ، متن و عکس در پیجش قرار می داد ، زیاد درگیر گوشی و مجازی بودن را دوست نداشت...هر چند گه گاهی لازمش می دانست !
با یاد تمام بچگی هایی که در هیئت محله شان سپری شده بود ، قسمتی از مداحی دوست داشتنی را استوری کرد .
*باور من اینه که تو همیشه تو زندگیمی
من عوض شدم ولی تو حسین بچگمی *
از زمانی که یادش می آمد ، دهه اول محرم کنار پدرش در هیئت می گذشت ، شور و حال آن روز ها را دوست داشت اما حالا از آن همه زیبایی فقط شوری بی معنا مانده بود و دیگر کسی دنبال شعور حسینی نبود ؛ و این شدیدا اذیتش می کرد ..
جای عطیه خالی تا بگوید که زیاد فلسفه می بافی تو
که انتظار داری تمام مشکلات دنیا رو یک تنه حل کنی!
با تمام غر غر هایش عطیه همراه خوبی بود برایش ،
پایه تمام کار هایش ...
آخ که چه قدر دل تنگش بود ،
دل تنگ لهجه جنوبی که خودش هم داشت اما به دلیل این چند سال دوری کمرنگ شده بود ..
دلش ضعف می رفت برای عزیزُم گفتن های عزیزدلش!
برای کمتر کردن این دلتنگی ها ، سری به گل بی بی زد ..
او هم تنها بود و امیر علی خوب از قضیه دخترک گل بی بی خبر داشت ...از مهدی که چند وقتی رفیقش بود و حالا دیگر نبود !
مهدیِ روز های خوبش مزاری نداشت برای رفع دلتنگی ...
برای کمی درد و دل
و بعد یاد همان روز ها افتاد که همراهش راهی مزار شهدای گمنام میشدند...
کنار مزاری گمنام زانو زد ، رفیقش گم شده بود؛
هر چند درستش مهدی راه پیدا کرده بود و آنها بودند که گم شده بودند میان بازار شلوغی دنیا .. مهدی کجایی ؟؟؟
دلم گرفته ای رفیق ..
لبریز بغضم این روزا ..
هیشکی نمی فهمه منو ..
خسته ام از این حال و هوا ..
..جا موندم انگار از همه..
از حال این روز هام برات هر چی بگم بازم کمه!
کاشکی منم شبیه تو کم می شدم از روزگار ..
واسه دوباره دیدنت بگو مونده چند تا بهار ...
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم
یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم ..
💙کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 💙
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۶۲
#سنا_لطفی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_میگما فاطمه ؟
کش چادرش را جا به جا کرد :
جونم
روبرویش ایستادم :
پاشو بریم قدم بزنیم دیگه
از روی صندلی گوشی اش را برداشت و کنار من قرار گرفت :
بریم
بعد آن روز دو و ور گوشی نرفته بودم و سرگرم کارم بودم و امروز به پیشنهاد فاطمه به پارک آمده بودیم ، حالش خوب بود تا اینکه رسیدیم به حوضچه وسط پارک ، چند ثانیه ای مکث کرد و بعد مسیرش را عوض کرد .
_ فاطمه کجا میری پس؟
سعی کرد بخندد :
داریم میریم دیگه
به رویش نیاوردم و با او همراهش شدم ، او برعکس من که سکوت کرده بودم یک بند حرف می زد ...
بعد طی مسیری روی چمن ها ولو شدم و او هم با رعایت وقار همیشگی اش کنارم نشست .
نگاهی به هیاهوی بچه ها انداختم:
تو یهو چت شد ؟!
کمی هول شد انگار:
من ؟! مگه چیشده ؟! من که کلی حرف زدم
از جمله خودش سو استفاده کردم :
آهان مسئله همینه دیگه تو هیچ وقت پشت سر هم حرف نمیزنی ولی بعد دیدن حوض انگار دارن دنبالت میکنن
میدانستم أهل دروغ نیست ..
چشمانش را بست :
موقع دانشجویی یه بار از طرف دانشگاه ما رو آوردن تهران
اون اوایل هم کار مهدی تو تهران بود ، واسه ناهار هم درست آوردن همین پارک ، مهسا زنگ زد بهش ، اونم گفت بعد ناهار صبر کنیم و با دانشگاه نریم تا همراه آون برگردیم رشت .
چند دقیقه که سکوت کرد را طاقت نیاوردم:
فاطمه ادامه اش؟!
لبخند به لب به طرفم برگشت :
هیچی دیگه بعد ناهار که با کلی مسخره بازی گذشت ، ما با استاد حرف زدیم اونا راه افتادن من و مهسا موندیم ، دقیقا کنار اون حوض منتظرمون بود ، وقتی اومد با دیدنش انگار همه چی یادم رفت ، با همون لباس های اداره اش اومده بود، چه جذبه ای داشت ریحانه !
🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌸
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۶۳
#سنا_لطفی
به اصرار مهسا کمی قدم زدیم و بعد راه افتادیم ، الان که از اونجا گذشتیم یاد آون موقع ها افتادم بعد اونم چند بار آومده بودیم درست همون جا ، یه لحظه احساس کردم مهدی هنوز اونجا ایستاده و منتظر ماست که بریم پیشش ، انگار یادش رفته که هشت ساله من اینجا منتظرشم و نباید باشم .
از اول عادتم بود وقتی هول می شدم یا از چیزی عصبی و ناراحت می شدم باید یه بند حرف می زدم .
دلم برایش گرفت ، برای انتظاری که می گفت :
فاطمه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟!
