eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی منصور از وقتی متوجه شده بود که هاجر حامله است، خیلی دل و دماغِ هاجر را نداشت. دوران بارداری و شش ماهِ اولِ ولادت بچه، دورانی است که اگر مردی چندان عُلقه‌ای به همسرش نداشته باشد و یا آن مرد، اهل رعایت و خوشتن‌داری نباشد، سبب فاصله گرفتن زن و مرد ازهم میشود. زن در این دوران، به خودش و طفلی که یا در راه دارد و یا تازه به دنیا آمده و هنوز دچار عوارض زایمان است، دچار است و خیلی حواسش به مردش نیست. مرد اگر کوهِ آتشفشان غرایزش باشد و همسرش حواسش به او نباشد، چیزی میشود مثل منصور! چندماه بود که منصور دیر به خانه می‌آمد و یا وقتی به خانه می‌آمد، چند نخ سیگار می‌کشید و دو تا فیلمِ ویدئو می‌دید و می‌خوابید. حداکثر کاری که می‌کرد این بود که ظهر تا ظهر، چیزهایی که برای خانه نیاز است، می‌خرید و به نیره‌خانم می‌رساند و می‌رفت. نیره تلاش میکرد که هاجر با این‌که مشکلاتِ بارداری و وضع حمل داشت، اما از چشم منصور نیفتد. هر روز به هاجر کمک میکرد که آرایش کند و به جای لباس‌های گله‌گشادِ مخصوصِ بارداری، لباس‌های قشنگ و شوهرپسند بپوشد. حتی وقتی هاجر حوصله نداشت یا بی‌حال افتاده بود و یا تهوع می‌کرد، نیره باز هم به هاجر می‌رسید و اجازه نمیداد هاجر جذابِ دوران عقد، جای خود را به هاجر حامله و بی‌حوصله و فاقدِ جذابیتِ دوران حاملگی و مادری بدهد. وقتی نیلوفر به دنیا آمد، دلِ منصور به زندگی گرم‌تر شد. بیشتر خانه بود. بیشتر که چه عرض کنم! نسبت به زمان بارداری هاجر، بیشتر به خانه می‌آمد. نیره همیشه نیلوفر را زیبا و خوش‌بو در گهواره‌اش می‌گذاشت. به هاجر سفارش میکرد که: «واسه باباها مهمه که دخترشون موهاش مرتب باشه و تو صورتشون نباشه. باباها دوس دارن تا میان خونه، با همون لب و سیبیل تیزشون، یه بوسِ درشت از لُپِ دخترشون بگیرن تا دلشون حال بیاد.» هاجر می‌گفت: «مامان حیفه به خدا! نگا لُپِ کوچولوی دخترم بکن! ببین چقدر نازکه! این تحمل لبِ سیگارکشیده و نوکِ سیبیلِ تیز داره؟» نیره خانم خنده‌ای می‌کرد و می‌گفت: «دل باباها به همینا خوشه. اگه اومد بوسش کنه، فورا تو ذوقش نزن. دخترشه. بذار بوسش کنه.» منصور خیلی دختردوست بود. رابطه‌اش با هاجر هم گرم‌تر شد. هاجر پس از پنج‌شش ماه که از تولد نیلوفر گذشت، کم‌کم به خودش آمد و حتی هفته‌ای دو سه روز به باشگاه می‌رفت تا اندامش به هم نخورد. چرا که نیره گفته بود: «خانما در دو جا هیکلشون به هم میخوره و زنونه میشه! یکی موقعِ بارداری و یکی هم موقع وضع‌حمل. باید بعدش رژیم بگیرن و ورزش کنن و به خودشون اهمیت بدن تا هم روحیشون بهتر بشه و هم همیشه سرِپا باشن.» هاجر تا یک سال این حرف مادرش را گوش داد. آن موقع‌ها باشگاه بدنسازی برای زنان نبود اما در بعضی خانه‌ها عده‌ای خانم‌ها دور هم جمع می‌شدند و ورزش می‌کردند و زیر نظر یک استاد، رژیم غذایی می‌گرفتند. هاجر در آن سال با خانمی آشنا شد که پرستو نام داشت. پرستو شوهر داشت و شوهرش در اداره برق کار می‌کرد. هنوز بچه نداشتند و دلشان خیلی بچه می‌خواست. به خاطر همین، وقتی هاجر، نیلوفر را با خودش به آن باشگاه خصوصی می‌برد، اینقدر پرستو دورِ نیلوفر می‌گشت و او را بغل می‌کرد و می‌بوسید و دوست داشت، که هاجر خنده‌اش می‌گرفت و دلش برای پرستو می‌سوخت. یک سال بیشتر از دوستی آنها گذشت. پرستو زن خیلی عاقلی بود. سه چهار سال بود که دانشگاهش تمام شده بود و در یکی از دبستان‌های ورامین تدریس می‌کرد و مشاوره می‌داد. یک روز هاجر به پرستو گفت: «تو مشاوره میدی؟» -آره. مشاوره خوندم. چطور؟ -اگه دو تا سوال بپرسم، میتونی راهنماییم کنی؟ -اگه بتونم حتما! -ببین! من خیلی شوهرمو دوس دارم. اونم دوسم داره. از وقتی نیلوفر به دنیا اومده، خیلی زندگیمون گرم‌تر شده. اما... -اما چی؟ -اما مدتی هست که خیلی بهم توجهی نمیکنه! @Mohamadrezahadadpour -میشه واضح‌تر بگی! -منظورم مسائل زناشویی هست. -ببخشید که رک می‌پرسم. مثلا در طول هفته، کمتر از سه چهار بار رابطه دارین؟ -سه چهار بار؟ در یک هفته؟ چی داری میگی پرستو؟ ما یکی دو بار در طول یک ماه نداریم! چه برسه در طول هفته! -واقعا؟! خب؟ -آره. می‌گفتم... همش سیگار می‌کشه. البته فکر کنم بیشتر به خاطر این سیگار میکشه که خیلی فیلمای جمشید هاشم‌پور می‌بینه. اما من خیلی نگران سلامتی بچم هستم. می‌ترسم این همه بوی سیگار تو خونه، واسش بد باشه. ادامه 👇
-هاجر گفتی شوهرت خیلی سرد شده و مصرف سیگارش هم زیاد شده؟ اشتهاش چطوره؟ آب و غذاش؟ -خیلی خوب نیست. همش غذا زیاد میاریم. با این که من کم درست می‌کنم. اما تموم نمیشه. منم دارم از خورد و خوراک میفتم. آخه غذا خوردن پایه میخواد. نمیشه با یکی بشینی سر سفره که اون فقط سه چهار تا لیوان چایی بخوره و سه چهار تا قاشقِ غذا و دیگه هیچی تو دهن نکنه! -هاجر! صورت شوهرت لاغر نشده؟ زیر چشماش گود نشده؟ -نترسونم! -شده؟ -آره. تا حدودی! میشه بگی چیه؟ -الان چند وقته که اینجوریه؟ -نمیدونم. شاید یه سال بیشتره. پرستو نگاهی به اعماق چشمان هاجر کرد. نمی‌دانست چیزی را که فهمیده به او بگوید یا نه؟ اما هاجر اصرار داشت که بداند و راهنماییش کند. پرستو گفت: «هاجر! به احتمال زیاد... چطوری بگم؟ هاجر بنظرم به شوهرت بگو یه آزمایش بده! فکر کنم معتاد باشه!» هاجر تا این حرف را از پرستو شنید، تو هم رفت و گفت: «ینی چی؟ ینی منصور اعتیاد داره؟! محاله! منصور شاید یه کم شیطون باشه و سیگار و اینا بکشه اما... نه... اشتباه میکنی... تو به بقیه هم همین‌جوری مشاوره میدی؟!» پرستو دید هاجر خیلی از این حرفش ناراحت شده و دارد لباس و کیفش را برمی‌دارد تا برود. به او نزدیک‌تر شد و گفت: «آبجی از دستم دلخور نشو! اما اگه این دلخوری باعث بشه که بفهمی آقامنصور در دام اعتیاد افتاده و کمکش کنی، من راضی‌ام.» هاجر به پرستو نگاه نمی‌کرد. فقط داشت با عصبانیت و دلخوری، وسالش را جمع می‌کرد. پرستو گفت: «من روزای زوج اینجام. شماره تلفنمو داری. هر وقت لازم شد زنگ بزن.» هاجر خداحافظی نکرد و ساک و بچه‌اش را برداشت و رفت. در طول مسیر به حرف‌های پرستو فکر می‌کرد. پشیمان بود که گذاشته و از باشگاه زده بیرون! با خودش می‌گفت کاش بیشتر مانده بودم و بیشتر پرستو برایم می‌گفت! اما ابدا در ذهنش نمی‌توانست هضم کند که همسرِ یک معتاد باشد. از بس منصور به خودش می‌رسید و تیپ و قیافه دخترکُشِ دورانِ عقدش را همچنان با خود داشت. آن سالها کسی از ترک اعتیاد و این چیزها خبر نداشت. حداکثر چیزی که مردم در فیلم ها دیده بودند این بود که فرد معتاد را ببندند به تخت! جوری ببندند که نتواند تکان بخورد و این قدر طول بکشد و انواع خوراکی های آبکی مانند سوپ و آبگوشت به او بدهند که کم کم قوت بگیرد و صدایش عوض شود و نشئگی از یادش برود. آتش بگیرد شرم و حیای احمقانه ای که سبب میشد دختران و پسران کم تجربه آن دوران، همه چیز را برای خانواده پدری و مادریشان خوب جلوه دهند که انگار هیچ مشکلی نیست و همه چیز خوب است و همه چیز عالی هست و ما چقدر خوشبختیم! البته چندان فایده ای هم نداشت. چون از پدر و مادر کم سواد و سنتی آن زمان، چیزی به جز نصیحت و توصیه به صبر و تاسی از صبر زینب کبری، چیز دیگری درنمی‌آمد! بگذریم. @Mohamadrezahadadpour دو سال از گفتگوی هاجر و پرستو گذشت. هاجر که خیلی کم‌تجربه‌تر از این حرف‌ها بود، به کسی حرفی نزد و خیلی عادی ادامه داد. گاهی حرف‌های پرستو در ذهنش می‌آمد و اذیتش میکرد اما هر بار، سرش به چیزی گرم میشد و فراموش میکرد. هاجر نمیدانست که به این حالت میگویند«تغافل»! چون دوست نداشت با واقعیت روبرو شود، حرف‌های پرستو را پیگیری نکرد. البته نیلوفر هم داشت کم‌کم راه میفتاد و همه وقت و ذهن و روان هاجر را به خود مشغول کرده بود. نیلوفر می‌توانست تند تند بدود و حرف بزند و با خنده‌ها و قهرهای دخترانه‌اش دل بابا و مادرش را ببرد. یک روز که هاجر، لباس قشنگی را به تن نیلوفر پوشانده بود و او را با آهنگِ نوارِ«خوشکلا باید برقصن»، آرام‌آرام می‌رقصاند، تلفن خانه به صدا درآمد. ادامه👇
