بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
🔺 [-الو. سلام علیکم
-سلام. خدا قوت. طاعاتتون قبول!
-تشکر. از شما هم قبول باشه انشاءالله.
-ممنون. آقا داود. درسته؟
-بله. درخدمتم.
-خدمت از ماست حاج آقا. فرصت دارین حضورا چند دقیقهای درخدمتتون باشیم؟ البته میدونم که مشغول امور تبلیغی هستین و ماشالله موفق هم هستین و سرتون این روزا حسابی شلوغه!
-خواهش میکنم. بله. میشه خودتون معرفی کنید؟
-بله. حتما. بنده کوچیک شما مظفری هستم. آدرس یکی از دفاترمون رو خدمتتون میدم. انشاءالله فردا یا فرداشب... هر طور خودتون صلاح بدونین و فرصت داشته باشین، درخدمتتون باشیم. البته اینم بگم که دوس دارم یه افطاری ما را قابل بدونین.
-نه بابا. این چه حرفیه؟ شما بزرگوارین. من هر ساعتی بگین میام. مشکلی ندارم. یکی رو اینجا جای خودم میذارم.
-خیلی هم عالی. پس اگه موافق باشین، برای یک ساعت قبل از افطار درخدمتتون باشیم. یه لقمه افطار ساده پیش ما باشین تا در ثوابش شریک بشیم.
-حتما. خواهش میکنم. فقط میتونم بپرسم موضوع چیه؟ تا با آمادگی بیشتری بیام.
-موضوع خاصی نیست. انتقال تجارب و یه گپ و گفت خودمونی. هیچ جای نگرانی نیست.
-چشم. پس لطفا آدرس دفترتون رو بفرمایید.] 🔺
داود آدرس دفتر آن بنده خدایی که خودش را مظفری معرفی کرده بود را در گوشهای یادداشت کرد. ذهنش خیلی مشغول شده بود. دیگر آن خنده ساده و همیشگی بر لبانش نبود. مرتب به گوشهای خیره میشد. خیلی کار روی زمین مانده بود. چرا که هم شب سوم احیا را در پیش داشتند و هم جمعیت خیلی زیادی آن شب قرار بود در مراسم شرکت کنند.
اما ذهن داود به خاطر هجمه سنگینی که در فضای مجازی علیه او شکل گرفته بود، حسابی مشغول شده بود. انسان ضعیفی نبود اما چون تجربه اولش بود و هجمهها هم بیسابقه بود، نیاز به زمان داشت تا بتواند خودش را جمع و جور کند. حتی میشنید که پشت سرش حرف میزنند و آرام با نگاهشان او را دنبال میکنند.
سومین شب قدر شد و داود آن شب نتوانست قسمت سوم بحثش را در احیای بچهها ارائه کند. با این که خیلی بچهها مشتاق بودند، اما داود با گفتن جمله«آمادگی ندارم. باشه سر فرصت!» آنها را رفع و رجوع کرد.
از طرف دیگر، بخاطر بازتاب خیلی وسیع و بدی که آن کلیپ در فضای مجازی داشت، شب بیست و سوم سه برابر شبهای دیگر جمعیت آمده بود. حالا یا آمده بودند ببینند چه خبر است و آن آخوند که در فضای مجازی و شبکههای بیگانه سر و صدا کرده کیست؟ یا هر چه! خلاصه آن شب خیلی شلوغ شده بود. از همه تیپها. مخصوصا تیپهایی که مسجدی نبودند و سر و شکل آنها فرق داشت. بنکدار وقتی وارد جلسه شد، داود استقبال خوبی از او کرد. او را از وسط جمعیت عبور داد و بالا برد و بنکدار هم شروع به سخنرانی کرد.
هنوز دقایقی از سخنرانی بنکدار نگذشته بود که داود و مردم دیدند یهو بندکدار از روی منبر بلند شد و طلب صلوات کرد. وقتی داود برگشت ببیند چه خبر شده؟ با صحنهای مواجه شد که... در چشمش اشک شوق حلقه زد. بخاطر شدت اشک، جلویش را نمیدید. دید حاج آقا خلج جلو افتاده و با ده دوازده نفر از طلبهها و روحانیون وارد مجلس شدند.
برای کسانی که طلبه نیستند، و یا ناخواسته اسمشان سر زبانها نیفتاده، و ناخواسته بدنام نشدهاند، دلشان در طی یک تماس تلفنیِ محترمانه نلرزیده و زانویشان شل نشده، درک این صحنه که استاد... مراد و بزرگ و مدیر انسان، تصمیم بگیرد علیرغم درد زانو و میگرن، در شب قدر، جلوی چشم مردم، دست کلی آخوند و طلبه را بگیرد و وارد مجلسی شود که تو برای احترام به حضار و مجلس احیای شب قدر دمِ در نشستهای اما همه دارن یکجور خاصی به تو نگاه میکنند... درک و توصیف این صحنه خیلی سخت است.
