چند دقیقه بعد، داود دراز کشیده بود وسط اتاق و هاجر و سجاد و نیلو اطرافش نشسته بودند. هاجر یک پارچه آورد و به جای باند، به پیشانی داود بسته بود. نیلو هم یک لیوان آب قند درست کرده بود و همان لحظه دکتر بازی اش گرفته بود.
-من قاشق قاشق میریزم تو دهنت دایی. باید به حرفام گوش بدی تا زود حالت خوب بشه.
داود همین طور که چشمش بسته بود و حال باز کردن چشمش را نداشت، جواب نیلو را داد و گفت: «چشم. خانم دکتر کی حالم خوب میشه؟ کی میتونم برم مدرسه؟»
-معلوم نیست. اما من و این تمام تلاشمونو میکنیم.
داود که وسط بی حالیش خنده اش گرفته بود گفت: «این کیه؟ آقاسجادو میگی؟»
سجاد فورا گفت: «من قربانم!»
نیلو جوابش داد و گفت: «مگه داریم دزد و پلیس بازی میکنیم که میگی من قربانم؟ اینجا بیمارستانه و منم دکترم.»
داود تا اسم بیمارستان را شنید، تکانی به خودش داد و به زور نشست. هاجر گفت: «داداش بخواب. پا نشو!»
داود رو به نیلو و سجاد گفت: «بچه ها جون! برین با چند تا نقل و شکلاتی که ته جیبم مونده، واسم دارو درست کنین تا من و آبجیم یه کم حرف بزنیم.»
بچه ها رفتند. داود، پارچه ای که به پیشانی اش بسته بود را کمی بالاتر کشید تا چشمش خوب ببیند. سپس رو به هاجر کرد و گفت: «هاجر اگر یه خبر خیلی خوب بهت بدم و از یه غم و غصه بزرگ نجاتت بدم، قول میدی از حالا حرف، حرف من باشه و همه چیزو بسپاری به خودم؟!»
هاجر که مشتاق شده بود بشنود که داود چه میخواهد بگوید، گفت: «خبر خوب؟ چه خبری؟»
داود گفت: «اینجوری نه! قول بده! به جان مامان نیره قسم بخور که اگر خبر خوب و باورنکردنی بهت بدم، از حالا بدون مشورت با من آب هم نخوری!»
هاجر گفت: «داری منو میترسونی! باشه. چون بهت اعتماد دارم و خدا و پیغمبر حالیت هست و میدونم که سر کارم نمیذاری، باشه. به جون مامان نیره قسم میخورم.»
داود نزدیک تر نشست و گفت: «منصور اصلا مریض نیست و ایدز نداره.»
هاجر هاج و واج نگاهش کرد.
داود ادامه داد: «به خدا! به جان مامان نیره قسم میخورم که این خبر کاملا راسته. قبلا رفته بودم پیش یکی از دوستام. پسر آقانوازاله که همسایه خونه مامان بزرگ بود. آقا صادق. میشناسیش. همین که پرستاره. برام آمار دقیق درآورد که منصور هیچ چیش نیست.»
هاجر که هنوز تو شوک بود و باورش نمیشد گفت: «وای خدا را شکر. من خیلی دعا کردم که خوب بشه. پس شفا پیدا کرد. وای خدایا شکرت!»
داود گفت: «چی داری میگی؟ چرا چرت میگی؟ میگم اصلا این مریض نبوده و کلاه سرت میذاشته. تو میگی مریض بوده و براش دعا کردی و خوب شده؟! چقدر ساده ای تو!»
هاجر که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت: «ینی دیگه لازم نیست قرصای گرون قیمت و اینا بخوره؟»
داود گفت: «نه بابا! حتی خودتم سالمی. وگرنه الان باید دور از جون خودت و سجاد، شما دو تا هم مریض باشین. اما خدا رو شکر هیچ مشکلی ندارین.»
هاجر گفت: «ینی خداوکیلی دیگه قرص نخرم براش؟ دیگه پول قرض نکنم براش قرص بخرم؟»
داود گفت: «هاجر پامیشم سرمو میزنم به این دیوار تا ضربه مغزی بشما! میگم اصلا این هیچ مرگیش نبوده. چرا دیگه بخوای براش قرص بخری؟ راستی خودت براش میخریدی؟»
هاجر که داشت صورتش را از اشک تمیز میکرد گفت: «نه. خودش با حال ناجونش پولو از من میگرفت و میرفت میخرید.»
داود که دیگر داشت حرصش درمیآمد گفت: «دلم میخواد خودمو خفه کنم از دستت. خب لابد میرفته پولتو میداده مواد و میکشیده! وگرنه آدم سالم اون همه پول واسه چشه؟»
هاجر گفت: «داود این خیلی خبر خوبی بود. حالا چطوری به خودش بگم؟»
داود گفت: «چی به خودش بگی؟ دیوونه شدی؟ اصلا نباید چیزی بهش بگی! راستی کجا میخوابه شبا؟»
هاجر برای لحظاتی در فکر فرو رفت و سکوت کرد و به نقطه ای زل زد.
داود فکر کرد هاجر نمیخواهد جای خواب منصور را به او بگوید، به خاطر همین زل زده و حرفی نمیزند. سوالش را دوباره پرسید و گفت: «هاجر! با تو ام! میگم چرا شبا نمیاد خونه؟»
هاجر که لحظه به لحظه داشت چشمش گردتر و وحشت زده تر میشد، به زور لبهایش را تکان داد و گفت: «داود تو مراقب بچه ها باش تا من برگردم!»
این را گفت و از سر جایش بلند شد. داود هم فورا با حالت ضعفش از جا بلند شد و پرسید: «کجا میخوای بری؟»
هاجر با استرس خاصی با خودم حرف میزد و زیر لب گفت: «خاک عالم بر سرم شد. واااااای!! یا حضرت زهرا.»
داود دید هاجر دارد تند تند آماده میشود که برود بیرون. از حرفهای هاجر سر درنیاورد. پرسید: «چی داری میگی؟ با تو ام! کجا؟ درست حرف بزن تا بفهمم چی داری میگی؟»
هاجر همین طور که داشت چادرش را میپوشید با بغض و وحشت با خودش میگفت: «وای بیچاره شدم. دستی دستی شوهرمو بیچاره کردم! وای خدا ...»
این را گفت و تند آماده شد و زد بیرون. داود که حتی یک کلمه از حرفهای هاجر را نفهمیده بود، نتوانست جلویش را بگیرد. فقط پشت سرش نگاهش میکرد تا این که هاجر در را بست و با سرعت رفت.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔻اطلاعيه تبیینی وزارت اطلاعات در خصوص منافقين
🔹در روزهای منتهی به واقعهی ورود نیروهای پلیس ضدتروریسم آلبانی به مقر مرکزی گروهک منافقین در تیرانا، آن سازمان جنایتپیشه حداکثر تلاش خود را برای دست زدن به عملیات تروریستی در نقاطی از کشور بهعمل آورده بود. اما با اقدامات پیشگیرانه و پیشدستانهی امنیتی و تلهگذاریهای بهعمل آمده، جز چند اقدام ایذایی و حقیر، با عنایات الهی در طرحهای تروریستی بزرگتر با ناکامی مواجه شد. منجمله نمونههای قابل طرح میتوان به موارد ذیل اشاره کرد:
🔹در اردیبهشت ماه گذشته سلسله اقدامات ایذایی در شهرستانهای کلارآباد، سلمانشهر، عباسآباد و تنکابن علیه اماکن و اموال دولتی و عمومی از قبیل ایجاد انفجارهایی با استفاده از نارنجکهای دستساز، پرتاب بمبهای کوچک دستساز، آتشسوزی در اماکن فوقالاشاره و مواردی از این قبیل رخ داده بود. با تلاشهای سربازان گمنام امام زمان (عج) در اداره کل اطلاعات مازندران، هستهی چهار نفرهی عامل خرابکاریهای مذکور شناسایی و هر چهار عنصر تروریست با حکم مرجع محترم قضایی بازداشت شدند.