-الو. بفرمایید. -سلام. هاجر خانم؟ -بله. خودم هستم. شما؟ -از بیمارستان زنگ میزنم. شوهرتون حالشون بد شده و آوردنشون بیمارستان. هاجر که داشت سکته میکرد گفت: «چرا؟ چی شده؟» -در حال مصرف مواد مخدر، آوِردوس کرده. به خیر گذشته. اما نزدیک بود دیگه برنگرده. هاجر فورا خودش را به منصور رساند. دید منصور بی‌حال و بی‌رمق روی تخت افتاده. هاجر با نیلوفر داشتند بالای سر منصور گریه می‌کردند که منصور به زور چشمش باز کرد و هاجر و نیلوفر را دید. -الهی فدات شم چشمت باز کردی؟ حالت خوبه؟ میبینی منو؟ منصور سرش را به آرامی تکان داد. کم‌کم حالش بهتر شد و توانست چند کلمه با هاجر حرف بزند. -هاجر حلالم کن! -اشکال نداره عزیزم. تو فقط خوب بشو! -هاجر دیگه شاید من خوب نشم. -این چه حرفیه؟ خوب میشی. دکترات گفتن خوب میشه. -اونا دارن یه چیزی رو ازت مخفی میکنن! هاجر چشمانش با این حرف داشت از حدقه بیرون میزد! با تعجب، صورتش را از گریه تمیز کرد و پرسید: «چی شده؟ ینی چی؟» منصور آب دهانش را قورت داد و غلطی خورد و رو به طرف هاجر خوابید و گفت: «هاجر من...» این را گفت و زد زیر گریه! هاجر اولین بار بود که گریه منصور را میدید. دیدن گریه منصور، دل هاجر را جوری رنجاند که حد نداشت. سر منصور را در آغوش گرفت و گفت: «گریه نکن الهی فدات شم! چی شده؟ بگو بهم!» منصور درِ گوش هاجر حرفی زد که باعث شد برای لحظاتی، هاجر هیچ صدایی را نشنود و هیچ کجا را نبیند. همه چیز جلوی چشم و گوش و هوش هاجر قفل شد. منصور آرام با گریه درِ گوش هاجر گفت: «هاجر من ایدز دارم!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
برای خرید کتاب‌های نشر حداد به صورت حضوری، به این آدرس مراجعه فرمایید: تهران، میدان انقلاب، ابتدای خ کارگر جنوبی، تقاطع خ شهدای ژاندارمری، پاساژ کوثر، طبقه همکف، واحد ۱۵ خرید غیر حضوری به این آدرس: www.haddadpour.ir
متن بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا فقط اونجاش که میگه:* آمریکا سازمان مجاهدین خلق را یک جنبش معتبر مخالف که نماینده مردم ایران باشد نمی‌داند و از این گروه حمایت نمی‌کند.* این یک شکست تاریخی و غیرقابل باور برای منافقین است.حتی بارها دردناکتر از حمله پلیس آلبانی و وارد شدن آن همه خسارت و کشته و مجروح. https://virasty.com/Jahromi/1687309853072513961
دلنوشته های یک طلبه
متن بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا فقط اونجاش که میگه:* آمریکا سازمان مجاهدین خلق را یک جنبش معتبر م
بچه ها از وقتی بیانیه وزارت خارجه آمریکا صادر شده، خواب از سرم پرید. از بس جالبه ببین👇 در این بیانیه آمده است که آمریکا آگاه است پلیس آلبانی با حکم دادگاه در این روز [۳۰ خرداد] وارد مجتمع مجاهدین خلق در شهر ساحلی دورِس شد. ینی از سر احساسات و تصمیم یک شبه و این چیزا نبوده. این بیانیه می‌گوید که پلیس آلبانی به آمریکا اطمینان داده است که کلیه اقدامات صورت گرفته براساس قوانین، از جمله حفاظت از حقوق و آزادی‌های کلیه افراد در آلبانی بوده است. ینی منافقین پدر سوخته، داشتند آلبانی رو هم به هم می‌ریختند و پلیس مجبور شده وارد عمل بشه. در این بیانیه آمده است: «ما از حق دولت آلبانی برای تحقیق درباره هرگونه فعالیت بالقوه غیرقانونی در داخل مرزهای خود حمایت می‌کنیم.» در پایان این بیانیه کوتاه آمده است: «وزارت خارجه همچنان نگرانی‌های جدی درباره سازمان مجاهدین خلق از جمله ادعاها در مورد بدرفتاری (این سازمان) با اعضایش دارد.» بد رفتاری این سازمان با اعضایش 😳😂😂 ینی نه تنها از طرف آمریکا حمایت نشدند، محکوم هم شدند. 👈 با این حساب، منتظر دستگیری اعضای این گروهک منفور حتی توسط پلیس بین الملل و محدودیت سفرها و برخوردهای دیگر کشورها با این جانوران باشید. چون مدل ابتکار عمل آلبانی و این که از قبل با آمریکا هماهنگ کرده و وزارت خارجه آمریکا هم فورا گفته حقشون بوده و دیگه ما هم ازشون حمایت نمیکنیم، ینی بقیه هم حواسشون به خودشون باشه و برای امنیت خودشون، این حیوانات موذی را از خودتون دور کنید. خیلی هم عالی😍😊 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی هاجر به هوش آمد، دید در تختی نزدیکِ تحت منصور دراز کشیده. فورا دلشوره نیلوفر را گرفت. تا آمد از سر جایش تکان بخورد، دید سِرم در دستش هست و کنار تختش، یک پرستار، نیلوفر را در آغوشش خوابانده است. نگاهی به تخت منصور انداخت. دید منصور چشمانش باز هست. از دیدن هاجر خوشحال شد و گفت: «به هوش اومدی! استراحت کن تا سِرُمت تموم بشه.» پرستار که دید هاجر دوست دارد با منصور حرف بزند، همان‌طور که نیلوفر در آغوشش خواب بود، از سرجایش بلند شد و رفت تا در راهروی بیمارستان دور بزند. هاجر فرصت را غنیمت شمرد و به منصور گفت: «حالا چی میشه؟ باید چی‌کار کنیم؟» منصور با ناراحتی گفت: «نمی‌دونم. دکترا گفتن خیلی نباید به خودت فشار بیاری. میگن اگه درد و مرض جدیدی بیاد سراغم، دیگه به این راحتی خوب نمیشم.» هاجر دوباره با استرس پرسید: «دیگه چی؟ دیگه چی گفتن؟» منصور با ناراحتی گفت: «گفتن باید مراقب باشم که تو مریض نشی! باید از هم فاصله بگیریم.» هاجر که هیچ دانشی درباره ایدز نداشت و سطح سوادش در همان دوم سوم راهنمایی مانده بود، پرسید: «اگه پیش هم باشیم، تو مریض‌تر میشی؟» منصور گفت: «نمی‌دونم. نه. تو مریض میشی. هاجر من دلم نمیخواد تو مریض بشی.» هاجر اصلا مغزش کار نمی‌کرد. فقط در یکی دو تا برنامه تلوزیونی دیده بود که درباره ایدز حرف زدند و گفتند خیلی خطرناک است. همین. و دیگر هیچ چیز درباره آن نمی‌دانست. در همان حال و هوا بود و داشت غصه می‌خورد که پرستار با نیلوفر و یک کاغذ در دست آمد. لبخندی به لب داشت. وقتی نیلوفر را به هاجر داد، نیلوفر باخنده و سلام و علیک کودکانه به آغوشهاجر رفت، پرستار رو به هاجر گفت: «وقتی تو بی‌هوش بودی، خانم دکتر اومد بالای سرت و شرایطتت و نبض و قلبت سنجید. کاش با این شرایطتت اینجا نمیومدی!» @Mohamadrezahadadpour هاجر با تعجب پرسید: «کدوم شرایطم؟ من که چیزیم نیست!» پرستار با لبخند و تعجب پرسید: «مگه خبر نداری که بارداری؟!» هاجر رنگش پرید و گفت: «نه! نیستم. خانم دکتر گفت؟» پرستار گفت: «آره دیگه. گفت به احتمال قوی حامله است. تبریک میگم!» هاجر نگاهی به منصور انداخت. منصور هم گیج شده بود و فکرش را نمیکرد که هاجر دوباره حامله باشد، نگاهش از هاجر گرفت و به سقف زل زد. دنیا روی سرِ هاجر آوار شد. سر و صورتش را زیر ملافه سفید بیمارستان بُرد و به حال خودش زار زد. دو سه روز گذشت. منصور از بیمارستان مرخص شد. قبل از این که از بیمارستان بروند، منصور هاجر را گوشه اتاقی که بستری بود نگه داشت و با بغض به او گفت: «هاجر آبرمو حفظ کن! هیچ کس جز تو از این موضوع خبر نداره.» هاجر که دو تا غم بزرگ در دل داشت، یکی ایدز منصور و دیگری هم باداری دومش، با بغض به منصور گفت: «منصور من می‌ترسم. اگه حالت بد شد و زبونم لال یه بلایی سرت اومد، همه به من میگن چرا زودتر نگفتی؟ چرا از ما مخفی کردی؟ من چی بگم بهشون منصور؟» منصور پیشانی‌اش را به پیشانی هاجر چسباند و چشمانش را برای لحظاتی بست. سپس چشمانش را باز کرد و به هاجر گفت: «نگران نباش! کسی متوجه نمیشه. اگرم شد، بگو نمی‌دونستم! بگو خبر نداشتم. دیوار حاشا بلنده. کی می‌فهمه که تو داری راس میگی یا دروغ؟ اصلا بنداز گردن من. بگو منصور بهم هیچی نگفته بود.» هاجر که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، آرام گریه میکرد که کسی متوجه نشود. وسایلشان را برداشتند و به خانه رفتند. منصور که همچنان نگران بود، رو به هاجر گفت: «بین خودمون و خدا بمونه. اگه به کسی بگی، مرگ منصور دیگه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.» نمیدانم کی و کجا به هاجر یاد داده بود که حرف نزدن از بیماری همسر، آن همه نه هر بیماری، بلکه بیماری به خطرناکی و صعب العلاجی ایدز، وفاداری و عشق محسوب میشود و خیلی ثواب دارد. چون هاجر دهانش را دوخت و تصمیم گرفت درباره آن با احدی حرف نزند. چند ماه از آن ماجرا گذشت. شاید هفت هشت ماه. منصور به‌خاطر این‌که اتفاقی برای هاجر نیفتد و کسی را درگیر نکند، شب‌ها دیروقت می‌آمد. بعضی از شب‌ها هم اصلا نمی‌آمد. نیره‌خانم که وابستگی روحی و عاطفی زیادی به نیلوفر داشت، تلاش میکرد اغلب شب‌ها را منزل دخترش بماند تا هم آنها نترسند و تنها نباشند و هم هاجر را تر و خشک کند. هرچند هاجر حال جسمی‌اش نسبت به بارداری اولش بهتر بود اما وضع روحی‌اش بسیار خراب بود. چند بار نیره از هاجر سوال کرد و می‌خواست علت ناراحتی و غصه‌دار بودنش را بداند اما هاجر توضیح نمی‌داد و از زیر جواب دادن طفره می‌رفت. ادامه👇