سخت است که بگویم آن لحظه دل داود یک بغل میخواست. که دید جلوی همه جمعیتی که حتی در حیاط مسجد نشسته بودند و هزاران نفر آدم جمع شده بودند، حاج آقا خلج تا به داود رسید، با لبخندی پر مِهر، آغوشش را باز کرد و جلوی همه داود را در بغل گرفت و لحظاتی داود را از بغلش جدا نکرد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
شاید صدها نفر، دوربینهای تلفن همراهشان را روشن کرده و از آن صحنه فیلم میگرفتند. از صحنهای که عالم و بزرگ یک شهر، در جلسه احیایِ طلبهای شرکت کرده که رادیوهای بیگانه و رسانههای معاند خیلی دلشان میخواهد او را عَلَم کنند و او را به سر دیگر روحانیون و علما بکوبند!
وسط سیلابِ صلواتِ جمعیت، وقتی داود از بغل حاجآقا جدا شد اما هنوز بوی عطر گلنرگس حاجآقا خلج را میداد، تعارف کرد که حاجآقا را به صدر مجلس ببرد. اما حاج آقا خلج قبول نکرد. فورا حاجی مهدوی یک صندلی آورد و آن را کنار صندلی داود گذاشت و حاج آقا خلج، کنارِ داود، دمِ در نشستند و به مردم خوشآمد گفتند.
حاجی محمودی درِ گوشِ ذاکر گفت: «این دیگه چه مدلیه؟ چرا حاجی خلج نیومد بالای مجلس؟ چرا کنارِ ما ننشست؟»
ذاکر که اگر کاردش میزدی خونش درنمیآمد با حرص و عصبانیت گفت: «اومده که بگه این بچه تحت حمایت خودمه! اومده بگه اگه کسی چپچپ به این نگاه کرد با من طرفه! اومده بگه تاییدش میکنم و جای نگرانی نیست! اومده بگه داود از خودمونه!»
داود که اصلا در این عوالم نبود. صورتش را زیر عبایش گرفته بود و قادر به کنترل گریههایش نبود. مجلس ساکت بود و همه به طرف بنکدار نگاه میکردند و منتظر ادامه منبر بودند. که حاجی خلج، دست راستش را آرام از عبا خارج کرد و آرام روی زانوی داود گذاشت. یعنی «آروم باش پسر! آروم باش. خودتو کنترل کن. درست میشه.»
داود هم آرام گرفت. بنکدار منبر را ادامه داد: «برای کوچکی همچون من خیلی سخته که در جمعی سخنرانی کنم که علما حضور دارند. مخصوصا این که استاد بزرگ و مجتهد عالیقدری شرف حضور داشته باشن که استاد اساتید ما و استاد چندین نسل از علمای این خطه بوده و هستند. کسب اجازه میکنم از این استاد فرزانه...»
بعد از منبر و مراسم احیا، المیرا خانم و زینب خانم و خانم مهدوی و... سفره ساده سحری در حجره دیوید انداختند و همه روحانیون و حاج آقا خلج را دعوت کردند. حاجی خلج هم خیلی کریمانه پذیرفت و وارد حجره دیوید شد. حجرهای که تا یک ساعت قبل از آن، بچهها آنجا را کرده بودند مثل بازار شام! با دو سه تا مانیتور. حاجی نشست و همه هم اطرافش نشستند و سحری خوردند.
داود درِ گوش حاجی گفت: «بزرگی کردین. اصلا فکرش نمیکردم شما تشریف بیارین. حتی محال بود یه روز تصور کنم که شما تو این حجره قبول زحمت کنین و سحری بخورین. مخصوصا با کسالتی که دارین. تا عمر دارم مدیونتونم.»
حاجی خلج هم سرش را به طرف داود کج کرد و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر و عزت و آبرو گرفتم واسه همچین شبی. اگه این پا و کمر و سر و دست و جانم یاری نکنه که خودمو به موقع برسونم و پیشِ تو بشینم و به مردم خوشامدگویی کنم، میخوام هم اصلا نباشه و اینا رو نداشته باشم.»