🔹پس از هستهی فوقالذکر، یکی از عناصر سابقهدار نفاق توسط سازمان اطلاعات استان تهران شناسایی و تحت تعقیب و مراقبت قرار گرفت. این فرد قصد داشت با استفاده از بمبهای دستساز، عملیاتی علیه یکی از نهادها انجام دهد. وی با فراهم آوردن خانهی تیمی و بهکارگیری تعدادی دیگر از عناصر عملیاتی مرتبط با منافقین و تولید نارنجک و بمبهای دستساز کوچک، تیم خود را آمادهی انجام عملیات کرده بود که لحظاتی پیش از اقدام تروریستی، بازداشت و کلیهی مواد منفجره و بمبهای دستساز از صحنهی عملیات و نیز از خانهی تیمی ضبط گردید.
🔹شناسایی و بازداشت هستهی سه نفرهی اقدامات خرابکارانه در استانهای خوزستان، فارس و کهکیلویه و بویراحمد در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۴۰۲. این هسته چندین عملیات ایذایی در شهرستانهای بهبهان، گچساران، سرآبتاوه (در کهکیلویه و بویراحمد) علیه دستگاههای دولتی و نهادهای حاکمیتی انجام داده بود. از خانهی تیمی هستهی مذکور مواد انفجاری، مسلسل کلاشینکوف، لباسهای کارگری برای بهرهبرداری پوششی در عملیات، بمبهای دستساز کوچک و چندین سهراهی انفجاری کشف و ضبط شد.
🔹در همان تاریخ هستهی عملیاتی دیگری که چند اقدام خرابکارانه از قبیل انفجار نارنجکهای دستساز و بمب صوتی در استان گیلان و نیز در جزیره کیش انجام داده بود شناسایی و دو تروریست عضو آن بازداشت شدند.
🔹موضوع قابل تأمل اینکه اعضای هستههای بازداشت شده، جملگی دارای سابقهی خرابکاری در اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ و چند نفر از آنها از زندانیانِ آزاد شده هستند که پس از آزادی از زندان، متأسفانه مجدداً به اقدامات خرابکارانه روی آورده بودند. همچنین همهی این افراد از طریق فضای مجازی مورد شناسایی منافقین قرار گرفته و به هستههای تروریستی پیوستهاند؛ علاوه بر آن کلیهی متهمین بازداشت شده پس از ارتباط با سرپلهای گروهک منافقین، آموزشهای مختلف منجمله آموزش تولید نارنجکهای دستی و بمبهای کوچک دستساز را فرا گرفته و مضاف بر آموزشها، پولهایی برای خرید تجهیزات و تهیهی خانههای تیمی و وسایل نقلیه از منافقین مستقر در پایگاه آلبانی دریافت کردهاند.
🔹در سال گذشته نیز عوامل عملیاتی تولید و پرتاب بمبهای دستساز در استانهای تهران، اصفهان و فارس بازداشت شده و علاوه بر آنها جمع قابل توجهی از عناصری که در فضای مجازی به سرپلهای منافقینِ مستقر در آلبانی وصل شده و تحت آموزش بودند، پیش از هرگونه اقدامی شناسایی و مورد برخورد مقتضی قرار گرفته بودند.
🔹وزارت اطلاعات در مراودات اطلاعاتی–امنیتی با سرویسهای اطلاعاتی اروپایی، ضمن تذکرهای متعدد نسبت به فعالیتهای تروریستی منافقین از خاک کشورهای مختلف غربی و بهویژه از پایگاه مرکزی آلبانی، در عین حال هشدارهای لازم را در صورت اهمال کشورهای محل فعالیت منافقین ارائه داده و اکنون نیز یادآور میشود که جمهوری اسلامی ایران تعقیب تروریستها در خارج از مرزهای خود را بهصورت جدی در دستور کار خود دارد.
🔹اینک ضمن «گامی به جلو» دانستن برخورد اخیر دولت آلبانی با تروریستها و تقدیر از آن اقدام، در عین حال و طبق اطلاعات موثق، برخی از حامیان سابقهدار تروریسم در اروپا و آمریکا، با کارگردانی و فشارهایِ آدمکشان صهیونیست، به دنبال دادن تنفس مصنوعی و احیای فرقهی تروریستی منافقین هستند.
🔹وزارت اطلاعات اعلام مینماید تا ریشهکن نمودن کامل و همهجانبهی تروریسم و تروریستهایی که به نیابت از رژیم موقت صهیونیستی و با حمایت سایر دشمنان ملّت سرافراز ایران، دست به اقدامات خرابکارانه زدهاند، به مبارزهی بیامان خود علیه آنها ادامه خواهد داد.
به نقل از رجانیوز
#وزارت_اطلاعات
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
هاجر از بس تند تند راه رفته بود، نفس نفس زنان به در خانه منصور رسید. کلید دستش را گذاشت روی زنگ. چند بار در زد. حتی دو سه نفری که در کوچه رد میشدند، وقتی در زدن های محکمِ هاجر را دیدند، متعجبانه نگاه کردند و رد شدند.
هاجر هنوز نفسش جا نیامده بود. چند لحظه بعد، صدای راه رفتنِ آرام از پشت در احساس کرد. کسی با قدم های آرام داشت به سمت در میآمد. هنوز چند قدم به در مانده بود که به آرامی پرسید: «کیه؟ اومدم بابا! اومدم.»
تا در باز شد، هاجر دید سپیده با سر و وضع نامرتب در را باز کرد. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده. هاجر فورا وارد خانه شد و در را بست. سپیده که خیلی از این رفتار هاجر تعجب کرده بود پرسید: «چیه هاجر جون؟ سلام. چرا اینقدر هولی؟»
هاجر نفس نفس زنان پرسید: «سلام. خوبی؟ کو منصور؟ شوهرم کجاست؟»
سپیده دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «رفته بیرون. من خواب بودم. چطور؟ چیزی شده؟ بیا بریم داخل. اینجا سرده.»
رفتند داخل. هاجر همچنان بیقرار بود. سپیده آبی به دست و صورتش زد و جلوی آینه ایستاد و شروع به شانه کردن موهایش کرد. همین طور که موهایش را شانه میزد با لحن خیلی خاص و مطمئنی گفت: «چی شده هاجر؟ چرا اینقدر به هم ریختی؟»
هاجر پرسید: «سپیده خانم! شما حالت خوبه؟ بدتر نشدی؟»
سپیده به طرف میزی که آنجا بود اشاره کرد و گفت: «میبینی که! کارم شده قرص و دوا! دیگه حالم از قرصام بهم میخوره!»