در آن هفت هشت ماه، باز هم اوضاع و احوال خانه اوس مرتضی را داود رتق و فتق میکرد. اما این بار اندکی آشپزی یاد گرفته بود و علاوه بر مدیریت درس و مشق برادرانش، غذاهای ساده درست میکرد. یک روز ماکارونی. یک روز کته. یک روز سالادالویه. البته آن سال، یک تفاوت مهم دیگر هم با دوره قبل داشت. و آن این بود که داود میتوانست برادرانش را با خودش به مسجد ببرد و با نمازجماعت و بسیج و هیئت بیشتر آشنا شوند. برادرانش هم داشتند مثل خودش می‌شدند. همان‌قدر موقّر و آرام و اهل مطالعه. تا این‌که هاجر وضع حمل کرد و این‌بار پسری به دنیا آورد که نامش را سجاد گذاشتند. در کل دوران بارداری و وضع حمل، عزت‌خان و طاوس‌خانم فقط دو سه مرتبه زنگ زدند و احوال‌پرسی کردند و به هاجر و نیره سر زدند. آنها هنوز از بابت خودسری‌های منصور ناراحت بودند و از دلشان بیرون نرفته بود. همین قدر لجباز و یک دنده! هاجر به خاطر این‌که مادرش متوجه نشود که چرا منصور کم به خانه می‌آید و چرا سردی خاصی در زندگی آنها حکم‌فرماست، هفته دومی که وضع حمل کرده بود، خودش را با هر سختی که بود، جمع و جور کرد و سرِپا شد. نیره‌خانم هم خوشحال شد و چون می‌خواست دختر و دامادش راحت‌تر زندگی کنند، خداحافظی کرد و به خانه و زندگی‌اش برگشت. اما خبر نداشت که با رفتن نیره، هاجر حتی چیزی برای خوردن در خانه نداشت. چون منصور کار نمی‌کرد و می‌گفت که دکتر کار را برای او قدغن کرده. هر چه نیره خریده بود و در یخچال گذاشته بود، همان دو روز اول تمام شد و چیز خاصی در یخچال نماند. هاجر به منصور گفت: «دیگه چیزی تو یخچال نداریم. چیکار کنیم منصور؟ این طوری نمیشه زندگی کرد؟ نیلوفر تو سن رشد هست و نباید کم و کسر داشته باشه. منم اگه چیزی نباشه بخورم، شیر نمیارم و واسه سجاد ضرر داره.» منصور گفت: «این مدت داشتیم از پول ماشین می‌خوردیم. دیگه خیلی چیزی تهِ پولِ ماشین نمونده. اگه اونم از دست بدیم، نمیدونم باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟!» هاجر که خیلی نگران وضعیت زندگی‌اش بود گفت: «منصور تو قرار بود با پولِ اون ماشین کار کنی و موتور بخری و بفروشی. اگه سرمایه زندگیمون از دستمون بره، دیگه هیچی نداریم.» منصور سرش را پایین انداخت و گفت: «کاش مریض نشده بودم. کاش میتونستم کار کنم. کاش...» که دیگر تحمل نکرد و شروع به زدن خودش کرد. هاجر فورا جلو رفت و دست منصور را گرفت و گفت: «نزن دورت بگردم. نزن قربونت برم. مشکل تو زندگی همه هست. نزن دردت به جونم.» همان‌طور که منصور گریه می‌کرد، هاجر که می‌خواست او را آرام کند گفت: «ببخش منصور! من این مدت خیلی حواسم به تو نبود. نمیدونم چطوری باید راضیت کنم؟ میگی که نباید رابطه زناشویی داشته باشیم. پس من چطوری آرومت کنم؟ اصلا میخوای با مشاور یا دکتر حرف بزنم؟ اونا بگن چطوری باید تو رو آروم کنم؟» منصور اشکش را پاک کرد و گفت: «نه. ولش کن. من با باقیمونده پول ماشینمون رفتم دو تا کوچه بالاتر یه خونه نقلی رهن کردم. خیلی کوچیکه. اما به خاطر این که خیلی با تو و این طفل معصوما هم‌کاسه نشم و مریض نشین، اونجا می‌مونم. هاجر حواست باشه. هیچ کس نباید بویی ببره ها!» هاجر که از این همه از خودگذشتگی منصور ناراحت بود گفت: «خودتو از من دور نکن. همین جا باش. بالا سرمون. حواسم هست که مریض نشیم.» @Mohamadrezahadadpour منصور سرش را پایین انداخت و سپس در چشم هاجر نگاه کرد و گفت: «خب اینجوری... هر وقت ببینمت... میخوام اما دلم نمیاد مریض بشی. دوس دارم بمیرم اما تو یه تار مو ازت کم نشه!» هاجر که وقتی غم و گریه منصور را میدید، نه عقلش کار میکرد و نه میدانست چه بگوید؟ گفت: «بگو چیکار کنم که اذیت نشی؟ چیکار کنم که تو اون خونه راحت باشی؟» ادامه👇
منصور که ناامیدی از چشمانش موج میزد گفت: «برو متوسل بشو به همون امامزاده‌ای که بار اول مامانم دیدت. همون امامزاده‌ای که وقتی خاله‌ام دیدت، دعا کرد و شدیم قسمت همدیگه. برو ازش بخواه یه نگاه به اوضاعِ سگی زندگیمون کنه.» هاجر گفت: «بابا مرتضام همیشه میگه خدا پناهِ دلای شکسته است. میرم دعا میکنم. نمیذارم اذیت بشی. مگر این که هاجر مرده باشه و تو اذیت بشی.» عصرفردا هاجر دست نیلوفر را گرفت. سجاد را به کول انداخت و به امامزاده رفت. چون وسط هفته بود، شلوغ نبود. به جز خودش، در قسمت زنانه، دو سه تا خانم دیگر در حال خواندن دعا و زیارت‌نامه بودند. هاجر که دلش از این همه رنج و بیماری منصور شکسته بود و آینده خودش و بچه‌های صغیرش را با بیماری منصور مبهم میدید، تا دستش به ضریح امامزاده افتاد، به زمین نشست و سرش را زیر چادرش گرفت و شروع به گریه کرد. اینقدر دلش پر بود که اصلا تحمل گفتن یک کلمه را نداشت. وقتی کسی به هقهق می‌افتد، اینقدر هجوم کلمات و درددل‌ها پشتِ گلو و احساسش فشار می‌آورد که نمی‌تواند حرف بزند. وجودش قفل میشود و ترجیح میدهد فقط گریه کند. اینقدر گریه کرد که با صدای گریه سجاد به خودش آمد. سجاد که زیر چادر هاجر گرمش شده بود و موقع شیرش بود، هاجر را به خودش آورد. هاجر گوشه‌ای نشست و همان طور که به سجاد شیر میداد، بسکوییت از کیفش درآورد و به نیلوفر داد. نیلوفر هم مشغول خوردن بسکوییت شد و به اطرافش و بقیه خانم‌ها نگاه میکرد. همان طور که هاجر نشسته بود و به خودش و بچه‌هایش مشغول بود، دو سه متر آن طرف‌تر یک خانم جوان را دید که چادر رنگی به سر دارد و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. نظر هاجر به او جلب شد. گوش‌هایش ناخودآگاه تیز شد و شنید که آن دختر به امام‌زاده می‌گفت: «تو رو خدا مرگ منو برسون! من دیگه بیشتر از این نباید زنده بمونم. اگر زنده بمونم، خوار میشم. یه دختر تنها وسط این همه گرگ، باید بمیره. هر چی دعا کردم که نشنیدی. حداقل جونمو بگیر و خلاصم کن.» نمیدانم اسمش را باید چه گذاشت؟ هر چه بود، آن صدا و آن چهره و آن سوز و گداز، مثل آهن ربا همه هوش و حواس هاجر را به خودش جذب و جلب کرد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی چند لحظه بعد که آن خانم گریه هایش را کرد و اندکی آرامتر‌ شد و گوشه‌ای نشست، هاجر به نیلوفر گفت: «برو چند تا بسکوییت به اون خانمه تعارف کن!» نیلوفر رفت و با همان دست‌های کوچک و تپل کودکانه و لحن شیرینش، به آن خانم بسکوییت تعارف کرد. هاجر دید که آن خانم آغوشش را برای نیلوفر باز کرد و نیلوفر را گرفت و بوسید و به او محبت کرد. وقتی نیلوفر برگشت، هاجر دوباره به آن خانم نگاه کرد. دید آن خانم وقتی متوجه شده که مادر آن دختر بچه، هاجر است، از سر جایش بلند شد و برای تشکر، پیش هاجر رفت و همان‌جا نشست. وقتی دو تا حال بد به هم میرسند، اگر از قضا زن باشند و کوه مشکلات، فکر میکنند که خداوند در آن لحظه، آنها را پیشِ پای هم گذاشته تا دلشان را سبک کنند. آن نشستن همانا و دردل‌های زنانه و خواهرانه هم همانا! اسمش سپیده و سن و سالش از هاجر بیشتر بود. دو سه ساعت با هم نشستند و گپ و گفت زدند. هاجر وقتی دید که خیلی خانم خوبی است و مهربان و بچه‌دوست هست، پرسید: «یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟» سپیده گفت: «نه خواهر! بپرس.» هاجر پرسید: «چرا اینقدر گریه می‌کردی؟ چه مشکلی داری؟ ببخشید اما من شنیدم که از خدا مرگت را می‌خواستی! چی شده مگه؟ چرا اینقدر حالت بده؟» سپیده دوباره دلش گرفت و به ضریح خیره شد و گفت: «یه چیزایی تو دل آدم هست که باید با خودش به گور ببره.» هاجر با ناراحتی گفت: «خدا نکنه خواهرجان! چرا؟ چی شده؟» سپیده صورتش پر از اشک شد و گفت: «خدا ببخشه منو. نباید بگم اما من یه مدتی بود که صیغه یه مردی شدم. وقتی خانمش فهمید، ولم کرد و رفت. کلا از این شهر جمع کردن و رفتن مشهد. من موندم و یه دنیا تنهایی. تا این که...» دوباره گریه‌اش گرفت. کمی که آرام شد گفت: «تا این که سه سال گذشت و فهمیدم که خیلی دارم الکی مریض میشم. مریض که میشم، زود خوب نمیشم و طول میکشه تا یه کم بهتر بشم. مادر و پدرمو از دست دادم و تنهاتر شدم. تا این که دو هفته پیش فهمیدم که مریضی لاعلاج گرفتم. تحت درمانم اما معلوم نیست که چندسال دیگه زنده بمونم.» هاجر خیلی دلش برای سپیده سوخت. اصلا غم و غصه خودش را یادش رفت. از بس زندگی زنی به آن زیبایی و تنها و پرغم، او را متاثر کرده بود. پرسید: «بیماریت خطرناکه؟» گفت: «برای خودم آره. مشکل حادّ خونی هست. ممکنه حداکثر دو سه سال دیگه... حالا اینش مشکلی نیست. میگم عمر دست خداست. نمیدونم چطور خودمو جمع و جور کنم؟ چون نه سر کار میتونم برم و نه کسی دارم که ازم حمایت کنه. بابام هم بیمه نداشته که محتاج مردم نباشم. غیر از اینه که خدا باید زود مرگ منو بده که راحت شم؟ غیر از اینه که اگه امشب بمیرم، از فرداشب بهتره؟» هاجر خیلی دلش سوخت. دلداری‌اش داد. کم‌کم داشت هوا تاریک میشد و هاجر باید به خانه برمی‌گشت. از سپیده خداحافظی کرد اما لحظه آخر، دوباره با هم قرار گذاشتند که پس‌فردا هم‌دیگر را دوباره ببینند. وقتی هاجر به خانه برگشت، مختصر غذایی برای منصور آماده کرد. اما منصور تا وارد شد، دیروقت بود و میل نداشت. چندتا میوه دستش بود و می‌خواست بگذارد و برود که رو به هاجر کرد و با حالت عجز و درماندگی گفت: «دعا کردی برام؟» هاجربا تمام احساسش گفت: «خیلی. خیلی دعات کردم عزیزدلم. ته دلم روشنه. خدا کمکمون میکنه.» منصور با ناراحتی گفت: «خدا کنه. اما دیگه... شاید همین چند تا میوه... آخرین چیزایی باشه که میتونم بخرم. دیگه حتی پولِ دو سه تا میوه هم ندارم. چه برسه یه قرص و داروهام.» هاجر بلند شد و گفت: «اشکال نداره. تو فعلا آروم باش. حرص و جوش برای آدم مریض ضرر داره. خدا بزرگه.» @Mohamadrezahadadpour منصور این را گفت و به خانه نقلی خودش رفت. هاجر همین طور که میوه‌ها را برای نیلوفر پوست کَند و دو تا قاچ هم خودش خورد، پاهایش را دراز کرد و سجاد را روی پاهایش خواباند. سپیده از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. حالت ناامیدی و دست و بالِ تنگِ او را که تصور میکرد، غم و غصه خودش یادش میرفت. تا این که سجاد را خواباند. دید نیلوفر هم کنارش خوابش برده. بلند شد و کمی خانه را جمع و جور کرد که چیزی به ذهنش آمد. دیر وقت بود. به کنار پنجره رفت و آسمان را نگاه میکرد. تصمیم مهم و سختی بود اما می‌توانست هم مشکل منصور را حل کند و هم... صبح شد. هاجر شماره دفتر یکی از روحانیونی که با اوس مرتضی دوست بود، برداشت و برای او تماس گرفت. -سلام علیکم. بفرمایید. -سلام حاج آقا. ببخشید مزاحم شدم. ادامه👇
-خواهش میکنم خواهرم. بفرمایید. -یه استخاره میخواستم. نیت هم کردم. -بله. چند لحظه صبر کنید. چند لحظه بعد... -الو! -بفرمایید حاج آقا! -جواب استخاره‌تون خیلی بده. اصلا بهش فکر نکنید. هاجر که اصلا جواب شنیدن جواب منفی نداشت، با تعجب و ناراحتی گفت: «خب حاج آقا چیکار کنم پس؟ این تنها راهی هست که به عقلم میرسه!» -نمیدونم. به هر حال جواب استخاره‌تون خوب نبود. امر دیگری ندارین؟ -چرا. ینی خواهش میکنم. ببخشید... اگه کسی بخواد خلاف استخاره عمل کنه، باید چیکار کنه؟ -خب شما که میخواستی خلافش عمل کنی و هر چی خودتون دلتون خواست عمل کنید، دیگه چرا استخاره گرفتید؟ -خب گفتم شاید خوب بیاد و ته دلم قرص‌تر بشه. -متاسفانه خیلیا تصمیمشون گرفتند و بعدش برای این که وجدانشون راحت کنند، میگن یه استخاره هم بگیریم که بعدش بگیم استخاره هم خوب اومد. به هر حال؛ صلاح نیست. یا استخاره نگیرید؛ و یا اگر گرفتید، حتما به جوابش مقید باشید. -ممنون. ببخشید میپرسم، ولی حروم نیست. مگه نه؟ -ای بابا! نه خواهرم. حرام نیست. ولی نتیجه اش هر چی شد، گردن خودتون! خدانگهدار. حاج آقا که مشخص بود آخوند پخته و جاافتاده ای بود، این را گفت و خداحافظی کرد و قطع کرد. هاجر مثل مرغ پرکنده در خانه راه میرفت. تصور حال خراب و ناراحت و پژمرده منصور، دلش را ریش ریش میکرد. دوست داشت کاری برایش بکند. تا این که برای یک لحظه، دوستش در باشگاه از خاطرش گذشت. همان که اسمش پرستو بود و مشاوره میداد. فورا تلفن را برداشت و برای او تماس گرفت. -تو حالت خوبه دختر؟ چه دلی داری که این فکرا میاد تو ذهنت! -تو هم اگه جای من بودی و حال بد شوهرت میدیدی و کاری از دستت برنمیومد، همین فکری میکردی که من کردم. -خب الان زنگ زدی که راهنماییت کنم؟ اگه روراست باهات حرف بزنم باز دوباره نمیذاری بری؟ -ینی تو هم میگی دارم استباه میکنم؟ -اتفاقا میخوام بگم چه فکر خوبی کردی! -شوخی میکنی یا داری برای دلخوشی من میگی؟ -نه. اتفاقا نه شوخی میکنم و نه برای دلخوشیت میگم. اگه اینجوری تصمیم گرفتی، پس لابد درسته. هیچ کس جای من و تو نیست که بخواد به جای ما تصمیم بگیره. -پس چرا استخاره بد اومد؟ -استخاره کردی؟ -آره. دو ساعت پیش استخاره کردم. گفت خوب نیست. -نمیدونم. ولی عقل من بهم میگه تو زن خیلی شجاعی هستی. خیلی خیلی شجاع. بر عکس سن و سالت، تصمیم بزرگی گرفتی. من تا حالا یک مورد هم نداشتم که مثل تو اینقدر مصمم باشه و برای زندگیش مایه بذاره. -ینی میگی انجامش بدم؟ درسته دیگه؟ -والا خودت میدونی. ولی آره. چرا که نه. وقتی میبینی که آقامنصور اینجوری و ایناست، دیگه چاره ای نمیمونه الا ... من فقط موندم تو چطور با حس زنانه ات کنار اومدی؟! هیچ زنی... البته نه هیچ زنی... اکثر خانما اصلا به کسی اجازه چنین فکری نمیدن... چه برسه که بخواد عمل کنه! هاجر چند لحظه سکوت کرد و سپس با بغض گفت: «من عاشق منصورم. منصور داره اذیت میشه. میمیرم و زنده میشم وقتی میبینم حالش بده. این کافی نیست؟» پرستو هم که تحت تاثیر هاجر قرار گرفته بود، چند لحظه صبر کرد و جواب داد: «چرا عزیزم. کافیه.» @Mohamadrezahadadpour همین یک جمله، یا بهتر است بگویم همین یک تایید در کنار احساس هاجر کافی بود که حرفش را رک، چشم در چشم به منصور بگوید و پای همه عواقبش بایستد. هاجر بیشتر از هر روز منتظر منصور بود. تا این که ظهر آمد و سری به بچه‌ها و هاجر زد. هاجر فکرش را با منصور مطرح کرد. منصور از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد. با حالت ناراحتی و عصبانیت اما آرام گفت: «معلومه چی داری میگی؟ میدونی اگه کسی بفهمه...» هاجر جمله منصور را به خودش برگرداند و گفت: «دیوار حاشا بلنده. اگه کسی فهمید، میگم پیشنهاد خودم بوده. میگم منصور راضی نمیشد و خودم اصرار کردم.» ادامه👇
منصور که زبانش بند آمده بود گذاشت و از خانه هاجر زد بیرون. لحظه رفتنش از خانه، همین طور که با خودش غُرُلُند می‌کرد، گفت: «اصلا گوش نمیده چی دارم میگم! فقط حرف، حرف خودشه!» این را گفت و رفت. هاجر تا شب به حرفش فکر کرد و لحظه به لحظه مصمم‌تر میشد تا برای منصور کاری کند. فردا شد و هاجر دست بچه‌هایش را گرفت و به امامزاده رفت. یک ساعتی که نشست و دعا خواند، دید سپیده هم آمد. خوشحال شد و با هم سلام و حال و احوال کردند. هاجر چند لقمه نان و پنیر و سبزی با خودش آورده بود. از کیفش درآورد و خودش و سپیده و نیلوفر شروع به خوردن کردند. سپیده هم چند تا کیک با خودش آورده بود و بین خودشان تقسیم کردند. اصلا خوشی و لذت امامزاده ها در همین دورهمی‌های خاله زنکی است. نیلوفر رفت بازی کند. هاجر و سپیده کنار هم نشستند و دوباره سفره دلشان را پیش هم باز کردند. -سپیده خرج و مخارج درمانت چقدره؟ -نمیدونم. فرق میکنه. ولی باید در طول ماه، این چهار تا قرص را از هرکدوم پنجاه تا بخرم. -آهان. ایرانیه یا خارجی؟ گیر میاد؟ -آره بابا. هست. هرچند خارجیش میگن بهتره. اما زورم به خارجیش نمیرسه. -خب... اگه یه چیزی بگم، قول میدی ناراحت نشی؟ -بگو خواهر! ناراحت نمیشم. -به همین امامزاده قسم بخور که ناراحت نمیشی. -به همین امامزاده ناراحت نمیشم. اگرم شدم، میذارم پای دوستیمون. -باشه. سپیده جون! شوهرم متاسفانه مریضه و اون روزی که همدیگه رو دیدیم، اومده بودم واسه اون دعا کنم که تو رو دیدم. راستش شوهر من ایدز داره. -راس میگی؟ خدا شفا بده. -ممنون. تو یه خونه نقلی جدا زندگی میکنه. دلم براش خیلی میسوزه. میدونم که چون هم جوونه و هم خوشکله و هم آتیشش تنده، بدون من داره اذیت میشه. هرچی گفتم من چیزی ازت دریغ نمیکنم و واسم مهم نیست که مریض بشم و ایدز بگیرم، قبول نکرد که نکرد! -آخی. معلومه خیلی دوستت داره. خب؟ -آره. تا این که تو رو دیدم. سپیده مرگ هاجر ببخشید دارم اینجوری میگم. ببخشید. ولی تو خیلی مهربونی. مثل خواهر نداشته خودمی. ببخشیدا اما تو هم مریضی. تو هم جوونی و خوشکلی. میشه... خیلی راحت و خودمونی... ببخشید... اگر ناراحت نمیشی... میشه تو رو واسه شوهرم خواستگاری کنم؟! سپیده دهانش باز مانده بود. نگاهش را از هاجر دزدید. به ضریح نگاه کرد. به اطرافش نگاه کرد. مشخص بود که غرق در افکار مختلف است و اصلا انتظار این پیشنهاد را نداشته! هاجر گفت: «بین خودمون و خدا میمونه. نمیخوام شوهرم اذیت بشه و نتونم کاری براش بکنم. میخوام اگه خودم نمیتونم، یکی دیگه باشه که شرایطش مثل اون باشه و مهربون و خانم باشه و مثل دو تا خواهر...» سپیده حرف هاجر را قطع کرد و گفت: «هاجر تو... تو خیلی زن خوبی هستی... من... راستشو بخوای من... اصلا...» سپیده هنوز حرفش منعقد نشده بود که هاجر عکس منصور را از کیفش درآورد و به سپیده نشان داد و گفت: «این عکسشه. اسمش منصور هست. خیلی مرد خوب و خوش و سرحالیه. اما بیچاره بدبیاری آورده. حواسم بهش نبوده و معتاد شد و سر از بیماری و این چیزا درآورد. میخوام بقیه عمرش چیزی براش کم نذارم. اگه قبول کنی، شده خودم کار میکنم و میرم خونه مردم کُلفَتی میکنم اما نمیذارم به تو و منصور بد بگذره. اینو جلوی همین امامزاده بهت قول شرف میدم.» سپیده که گریه‌اش گرفته بود، رو به طرف ضریح کرد و سرش را پایین انداخت. هاجر سر و صورت سپیده را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «گریه نکن عزیزدلم! گریه نکن هَوو جان. گریه نکن.» قرار گذاشتند برای آخر هفته. روز پنجشنبه. هاجر شام خوشمزه‌ای درست کرد و قبل از این که سپیده بیاید، آن را به خانه منصور بُرد. منصور که سر و صورتش را صفا داده بود، به هاجر گفت: «ببین چی کار میکنی؟ ببین چقدر خود رای و سرخود شدی!» هاجر لبخندی زد و گفت: «دلم میخواد. دوس دارم واسه عشق اول و آخرم کم نذارم. منصور مگه این که من زنده نباشم که بذارم تو غصه بخوری. سپیده کم‌کم پیداش میشه. عکسش که نشونت دادم. به دلت نشست. اما بازم اگه مشکلی بود، بگو یه جوری خودم حل و فصلش کنم. فقط تو حرص نخور که داغون نشی.» منصور گفت: «هاجر خودمون پول نداریم و باید از فردا سماق بمکیم. چرا این زنو آوردی اینجا؟» هاجر گفت: «فکر اونجاشم کردم. قراره فردا برم درِ خونه حاج‌آقای مسجد و ازش روزه استیجاری بگیرم. نماز استیجاری بخونم. تو کاری به این چیزا نداشته باش.» در همان لحظه زنگ به صدا درآمد. چند لحظه بعد، سپیده با آرایشی ملیح و دلنواز جلوی منصور ایستاده بود. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام. خداقوت. انگار این داستان باقبلیا خیلی تفاوت داره. چشم منصور کور شه می خواس پاشو کج نذاره که تاوانشو زن بدبختش بده. می گذاشت بمیره بهتر بود. تازه میره براش زن خوشگل می گیره.‌کوفتش بشه. 🔹سلام حاج شبتون به خیر داستان مشخصه که منصور داره کلک می زنه به هاجر و نقشه کشیده با سپیده از قبل همه چی هماهنگ شده است 🔹متاسفانه زنها تو جامعه ما ساده لوح هستن خودم قربانی ام قربانی مهربان ودلسوز بودن 🔹سلام شیخ خداقوت کار جدیدتون مثل همیشه داره عالی پیش میره منتها فرقش اینه به خاطر ژانرش جذابیتش کمتره و عمیق تر عوضش از اون طرفم نمیتونیم صبر کنیم صبح بخونیم شبم میخونیم کل درد و بلای عالم میاد سراغمون😂 انشاءالله که داستان از این پیچ زودتر رد بشه قلمت پر برکت یا علی مدد 💙 التماس دعا 🌹 🔹حاجی دست روی چه زخم و زگیلی گذاشتی! دمت گرم 🔹سلام حاج آقا این هاجر داستان،، واقعا شورشش را در آورده... اعصابم را خورد کرد... این چه زنیه... اصلا هضم چنین قضیه ای برام ممکن نیس 🔹تلخ نوشتید اما نمیتونم نخونم. 🔹هربار داستان جدیدی میزارید به خودم میگم وایمیسم همش بیاد بعد میخونم که باز دق مرگ نشم نمیدونم چرا عبرت نمیگیرم🙄🙄🙄 🔹ای کاش زودتر بقیه داستان را ارسال میکردید، ببینیم آخر تصمیم گندش چی شد 🔹سلام حاجی زیارت قبول انشاالله 🌺🌺 پیشنهاد میکنم فکر پناهنده شدن باشی 😉مرتد نشی صلوات... مثل همه... 🔹این داستان رو زیادی اپن بیان میکنین هرچند لذت نداره و همش حرص خوردنیه ولی به درد مجردها میخوره؟ درکل هنوز داستانو نپسندیدم 🔹سلام خاک بر سر هاجر چقدر احمقه. 🔹سلام اوقاتتون منور ب انوار الهی حااج اقا یهو بگید میخواهید ما رو بکشید دیگه؟ من واقعا خانمهایی مثل هاجر رو نمیفهمم.شوهر آدم اینهمه بدی داشته باشه ولی تو چشمات رو ببندی و هیچکدوم رو نبینی هیییچ،خودت رو مقصر بدونی 🔹این داستان جدیدتون ، امشب، حالمو بهم ریخت، خود هاجر ک کارش به تیمارستان رسید خدا به داد بچه هاش برسه، امیدوارم از عاقبت بخیری بچه هاش داخل داستان بگید دلم غمباد زده واسه اون طفل معصوم ها، و جز گریه و دعا واسه شون کاری ازم برنمیاد، 🔹سلام حاج آقا این چه داستانی یعنی چی مگه میشه اینجوری عجبااااا یه خانم .... این قسمتش حرصم را در آورد .... خدایا دیوید را برسان زودتر 🔹سلام حاج اقا چقدر این داستانتون رو مخمه چقدر این دختر بی عقله واقعا تا تموم نشه کامل نمیتونم بخونم چون دارم سکته مغزی نخاعی میزنم از دستش 🔹داشت یادم میرفت که پارسال برای همسرم منم زن خواستگاری کردم و آوردمش تو خونه زندگیم.... چقدر ما زنها گناه داریم زنهایی که مثل هاجر زندگی میکنن...... دلسوزی زیادی ما زنها گاهی خیلی بیجاس 🔹بدبختیای خودمون کمه...بدبختیای هاجر هم اضافه شد 🔹سلام وقت بخیر ممنون از داستان یکی مثل همه ۲، واقعا قلم خوبی دارید. فقط یک سوال داشتم، منصور‌ واقعا ایدز داره؟ احساس میکنم همه اینا نقشه ست🙄😅 🔹واقعا این داستان واقعیه ؟ چطور میشه یه ادم به جای حل مشکل زندگیش به مشکل به مشکل قبلی اضافه کنه ؟! مریضی فقیری رو نمی بینه فقط میخواد مشکل ...حل کنه مگه عقل ندارن البته اطراف ما پر از این آدماست که بچشون مریضه مشکل داره براش زن میگیرن که خوب بشه 🔹چرا ما خانوما وقتی عاشق میشیم اینقدر چشم و گوش بسته میشیم؟؟؟ 😭😭😭😭😭😭 🔹حاج آقا این چه داستان حرص درآریِ که نوشتین زن انقدر دیوانه هم میشه از اولش فقط داشتم حرص می خوردم که خانواده داود چرا انقدر ضعیفند و خود کم بینی دارن حالا هم که این دختره لااله الا الله 🔹سلام هر چی قبلیا حال میداد، این یکی تلخ و ضد حاله هر قسمت هم زهر و تلخیش بیشتره سوختم هنر تلخ نویسیتون رو هم به رخ کشیدین ماشاالله 🔹سلام آقای حدادپور کسی زندگی من را برای شما تعریف کرده و شما از روی زندگی من نوشتید آیا؟😢 🔹سلام حاج آقا داستان خیلی زیباست این که دائم فکر می‌کنم این‌ها تو زندگی یه آدم اتفاق افتاده خیلی متأثر کننده‌ست ولی پرستو مشاور نیست، عمه‌درمانگره.. هیچ روان‌شناس و مشاوری حق نداره تو همچین شرایطی و با این ادبیات و محتوای کلام به کسی مشاوره بده 🔹سلام حاج آقا داستانتون هم عصبیم میکنه هم اذیتم میکنه هم به فکر میندازه من و
🔹سلام آقای جهرمی اینا جز شاخ و برگ رمانه یا واقعا هاجر برای شوهرش خواستگاری رفته😩🤦‍♀ الهی به زمین گرم بخور مرد بی مسولیت 😣 🔹امشب قسمت آخر بود که خوندم اعصابم کشش نداره واقعا 🔹پس بگو دیوید چ غم بزرگی داشت این خواهرش بوده🥲 🔹سلام .حاجی اینقدر داستانات برام جذابه حد نداره 🙏بیشتر از اون وقتی این همه نظریات دوستان تو گروه میزارید برام خنده دارو جذاب‌تر میشه چقدر مخاطبهای باحالی دارین و چقدر خوب مطالب گلچین میکنن واقعا ی نابغه هستید تو دوره ی که من دارم زندگی میکنم قلمت گیرا و به دل میشینه. خدا قوت 🔹سلام و عرض ادب خدا قوت بنده از نزدیک چند تا زن دیدم که خودشون رفتن برای همسرشون خواستگاری و زن گرفتن بندگان خدا از روی اجبار این کار رو میکنن بعضی مردا اینقدر بازیگرای خوبین و جریان رو طوری پیش میبرن که زن بیچاره مجبوره دست به چنین کاری بزنه و گرنه مگر کسی خل باشه که این کار رو بکنه 🔹سلام آقای پناهنده ما هرچی مکشیم از دست بی عقلی بعضی خانواده های مذهبی هست 😔 کم نداریم حتی در جامعه امروز که دخترهای دسته گلشون رو بدبخت می‌کنند 🔹سلام از زاویه عشق و فنا شدن در معشوق خوب نوشتید. عالی نوشتید عشق و عاشق را در این داستان معنا کردید دوست داشتن یعنی همین هیچ بدی دیدن از معشوق ندیدن و درک نکردن و نادیده گرفتن و یا بهتر بگم بدی معشوق را حسن و خوبی دیدن هست. چقدر از عشق و فنا شدن در عشق خانواده ما فاصله دارد و....... 