سحری را خوردند و همانجا نماز صبح را به جماعت اقامه کردند. وقتی ماشین را آوردند درِ مسجد که حاجی خلج سوار بشود و برود، حاجی همه را راهی کرد و رفتند و خودش ماند و داود. به داود گفت: «ببین پسرم! پیرمردا و پیرزنها و متدینینی که در طول سال در مسجد حضور دارن، مسجد شده خونه دومشون. یه حق آب و گل واسه خودشون قائلند. بندگان خدا چون سنشون زیاده و یا یه کم ممکنه تند برخورد کنند، دلیل نمیشه که بگیم همیشه ناحق میگن. تو باید اول با اینا میبستی. ببین! یه چیزی بهت میگم، آویزه گوشِت کن. همه چیز تو این مملکت، بستنی هست. ینی باید بری ببندی. اگه میخوای کمتر مزاحمت بشن، باید قبلش بری دمِ چار نفرو ببینی. نظرشونو جلب کنی. اعتمادشون جلب کنی. بفهمن که از خودشونی. بفهمن که نیتت خیره. متوجه بشن که کارِت درسته. نه این که یهو لخت شی و بپری تو استخرِ حوادث!»
داود که انگار داشت آبِ حیات از کلام حاجی خلج مینوشید، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و گوش میداد.
-آدمایی مثل تو حواسشون به ظرفیتهای بچههای خودمون نیست. همینایی که تو اسمشون میذاری افراطی و تند و جوشی و از این دست کلمات، والله همیشه هم غلط نمیگن. همیشه هم اشتباه نمیکنن. تو چرا اول با اینا ننشستی؟ تو چرا اول با اینا دمخور و دوست نشدی؟ چرا ظرفیت ایجاد نکردی؟ یهو یه عالمه بچه ریختی رو دلِ اینا؟ خب این بچهها بیکَس و کار نیستن. پدر و مادر و خواهرایی دارن که یواش یواش سر و کلشون به مسجد پیدا میشه. خیلی هم خوب. کسی نمیگه بده. ولی اینا چی میشن؟ بچههای جوونتر خودمون که یه عمر تو مسجد هستن و هیئت اُمنای خودمون چی میشن؟
داود سرش را پایین انداخته بود و فقط میآموخت.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-ماشالله همتون فقط فکر جذب لاکچریها و از ما بهترونید. ببخشید پس تکلیف این دخترخانمای باحیا و چادری چی میشه؟ اینو کی جذبش کنه؟ این دل و دماغ نداره؟ نباید بهش توجه بشه؟ نباید دخترای خودمون که یه عمر با چادر حضرت زهرا زندگی کردن و اهل تبرج و این چیزا نبودن، نباید یکی به فکر گل دادن به اینا باشه؟ چرا همتون ریختین تو مترو و خیابون و پیادهرو و فلان و بهمان، مرتب به خانمای اونجوری گل و جایزه میدین؟ چرا دهتا گل از اونا خوشکلتر و خوشبوتر به دخترخانمای چادری و محجبه خودمون نمیدین؟ حواست به اینا باشه. برنامه برای پسرا داری، خیلی هم خوبه. اما حواست به دخترا هم باشه.
داود فقط نگاه!
-پس دو تا چیز یاد بگیر. خیلی به دردت میخوره. البته اشکال از من و امثال منم هستا. کاش به جای این که مرتب برای شماها تو حوزه درس اخلاق بذاریم و چهارشنبهها سفت و سخت، حضور و غیاب کنیم که همه تو درس اخلاق شرکت کنن، کاش این چیزا را یادتون داده بودیم. کاش یه گوشهای دور هم جمع شده بودیم و مردمداری یاد گرفته بودیم. کاش من یادم بود و بهتون این چیزا رو زودتر میگفتم. منم مقصرم. ما هم مقصریم. اما... اجمالا این دو تا نکته رو بگم و برم... یکی این که در کنار تعامل و اثرگذاری رو بقیه مردم، از بچههای خودمون هم غافل نشو! همین خانمچادریا و پسر مذهبیا. نگو اینا همیشه هستن و مهم نیست! خیلی هم مهماند. از اینا غافل نشو که قافیه رو میبازیم. به قول رهبر معظم انقلاب، اینا موقع خطر از انقلاب دفاع میکنن و جلوی گلوله سینه ستبر میکنن. دوم این که ظرفیتسازی. اگه قراره مسجدِ خونه خدا، بشه پناهگاهِ دختر و پسرایی که تیپ و قیافشون با من و تو فرق داره، باید اول از همه، ظرفیتشو ایجاد کنی. باید اول از همه، ذهن و شعاع دیدِ متدینین و هیئت اُمنا را توسعه بدی. تا فکر نکنن کار داره از دستشون کنده میشه. تا فکر نکنن داره مسجد میشه بچهبازی. اگر هم نتونستی فکرشون رو توسعه بدی و مدام سنگاندازی کردند، برو دنبال راه حلش. حتی به قیمت عوض کردن کادر و هیئت اُمنا. اما از راه خودش. تاکید میکنم؛ از راه خودش. باید راهشو یاد بگیری پسر جان! برم دیگه. فی امان الله!