هاجر دید چند تا پلاستیک بزرگ قرص روی میز هست. بیشتر ترسید. پرسید: «گفتی بیماری خونی داری؟ این بیماریت واگیرداره؟»
سپیده که موهایش را مثل شبِ دراز، روی شانه هایش ریخته بود و داشت شانه را تا منتهی الیه موهایش میکشید گفت: «چطور؟ بعد از این همه مدت نیومدی یه سر بهم بزنی! الانم که اومدی، میپرسی واگیردارم یا نه؟»
هاجر گفت: «من هر بار میخواستم بیام، منصور نمیذاشت. منم اصرار نکردم تا مزاحمتون نباشم. حالا لطفا جواب منو بده! شما بهتر نشدین؟ ینی ممکنه به منصور...؟»
سپیده که شونه کردن موهایش تمام شده بود، دو تا دستش را عطری کرد و داشت به نوک موهای بلندش میمالید که گفت: «آره دیگه! همین طور که مرضِ منصور به من منتقل میشه، خب منم ... اینجوریه دیگه.»
هاجر از سر جایش بلند شد و به حالت ناراحتی و درماندگی گفت: «اما منصور مریض نبوده. نکنه از تو گرفته باشه!»
سپیده سراغ جعبه لوازم آرایشش رفت و آن را باز کرد و یک رژ صورتی درآورد و جلوی آینه شروع به آرایش کرد و همین طور که به خودش در آینه نگاه میکرد، خیلی عادی گفت: « وا ! مگه خودت چند سال پیش تو امامزاده نگفتی منصور مریضه و بیا زنش بشو؟ مگه نمیخواستی خودت مریض نشی و یه بیچاره مثل من پیدا کردی و انداختی کنار شوهرت؟ مگه خودت نبودی؟!»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که داشت از آن همه خونسردی سپیده اعصابش خرد میشد با آشفتگی گفت: «من غلط کردم. چه میدونستم منصور مریض نیست! خودش به من گفت مریضم و دیدم داره اذیت میشه و... اصلا ول کن این حرفارو ... الان منصور کجاست؟»
سپیده که خم شده بود به طرف آینه و داشت با دقت، آرایش میکرد همان طور که لبهایش را تکان نمیداد، به هاجر گفت: «حالا فکر کن الان منصور بیاد! حالا فکر کن بهش خبر بدی که چیزیش نیست و سالمه! حالا فکر کن اصلا حرفت درست باشه و چیزیش نبوده! خب که چی؟ الان اگه بفهمه من مریض بودم و الان اون مریض شده و باعث بانی همه بدبختی و مریضیش تو هستی، مدال افتخار میندازه گردنت؟! ازت تشکر میکنه؟»
هاجر که داشت دیوانه میشد گفت: «وای نگو! وای خدا ... دارم دیوونه میشم. بیچاره منصور! اصلا ... اصلا به من چه ... تقصیر خودشه... میخواست به من نگه که مریضه ... من رو حساب حرف اون واسش یه زن دیگه گرفتم... وای نه ... اینم نمیشه...»
سپیده دست از آرایشش برداشت و رو به هاجر کرد و خیلی جدی و محکم گفت: «چرا نشه؟ چرا میخوای آرامشش به هم بزنی؟ حالا اون هیچی. چرا میخوای زندگی خودتو خراب کنی؟! دیوونه شدی؟!»
هاجر که عقلش کار نمیکرد، با حالت درماندگی به سپیده گفت: « پس میگی چیکار کنم؟ نباید بدونه که سالم بوده و ایدز نداشته؟»
ادامه👇
سپیده گفت: «خب الان یه مرض بدتر داره. بدونه که چی؟ من واسه خودت گفتم. وگرنه به من چه!»
هاجر میخواست حرف بزند که صدای باز شدن در خانه آمد. فهمیدند منصور آمده. هاجر داشت قلبش از جا کنده میشد. منصور از دم در، هنوز سپیده را ندیده بود که داشت با صدای بلند قربان صدقه اش میرفت و به طرف اتاق خانه میرفت.
-کجایی قربونت برم؟ کجایی تو؟ آوردم. ماشینو آوردم. یه باک بنزین زدم و سر و تهشو دسمال کشیدم که برق بزنه. الوووو ... کجایی؟ شعله! با تو ام فدات شم!
هاجر و سپیده به هم چشم دوخته بودند. سپیده ... یا همان شعله در حال آماده شدن بود که همان طور که چشم در چشم هاجر دوخته بود، لبخند چندشی زد و با صدای بلند گفت: «جونم منصور! اینجام. بیا ببین کی اومده؟»
منصور که به در اتاق رسیده بود، با تعجب پرسید: «کی اومده عشقم؟» که یهو چشمش به هاجر خورد. بدون سلام و احترام، با حالت غیض به هاجر گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟ هان؟»
هاجر که داشت میلرزید گفت: «سلام. خوبی؟»
منصور کفشش را درآورد و جلوتر آمد و گفت: «خب حالا فکر کن خوبم. که چی؟ بچه ها را ول کردی اومدی اینجا که چی؟»
هاجر گفت: «بچه ها پیش داداش داودم هستن.»
منصور با عصبانیت گفت: «غلط کردی که اونا رو گذاشتی پیشِ داداشِ الدنگت! خیلی ازش خوشم میاد که بچه هامو پیشش میذاری؟! اگه یه بار دیگه پاشو بذاره تو خونه من، میدم بچه های گاراژِ گودرز، جفت قلم پاهاشو خرد کنن!»
هاجر با بغض گفت: «کدوم خونه؟ باید تخلیه کنیم. حالا ولش کن. واسه اینا نیومدم.»
منصور نزدیک تر شد و جلوی چشم شعله یک سیلی محکم به صورت هاجر زد و گفت: «پس اومدی بشی سوهان روحم؟ به من چه! برو خبر مرگت تخلیه کن! برو شبا تو پارک بخواب. برو تو کوچه.»
هاجر که خیلی خجالت کشید از سیلی که جلوی شعله خورده بود، همان طور که دستش روی صورتش بود میخواست حرف بزند که شعله جلوتر آمد و دستش را روی شانه هاجر گذاشت و با پز و افاده خاصی رو به منصور گفت: «خشن نشو عزیزدلم! طفلی که چیزی نگفته. اتفاقا یه خبر واست آورده. بذار حرفشو بزنه طفلی!»
منصور که از ته چشمان شعله خواند و لبخند مرموزی روی لبانش آمد گفت: «اِ ... خبر خاص آورده! خب چرا زودتر نمیگه؟ بگو و برو!»
هاجر که هنوز درگیر پاک کردن اشک و صورتش بود، نتوانست حرف بزند. شعله رو به منصور گفت: «آخی. حیوونکی. اذیتش نکن. هیچی. میخواست یه خبر خوب بهت بده که زدی ناکارش کردی. میخواست بگه تو مریض نبودی و ایدز نداشتی! میخواست خوشحالت کنه.»
منصور که چشم به چشمان شعله دوخته بود، مکث کوچکی کرد و یهو گُر گرفت و رو به هاجر گفت: «چی؟ من مریض نبودم! واقعا؟»
هاجر گفت: «آره. واقعا. داداشم رفت بیمارستان و تحقیق کرد و متوجه شد که اشتباه بهت گفتن و تو اصلا ایدز نداشتی.»
منصور گفت: «داود که غلط زیادی خورده که رفته درباره من تحقیق کرده اما ... خب با این حساب... ینی... من مریض نبودم و تو باعث شدی من و شعله جون با هم آشنا بشیم و مریض بشم؟»
این را گفت و چشم در چشم هاجر دوخت. هاجر که همیشه از آن مدل نگاه های منصور وحشت داشت یک قدم به عقب رفت و گفت: «خدا الهی مرگم بده! من که خبر نداشتم...»