🔹سلام حاجی حالم از اینجور خانم هایی که به اسم عاشق شوهر بودن خودشون وبچه هاشون رو بدبخت میکنن به هم میخوره ومتنفرم کاش شخصیت اول داستانتون اینقدر ضعیف واحمق نبود 🔹سلام حاج آقا خدا قوت، قصه ناهید خواهر داوود خیلی دردناکه 😭😭😭 متاسفانه پدر و مادرش در انتخاب داماد اشتباه کردن ،وگرنه دخترشون کم سن سال بود، اصلا از نظر خانواده گی به هم نمیومدن 🔹سلام بی نهایت غم انگیز ما بیشتر اوقات هر کاری می کنیم مشورت می کنیم. یه نفر چرا باید این همه اتفاق برای زندگیش بیفته با کسی مشورت نکنه یا با یکی در میون نگذاره. 🔹سلام حاج آقا یکی نون نداشت بخوره پیاز می‌خورد که اشتهاش باز بشه حالا حکایت هاجر شده نون ندارن بخورند یه نون خور اضافه کرد چقدر احمقانه 🤔🤔🤔 🔹من هم متاسفانه مثل هاجرتوداستان فکرمیکنم واراده ندارم ازخودممم 🔹سلام حاجی. شب بخیر بارها با خودم فکر میکردم اگه همسرم زن بگیره من خیلی اذیت نمیشم. یه شب خواب دیدم ازدواج کرده داشتم سکته میکردم از خواب که پا شدم خیلی حالم بد بود. فهمیدم آدم نباید ازین تفکرات بی پایه بکنه! الان این هاجر نادان رو کجای دلمون جا بدیم که بعد دو روز شوهرشو دوماد کرد 🔹سلام حاج آقا شب خوش داستان جدیدتون عالیه ولی باید به هاجر بگم خاک توسرت زندگی خودت رو به لجن کشیدی بس نبود زندگی اون دوتا طفل معصوم روهم خراب کردی😒 اون دختره هرچی وهرکی هست توسط اون منصور عوضی اومده تو امام زاده این هاجر خنگم باز گول خورد 🔹سلام شب بخیر حاجاقا یا باید نقش یکی ازین هاجر و منصورها رو زندگی کرده باشی یا روانشناسی ماهر باشی تابتوانی خصوصیات یک فرد قربانی(هاجر) و فرد آزارگر(منصور ) را در مثلث کارپمن به این زیبایی ترسیم کرد ... شما کدومش هستین ؟؟؟ 🔹سلام، حالم بد شد ،از این بدجنسی منصور و سپیده و سادگی زن منصور همیشه حالم بده از دست زنای ساده دور و برم که می دونم شوهراشون چه آدمایی هستن ولی زناشون نمی دونن و من به خاطر زندگیه دوستام نمی تونم بهشون چیزی بگم ،داستانتون تداعی کننده خیلی از زنای دور و برم هستن که می خوام شوهراشون رو خفه کنم ولی مجبورم به خاطر زناشون لبخند بزنم و خوش و بش کنم 🔹سلام وعرض ادب یعنی من این قسمتو خوندم هرچه خودم رو جای هاجر میذارم که بتونم یه لحظه برم واسه شوهرم خواستگاری نمیتونم🥲 یعنی اگه بگن هزار مرتبه دور از جون شوهرم شوهرت رو به قبلست و شفاش اینه یه خانم دیگه رو بگیری براش میگم این همه زن بیوه شدن منم یکیش حتما عمرش به دنیا نبوده😂..اونوقت هاجر میره برا شوهر چلغوزش زن میگیره 🔹سلام و عرض ادب و احترام خداقوت هرچی خواستم درمورد یکی مثل همه ۲ یه چیزی بنویسم نمیدونستم از کجاش و چه جوری بنویسم در کل همه چیزایی که گفته شد منم😐 ولی فقط یه چیز ذهن در هم ریختمو درست میکنه و اونم اینکه قطعا کسی جرعت نداره یه داستان به این شکل این قدر راحت بنویسه مگر این که واقعی باشه و نویسنده روایت گر باشه حضمش خیلی سخته هر شب میگم نمیخونم ولی نمیتونم نخونم😅 پس ادامه داستان میخونم تا ببینم به کجا میرسه البته دنیای آدم ها متفاوته شاید من نتونم هاجر درک کنم و کارهاش برام سخت و حتی مسخره باشه ولی اینکه به زندگیش پایبنده و بدون نگاه به کارهای شوهرش یکطرفه برای حفظ زندگیش میجنگه خیلی خیلی درس بزرگی هست
🔹با کمال صداقت نظرم درباره داستان رو بگم؟ انزجار از کل محتوایی که محور هاجر جریان داره! هاجری که به اصطلاح آفتاب و مهتاب ندیده است، اما رفتاری که در اون غلبه داره، تناسبی با میزان بالای حیا (که اوایل توصیف شده بود) نداره! از همان اوایل و بزک و دوزک به هر طریقی و هر جایی که منصور خانش را راضی کند، از قربان صدقه های لوس و زیادی اش که انگار با کودکی بد ادا برخورد دارد! تا حرفی که به آن خانم زد، آن هم در امامزاده! مثل یک تیر خلاص.... (چطور چنین خانواده ای چنین دختری تربیت می کند برای من جالب هست...(به ظاهر) به نظر من صد درصد نمی شود گفت دختر چون این ها رو تجربه نکرده بوده یا ساده و خام بوده اینطور رفتار کرده!! وگرنه چرا سادگی و خامیش باعث نشد که مثلا نره و چنین پیشنهادی نده به یک خانم دیگه! ؟ چرا سادگی‌ش باعث نشد که نتونه در خیابون و کوچه و اینور و اونور بخاطر دل منصور خانش آرایش کنه و ساده باشه؟! یاد این جمله می افتم که میگن: که فلانی آب نمی دیده وگرنه شناگر ماهریه! تصور و فکر کردن به چنین چیزی در رابطه با قشری که به عنوان صاف و ساده در داستان توصیف شده ان، برای من تاسف آوره. 🔹سلام حاج آقا هی میخوام نخونم این داستان رو نمیشه حالا خدا کنه بچها سالم باشن هر بلایی سر مادر ساده لوحشون اومد هم بیاد به درک اصلا خدا کنه داوود سرپرستی بچها رو به عهده بگیره 🔹شبتون بخیر والا داستان یکم با چیزی که عقلی باشه جور در نمیاد ولی از این جور داستانا متاسفانه داشتیم در دهه های ۴۰ ،۵۰ و الانم انگار بین مخاطبا هم عده ای هستن هیچی نمیتونم بگم واصلا نمیتونم هاجر رو قضاوت کنم خودم تو شرایط آسونتر هاجر که بودم بدون بچه گذاشتم و اومدم خونه پدرم برا همین نمیتونم قضاوتش کنم فقط دلم برا داوود بیچاره میسوزه که هیشکی به حرفش محل نمیده موقع بدبختی بیچارگی و بن بست که رسیدن بارشون رو دوش داوود افتاد😔 🔹من خیلی مثل هاجر هستم وحالاهم بعدچندسال ازطلاق خوددرگیری دارم‌ وچت‌ باانواع‌ ادمهاواخرش خودارضایی ومقاومت هم میکنم‌ مشاورودرمان‌ نمیرم کلا میترسم دارواعصاب وروان بخورم 🔹سلام، وای استاد داستان تونو وقتی میخونم لحظه به لحظه شو تو زندگی یکی از اطرافیانم دیدم و چقدر ما حرص میخوریم از دست کارای خانومه مث حرصی که همه دارن از دست هاجر میخورن 🔹سلام حاجی واقعا داستان فوق العاده عالی هستش شاید برا بعضی ها خیلی غم انگیز باشه و اعصابشون نکشه ولی به قول قدیمی ها حقیقت تلخه ...... خاهشا این" یکی مثل همه " رو ادامه بدید و جلد های بعدیش رو هم بنویسید واقعا درد های جامعه هستش قلمتون مستدام راستی قابل باشم در کنار حرم پدر مهربانی ها علی ابن موسی الرضا به یادتون هستم 🔹سلام وقتتون بخیر ممنون از داستانتون.. داستانتون شده مثل لالایی مادربزرگها تا خونده نشه خواب به چشممون نمیاد. مگه میشه یه خانم انقدر ساده باشه🤔 🔹سلام علیکم حاج اقا یکی دوستان من سالها معتقد بود که باید برای شوهرش زن بگیره و نسل شیعه رو زیاد کنن و... ما دوستان نمیتونستیم هضم کنیم این تفکر رو.اما دوست من به شدت خودش رو محکم نشون میداد و تو تصمیمش مصمم بود.الان چند ساله که برای شوهرش زن گرفتن.به مشکل خوردن اساسی،دوستم با داشتن نوه و داماد و چند تا بچه چند ماه پیش تصمیم گرفت که جدا بشه،چون خیلی شرایط براش سخت شده و خیلی اختلاف دارن با اون خانم.تازه دوستم بسیار خانم مومن و صبور و با تقوایی هستن و اینقدر مشکل پیدا کردن.میخوام بگم ما زنها اگه چنین کارهایی میکنیم و شوهرمون رو زن میدیم کاملا کار دور از عقل و خلاف فطرتمون انجام میدیم.و حتی زن دادن شوهر تو کشور ما کاملا خلاف عرفمون هم هست. حاج اقا اعصابم میریزه بهم از خوندن حماقت های هاجر.تو ایام امتحانات هم هست شاید دیگه نخونم تا بعد از امتحاناتم 🔹بنظرم این داستان شما فقط بتونه این مهارت رو به بچه ها یاد بده که مشکلاتشان رو از پدر و مادرهاشون پنهان نکنند کافیه.یکیش خود من... البته مشکلات جدی که نیاز به کمک دارند نه اینکه هر مشکل کوچیکی رو منتقل کنند. زنی که کمی سیاست زنانه بلد نباشه و زرنگ نباشه خیلی راحت میتونه با یه نقشه ی شوم ولی ساده ی شوهرش اینجوری خودشو بدبخت کنه. نمی دونم شایدم هاجر داره چوب سادگی و بی سوادی خودشو خانواده اش رو میخوره 🔹سلام داستان یکی مثل همه دو ،گرچه به نظر خیلیها تلخ اومده ولی بنظرم از بهترین داستانهاتونه. انگار با هر بندش دارید داد میزنید «فاعتبروا یا اولی الابصار» . همشون دارن تاوان بی فکری و ساده لوحی و بی تقوایی شون رو میخورن جز داوود. در همین شرایط سخت داوود تونسته با تصمیمات درست و بجا ،پایه‌های رشدش رو محکم کنه‌. اون داوودی که تو داستان اول اونقدر پخته و خوش فکر و بصیر بود و کارهای شگفت انگیز میکرد اون ایام خودسازی کرده بود.