همین طور که خلج داشت سوار ماشین میشد، داود فورا شانه سمت راست خلج را بوسید و گفت: «خیلی استفاده کردم. ممنونم. راستی حاج آقا... از بالا زنگ زدن و منو خواستن! چیکار کنم؟»
خلج که سوار ماشین شده بود، لبخندی زد و به داود گفت: «مثلا چقدر بالا؟ از خدا بالاتر؟»
این را گفت و به راننده اشاره کرد که برود. راننده هم ماشین را روشن کرد و به آرامی از کنار داود دور شدند. و داود با لبخندی که به خاطر این جمله طلایی حاجی خلج روی لبش نقش بسته بود، سر جایش خشکش زد و رفتن و دور شدن ماشینِ حاج آقا را تماشا میکرد.
اما...
در فضای مجازی، هشتکهای مربوط به داود همچنان ترند اول بود. مصیبتی بود که ضدانقلاب شروع کرده بود اما برخی از انقلابی و بهظاهر انقلابیها قصد نداشتند به راحتی از کنار آن عبور کنند! مخصوصا در ایتا حسابی عدهای از خجالت داود درآمدند و شروع به تولید محتواهایی کردند که اگر کسی خبر نداشت فکر میکرد همانجا حضور داشتند و از نزدیک، شاهدِ عداوت و بدجنسیِ داود بودهاند.
یکی از متوهمها شروع به تحلیل کرده بود که: «پس دادسرای روحانیت کجاست و چرا جلوی امثال این آخوند را نمیگیرند؟ کسی که علیه مسجد و حجاب و امر به معروف و نهی از منکر موضع میگیرد، فردا لابد جلوی آقا هم موضع میگیرد! تا کجا مماشات؟ تا کجا سکوت؟»
متوهم دیگری نوشته بود: «اگر به ظاهر این آخوند نگاه کنید، اصلا لباس و عمامه پیامبر به چهره زشت و کریه(!) او نمیآید! قطعا نفوذی است و حتی ای چه بسا لازم باشد که دستگاههای امنیتی وارد شوند و نسل این نفوذیها را گم و گور کنند!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
یکی از ادمینهای تعطیلالعالمین درباره داود نوشت: «اگر امروز جلوی او گرفته نشود، به خداوند احد و واحد قسم کفنپوش به آن مسجد میرویم و امت حزبالله به تکلیف شرعی و انقلابی خود در قبالِ این ترک فعل متولیان فرهنگی عمل خواهد کرد!!»
جالبتر از همه سلطانالمتوهمین بود که نوشته بود: «اینها همهاش سناریو است. سناریوی از پیش تعیین شده. بارها گفته بودیم که ایادی استکبار جهانی در لباس روحانیت قرار است که جنبش فواحش را در دست بگیرند و پدرخواندههای معنوی این حرکت غیرقانونی شوند. به گزارش منبعی که خواست نامش فاش نشود؛ این آخوندنمایِ پر حاشیه، سابقه حبس و محکومیت داشته و برای اخذ ویزا و پناهندگی به کشورهای مطبوعش که احتمالا انگلستان یا اسراییل باشد، اقدام به این حرکت شنیع کرده است!!»
احمد و صالح نشسته بودند ورِ دلِ داود و اینها را بلند برایش میخواندند. داود هم لحظه به لحظه چشمش باز و بازتر میشد! تا جایی که دیگر جا نداشت و نزدیک بود پلکش پاره شود! از بس از این دست تحلیلهای شخمی تخیلی برایش خواندند!
تا آنجا که یکی کلیپش درآمد که در لایو گفته بود: «میگن... من ندیدم... انشاءالله دروغ باشه... اما میگن کلیپی از یه آخوند دراومده که داره علیه خانمهای چادری شعار میده و حتی عمامهاش را به نشان اعتراض از سر درآورده!!!» مجری هم در جوابش گفت: «انشاءالله دروغ باشه!» او هم گفت: «بله. انشاءالله دروغ باشه!»
اتفاقا همین لایو را الهام در خانهاش داشت میدید. خونش به جوش آمد و فورا زیر آن لایو کامنت گذاشت و نوشت: «حاجآقا یه فیلمِ دیگه هست که منم ندیدم. اگه پایهای بشینیم نقدش کنیم!»
