🔻آیتاللهالعظمی نوریهمدانی در دیدار حجت الاسلام دکتر خسروپناه، دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی:
❇️ برخورد با بیحجابی باید از صداوسیما و از بدنه دولت و نظام اداری کشور آغاز شود.
◻️ حکم وجوب حجاب مشخص است و ما مسئولیت داریم این پوششی را که اسلام لازم دانسته رعایت کنیم، اما باید توجه داشت حجاب و عفاف دو مقوله متفاوت هستند و نباید این دو با یکدیگر خلط و اشتباه گرفته شود، چرا که خیلیها شاید به جهت بیاطلاعی حجاب نداشته باشند، اما عفاف دارند. باید توجه داشت ترویج فرهنگ حجاب با آگاهی بخشی و بیان صحیح همراه باشد.
به نقل از حوزهنیوز
👈 درودها بر مرجع فکور و انقلابی
🔶 دو نکته در خصوص تبلیغ در ماه محرم
امروز صبح در جلسه ای که خدمت حجت الاسلام دکتر رفیعی بودیم، مطالب خیلی خوبی در خصوص الزامات منبر و تبلیغ در ماه محرم مطرح شد.
🔻 یکی از دوستان درباره بحث حجاب پرسیدند و این که چرا موضوع حجاب را به عنوان موضوع اصلی و اساسی انتخاب نکرده اید؟
جواب دکتر رفیعی جالب و عاقلانه بود. گفتند《موضوع حجاب را به عنوان موضوع محوری بحث قرار ندهید. چون موضوعات مهم تر وجود دارد. فقط در حد اشاره به آن بپردازید. حتی اگر دقت کرده باشید، چند روز پیش که روز حجاب بود و روز حمله به مسجد گوهرشاد هم بود و عده ای با توجه به جوسازی ها در خصوص بحث حجاب توقع داشتند که آقا اشاره ای به این بحث داشته باشند، اما ایشان اشاره ای به حجاب نکردند. شما هم لازم نیست مستقلا بپردازید. اگر پیش آمد، فقط اشاره کنید و رد شوید.》
عبارات فوق، عین جملات استاد رفیعی است. بسیار عاقلانه و جاافتاده و کلان نگر. چند روز پیش همین نکته را توییت کردم اما یه عده قلیل که همیشه منافعشان در التهاب اجتماعی و تفرقه و انگ زدن به بقیه است، چقدرررر توهین کردند!!
حالا ما هیچی. بفرما 👆 اینم موضع استاد رفیعی. ایشون هم صورتی هستند؟
🔻 یکی دیگه از دوستان درباره این پرسید که تا درباره مسائل معرفتی و معنوی حرف میزنیم، مردم درباره گرانی و مشکلات معیشتی میپرسند. موضع ما باید چگونه باشد؟
استاد رفیعی فرمود:《ما سخنگوی دولت نیستیم. نه دفاع کنید و نه صرفا از دردها و گرانی و مشکلات بگویید. به بحثی که میدانید کاربردی است و به درد دنیا و آخرت مردم میخورد بپردازید. بالاخره مردم هم میدانند که کار دست شما نیست و کم و زیاد شدن قیمت ها به شما ارتباط ندارد.》
خیلی هم عالی
انشاءالله خدا حفظشون کنه🌷
@Mohamadrezahadadpour
🔺عضو مجلس خبرگان: هیات های عزاداری نباید تبدیل به مراکز انتخاباتی شود
آیت الله عاملی عضو مجلس خبرگان رهبری:
🔹هیات های عزاداری و مجالس عزا نباید تبدیل به مراکز انتخاباتی و تبلیغ نامزدهای احتمالی بشود.
🔹این افراد احتمالاً سفره های احسان نیز باز خواهند کرد این گونه اقدامات اهانت به شعور و حریت ملت ما است.
🔹به همین جهت از عزاداران عزیز می خواهم از شرکت در این گونه سفره ها به جد اجتناب کنند و از مداحان می خواهم خلوص منبر را با تمجید از کاندیداها ضایع نکنند.
https://virasty.com/Jahromi/1689632721721022184
🔶بدون هیچ مقدمه
و فقط به عشق اباعبدالله الحسین
از امشب
تقدیم با احترام 👇🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت اول
🔺ده سال پیش-شیراز-حرم مطهر احمد بن موسی(شاهچراغ)
مجلس باشکوهِ شیرخوارگان حسینی در حال اتمام بود. اینقدر جمعیت زیاد بود که حد و حساب نداشت. همه مادرهای شیرازی، باحجاب و بی حجاب و از همه مدل تیپ و قیافه، به نوزادانشان لباس سبز یا مشکی پوشانده بودند و بچه ها را سر دست گرفته و بالا آورده بودند و مداح در حال دعای آخر جلسه بود.