منصور جلوتر آمد و گفت: «هیچی نگو هاجر! هیچی نگو کثافت!»
مشغول فحاشی بود که یهو دیدند شعله دستش را گذاشت دو طرف شقیقه اش و گفت: «وای داره حالم بد میشه. منصور اینو ... اینو بنداز بیرون...»
@Mohamadrezahadadpour
شعله تا این حرف را زد، احساس کرد گوش هایش گرم شده! دستی کشید و دید خون داغ از زیر موهایش... از داخل گوش هایش در حال آمدن است. با دیدن خون وحشت کرد و چشمانش سیاهی رفت.
منصور مثلا دستپاچه شد و با عصبانیت، دست انداخت و بازوی هاجر را گرفت و او را به طرف در پرت کرد و گفت: «مریضم کردی. حالم ازت بهم میخوره. برو گمشو تا بیام تکلیفت روشن کنم. برو گم شو!»
منصور با چشمش رفتنِ هاجر را تا دم در تعقیب کرد. هاجر با گریه و صورت سرخ شده، از آن خانه زد بیرون. تا رفت، منصور دو دستش را بالا آورد و در حالی که داشت قر میداد، میرقصید و میگفت: «اینم گورش گم کرد و اینم گورش گم کرده... اینم گورش گم کرد و اینم گورش گم کرده.»
ادامه👇
همین طور که قر میداد، از پشت سرش صدای شکستن چیزی را شنید. تا برگشت، دید شعله تعادلش به هم خورده و محکم افتاد روی میز آرایشش.
منصور فورا رفت بالای سر شعله. به شعله گفت: «کافیه عزیزم. رفت. اون جغد شوم رفت. بیا بیرون از نقشت!»
اما ... دید شعله چشمانش را بسته و تکان نمیخورَد.
با تعجب، او را چند بار تکان داد و گفت: «شعله جون! شعله جون!»
دید نخیر! انگار نه انگار! اصلا تکان نمیخورد. دستپاچه شد و دستش را زیر سر شعله برد و میخواست بلندش کند که یهو متوجه شد که دارد از گوش های شعله خون میریزد. دستش پر از خون شد. منصور که از کوچکی همیشه از خون میترسید، وحشت کرد و فورا شعله را ول کرد.
اما رها کردن شعله به ضررش بود. چون لحظه به لحظه داشت دیر میشد. دید هر ثانیه که بگذرد، میزان خونی که از گوش های شعله میرود، بیشتر میشود. با این که رنگش مثل گچ شده بود، فورا شعله را برداشت و به هر بدبختی بود، او را در ماشین انداخت و به طرف بیمارستان رفت.
در راه مرتب با شعله حرف میزد.
-شعله! شعله باهام حرف بزن! شعله! حرف بزن!
تا این که به بیمارستان رسید. همین طور که دو سه نفر شعله را از ماشین پیاده کردند و به طرف بخش اورژانس میبردند، منصور مثل مادرمُرده ها دنبالشان میدوید و بیقراری میکرد.
وقتی شعله را روی تخت خواباندند، صادق آنجا بود. صادق و دو تا پرستار دیگر، مقدمات چک و درمان را شروع کردند. اما وضع شعله اینقدر بد بود که مثل یک تکه گوشت افتاده بود روی تخت.
فورا او را وارد یک اتاق کردند که کسی را راه نمیدادند. صدای بلندگو بلند شد و خانم دکتر را جستجو کردند. منصور با دیدن آن صحنه ها حالش بدتر شد و احساس بیچارگی مطلق میکرد که یکباره پشت در آن اتاق زانوهایش شل شد و نشست.
صادق که میخواست از آن اتاق خارج شود، چشمش به منصور خورد و او را شناخت. اما به روی خودش نیاورد و چیزی به منصور نگفت.
-آقا! پاشید رو صندلی اینجا بشینین.
منصور که حالش بد بود، دست صادق را گرفت و با همان بوی بد سیگار و چیزهای دیگر، به صادق گفت: «آقای دکتر! چشه؟ خانمم خوب میشه؟ چرا اینجوری شد؟»
صادق که داشت از بوی تعفن دهان منصور حالش بد میشد گفت: «نگران نباشین. همه تلاششون رو میکنند. شما اینجا نشین. پاشو برو تو حیاط تا یه هوایی بخوری. پاشو آقا!»
دست منصور را گرفت و آرام به کمک خودش بلندش کرد و تا درِ آنجا همراهی اش کرد. منصور به طرف ماشین رفت و کلید انداخت و آن را باز کرد و نشست توی ماشینش و به بیتابی ادامه داد.
صادق که از پشت پنجره او را میدید، میخواست برود که چشمش به ماشینش منصور خورد. چشمانش را ریز کرد و برای دقایقی به آن ماشین خیره شد. چیزی در ذهنش گذشت. فورا سرغ تلفن رفت.
-الو. سلام جناب فاطمی!
-سلام آقا صادق عزیز! احوال شما؟
-ممنون. بد نیستم. آقازاده خوبن؟
-تشکر. سلام دارن خدمتتون. جانم. بفرمایید!
-آقای فاطمی! یادتونه اون شبی که آسیدهاشم رو آوردید اینجا؟
-آره. خدا رحمتش کنه. خب؟ چطور؟
-یادتونه گفتین ماشینو از پشت سر دیدین که زد به آسیدهاشم و در رفت؟
-آره آره. خب؟
-یه موردی با ماشینی مثل همون مشخصاتی که دادین اومده بیمارستان که فکر کردم اگه ببینین بد نباشه!
-راس میگی؟ خدا خیرت بده! به نگهبانی و انتظامات بگو نگش دارن که الان ما میاییم!
-چشم. فقط زودتر. چون هر لحظه ممکنه...
-باشه باشه...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
روایت این قسمت، از دشوارترین لحظات روایت این قصه است. چرا که شاید برای شما دو اتفاق خوب در قسمت قبل افتاده باشد و اصطلاحا دلتان خنک شده باشد. اما برای داود و هاجر و اوس مرتضی و نیره خانم، شروع جانکاهترین ساعات و روز عمرشان بود.
از عصر همان روز که خبر پیدا شدن ماشین و راننده ای که به آسیدهاشم زده در شهر پیچید، و مردم و کسبه و اهل محل متوجه شدند که داماد اوس مرتضی نمازشب خون و اهل روضه امام حسین علیه السلام، خانم های اهل جلسه و مومن شهر فهمیدند که داماد نیره خانم، در و همسایه و فک و فامیل فهمید که شوهر هاجر، و از همه بدتر، بچه های مسجد و پایگاه و حزب الهی جماعت علی الخصوص بچه های گروه آسیدهاشم فهمیدند که شوهر خواهر داود آن جنایت را مرتکب شده و در رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، اوضاع پیچیده تر از هر زمان دیگر شد.