تا الهام این را نوشت، ملت همیشه در صحنه شروع به ارسال ایموجیهای خنده و پاره شدن از خنده کردند. تا جایی که ادمین پیجی که لایو از آن پخش میشد، مجبور به بستن کامنتها شد و کلا درِ ارسال پیام در خِلال لایو را گِل گرفت.
فردای آن روز، همه چیز مطابق همیشه گذشت. نماز جماعت برگزار شد و داود چند کلمه حرف زد. بچهها کمکم آمدند. به ادامه بازی و مسابقه مشغول شدند. گروه صالح به تمرین سرود پرداخت. احمد با تیمهایی که درست کرده بود، گوشهای از مسجد دور هم مینشستند و حرف میزدند.
تا این که داود آماده شد و رفت به آدرسی که به او داده بودند. تا زنگ زد، یک آقای جاافتاده و با محاسنی تقریبا سفید، شیک اما با چهره و چشمانی معنوی در را باز کرد. با لبخند سلام گرمی کرد و داود را در آغوش گرفت.
-خوش آمدید حاج آقا.
-تشکر. مزاحمتوت شدم.
-نخیر. مراحمید. خوشحالم کردید. بفرمایید داخل. بفرمایید.
داود وارد یک خانه بسیار تمیز و باکلاس شد. دو نفر در یک اتاق مشغول گفتگو بودند و در را هم بسته بودند. یک مرد جوان هم در آشپزخانه مشغول خدمت بود که تا داود را دید، دست به سینه سلام کرد. داود هم احترام کرد و سپس وارد اتاقی شدند که آن مرد جاافتاده به داود تعارف کرد.
اتاقی که داود به آن وارد شد، سه در چهار، با سه چهار تا مبل، اسباب پذیرایی و با تصویری از یک منظره زیبا بود. رنگ پردهها و طرح قالی و کاغذ دیواری جوری بود که انسان در آن احساس آرامش میکرد.
-چه حال؟ چه خبر؟
-الحمدلله. تشکر.
-این دو سه روز از بس تعریف شما را شنیدم، برای دیدارتون خیلی مشتاق بودم. فکر نمیکردم ماشاءالله اینقدر جوان باشین.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
-زنده باشین.
-اگه اذیت هستین، میخواین عباتون دربیارین و راحت بشینید. اگرم که راحتید که...
-ممنون. راحتم. لطف دارین.
-زنده باشی.
دقایقی به ذکر سرگذشت داود و مسجد و این حرفها گذشت. داود یخش باز شد و راحت حرف میزد. اینقدر برخورد آن مرد، خوب و با احترام همراه بود که داود راحت حرفش را میزد و هر چه در دل داشت گفت.
-واقعا صبر زیادی دارید. مرحبا به اون پدر و مادری که یه همچین پسری تربیت کردند.
-لطف دارین. صبر، لازمه کار ماست. استادمون که خدا حفظشون کنه، همیشه میگن ما باید حداقل صد برابر مردم صبور باشیم.
-همین طوره. بالاخره شما ورثه انبیا و اولیا هستین. ما مردم عادی به شما نگاه میکنیم و درس میگیریم.
-من خیلی مشتاقم که حرفای شما را هم بشنوم.
-من عرض خاصی ندارم. بدون تعارف، دارم استفاده میکنم. به مردم و بچههای اون محل حق میدم که اینقدر مجذوب شما بشن. شما ماشالله هم خوب حرف میزنین و هم مشخصه که عمرتون تلف نکردین و خیلی اهل مطالعه بودید.
-زنده باشید. نظر محبت شماست.
-دیگه کمکم داره موقع اذان و افطار میشه. دو تا جمله از من داشته باشین. هر وقت هم لازم شد، چه در خصوص این دو جمله و چه در خصوص هر چیز دیگهای، میتونید رو من حساب کنید.
-خواهش میکنم. یادداشت کنم؟
-نیار نیست. شما ماشالله خودتون به این چیزا واقفید. نکته اول اینه که از حالا امکان داره انواع و اقسام تماسها و پیشنهادات به شما بشه. همین طور که در طول این دو سه روز، دو مرتبه از خارج از کشور با شما تماس گرفتند اما شما به تماس خارج از کشور جواب ندادید. آفرین به شما. خیلی کارِ پخته و درستی کردید. معلوم میشه که دنبال حاشیه نیستید. مراقب طعمهها باشید.