-الهی به حق گلوی خشکیده شش ماهه کربلا همه بچه های ما را عاقبت بخیر قرار بده! به حق اباعبدالله الحسین حسرت مادر شدن را در دل هیچ محبّ حضرت زهرا قرار نده. به همه ما توفیق به دنیا آوردن فرزندان صالح و تربیتِ حسینیِ بچه هامون عنایت بفرما! و...
همه مادرها از ته دل گریه میکردند و «الهی آمین» میگفتند. جلسه تمام شد و سیل جمعیت در حال خارج شدن از درها بود. صدا به صدا نمیرسید. کم کم جمعیت رفتند. شاید یک ساعت طول کشید تا حدودا نود درصد جمعیت رفتند.
تعداد چهل پنجاه نفر خادمه در حال جمع و جور کردن و تمیز کردن حرم بودند و مرتب به دفتر خدام خواهر رفت و آمد داشتند. مسئولیت آن جلسه را حاج خانم لطیفی به عهده داشت. حاج خانم لطیفی زنی بسیار جاافتاده و حدودا پنجاه ساله بودند که بیست سال سابقه خادمی در حرم داشت. نمونه واقعی یک مادر. با این که از خانواده پولداری نبود اما کار میکرد و همه زار و زندگی اش را در خدمت به اهل بیت گذاشته بود.
آن روز خیلی سرش شلوغ بود و حتی فرصت نمیکرد که یک دو جرئه آب بخورد. با همان لب و گلوی خشک و چادر و مقنعه، و با لهجه شیرین شیرازی غلیظ با بقیه خواهران صحبت میکرد.
-حالو من گفتم نمیخواد ایجوری جمع و جورش کنین. اما دیه نگفتم که همین جوری موکتا را بریزین رو هم. سِی ای چقد شلخته رخته اینجو. زودی باشین حاجی خانوما. زودی والا که ظهر شد. زودی مرتبش کنین که الان برادرا میان.
به کار و بارش مشغول بود که یهو دید فیروزه خانم با یک بچه در بغل به او نزدیک شد. فیروزه خانم که جد اندر جد خودش شیرازی بودند اما شوهرش اهل فیروزآباد استان فارس بود، چند سالی بود که خادمه افتخاری حرم شده بود. یک خانم حدودا سی ساله که قدی بلند و چشمانی روشن داشت. اینقدر خوش حجاب و زرنگ و فعال بود که هرجا کارِ خادمان گیر میکرد، خانم لطیفی فورا میفرستاد دنبال فیروزه خانم و میگفت: «ای کارِ کسی نیست به جز فیروزه خانم. کوجاست؟ بگین بیاد!»
فیروزه خانم به خانم لطیفی نزدیک شد و سلام کرد. خانم لطیفی تا چشمش به او خورد گفت: «کوجِی دختر؟ ای بچه کیه؟»
فیروزه خانم با رنگ پریده و نفس نفس زنان گفت: «اینو دم در... درب دوم... کنار جاکفشی پیداش کردم!»
خانم لطیفی از این حرف فیروزه تعجب کرد و نگاهی به طفل معصوم انداخت و دلش سوخت و گفت: «آخی. گذاشته بودنش اونجا؟»
فیروزه خانم جواب داد: «ها. فِک کنم...» مابقی حرفش را خورد و ساکت به خانم لطیفی نگاه کرد.
خانم لطیفی آرام به فیرزوه خانم گفت: «ببرش پیشِ خانم توکل. همونجا بشین تا بیام.»
فیروزه چادر را روی طفل شیرخواری که در بغل داشت کشید و آرام، طوری که بچه بیدار نشود، به طرف اتاق خانم توکل رفت. اتاق خانم توکل معمولا خلوت بود. چون مدیر بازنشسته یک دبیرستان دخترانه بوده و با این که بسیار دقیق و منظم و اهل مطالعه بود اما خیلی اخلاق نداشت و از زمان بازنشستگی، مسئولیت حراست از خدام خواهر با او بود. به خاطر همین، معمولا از او میترسیدند و خیلی اطرافش نمیچرخیدند. فیروزه خانم در زد و وارد شد.