حداقلش این بود که دیگر روی رفتن تا درِ نانوایی نداشتند. چه برسد که بخواهند بعد از یک عمر باآبرو زندگی کردن، متوجه نگاه های سنگین مردم بشوند. حالا اگر مردم درباره آن با آنها حرف میزدند و ارتباط کلامی برقرار میشد، خیلی سوزش کمتر از وقتی بود که حرفی نمیزدند اما جوری خیره خیره به آنها نگاه میکردند که یک «حواسمون هست که دوماد شما یه شهر رو عزادار کرد اما ما یه جوری رفتار میکنیم که مثلا بگیم شماها که گناهی نداشتین و گناه کسی پای یکی دیگه نمینویسن و حالا اشکال نداره و ما باهاتون خیلی عادی هستیم و اصلا هم درباره تون فکر نمیکینم و نمیگیم که شماها خبر داشتین و از قصد چیزی نگفتین وگرنه خیلی باید اسکل باشین که دخترتون با یه قاتل زندگی کنه اما نه اون بفهمه و نه شماها!»یِ خاصی تهِ نگاهشان بود.
حتی با دوباره داغ شدن بحث از دنیا رفتن آسیدهاشم، مسیر سخنرانی منبری ها و مداحان شهر هم عوض شده بود و در هر جلسه ای، وقت و بی وقت، برای شادی روحش طلب فاتحه میکردند! وقتی اوس مرتضی بیچاره و بدبخت و بی گناه و یا نیره خانمِ باحیا و سر به زیر و مهربان و بی زبان در جلسه ای حضور داشتند، آن آخوند و مداح بعد از طلب فاتحه، یکباره بدون هیچ مقدمه و دلیل خاصی، بیخود و بی جهت یادش می آمد که یک خاطره از آسیدهاشم تعریف کند و آخرش هم میگفت: «خدا باعث بانیِ از دنیا رفتن چنین جَوون های خداجو و حزب الهی رو...» که چشمشان به اوس مرتضی و نیره خانم می افتاد و یادشان می افتاد که داماد خیره سرِ این بیچاره ها زده و در رفته، پشت میکروفن آهی میکشیدند و دنباله اش میگفتند: «لا اله الا الله... چی بگه آدم ... بگذریم! لطفا صلوات ختم کنید!»
متوجهین؟
به قرآن اگه متوجه باشید!
به خدای احد و واحد اگه لحظه ای درک بکنید که اوس مرتضی و نیره خانم چی کشیدند؟ چه برسد که درک کنید چه بر سر داووووووود آمد!!
از حرف و حدیث و تیکه و طعنه و به در بگو تا دیوار بشنودِ کسانی که از قبل باهاش مشکل داشتند گرفته تا جایی که علی رغم این که در آزمون کتبی حوزه علمیه نمره خوبی گرفته بود اما در تحقیقات محلی، به خاطر همین حرف و حدیث ها رد شد! به خدا رد شد. حتی به خودش هم گفتند که بخاطر چه رد شده؟! گفتند بخاطر«خوش نام نبودن خانواده سرِ تصادفِ دامادشون با یه پاسدارِ فرمانده پایگاه!» عینا همین را گفتند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم!
اما همه این وقایع، حکمِ آرامش پیش از طوفان را داشت. چطور؟
دو سه هفته پس از دستگیری منصور، هنوز ملت همیشه در صحنه به بازی با آبرو و اعصاب و زندگی خانواده داود مشغول بودند که...
ساعت هفت و هشت روز جمعه ای بود و نیلو و سجاد خواب بودند و هاجر هم سرش را زمین گذاشته بود. داود کنج اتاق، کنار نیلو و سجاد نشسته بود و مشغول خواندن دعای ندبه بود که یکباره صدای پریدن کسی به حیاط آمد. داود دلش ریخت. فورا مفاتیح را بست و به حیاط رفت که دید دو سه تا مرد گنده جلویش ظاهر شدند!
@Mohamadrezahadadpour
داود که دل و قلبش کنده شده بود، دید آن دو سه مرد با فحاشی و توحش هر چه تمامتر، حیاط خانه را به هم ریختند. داود شروع به سر و صدا کرد.
-شماها کی هستین؟ چه خبره؟ یواش تر! تو این خونه بچه خوابیده! میترسن.
که دید دو سه نفرشان به طرفش آمدند. داود که دم در اتاق ایستاده بود، تا دید آنها قصد دارند به داخل اتاق هجوم ببرند، دو دستش را باز کرد و محکم جلوی درِ اتاق ایستاد.
-کجا نامسلمونا؟ کجا؟ اینجا زن مسلمون خوابیده! خواهرم خوابیده!
ادامه👇
با سر و صدای داود، هم نیلو و سجاد از خواب پریدند و هم هاجر. بچه ها شروع به جیغ زدن کردند و به طرف هاجر دویدند. هنوز هاجر فرصت نکرده بود که روسری به سرش بیندازد...
که...
استغفرالله...
که آن دو سه مرد، یقه و گردن داود را گرفتند و او را به یک طرف پرت کردند و وارد اتاق شدند. زن و بچه شروع به جیغ کشیدن کردند.
داود که دهان و دندانش خونی شده بود، داشت خون لبش که پاره شده بود را از دهانش پاک میکرد که وسط جیغ و فریادهای هاجر و بچه ها شنید که هاجر با وحشت گفت: «جلال گوشتی! جلال تو رو به امام حسین! جلال! بچم! بچمو کجا میبری؟»
داود هم که به اسم بچه حساس!!
و به جیغ و فریاد ناموسش زیرِ دست و پای دو سه تا غول بیابونیِ نامحرمِ نامرد، حساس تر...
بلند شد و به طرف جلال دوید. دید جلال گوشتی، سجاد را زده زیر بغلش و میخواهد از حیاط خارج شود. داود پرید جلوی جلال و جوری دستش را دور کمر سجاد حلقه زد که جلال هر چه با مشت و لگد به سر و صورت و کتف داود زد، نتوانست داود را از سجاد جدا کند.
داود همان طور که سجاد را محکم گرفته بود، همان طور که مشت و لگد به سر و صورت و تن و بدنش میخورد، دورِ جلال میچرخید تا ضربه ای به سجاد نخورد. مردم از سایه جلال میترسیدند چه برسد که بخواهند با عصبانیتش روبرو بشوند و از دستِ درشت و سنگینش مشت و لگد بخورند.
جلال که از کندن و بردن سجاد ناامید شده بود، سجاد را ول کرد و داود و سجاد با هم به زمین خوردند. سجاد طوریش نشده بود. هاجر و نیلو با جیغ و فریاد خودشان را به وسط حیاط رساندند. هاجر فورا سجاد را از روی زمین برداشت. اما متاسفانه سجاد دوباره همان طور شده بود و بخاطر شوک زیاد، گریه اش بند آمده بود و چشمانش داشت میرفت.
نیلو هم بالای سر داود نشست و وقتی شکستن دندان و صورت خونی داود را دید، وحشت کرد که جلوتر برود. فقط با داد میگفت: «دایی... دایی... دایی!»
جلال به آن دو نوچه اش اشاره کرد. دقیقه ای نگذشته بود و داود هنوز حالش سر جا نیامده بود که هاجر و بچه ها دیدند که آن دو نفر، گاز و یخچال خانه را برداشتند و بلند کردند و با خودشان بردند.
هاجر که اصلا در آن دنیا نبود، با فریاد و چک و بوس و هر چه بلد بود، مشغول به هوش آوردن سجاد بود.
-سجاد! مامان چشماتو باز کن! سجااااد... یا حضرت زهرا بچم ... بچم ... سجااااااد...