داود که با شنیدن این حرف متعجب شده بود، خیلی خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
-و اما نکته دوم این که پیشنهاد ما اینه که به فعالیتتون ادامه بدید. دلسرد نشید. امثال شما باید به داد این مردم برسند و اعتماد جوان و نوجوان را به مسجد و دین و انقلاب جلب کنه. حالا کجا و چطوری میخواید ادامه بدید، نمیدونم و در حیطه آخوندی شما وارد نمیشم. حرفم کلی هست. منظورم فقط اون محله نیست. کلا بیشتر وارد فاز تبلیغ بشید. اگر شما و امثال شما بیشتر در بین مردم باشید، خطرات اخلاقی و سیاسی و امنیتی و اجتماعی جامعه ما خیلی بهتر مدیریت و حل میشه. همین. این دو تا نکتهای بود که میخواستم بگم.
داود لبخندی زد و با اندک نگرانی که داشت گفت: «حتما. چشم. ینی دیگه مشکلی نیست؟»
لبخندی زد و گفت: «از اولش هم مشکلی نبوده. ما از همه چیز خبر داشتیم.»
داود گفت: «اما جوسازی بعضیا در فضای مجازی و اینا...»
-نه حاج آقا! اصلا نگران نباش. رسانههای معاندین که تکلیفشون معلومه. اگه الان دارن آخوند آخوند میکنن، واسه رضای خدا نیست. میخوان شکاف اجتماعی رو بیشتر کنن. ادمینهای داخلی هم که بیچارهها بُرش خاصی ندارن. یه مدت داغ میشن و فورا هم سرد میشن. چون قدرت تحلیل ندارن و گاهی این نداشتن قدرت تحلیل، با بیتقوایی و بیخبری قاطی میشه، دقیقا در مسیری میُفتن که دشمن واسشون تعریف کرده و ناخودآگاه غرقش میشن. شما نگران هیچکدومشون نباش. حتی بنظر من عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. شما به همین مسیر ادامه بده. بریم افطار؟
بلند شدند و رفتند یک افطار ساده کردند. نماز را به امامت داود خواندند. بعدش هم یک شام مفصل خوردند. وقتی داود از مظفری خداحافظی کرد و رفت، مظفری گوشی همراهش را درآورد و شروع به تماس گرفت.
-درود بر حاج عبدالمظلب عزیز! احوال شما؟
-سلام برادر. تشکر. قبول باشه.
-ممنون. اطاعت امر شد. بنده خدا خیلی طلبه بزرگوار و به روز و سالمی هست.
-گفتم که. بچه خیلی خوبیه. دستت درد نکنه. لازم بود که بدونه که حواستون هست و پشتش خالی نیست.
-آره. شماره همراهمو بهش دادم که اگه کاری داشت زنگ بزنه.
-خیلی هم عالی. دستت درد نکنه.
-فقط یه چیزی! حواست به ذاکر هست؟
-اونو بسپار به خودم. خاطر جمع.
-حله. کاری نداری حاجی؟
-زنده باشی. خیر پیش.
-یاعلی.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ را یکی از اعضای محترم کانال برای تبلیغ داستان #یکی_مثل_همه تهیه کردند.
دستشون درد نکنه🌷
منتظر آثار سایر دوستان هستیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هجدهم
مسجد و برنامههای داود و بچههاش به مسیر خودش ادامه داد. مرحله مسابقات حذفی به رقابتهای شیرین و حساسترش نزدیک میشد. تقریبا سی نفر از بچهها در مقطع دبستان و سی نفر در متوسطه اول به مراحل پایانی نزدیکتر میشدند. مسابقه فوتبالِ متوسطه دوم هم علاوه بر این که تماشاچیان زیادی جذب کرده بود، هر روز حرارت و هیجانش بالاتر میرفت. جالب بود که وقتی داود به آنها سر میزد و کنار زمین فوتبال میایستاد، تماشاچیها یکباره برای داود سوت و کف میزدند.
🔶سالن آمفیتئاتر مدرسه🔶
از طرف دیگر، الهام و زینب، حسابی مشغول تمرینات بچههای گروه تئاتر بودند. زینب که بیشتر وقتش را معطوف به گروه سرود کرده بود، یک روز عصر کنار الهام نشست و گفت: «من هنوز از موضوعی که حاجآقاداود بهت داد و شما هم دیالوگش نوشتی و دارین کار میکنین، اطلاع ندارم. موضوعش چیه؟»
الهام با تعجب گفت: «راس میگی زینب خانم؟ واست تعریف نکردم؟»
زینب گفت: «نه عزیزم. مگه فرصت داشتیم بشینیم و با هم حرف بزنیم؟ از بس این مدت بلا رو سرمون نازل میشد!»
الهام شروع کرد و خلاصه داستانی را که داود نوشته بود، برای زینب تعریف کرد.