🔹سلام نظرات رو در مورد داستان خوندم اینایی که میگن هاجر احمقه مشخصه که تاحالا عاشق نشدن... عشق یعنی اینکه معشوق بشه همه وجودت از خودت برات مهمتره و متاسفانه دخترای ما چون از پدرشون محبت نمیبینن کورکورانه عاشق اولین مرد زندگیشون میشن و امان از روزی که اون مرد ناتو باشه... 🔹حاج آقا نباید پا روی حق بگذاریم داستانتون حرف نداره انگاری صد سال پیش به دنیا آمدید انقدر که به نکات ظریفی اشاره می‌کنید مثلا اونجا که میگید کرم ساوین تنها لوازم آرایشی دخترها بود شما واقعا مرد دنیا دیده ای هستید .یه مثل معروف هست که میگه آدم دنیا دیده بهتر از دنیا گشته هست 🔹سلام حاج اقا هاجر از بدبختی خوشش میاد خیلی زود داره تند تند خودشو بیچاره میکنه 🫢 🔹سلام علیکم خدا قوت حاج آقا ،به زخم هایی دارید اشاره میکنید که بسیار نزدیک آدمها هستن ...درباره داستانتون ؛ بعضی آقایون واقعا همینقدر بی غیرت هستن که زن و بچه های طفل معصوم گشنگی بکشن و به زحمت و سختی بیفتند...اصلا فرض رو بگذاریم بر بیمار بودن منصور آیا حق داره که بره کنج عزلت و بگه پول ندارم ؟نباید بره به پدر و مادرش بگه و کمک بخواد ؟آبروش پیش پدر و مادرش بره بد تره یا اینکه زنش با دوتا بچه آواره و بی پناه بشه؟چقدر این هاجر ساده س خدا کمکش کنه 😔 🔹سلام شبتون بخیر خیلی در مورد داستان جدیدتون حرف دارم فقط به این بسنده میکنم که الان خانمها دارند از اون طرف بوم میافتند امثال نسل ما خانمهایی که در دهه های گذشته حداقل یک نفر باشرایط شبیه هاجر دیدیم خیلی هامون برای اینکه کسی سرمون کلاه نذاره یا شوهرامون اذیتمون نکنند دست پیش میگیریم و از همون اول زندگی دمار از روزگار مردها در میاریم ویا دخترانی تربیت کردیم که چنین طرز فکری دارند😔 هر قسمت از داستانتون یک بحث و گفتگوی جدا می‌طلبه،ای کاش یک بستری فراهم می‌شد که از این فرصت خوب داستان پر محتوا استفاده کرد و در خلال بحث هایی که در مورد داستان میشه روشنگری کرد. 🔹سلام حاج آقا امشب چقدر دلم خون شد و اشک تو وشام جمع شد با داستانتون،منم یه جورایی مثه هاجر شدم چند سالیه،با این فرق که خودم نخواستم،خیلی سخته آدمیزاد رو آب میکنه وپیر میکنه. ولی به کسی نمیشه گفت حتی پدر و مادرم،کلا بنظر من تا کفشهای کسی رو نپوشیدی و باهاش راه نرفتی نمیتونی قضاوتش کنی. 🔹خلاصه که مثل هاجر داستان شما زیادن . هم بخاطر شوهر همون بعد ازدواج دست از ارزشهاشون زود برمیدارن وبرنگ دل هوس باز اون در میان ، وهستن خانواده های سنتی مذهبی که با این توجیه که چون شوهرش خواسته شوهرش گفته شوهرش میخواد چادرش رو کنار گذاشته ارایش میکنه مدل وسیستمش عوض شده و حتی باهمین توجیهات زیر انواع واقسام جراحیها هم میرن چون بنمایه عمیق دینی ندارن بلکه فکر میکنن کاملا در جهت حفظ شوهر گام برمیدارن . اصلا حد رضایت شوهر چیه ؟ تا کجا باید حرفش وعقیده اش رو محترم دونست ؟ کاش اینا رو بیارین تو داستانتون . مردم ما خیییییلی دور افتادن و از اصل و حقیقت برخی از واضحات دین بی خبرن چه برسه به ریزه کاریها ... 🔹سلام علیکم.. با توجه به اینکه انگار یه سری از مخاطبان هم ، همون کار هاجر رو انجام دادن...خیلس برام جالبه بدونم که بعدش ، از کاری که انجام دادن راضی هستن یا خیر ؟ کاش اینو بیان بیان کنن...انگار تو خانواده های مذهبی گاها خوب جلوه میدن این کار رو ...و بعضا مردها با بیان هایی ترغیب با جبر میکنن... و در کل اگه بشه یه سنجشی بشه که چند درصد این افراد از کاری که خودشون کردن.راضی هستن یا نه ، خوبه... چون زن ها احساساتی و بدون فکر عمل میکنن و بعدا دیگه راه برگشتی نیست متاسفانه. حداقل این نظر سنجی یه دید بهتری بده به بقیه... ممنون . خدا قوت 🔹سلام وقت بخیر نظرات دوستان رو میخونم و برام جالبه که ما چقدر راحت دیگران رو قضاوت میکنم😔. به هاجر که با تمام وجودش عاشق شوهرش هست میگیم احمق! رفتار اشتباهش رو میزاریم پای شخصیتش ولی هرگز عشقی که تو وجودش داره رو درک نمیکنم. قبل از قضاوت بهتره خودمون رو عاشق کنیم و بزاریم جای طرف، اون وقت درک میکنیم که ما هم هرگز کار بهتری انجام نمیدیم! یا حق 🔹این پیام ها همه از خانمای کاناله؟ جسارت نباشه ولی چقدر بغضی از خانم ها ضعیفین از نظر من خانمی که نمیتـونه خواندن یک رمان که خلاف عقاید و علایقش رو مدیریت کنه و فورا عصبی یا اندوهگین میشه پس چطور میخواد زندگی و مشکلاتش رو مدیریت کنه؟ نقطه مشترک بین هاجر ساده لوح با خانمایی که اینجور مواقع فورا از کوره در میرن و. گارد میگیرن فقط یک چیزه اون هم ضعف ضعف ضعف ضعف در مدیریت احساس و افکار یکی به شدت سهل گیر یکی به شدت سخت گیر آخرش هم نتیجه هر دو میشه شکست عاطفی فروپاشی بنیان خانواده طلاق افسردگی و.... من با خوندن این پیام ها فهمیدم که خانم های ما خیلی بیشتر و فراتر از آنچه فکر میکنیم نیازمند آگاهی هستن
🔹آقای حدادپور عزیز سلام شب بخیر بارزترین نکته‌ای که توی یکی مثل همه۲ نظرم رو جلب میکنه،تعریف اشتباهی که هاجر و مصادیقش از وفاداری و رازداری همسر و عشق دارن وگرنه میشه با یه مشورت عاقلانه جلوی خیلی از مشکلات اینچنینی رو گرفت 🔹سلام، من نظر دادم اما حیفم میاد این رو نگم! خطاب به مخاطبینی که میگند این عشقه! میخوام بپرسم این کجاش عشق هست دقیقا؟ منصوری که بخاطر ثروت و تیپ و قیافه انتخاب شد!! و اگر از او خوشگل تر و پولدارتر پیدا می‌شد، مسلما همان دیگری انتخاب میشد!! همان اول کار، هاجر او را مقایسه می کرد با چهره بازیگرانی که دوست داشت! این کجایش عشق است؟ نهایت نهایتش، نگوییم حماقت و هوس های نوجوانانه! می شود جوزدگی و بعد از مدتی زندگی، وابستگی و نه عشق! 🔹به نظرم این خانم های گروه یکم مسئله را شور درک می‌کنند در حال حاضر در این کشور خیلی از قومیت ها چند همسری رواج داره در اکراد در اعراب در لرها و.... ۵۰ سال پیش تا ۱۰۰ سال پیش چند همسری رایج بود و الانم در برخی استان ها رایجه. طرحواره های ذهنی افراد به این باور رسیده تک همسری تک فرزندی بی فرزندی این فشار روانی بعضی خانمها زاییده ادراک بدون انعطاف خودشون هست. این فشار روانی ناشی از مسئله و موضوع نیست بلکه نحوه ادراک از موضوع است. چشمها را باید شست جور دیگر باید دید 🔹حاج آقا جالب تر از خود داستان تعدد نظرات و دیدگاه های افراد نسبت به یک موضوع و داستانه... و این که هر کدوم از ما تو هر جایگاه اطلاعاتی و اجتماعی معتقدیم که تفکر ما هست که راجب این مسئله درسته ... 🔹ب نظرم هاجر نه احمقه و نه ساده‌لوح فقط تمام دور و بریهاش، آدم‌های صاف و صادق و بی‌شیله‌پیله بودن. اونم فکر میکنه همه همینجوری هستند. همچین آدمهایی اصلا ب مخیله‌شون خطور نمیکنه کسی بخواد خیانت کنه خودم تا مدتها باورم نمیشد ممگنه یکی بیاد بگه مهریه همون میزان ک آقا میفرمایند، ب این دلیل ک نخواد بیشتر مهر بده😐 تا حالا عاشق نشدم، واسه همین یه سری از رفتارهای هاجر رو نمیفهمم. ولی ممکنه حق داشته باشه ب خاطر حفظ زندگیش بعضی از این کارا رو بکنه. در آخر هم بگم خدا بدجور از امثال منصور انتقام میگیره؛ نمونه‌اش آخرین تابوت. برخلاف یکی مثل همه۱، خوندن این قسمتها برام خیلی سخت و دردناکه، فقط میخوام ببینم عاقبت منصور چی میشه 🔹سلام وقتتون بخیر چند شب پیش منزل یکی از اقوام بودیم یه بنده خدایی که چند سال پیش دخترش رو زود شوهر داده بود خیلی ناراحت بود و می‌گفت که دخترش حالا با دو تا بچه پشیمون شده و میگه من به اجبار شما شوهر کردم ، من این مرد رو نمی‌خواستم و ... میخواستم بگم متاسفانه علی رغم اینکه ادعای رشد و پیشرفت داریم یه عده بچه هامون دیر ازدواج میکنند و بعد به مشکل می‌خورند یه عده خیلی زود ازدواج میکنند و بعد دچار مسئله می‌شوند هنوز نمی‌دونیم از زندگی چی می‌خواهیم انگار داستان هاجر و منصور و داوود همیشه در حال تکرار هست فقط دهه ۵۰ میشه دهه ۹۰ خدا عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه 🔹سلام آقای حدادپور برخلاف بقیه نظرات، به نظر من با در نظر گرفتن اینکه این داستان مال دهه هفتاد هست، منصور ویژگی‌های مثبتی هم داره. و عشق هاجر به منصور هم اصلا یه چیز غیرمنطقی، عجیب یا خارق العاده نیست. 🔹سلام طوری فضای دهه هفتادروروایت میکنیدکه برای ماهاکه تواون دوران همسن هاجرداستان بودیم هیچ نکته ای نگفته باقی نمیمونه درموردهاجربایدبگم خیلی انعطاف زیادی درباره منصوربه خرج میده ودیگه اینکه احساس میکنم وقتی به متصورمیرسین خیلی انگارازش متنفروعصبی هستین که تونوشته هاهم این نکته مشهوده البته بیشتربهش میادمنفورباشه تامنصور هاجررودرک نمیکنم یه جورسادگی که مث دوستی خاله خرسه داره وباحماقتش داره زندگی بچه هاشوبه آتیش میکشه حاج آقااگراین داستان واقعی باشه خیلی بایدمواظب بودکه دخترهاموقع ازدواج گیرنامردهای پست فطرتی مثل منصورنیفتن 🔹سلام آقای حداد پور بخدا از خوندن پیام های کانال بیشتر از خوندن داستان ناراحت شدم همش فکر میکنم " هاجر" یه شخصیت واقعی هست که داره زندگیش نوشته میشه شاید بعدا این داستان رو بخونه😢، شاید دیوید بخونه و چقدررررررر بد و تلخه که این حرفها رو درباره خودش بشنوه؛ احمق ساده لوح خاک تو سرش دیوانه بدبخت تیمارستان بی عقل خل ضعیف نادان شناگر ماهر خیلی دلم گرفت همش تصور اینکه هاجر یا دیوید داستان رو بخونن بعد برسن به نظرات کاربرها اونا رو هم بخونن قلبم رو میشکونه... خیلیییییی زشته که اینا رو نوشتن خیلی، تنها خدا و معصومین هستند که اشتباه نمیکنن تازه تشخیص اینکه اشتباه یا درست با خداست نه اینکه همینطوری بیاید درباره بنده خدا بنویسن اشتباه کرده و بی احترامی کنن حداقل خانم ها خیلی زشته به هم جنس خودشون انقدرررررر بد بگن 🔹ازخوندن داستان لذت میبرم مخصوصا جاهایی که زیر پوستی یه سری مسایل رو گوشزد میکنید چقدر حواس جمع و دقیق وروان شناسی ...