داود حتی نا نداشت ناله کند. بی حال و بی جان روی کاشی های سرد حیاط افتاده بود. یک شبح از جلال گوشتی را دید که به طرف هاجر رفت و گفت: «اینا را برداشتم جای قسط این ماهت. این پسره کله شق رو هم زدم آش و لاش کردم جای قسطِ دو ماه قبل. اگه این پسره به کله اش نزنه که بره شکایت کنه، تا اینجای سودِ پولم بی حسابیم. میمونه سه ماه دیگه. کاری نکن که دوباره برگردم.»
وسط گریه های نیلو، داود شنید که جلال گوشتی لحظه رفتن از خانه به هاجر گفت: «راستی... یه مهمون دیگه هم داری!»
این را گفت و پوزخندی زد و رفت. به محض این که رفت، بچه ها و هاجر دیدند که صاحب خانه، همان که یکبار داود را هل داده بود و پیشانی اش را شکسته بود، وارد شد. با دو سه نفر دیگر.
داود به زور توانست بنشیند. هنوز چشمش به طور واضح، جایی را نمیدید. خدا رو شکر، چشم و صورت سجاد برگشته بود و درست شده بود و داشت گریه میکرد. داود فهمید که صاحب خانه دوری در خانه زد و روی یکی از پله ها نشست.
-کل پول پیشِ خونه را برمیدارم جای چند ماه اجاره عقب مونده ات. باقیمونده وسایلات رو هم برمیدارم جای یکی دو ماه آخر. تهش سه چهار ماه دیگه میمونه. این کاغذو امضا کن که همشو یه جا بهم میدی! بعدش پاشو گورت کم کن و از این خونه برو!
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که آن لحظه فقط به تمام شدن آن غائله فکر میکرد، همین طور که خودش و بچه ها گریه میکردند، به داخل اتاق رفت و کیف و لباسهای خودش و بچه ها را برداشت و پوشیدند. به داود کمک کرد و سر و صورتش را شست و لباس عوض کردند و از خانه خارج شدند.
اما طبق معمول، کوچه مملو از همسایه ها بود. زنان و مردان و پیران و جوانانی که حتی یک نفر هم برای دفاع از آن سه چهار نفر مظلوم جلو نیامدند! داود در حالی که سجاد را روی شانه اش خوابانده بود و دست نیلو را در دست داشت و کیفش را هم از گردن آویزان کرده بود، جلو افتاد و هاجر هم دنبال سرش.
ادامه👇
نمیدانستند کجا باید بروند؟ نمیشد مستقیم بروند خانه اوس مرتضی. آن لحظه فقط دلشان میخواست از آن کوچه و از چشمان زل زده مردم فرار کنند. مردمی که حداقل باید سرشان را پایین بیندازند و رد شوند و نادیده بگیرند و به صورت زن و بچه ها و داود زل نزنند، ایستاده بودند و نگاه میکردند و نهایتا نچ نچ میکردند.
رفتند و رفتند تا این که سر از همان امامزاده درآوردند.
یکی دو ساعت آنجا بودند. نشسته بودند زیر درخت وسط امامزاده و دو سه تا بسکوییت باز کرده بودند و با یه لیوان آب میخوردند تا تهِ دلشان را بگیرد و ضعف نکنند که هاجر به داود گفت: «داداش یه چیزی باید بهت بگم!»
داود که بخاطر زخم و پارگی لبش، خیلی نمیتوانست حرف بزند، رو به هاجر کرد. هاجر گفت: «منصور یه خونه اجاره کرده بود که بعدش فهمیدم پولایی که از من به زور میگرفته و من از بقیه قرض و نزول میکردم، داده به صاب خونه و خونشو خریده.»
داود به زور توانست بگوید: «به نام کیه؟»
هاجر گفت: «به نام خودشه فکر کنم.»
داود گفت: «فکر نکنم بده که قرض و قولتو رو باهاش بدی! حداکثر میگه برو بشین توش تا بچه هام بی سر پناه نشن!»
هاجر گفت: «اگه بتونیم خونه رو بفروشیم...»
داود گفت: «مگه چقدر دیگه مونده؟ چقدر بدهکاری؟»
-به اندازه سه چهار ماه پولِ نزول به جلال و سه چهار ماه اجاره به صاب خونه و هر چی هم از این و اون گرفتم. خیلی میشه.
-لیست کسایی که بهشون بدهکاری داری؟
-آره. تو کیفمه. نوشتم.
بعد شروع به گشتن در کیفش کرد. دفترچه کوچکی که حاصل منگنه کردن چند کاغذ به هم بود، درآورد.
-اینا. این لیست همه طلبکارام هست.
داود آن را گرفت و نگاهی به آن انداخت. همین طور که کم کم برگ میزد و جلوتر میرفت، چشمش بازتر و تعجبش زیادتر میشد. با تعجب به هاجر گفت: «هاجر تو از این همه آدم... اقوام و غیراقوام... آشنا و غریبه... وای خدای من! اصلا باورم نمیشه! اینا چطور به تو پول میدادند؟ تو چطور تونستی از اینا پول قرض کنی؟ بابا و مامان با این آدما همیشه تعارف داشتند! وای هاجر چی کار کردی؟!»
هاجر آهی کشید و گفت: «وقتی دستت خالی باشه و از همه جا ناامید باشی، وقتی یکی رو پیدا میکنی و فکر میکنی فقط اون میتونه بهت اعتماد کنه و بهت پول بده تا بزنی به زخمات، راحتتر میتونی ازش قرض کنی. من پیش هر کسی رفتم و ازش پول گرفتم، اون لحظه فقط به اون فکر میکردم و تا ازش نمیگرفتم ولش نمیکردم.»
داود سری از باب تاسف تکان داد و گفت: «اگه همین اصرار و اعتمادت به درگاه خدا برده بودی، به نظرت بازم این اتفاقات میفتاد؟! هاجر تو منگنه بدی گیر کردیم! خیلی بد.»
هاجر هیچی نگفت و فقط به دوردستی خیره شد که بچه ها بازی میکردند.
داود در حالی که دفترچه را بست و در جیبش گذاشت، جمله آخرش را گفت و بلند شد و به دنبال بچه ها رفت. گفت: «وقتی خدا یادمون بره، واگذارمون میکنه به همه الا خودش!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نوزدهم
سر و تهِ صبحانه و ناهار آن روز را یکجا با دو سه تا ساندویچ سرهم آوردند. هیچ جا نداشتند. الا خانه اوس مرتضی. داود دست خواهر و خواهرزاده اش را گرفت و رفتند. وقتی به نزدیکی های خانه اوس مرتضی رسیدند، بچه ها دویدند تا زودتر در بزنند. به محض این که در باز شد، بچه ها پریدند تو بغل اوس مرتضی. اوس مرتضی که کارش تعطیل و غیرتعطیل نداشت، آن روز حوصله و اعصاب رفتن به حجره را نداشت. به خاطر همین خانه مانده بود.
-سلام بچه ها. سلام عزیزم. سلام قربونتون برم.
نیره خانم و دو تا داداش داود تا چشمشان به بچه های هاجر خورد، دور آنها جمع شدند و نیلو و سجاد خیلی خوشحال شدند. نیره خانم وقتی نیلو و سجاد را بوسید، بلند شد. چشمش به هاجر افتاد. دید هاجر یک چشمش خون است و یک چشمش اشک. آغوش مادرانه را باز کرد و او را در بغل گرفت.