-داستانِ یه مادری که جوونه و به خاطر شوهرش و مشکلی که براش پیش میاد، 18 سال سکوت میکنه. همه حرفها را به تن و وجودش میخره اما لب وا نمیکنه. تااین که کمکم از خانواده خودش و خانواده همسرش رونده میشه. تنها میشه و حتی به دلش میفته که به همه چیز پشت کنه. تا مرز پشت کردن به همه چیز هم میرسه. از شهرش رونده میشه و وضعیتش بدتر میشه. آواره میشه ولی لب باز نمیکنه. تا این که شوهرش میفته و میمیره اما مشکلی که گردنش بوده و بخاطر اون یک عمر سکوت کرده بوده، دامنگیر خودش میشه و ازش سواستفاده میکنن. تا این که وقتی تصمیم میگیره که دیگه فرار نکنه و میخواد مبارزه کنه و از شر همش خلاص بشه، متوجه یه چیزایی میشه که داغونش میکنه اما اگر این 18 سال سکوت رو انتخاب نمیکرد و پایِ شوهرش نمیموند، اتفاقات بدتری برای همه میافتاد. خیلی خفنه. نمایشش دو ساعت طول میکشه. پدرم دراومد تا تونستم دیالوگشو بنویسم.
زینب با تعجب گفت: «الهام تو رو خدا یه کمی دیگه برام بگو! تهش چی میشه؟ رازش چی بوده؟ چرا سکوت کرده بوده؟»
الهام گفت: «حیفه زینب جون. نمیگم تا خودت بیایی ببینی. ولی خودم بارها با طرح و قصهاش گریه کردم. اصلا یه جورایی ذهنیتم درباره زن بودنم و این چیزا عوض شده! زن بودن که به این بَزک دوزکا نیست. زن بودن میتونه خیلی شیرینتر از اینی باشه که ما فکرش میکنیم. مخصوصا وقتی یه راز بزرگ تو دلت داشته باشی که چون زنی، باید نگهش داری. اگه مرد بودی، هر تصمیمی میتونستی بگیری اما چون زنی، باید به دوش بکشی و هیچی نگی. اصلا دنیا هم رو سرت خراب بشه، اگه ارزشش داشته باشه و دلت با غمی که انتخاب کردی خوش باشه، اون راز و اون غم میشه هویتت. میشه زندگیت. ولی زنی. یه زنِ کامل و همه چی تموم. میگیری چی میگم؟»
زینب گفت: «وای الهام اینو کی بیام ببینم؟ کی تمرینتون تموم میشه؟ میخوام اولین کسی باشم که اینو میبینه!»
الهام گفت: «خب قرار شده یک شب قبل از عید فطر، حاجآقا بیاد ببینه و اگه مشکلی نداشت، اوکی نهایی رو بده و بریم واسه اجرا. بنظرم اون شب، شما هم بیا.»
زینب گفت: «باشه. عالیه. تو رو خدا یادت نرهها!»
الهام: «حتما. چشم.»
زینب: «راستی اسم تئاتر چیه؟»
الهام گفت: «ناهید!»
زینب پرسید: «عجب! این اسم رو هم خودِ حاجآقا رو این تئاتر گذاشتن؟»
الهام: «آره. دستخطشون را دارم که بالاش نوشته[ناهید]»
انرژی و خونِ تازهای در رگهای بچههای گروه تئاتر جاری شده بود. پرانرژی حس میگرفتند و تمرین میکردند و برو و بیایِ خاصی در محل و مدرسه راه افتاده بود. حتی مامان و خاله غزل و عسل هم کاندیدای گرفتن نقش بودند و مرتب به زینب خانم و الهام التماس میکردند که نقش بگیرند. اما زینب خانم آنها را متقاعد کرد که صلاح نیست و اجازه بدید با حاشیهای که برای حاجی و مسجد درست کردید، در این کار فعلا حضور نداشته باشید تا ببینیم بعدا چی میشه و این حرفها! آنها هم قبول کردند و دیگر اصرار نکردند. اما مثل خیلی از مامانهای دیگه، موقع تمرین، اگر الهام اجازه میداد، در سالن حاضر میشدند و یک گوشه مینشستند و نگاه میکردند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
🔶خیابان سرِ کوچه مسجد🔶
دو ساعت مانده بود به مغرب. داود با دو نفر از بچههای متوسطه دوم رفته بودند به یک سوپرمارکتی. قرار شده بود که آن شب، همه بچههای متوسطه دوم، نوشابه میهمانِ داود باشند. فرهان که آن سال کنکوری بود و جزءِ دسته جوانان جویای نام و نان محسوب میشد، میخواست به زمین فوتبال برود که چشمش به داود و بچهها خورد. جلوتر رفت و سلام کرد.