بعد بیان جمله آخری که خودش هم میدانست نباید منتظر باشد بغض از صدایش می بارید :
نه بگو گلم
_ اینکه اصلا به فکر ازدواج هستی ؟! ببین میدونم دوسش داشتی ولی خب تو هیچ تعهدی بهش نداری
چشمانش پر شد:
میدونی تو تمام این سال ها برای چی دلم می سوخت و غصه اش رو داشتم ؟!
حسرت و غصه من این بود که تعهدی بهم نداشتیم ، اصلا مهدی انقدر زود رفت که فرصت هیچی رو نداد ، نداد که یه بار به چشاش نگاه کنم ، فرصتی نداد تا بگم چقدر دوسش دارم
موقع مراسم هاش مردم که بی تابی منو می دیدن هی می گفتن این چه نسبتی باهاش داره ؟! و کسی نبود جواب بده
نسبت ما قانونی نبود قلبی بود ...
چی می گفتم ؟!
می گفتم قرار بود بیاد خواستگاری من؟!
ما حتی یه نشون ساده هم نکرده بودیم ،
اصلا بگو فاطمهِ بیچاره شما چیکار کرده بودین اصلا ؟!
کل عصر را قدم زدیم و بعد فاطمه گفت باید جایی برود ، من هم کلی اصرار کردم که باید همراهت بیاییم .
مقابلش که ایستادیم چشمانم روی تابلویش مکث کرد
"کهف الشهدا"
داخل که شدیم ، حالم قابل توصیف نبود ، یک جور معلق ماندن بین حال خوب و بد !
سرش را به دیواری تکیه داد و یک دل سیر گریه کرد و زیر لب حرف می زد ، نشنیده میشد حدس زد داشت از مهدی گلایه می کرد ، حق هم داشت ...
آخرین جمله هایش تکانم داد :
چرا فقط جنگ و درگیری با قاچاقچی ها باید برای ما ها باشه؟؟
چرا فقط سهم عشق ما باید جدایی و دلتنگی باشه ؟!
مهدی ؟! سهم من از این دنیا فقط همینا بود؟!
بی معرفت قد یه اسم تو شناسنامه از تو سهم نداشتم ؟!
یاد صحبت های نواب افتادم
*ما به شهدا و خانواده هاشون مدیونیم
یه عده ای نفسشون سخت بالا میاد تا ما خوب نفس بکشیم *
وقتی کسی میره ..
بارون که میگیره ...
وقتی نمی خندم ..دل که نمی بندم ...
هر خوابی می بینم ...با هر کی می شینم ..
....یاد تو می افتم ...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
💜کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 💜
@mohajeran_ir
#رَحیـــــل
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
می گشاید مژه و میشکند مستی خواب
#سلامصبحبخیــــــر😊
#رَحیـــــل🕊
@mohajeran_ir
پندار ما این است که ما مانــــده ایــم و شهــــدا رفتہ انــــد ؛
اما حقیقــت آن است که
زمان مارا با خــود برده است و شهــــــدا مانده انـــد...
#شهیداوینی
#رَحیـــــل🕊
@mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فهم_سیاسی ❗️⚠️
📎
بله بله؛ کاملا درست مشاهده میکنید...
اینجا ترکیه ست!
همانجای گل و بلبل که در فیلم ها نشان میدهند ؛است...
همان جایی که سلبریتی ها و رپر ها قبل از مهاجرت؛ مدتی را در این کشــور سپری میکنند،
چرا؟!
چون بیشترین شباهت را به اروپا دارد...
اروپایی که همه مردمشان از نظـر فرهنگ در بالاترین درجـه هسـتنـد...
اما در این بحوبۀ کرونایی
بخاطر چند تکه نان
به جان یکدیگر افتاده انــد...
اینجا ترکیـه است
حالا بعضی ها بروند و به توصیفِ بهشتی شان از غرب و کشور های به اصطلاح مدرن بپردازند...
#what_the_faaz 😐
#کرونا
#ترکیه
#غرب
#رَحیـــــل🕊
@mohajeran_ir
•|🌸🌱|•
الهی لَو اَرَدتَ هَوانی لَم تَهدِنی
خدایا؛ میدونم اگه میخواستی ڪوچیڪم ڪنی، منو سمت خودت نمی ڪشوندی
+ هرلحظه منو به خودت نزدیڪ تر ڪن..🙃
[مناجات شعبانیه]
#خدا
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
#حجـاب💎
💠شهید «علیرضا ملازاده» در فرازی از وصیتنامه خود نوشته است:
من اڪنون فریاد برمیآورم ڪه «خواهرم حجابت را، #حجابت را حفظ ڪن. خواهرم نگذار پوشش را از تو بگیرند، نگذار به اسم آزادی زن، با تو و دیگر خواهرانم همانند «شیئ» رفتار کنند».💔🍃
#چادر
#مححبه_ها
#دختران_انقلاب
#آبروی_انقلاب
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
#استوری
اولین زائر ڪربلا...💔🌱
#ڪربلا
#هفاف_بن_مهند
#آخرین_شهید_ڪربلا
#اولین_زائر_ڪربلا
#رَحیــــل🕊
@mohajeran_ir
#غرب_وحشـی
هنگامی ڪه ما میگوییم #غرب یڪ روح #وحشیگری برخلاف #ظاهر اتو ڪشیده و ادڪلن زده خود دارد ، برخی آن را انڪار میڪنند اما حالا خود آنها صراحتا همین واقعیت را میگویند.
#فهم_سیاسی
#غرب
#ترامپ
#رَحیــــل
+مقام معظم رهبری🌱
1399/1/21
@mohajeran_ir