وقتی لحظات در آغوش کشیدن هاجر تمام شد، نیره خانم دید داود دارد به طرف اتاق میرود. داود دلش نمیخواست مادرش آن سر و صورت زخمیاش را ببیند. اما نیره خانم از پشت سر صدایش کرد.
داود ایستاد و رو به مادرش کرد. وقتی نیره خانم آن سر و وضع را دید، نزدیکتر شد و دستش را زیر چشم و صورت داود کشید. دست روی لبانش کشید. با دل پر از خون گفت: «چه بر سرت اومده الهی مادر فدات شه!»
داود گفت: «خدا نکنه. هیچی. چند تا مشت و لگد سرگردون تو هوا بود. یهو نشستن رو صورت من. تو خودت ناراحت نکن!»
این را گفت و قبل از آن که اوس مرتضی خیلی حساس بشود و او هم پرس و جو کند، رفت داخل اتاق و لباس هایش را برداشت تا برود دوش بگیرد.
یکی دو هفته گذشت. کم کم داشت هوا گرم میشد. یک شب نیلو و سجاد در حال بازی کردن با برادران داود بودند و اوس مرتضی هم طبق معمول، با لقمه آخر شامش خوابش برده بود که هاجر و داود و نیره خانم نشستند و صحبت کردند.
نیره خانم: «الان تکلیف چیه؟ باید یه کاری کنیم. ممکنه هر لحظه طلبکارا بیان اینجا!»
هاجر: «من میگم باید بریم با منصور حرف بزنیم که اجازه بده خونه رو بفروشیم. شاید طاوس خانم و عزت خان بتونن راضیش کنند.»
داود: «اگه قضیه بدهکاری های تو به گوش اونا برسه، برات بدتر نمیشه؟ شاید خبر ندارن.»
هاجر: «نمیدونم. ولی خودمم بعد از این همه وقت، نمیتونم برم خونشون و بگم...»
نیره خانم: «اونا حتی وقتی منو میبینن، رو برمیگردونن. حالا بریم بگیم بدهکاریم؟»
داود: «کار اونا نیست. تازه، شما دعا کنین نفهمن که منصور خونه شخصی داشته و خریده. وگرنه حتی شاید بخوان خودشون خونه رو بردارن.»
هاجر: «پس چیکار کنیم؟ دارم دیوونه میشم.»
نیره خانم: «هاجر! اگه نتونی پول جور کنی، چی میشه؟»
هاجر بغض کرد. سرش را پایین انداخت. نیره خانم با ترس پرسید: «ینی ممکنه بندازنت زندان؟»
هاجر هیچی نگفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
داود رو به مادرش گفت: «مامان! لطفا شما و بابا برین با منصور حرف بزنین! تلاشتون بکنین. شاید راضی شد و خونه رو فروخت و ما از این مصیبت نجات پیدا کردیم.»
نیره خانم معلوم بود چندشش میشود که با منصور روبرو شود، اما چاره ای نداشت. از دور نگاهی به اوس مرتضای پیرمرد و باصفا کرد. زیر لب گفت: «خدایا! سر پیری کسی رو پیشِ نامسلمون نفرست!»
داود که به کل از قید کنکور و دانشگاه و حوزه زده بود، و مرتب خبرهای قبولی دوستانش در دانشگاه و حوزه میشنید، تصمیمش را گرفت که کار کند و به هر ترتیبی که شده، از طلبکاران هاجر وقت بگیرد.
تا این که سه چهار روز بعد از مکالمه آن شب، اوس مرتضی و نیره خانم به ملاقات منصور رفتند. اول که منصور دلش نمیخواست با آنها روبرو شود. یک ساعت معطل شدند تا منصور راضی شده که آنها را ببیند. وقتی با هزار پیغام و پسغام راضی شد و به اتاق ملاقات آمد، سلام سردی کرد و نشست.
نیره خانم: «آقا منصور چه خبر مادر؟ خوبی؟»
@Mohamadrezahadadpour
منصور: «از احوالپرسی شما! چه خوبی؟ چیکار کردین واسم که خوب باشم؟»
اوس مرتضی: «آخه پسرم! چه کاری از دست ما برمیاد به جز دعای خیر؟»
منصور پوزخندی زد و گفت: «الان دارم تقاص دعاهای خیر شماها رو میدم؟!»
نیره خانم: «ناامید نباش! خدا بزرگه. اوس مرتضی رفته با خانواده آسیدهاشم حرف زده. اونا خیلی خانواده خوبی هستن. حرمت اوس مرتضی رو هم حفظ کردن و گفتن که رضایت میدن.»
ادامه👇
اوس مرتضی: «مادر آسیدهاشم حتی نذاشت ما حرف بزنیم. نخواست بیشتر از این آبرومون بره! جلوی پسراش و برادراش جوری حرف زد و احترام گذاشت که از ته دل شرمندش شدیم.»
منصور تا این را شنید، حرفی نزد و فقط سرش را به نشانه بی اهمیتی، این ور و آن ور کرد.
نیره خانم: «منصور جان! اومدم کمک کنی که هاجر از این مخمصه نجات پیدا کنه!»
منصور: «چیکار کرده مگه؟»
نیره خانم: «عزیزم! جوری حرف نزن که انگار خبر نداری! همین بدهی سنگینی که به بار آورده.»
منصور که انگار تا حالا چنین چیزی به گوشش نخورده گفت: «کدوم بدهی؟ چی شده؟»
اوس مرتضی و نیره خانم با تعجب به هم نگاه کردند. اوس مرتضی گفت: «همین بدهی که برای جور کردن پول دوا و درمان شما و خریدن خونه...»
منصور فورا کلامش را قطع کرد و گفت: «اون هیچ پولی به من نداده! من کار میکردم و پول خودمو در میاوردم. با همین ماشینی که از گاراژ گودرز گرفته بودم، زندگی و خونه جدیدمو خریدم.»
نیره خانم که پاک گیج شده بود، به منصور گفت: «چی میخوای بگی؟! این حرفت ینی چی؟»
منصور که دیگر از جا بلند شده بود که برود گفت: «من چه میدونم! برین از خودش بپرسین. چند میلیون تومن پول واسه چش بوده؟ کجا خرج کرده!»
منصور گردن نگرفت. نیره و اوس مرتضی حریف منصور نشدند. دست از پا درازتر به خانه برگشتند.
یک هفته بعد، هاجر بدون این که با داود مشورت کند به زندان رفت و درخواست ملاقات با منصور را داد. چون همسرش بود، راحتتر اجازه دادند. منصور که معلوم نبود چه در سر دارد، برای همان بار اول، تا اسمش را اعلام کردند و متوجه شد که هاجر است، قبول کرد و به اتاق ملاقات رفت. اما کاش یا قلم منصور میشکست و یا قلم هاجر خرد میشد و آن ملاقات نحس صورت نمیگرفت.
-دلم برات تنگ شده بود.
-دروغ نگو! تو مریضم کردی. منو انداختی پیشِ این دختره مریض که منم مریض بشم.
-نگو اینجوری! مگه من خبر داشتم. خودت گفتی مریضم و دیگه نمیخوام با تو باشم.
-من این حرفا حالیم نیست. ازت نمیگذرم. اگه بلایی سر من بیاد، من میدونم و تو!
-خدا نکنه منصور! دو تا هندونه برات خریدم که با دوستات بخوری!
-زهر بخورم. هندونتم بردار و با خودت ببر! اصلا به شعله سر زدی؟ میدونی تو چه حالیه؟ به هوش اومده؟
-نتونستم بهش سر بزنم. نمیدونم.