-آقا داود! بالاخره دست به جیب شدین؟ عجیبه!
-هیچم عجیب نیست. ما آخوندا از همه دست و دل بازتریم.
-بعله. دیدم اون شب چطوری ظرفِ تهدیگِ سحری رو برداشته بودین و قاشق زدین وسطش که دیگه کسی نتونه بخوره!
-تهدیگ قضیهاش فرق میکنه. سرِ تهدیگ با بابامم شوخی ندارم. مخصوصا اگه قیمه نذری هم روش پاشیده باشن و دو تا پرِ ترشیِ لیته هم کنارش باشه.
-حاجی چرا وقتی از خوراکی حرف میزنی، آدم دلش میخواد گناه کنه؟ آدم دوس داره همون لحظه روزهاش رو افطار کنه و دل بزنه به دریا و یه دلِ سیر بخوره!
-این که خوبه. یه رفیق دارم، آخونده. آخوند نه ها! آخوووووند! قبلا داستانایی که مینوشت، بعضیاش روضه مکشوف بود. یه کم باز مینوشت. مصیبتی داشتیم سرِ اون بنده خدا. پاسخگو هم نبود. بزرگوار هیچ کَسو به هیچوَرِش حساب نمیکرد. هر چی اُمّت دلواپس بهش حرف میزدن، انگار نه انگار! لامصب جوری مینوشت که انگار همون لحظه، روم به دیوار، واسه خودت اتفاق افتاده! حالا برو خدا رو شکر کن که من از خوراکی میگم و جوری تعریف میکنم که دلت بخواد. اگه بعضی قصههای هفت هشت سال پیشِ اونو میخوندی، لا اله الا الله...
-عجب! چرا لا اله الا الله؟! کاش به جای شما، اون اومده بود مسجد ما!
-ببند لطفا! دلتونم بخواد.
چهارپنجتا بسته نوشابه شیشهای خریدند و به طرف مسجد حرکت کردند. چند قدم که از سوپرمارکتی دور شدند، داود یادش آمد که برای فرداشب باید سفارش پنیر بدهد. به بچه ها گفت: «شما اینا رو برسونین به مسجد. من الان برمیگردم.»
اما بچهها نرفتند و همانجا منتظر داود ایستادند. وقتی داود کارش تمام و از سوپرمارکت خارج شد، به طرف بچهها میرفت که یک لحظه احساس کرد یک موتوری از پشت سر به او نزدیک میشود. اصلا در این حال و هواها نبود. بخاطر همین، تا صدای نزدیک شدن موتوری به طرف خودش به گوشش خورد، شوکه شد و به طرف عقب برگشت. هنوز کامل صورتش به طرف پشت سرش برنگشته بود که ناگهان یک موتور سوار، محکم به زیر عمامه داود زد. عمامه داود، چرخی در هوا خورد و جلوی چشم بچهها و مردمی که آنجا بودند، به روی زمین افتاد.
صحنه خیلی بدی بود. داود سر جایش خشکش زد. اصلا انتظار چنین چیزی نداشت. هنوز گیج بود که یهو صدای بلندِ فرهان به آسمان رفت و با فحشی رکیک، شروع به دویدن به پشت سر آن موتور سوار کرد.
روی آن موتور، دو نفر بودند که ماسک داشتند. آنها به محض شنیدن صدای فرهان و دیدنِ این که دارد پشت سر آنها میدود، هول شدند و گاز دادند. اما چون همان لحظه، ترافیک در خیابان بود، سرِ موتور را کج کردند و وارد اولین کوچه شدند.
از بخت بد و گَند آنان، کوچهای که واردش شده بودند، کوچه مسجد بود. و از آن بدتر، این بود که بچههای متوسطه دوم که بعضی از آنها هیکلهای درشتی داشتند، در کوچه ایستاده بودند. جمعیتی بالغ بر بیست نفر! و از همه بدتر و فاجعهآمیزتر این که بابای خودِ فرهان هم آنجا بود. معرف حضورتان که هستند! همان هیکلی و ورزشکاری که یک محله را حریف بود.
فی الواقع، آن دو موتور سوار داشتند به طرف آتش جهنمشان حرکت میکردند اما خبر نداشتند. مخصوصا وقتی فرهان به سر کوچه رسید و با صدای بلند فریاد زد: «این مادر............شده رو بگیرین. این خواهر............شده، کلاهِ حاجیو انداخته و داره در میره! بگیرینشون! بابا بگیرش!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