⛔️ چقدر پیام های خوبی دادید از همتون ممنونم🌷 همیشه باعث رشد و قوت قلب و تشویق به تلاش بیشتر هستید خدا عزتتون بده ولی رفقا این داستان، کاملا واقعی است و بعضی از مهم ترین شخصیت های داستان(که در قید حیات هستند و فضای مجازی دارند) در این کانال حضور دارند😐 همین شبتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی هاجر فردای همان روز به حاج‌آقای مسجد مراجعه کرد و یک سال روزه و یک سال نماز استیجاری خرید. باید سی روز روزه می‌گرفت و نماز پنج‌گانه را برای سیصد و شصت و پنج روز می‌خواند. اما حواسش نبود که در حال شیردادن به سجاد است و اگر بُنیه نداشته باشد و بدنش ضعیف بشود، شیر برای بچه شیرخوارش نخواهد داشت. یک هفته گذشت. در آن یک هفته، هاجر کارش شده بود روزه گرفتن و نمازخواندن. تا این که دچار ضعف شدید شد. اعصابش هم زود خرد میشد و سر بچه‌ها داد میزد. چرا که وقتی انسان گرسنه است و کارِ بیش از حدِ توانش از بدنش بکشد، خیلی به او فشار می‌آید و آستانه تحملش پایین می‌آید. هروقت غذا به خانه منصور و سپیده می‌بُرد، میدید که آنها کم‌کم با هم مانوس شده‌اند. سپیده کارهای خانه را انجام میداد و منصور هم روحیه‌اش خیلی تغییر کرده بود و حتی محبتش به هاجر زیادتر شده بود. اما صرفا محبت لسانی. هاجر روزی دو وعده به خانه آنها غذا می‌برد که البته از هفته دوم، منصور گفت: «دیگه تو نیا. خودم میام که هم بچه‌ها را ببینم و هم دوری تو محل بزنم.» یک ماه گذشت. هاجر کل آن یک ماه را روزه رفت و از دِین گرفتن روزه برای آن مرحوم خارج شد. اما کسانی که اهل نماز و روزه استیجاری هستند می‌دانند که خواندن نماز استیجاری به مراتب از روزه گرفتن سخت‌تر است. چرا که هم زیاد است و باید نمازهای یومیه کسی را به مدت سیصد و شصت و پنج روز بخوانی! چیزی نبود که بشود دو سه ماهه سر و تهش را به هم آورد. یک روز که داود به خانه هاجر رفته بود تا به خواهرزاده‌هایش سر بزند، همین‌طور که سجاد را در بغل گرفته بود و با نیلوفر هم بازی میکرد، حواسش به طرف هاجر جلب شد. دید هاجر چادرنمازش را پوشیده و در طول آن یک ساعتی که داود آنجا بود، در اتاق مرتب نماز می‌خواند! داود نگاهی به ساعت انداخت و دید وقت نماز نشده. دید خیلی نمازش طول کشیده و دارد از یک ساعت بیشتر میشود. به نیلوفر گفت: «نیلوجون مامانی چی‌کار میکنه؟» نیلوفر با همان بیان کودکانه گفت: «مامان همش نماز میخونه!» داود از نیلوفر پرسید: «مامان همیشه اینقدر نماز می‌خونه؟» نیلوفر گفت: «وقتایی که داداشم خوابیده، بیشتر میخونه.» داود شستش خبردار شد. کم‌کم با بچه بغل، به طرف اتاق هاجر رفت و در آستانه در نشست. تا هاجر السلام علیکمِ نماز را گفت، داود جوری که هاجر بشنود گفت: «سجاد اگه گفتی مامان چرا اینقدر تندتند نماز میخونه؟» هاجر فورا برگشت و پشت سرش را دید. رو به داود کرد و در حالی که هول شده بود گفت: «الان برات چایی میارم داداش. مامان چطوره؟» داود گفت: «سلام رسوند. یک ساله برداشتی؟» هاجر که داشت جانمازش را جمع میکرد با تعجب رو به داود پرسید: «چی یک ساله برداشتم؟» داود خیلی عادی، که انگار ایرادی نداره و مهم نیست و نگران نباش، گفت: «هیچی. همین نماز استیجاری؟» هاجر که دید دستش پیش داود رو شده گفت: «آره.» این را گفت و به آسپزخانه رفت. اما دید داود قصد ندارد ولش کند. داود آرام آرام با سجاد پشت سر هاجر رفت و پرسید: «خیلی هم خوبه. یه جایی میخوندم که نوشته بود نود درصد ثوابش به تو میرسه. از اون مرحوم فقط رفع تکلیف میشه.» هاجر که از این حرف داود انگار خوشش آمده بود اما نمی‌خواست خیلی به روی خودش بیاورد، همین طور که استکان از کابیت برمی‌داشت پرسید: «چه خوب! دیگه چی نوشته بود؟» داود گفت: «نوشته بود که خیلی مهمه که شما از احکام نماز و وضو و این چیزا آگاه باشی. چون مثلا ممکنه حواست نباشه و یه اشتباه بکنی و کل نمازا باطل باشه.» هاجر رو به داود کرد و گفت: «خب اینا کجا نوشتن؟ منظورم احکامشه.» داود گفت: «برات میارم. کتابشو خونه دارم. راستی اسم این بابا چیه؟ همین که مرحوم شده و داری به جاش نماز میخونی؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر که آب را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود و چایی درست کند پرسید: «اسم اونو می‌خوای چیکار؟» داود گفت: «همین جوری. میخوام بدونم.» هاجر گفت: «عبدالله فرزند مش فاضل.» داود گفت: «مطمئنی؟ همینه؟» هاجر با تعجب گفت: «آره. همینه. حاج آقای مسجدمون گفت. چطور؟» داود گفت: «هیچی. همین‌جوری. هاجر از منصور چه خبر؟ سر کار میره؟» هاجر که می‌دانست گیرِ بد کسی افتاده و با همین سوالات کوچک و بی‌منظور، بلد است که آدم را تخلیه کند، در حالی که چشمش را از داود می‌دزدید و گفت: «آره. تقریبا. بد نیست. خوبه.» ادامه👇
داود دیگر هیچ حرفی نزد و نیم ساعتی که آنجا بود، با نیلوفر بازی کرد و سجاد را می‌خنداند. بعدش هم خداحافظی کرد و رفت. وقتی داود رفت، هاجر که داشت ناهار آماده میکرد چشمش به نیلوفر افتاد. از نیلوفر پرسید: «نیلوجونم! دایی داود دیگه چیا ازت پرسید؟» نیلوفر که داشت عروسکش را می‌خواباند، انگشتش را جلوی دهانش گرفت و به معنای هیس به مامانش گفت: «هیس! دارم بچمو می‌خوابونم!» هاجر لبخندی زد و همین طور که از حالات نیلوفر که داشت عروسکش را روی پاهایش میخواباند خنده‌اش گرفته بود، دوباره آهسته سوالش را تکرار کرد: «پرسیدم دیگه چیا به دایی گفتی؟» نیلوفر که با صدای تهِ گلو حرف میزد تا عروسکش بیدار نشود، همان‌طور که پاهایش را تکان میداد گفت: «دایی ازم پرسید چه غذایی خیلی دوس دارم؟ گفتم چلوگوشت. بعدشم پرسید کی خوردیش؟ گفتم یادم نیست. نگفتم گوشت نداریم. مگه من دهن لقم؟» هاجر به فکر فرو رفت. آرام به خودش گفت: «پس به خاطر همین بود که داود وقتی می‌خواست آب بخوره، مثلا اشتباهی به جای درِ یخچال، درِ جایخی و جاگوشتی رو باز کرد!» آهی کشید و به فکر فرو رفت. شب شد. وقتی داود از مسجد و بسیج به خانه رفت، سرِ سفره، اوس مرتضی از داود پرسید: «از هاجر چه خبر؟ رفتی پیشش؟» داود گفت: «آره. خیلی خوب بود. نیلوفر هنوز بلد نیست بگه اوس مرتضی. میگه موس مُمتضی!» اوس مرتضی خنده‌ای کرد و دلش برای نوه شیرین زبانش غنج رفت. نیره‌خانم پرسید: «تا اونجا بودی، منصور هم اومد؟» داود که سرش پایین بود تا با مادرش چشم به چشم نشود و دروغی که میخواهد برای دلخوش کردن او بگوید، ضایع نشود، گفت: «نه. بنده خدا درگیر کار و این چیزاس لابد.» آن شب گذشت. یکی دو هفته بعد، دوباره داود به خانه هاجر رفت. دوباره دید هاجر درگیر نماز است. اما اینبار هاجر که می‌دانست داود می‌داند، راحت‌تر نماز می‌خواند و دیگر خیلی تلاش نمی‌کرد که داود نبیند و نفهمد. وقتی هاجر نمازش تمام شد، دید داود در آشپزخانه است و با نیلوفر دارند چایی درست می‌کنند. اینقدر هاجر از این رابطه دایی و خواهرزاده خوشش آمده بود که همانجا ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد. -دایی! چاییشو بیشتر بزن! -نه دایی. کافیه. هر کسی یه استکان بخوره کافیه. -خب تو مهمونی. اجازه داری دو تا بخوری. -اِ ؟ از کی تا حالا شما باید به من اجازه بدی که یکی بخورم یا دوتا؟ -اینجا خونه ماس. برو دومیش خونه موس‌ممتضی بخور! داود خنده ای کرد و گفت: «دایی دوباره اسم بابا بزرگو بگو!» نیلوفر هم خندید و گفت: «موس‌مُمتضی!» هاجر هم خنده‌اش گرفته بود. چایی آماده شد. اینبار یه کاسه شکلات هم کنارش بود. هاجر گفت: «داود چرا زحمت کشیدی؟» -چی؟ آهان. شکلاتو رو میگی؟ اینا تبرکه. مال شبِ جشنِ چند شب پیش هست که تو مسجد مراسم بود. هر چی شکلات جلوم میفتاد و جمع میکردم، به نیت تو و این بچه‌ها جمع کردم. @Mohamadrezahadadpour هاجر خیلی از این حرف داود خوشش آمد. سجاد که تازه می‌نشست و سر و صداهای نامفهوم میکرد و گاهی هم ادای آدم‌بزرگ‌ها را درمی‌آورد، حسابی آنها را مشغول کرده بود. طوری داود آن چند دقیقه با نیلوفر و سجاد شوخی کرد و همگی دورِ هم خندیدند، که پس از ماه‌ها هاجر که خنده‌ی بلند و از ته دل یادش رفته بود، خنده به صورتش آمد و ذوق بچه‌هایش میکرد. وقت رفتن شد. داود همین طور که داشت کفشش را می‌پوشید رو به هاجر گفت: «راستی آبجی! کتابِ احکام را گذاشتم کنار تلوزیون. بردار و بخون تا اشتباه نخونی و نماز مردم گردنت نیفته.» -باشه. خیلی لازم داشتم. دستت درد نکنه. -یه سوال دیگه! چند ماه مونده نماز بنده خدا را تموم کنی؟ -تقریبا شش هفت ماه دیگه مونده. ادامه👇