-سلام خانم توکل. قبول باشه انشاءالله.
-سلام. بله؟
-زنده باشی حاج خانم. ازتون التماس دعا دارم. غرض از مزاحمت... این طفل معصوم... کنار کفشداری...
-اینم گذاشته بودند؟
فیروزه یک لحظه جا خورد. به چهره خانم توکل زل زد و گفت: «مگه بازم کسی بچه گذاشته؟»
@Mohamadrezahadadpour
خانم توکل اشاره کرد به طرف دری که در انتهای اتاقش بود. گفت: «بیا اینجا!»
ادامه👇
خودش جلوتر حرکت کرد و فیروزه هم دنبال سرش. تا در باز شد، فیروزه با صحنه ای مواجه شد که دهانش باز ماند. دید سه چهار تا خادمه دیگر، هر کدام یک بچه در بغل دارند و در حال ساکت و آرام کردن آن بچه ها هستند.
-تعجب نکن! ما هر سال اوضاع و احوالمون همینه که میبینی. سالی حداقل هفت هشت تا بچه اینطوری میذارن داخل حرم و میرن! بچه هایی که معلوم نیست حلال زاده هستن... حلال زاده نیستن... اصلا مشخص نیست بابا و مامانشون کی هستن؟ هیچی معلوم نیست. اینا. ببین! حالا یکیش به تور تو خورده. برو داخل. برو فیروزه خانم. همین جا بمون تا من و خانم لطیفی بیایم.
🔺زمان حال-هُلدینگ شَهسود
مهرداد، سی و سه ساله و از مدیران جوانِ یکی از هلدینگ های خصوصی آهن آلات جنوب کشور بود. شرکتش که از مرحوم پدرش که سلطانیِ بزرگ نام داشت، در سه کشور ایران و امارات و کویت شعبه داشت و مهرداد پس از پدرش، شرکت را به همراه شریکش که «تبار» نام داشت اداره میکرد. آن روز در حال صحبت با مشاور حقوقی اش که «علیپور» نام داشت، بود.
-ینی چی؟ ینی تشکیل پرونده دادن؟
-اینجوری شنیدم. حتی شنیدم یه قاضی بد قِلق برای این کار گذاشتن؟
-نفهمیدی رو کدوم پروژه حساس شدن؟
-چرا. گفتن مثل این که همون پروژه فروشِ آهن الات شرکت راه آهن بود که...
-همون که میخواستن آهن و ابزار نو استفاده کنن و به ما سپردن ... خب؟
-آره. همون. سرِ همون قضیه ... مُخبرشون گفته که هلدینگ ما آهن های فرسوده را جای پولمون برداشته و همون شده داستان!
مهرداد که اعصابش از این حرف خرد شده بود، از سر جا بلند شد و سیگارش را روشن کرد و کنار پنجره رفت. همین طور که سیگار میکشید و از طبقه دهم هلدینگش به منتهی الیه بلوار چمران نگاه میکرد، از علیپور پرسید: «برعکس روزگار... اون پروژه رو خودم صفر تا صدش اداره کردم و به تبار چیزی نگفتم. الان اگه چیزی به تبار بگم و بیفته دنبال بستن این پرونده، زشت میشم.»
پُکی دیگر کشید و رو به علیپور کرد و پرسید: «چیکار کنیم بنظرت؟ اینطوری که تو از قاضی تحقیق ترسیدی، حتی رو تو هم نمیتونم حساب کنم.»
علیپور که تا آن روز مهرداد را در حال کشیدن سیگار ندیده بود، به خودش جرات داد که سیگارش را روشن کند و به طرف مهرداد برود و کنار او بایستد و بگوید: «خب مگه شما تنها و سر خود این کارو کردی؟ بالاخره همون سرداری که به شما این فرصتو داد...»
مهرداد فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «هیس! اسم سردار نیار! اصلا حرفشم نزن! کم پشت سر اینا حرف و حدیث هست؟! اگه اینم بگم اونا به من گفتن، هم رگ خودمو زدم و هم رگ اونا رو!»
علیپور دیگر حرفی نزد. همین طور که مهرداد سیگارش را با فشار به جاسیگاری فشار میداد و خاموش میکرد، گوشی اش زنگ خورد. دید که نوشته «فرحناز»
مهرداد رو به علیپور کرد و گفت: «در دسترسم باش! برو!»