-بفرما! اینم از معرفتت. وقتی بهش نیاز داشتی، اونجوری. حالا هم که دیگه برات فایده نداره، ولش کردی!
-منصور من نیومدم واسه این حرفا. من اومدم بهت بگم تو دردسر افتادم. باید هر چه سریعتر تسویه حساب کنم. وگرنه طلبکارا بیچارم میکنن. میندازنم زندان!
-کدوم طلبکار؟ از چی حرف میزنی؟!
-منصور جان! عزیزدلم! همون پولا که قرض میکردم و میدادم به تو و تو هم رفتی خونه خریدی، الان باید پس بدم. چیکار کنم؟
-من نمیدونم. تو پولی به من ندادی! من و اون شعله زبون بسته، با اون ماشین کوفتی میرفتیم جنس میاوردیم و پخش میکردیم. خودمون خرج خودمونو درمیاوردیم. من هیچ خبری از بدهکاری تو ندارم. چرا میندازیش گردن من؟ راستی! چقدر هست حالا؟
@Mohamadrezahadadpour
-منصور! اذیتم نکن. سنگینه. من آه در بساط ندارم. بچه هات بی مادرن میشنا!
-هاجر! یه چیزی بگم، راستشو میگی؟
کاش لال شده بود. کاش آن لحظه زمین دهن باز میکرد و یا یک اتفاق بزرگ می افتاد و دیگر آن مکالمه ادامه پیدا نمیکرد. کاش اصلا یک نفرشان یا هردو ایست قلبی... سکته مغزی... اصلا صاعقه می آمد و کل آن زندان را یکجا با هم...
منصور دهان پر کرد و رو به هاجر گفت: «هاجر! نکنه سوتی دادی و الان دارن ازت اخاذی میکنن!»
هاجر که کلا دوزاریاش کج بود و گاهی بعضی حرفا را باید دو بار تکرار میکردند تا شیرفهم شود، با تعجب گفت: «چی؟ نفهمیدم! سوتی چیه؟»
منصور چشمانش را بدجنس کرد و گفت: «آره. خودتو بزن به خریت! میگم نکنه رفتی با دیگران پریدی و اونام ازت آتو دارن و مرتب از این و اون قرض میکردی تا بدی اونا و ساکتشون کنی! رک تر بگم؟»
ادامه👇
دنیا پیش چشم هاجر سیاه شد. سیاه که چه عرض کنم! آوار شد روی سرش. به نفس نفس افتاد. صدای نفسش را میشنید. با منصور چشم در چشم بود که منصور تیر خلاص را زد و پاشد رفت. گفت: «نکنه داداش عوضیت کسی می آورده پیشِت و... آره هاجر؟ داود هم دستت بوده؟ که اینجوری افتاده دنبال کارِت!»
هاجر دیگر دهان و زبانش با هم قفل شده بود. حجم آن بهتان به اندازه ای برای دل و قلب و جانش سنگین بود که حتی از دهان کثیف یکی مثل منصور از خدا بی خبر درآمدن همانا و قالب تهی کردن دختر ساده اما بی نهایت پاکدامنی مثل هاجر همانا!
شب شد. داود از سر کار بنایی آمده بود و خستگی زیادی داشت. اما لقمه های کوچک شام در دهان نیلو و سجاد میگذاشت. آن شب با نگرانی مادرش روبرو شد.
-چه شده مامان؟! چرا مثل مرغ پرکنده شدی؟!
-داود دارم از دلشوره میمیرم. هاجر رفته بوده ملاقات منصور! ظهر رفت. ساعت دو و سه نوبتش بوده. اما هنوز نیومده. دارم دیوونه میشم.
-مامان تو الان باید اینو به من بگی؟! چرا خودش به من نگفت؟ ای داد بی داد!
بلند شد و رفت آماده بشود که ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد. نیره خانم رفت و گوشی را جواب داد. داود میدید که ثانیه به ثانیه چشم نیره خانم بازتر میشود. نیره گوشی را گذاشت.
-وای داود! هاجر!
-هاجر چی شده؟ زود باش مامان!
-افتاده بیمارستان! گفتن تو خیابون افتاده بوده که یه خانواده ای دلشون سوخته و رسوندنش بیمارستان.
داود دیگر منتظر نشد که مادرش حرفش تمام بشود. فورا از خانه زد بیرون و از در خانه تا در بیمارستان که حدودا سه ربع فاصله داشت، دوید.
وقتی بالای سر هاجر رسید، دید به او سرم وصل کردند و مرتب به سرم ها انواع سوزن ها تزریق میکنند. داود از صادق که آن شب شیفتش بود پرسید: «صادق چی شده؟ چه اتفاقی واسه خواهرم افتاده؟»
صادق گفت: «حمله عصبی! خوب شد خودت اومدی. من به مادرت نمیتونستم بگم.»
داود: «چی؟ چی شده؟»
صادق: «اینقدر حمله عصبی شدید و بالا بوده که نوار قلبش هر کاری میکنیم عادی نمیشه. دکترش هم نگرانه.»
داود با بغض گفت: «یا فاطمه زهرا... چیکار کنیم حالا؟ کی به هوش میاد؟»
صادق گفت: «حالا بشین رو اون صندلی فعلا! بشین که میترسم فشار خودتم بیفته.»
وقتی داود نشست، صادق یک لیوان آب ریخت و داد به دست داود و گفت: «معمولا اینطور حمله ها به خاطر شدت فشار روانی ایجاد میشه. گاهی یک کلمه حرف... یا یک برخورد... یا یک وحشت... باعث میشه از درون متلاشی بشه و حتی ممکنه بعدش... با عرض معذرت، دچار عوارض قلبی و یا فشار خون و یا چیزای دیگه بشه. باید خیلی مراقبش باشی. حداقلش اینه که افسرده میشه و زمان زیادی طول میکشه.»
صادق این را گفت و رفت که به دیگر بیماران رسیدگی کند.
داود دستش را روی دستان سرد و بی تحرک هاجر گذاشت و اندکی فشار داد و از عمق جان میسوخت و میگفت: «پاشو آبجی! پاشو خودمون با هم درستش میکنیم. پاشو... مگه داداشت مُرده ...»
این را گفت و صورتش پر از اشک شد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
همین حالا قلمبهدستانی كه بتوانند در خدمت آرمان اسلام و آرمان انســانیت این مردم قلمزنی كنند و بنویســند، خیلی مورد نیاز است. آیا اینها در جامعه ما نیستند؟ هستند. شاید حتی بیشتر از نیازمان هم باشند. پس عیب در كجاست؟ نمیشناسیمشان.
📚شهید بهشتی،(گفتارها، گفتگوها، نوشتارها)، صص۷۲-۷۳
https://virasty.com/Jahromi/1688506968465682312
آقاااااا
میخواین این دو سه شب، به مناسبت عید غدیر ، داستان #یکی_مثل_همه۲ منتشر نکنم و بذارم بعد از عید؟!🧐
چهار پنج قسمت دیگه مونده
دلنوشته های یک طلبه
آقاااااا میخواین این دو سه شب، به مناسبت عید غدیر ، داستان #یکی_مثل_همه۲ منتشر نکنم و بذارم بعد از ع
اصلا تقصیر منه که فکر اعصاب و روانتون هستم و دلم واسه شماها میسوزه😌