علیپور لبخندی زد و گفت: «درست میشه قربان! غصه نخورین. با اجازه تون.» و رفت.
وقتی رفت، مهرداد گوشی را برداشت.
-وای عزیزدلم چقدر بهت نیاز داشتم.
-سلام. منم همینطور. چطوری؟
-بدم. خیلی بد. باید ببینمت. واسه نهار بیا رستورانِ هتل چمران.
-باشه. اما باید زود برما. دو ساعت دیگه مشاوره دارم.
-خوشم میاد که ماهی دو روز بیشتر مشاوره نمیدی و بقیه اش واسه خودتی.
-من واسه تو ام!
-میدونم نفسم. میدونم. جون مهرداد زود بیا.
-قسم نده. تو راهم. میبینمت.
-فدات شم.
@Mohamadrezahadadpour
نیم ساعت دیگر، مهرداد در بخش ویژه رستوران هتل چمران نشسته بود که دید فرحناز وارد شد. از همان دم در، همه گارسون ها جلوی فرحناز دولا و سه لا میشدند و احترام میکردند. فرحناز هم که انگار داشت روی بند راه میرفت، با همان سر و شکلِ فوق لاکچری اش به طرف میزی که مهرداد نشسته بود رفت.
ادامه👇
مهرداد از سر جا بلند شد و دو سه قدم به طرف فرحناز رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. آقایِ جاافتاده و حدودا پنجاه و پنج ساله ای که سرمهماندار آنجا و با آنها آشنا بود، همین طور که با دو تا شاگردش میز را میچیدند با لبخند به مهرداد و فرحناز گفت: «ماشالله جوری شعله عشق بین شما پر حرارت هست که اصلا معلوم نیست که پونزده ساله با هم زندگی میکنین. جوونای امروز، باید پیش پای شما لنگ بندازند. ماشالله به شما قربان! و هزار ماشالله به شما بانو! ایشالله دویست سال با هم خوب و خوش زندگی کنین و داغ همدیگه رو نبینید.»
مهرداد و فرحناز لبخند زدند و تشکر کردند. موسیقی آرامی پِلی کردند و رفتند و درِ بخش vip را بستند. فرحناز شالش را برداشت و دستی به موهای بلندش کشید و پرسید: «چطوره؟»
مهرداد که محو تماشای خانمش بود گفت: «مثل همیشه. ماه و جذاب.»
فرحناز گفت: «وقتی شیراز نیستی، دل و دماغ ندارم که به خودم برسم. اما وقتی هستی، نمیدونم از خوشحالی چیکار کنم. هر روز میرم آرایشگاه.»
مهرداد گفت: «این چند تا شرکتی که به هوش و ذکاوتت پی بردند، وِلِت نمیکنن. وگرنه همیشه با خودم بودی.»
فرحناز که داشت برای مهرداد غذا میکشید جواب داد: «ماهی دو روز بیشتر که کار نمیکنم. اینم واسه دل خودمه. وگرنه به ماهی دویست میلیون تومن اینا که محتاج نیستم. دوس دارم تو رشته خودم فعال باشم. به این دو سه تا شرکت مشاوره اقتصادی بدم و بیان بالا. بازم هر چی تو بگی! بگی دیگه نرو، حتی جلسه امروزمو کنسل میکنم.»
مهرداد با حالت خاصی گفت: «فرحناز یه مشکل بزرگ پیش اومده! دل و دماغ ناهار ندارم.»
فرحناز فورا دست از دیس و بشقاب کشید و رو به مهرداد گفت: «جونم! بگو!»
مهرداد گفت: «یه قاضی رفته زیرِ یه خمِ بزرگترین پروژه ای که دست من بوده! که اگه به نتیجه برسه، دودمانم بر باد میره!»
فرحناز پرسید: «نظر علیپور چیه؟»
مهرداد جواب داد: «اونم گُرخیده! اصلا خودش این خبرو آورد واسم.»
فرحناز گفت: «خب مشکلم دقیقا همینه! مگه میشه کسی یه خبر سرّی و به این مهمی واسه کسی ببره که از قضا اون نفر، رییسش هست و از چشم خودش میبینه؟ مگه میشه خبر داغ و محرمانه قضایی به کسی بدی اما خودت... میگیری چی میگم؟»
مهرداد که با این دو سه تا جمله ابتداییِ فرحناز کَفَش بریده بود، همین طور که داشت چشمانش از کاسه در می آمد از تعجب، گفت: «دمت گرم خانمی! خب حالا چیکار کنم؟»
فرحناز گفت: «وظیفه علیپوره که کار کنه نه تو! مشکل حقوقی و قضایی هست و مشاور حقوقی و قضایی باید حلش کنه. نه تو عزیزدلم!»
مهرداد گفت: «درسته اما ... میترسم...»
فرحناز از سر جایش بلند شد و جلوی زانو و صندلی مهرداد نشست و گفت: «تو چشمام نگاه کن مهرداد!»
مهرداد هم که عاشق زل زدن به فرحناز بود به چشمانش زل زد و گفت: «جونم. قربون چشمات برم.»
فرحناز همین طور که داشت دقیق به چشمان مهرداد نگاه میکرد گفت: «مهرداد چیزی هست که به من نگفته باشی! آخه این قضیه اینقدر گنده نیست که الان رنگت بپره و چشمات دو بزنه!»
مهرداد گفت: «چی بگم والا! من ... من میخواستم این پروژه ... راستشو بخوای این پروژه بدون اسناد رسمی و اداری بسته شده. من در قبال خریدن آهان آلات نو به میزان 300 کیلومتر، آهن آلات کهنه و پوسیده به میزان 500 کیلومتر برداشتم...»
فرحناز خنده از چهره اش رفت. بلند شد و گفت: «مهرداد مگه ما خط قرمزمون مال حروم نبود؟»
-چرا. خط قرمزمون مال حروم بود.
-مگه ما عهد نبستیم که کار غیر قانونی نکنیم.
-منم کار غیرقانونی نکردم.
-مهرداد به من که نگو! تو واسه یه جایی... واسه یه کسایی... مهرداد تو پولشویی کردی و اسمشو گذاشتی بیزینس؟
@Mohamadrezahadadpour
مهرداد که کاملا دست و پایش را گم کرده بود، از سر جا بلند شد و گفت: «ببین! گه خوردم. اینو فقط جلوی تو میگم چون فقط جلوی تو واسه خودم احساس بزرگی و این کوفت و زهرمارا ندارم. فرحناز گه خوردم. کمکم کن!»
ادامه👇
فرحناز که واقعا تو ذوقش خورده بود، و از طرف دیگر دلش برای آن حال بدِ مهرداد سوخته بود، دستی به گونه های مهرداد کشید و گفت: «اینجوری نگو فدات شم! اینجوری نگو! اگه بهت بگم چیکار کنی، قول میدی کار خلاف رو با کار خلاف پاک نکنی؟»
مهرداد گفت: «قول. به روح بابام قول میدم.»
فرحناز گفت: «به جون من قسم بخور!»
مهرداد که قسم جان فرحناز خوردن برایش سخت بود گفت: «باشه. سختمه ولی باشه. به جون نفسم قسم!»
فرحناز گفت: «همین حالا... تا ناهارت خوردی، میری پیش علیپور و بهش میگی یا اینو حلش کن یا اتاقتو تحویل بده و برو! اومده یه ترس انداخته به جونت و رفته! بهش میگی یا حلش میکنی یا گردن میگیری!»
مهرداد که انگار آب حیات به گلویش ریخته باشند، زبانش قفل شده بود و مثل یک بچه دبستانی که جلوی معلمش ایستاده، فقط سر تکان میداد.
فرحناز ادامه داد: «البته که ما هم نیتمون این نیست که اون گردن بگیره اما گنده شده واسه همچین روزا. سری بین وکلا در کرده واسه همچین کارا. پس بنداز گردن خودش و هر روز ازش گزارش بخواه. بقیه اش هم بسپار به خدا.»
دستی به موهای مهرداد کشید و گفت: «خودتو جمع و جور کن و ناهارت بخور! شب که اومدی خونه، بهم بگو دقیقا به علیپور چی گفتی و چی شنیدی؟! آفرین پسر خوب! حالا بشین ناهارتو بخور!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
رفقا
هیچ قولی نمیدم که بتونم هر شب تقدیم کنم
مخصوصا در این شبها که بسیار سرم شلوغه
حتی ممکنه یهو وسطش چند شب نباشم
اما
به هر حال
انشاالله روزی و رزق محرم امسالمون باشه💔
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوم
🔺شیراز-منزل فرحناز و مهرداد
شب شد و مهرداد به خانه برگشت. خانه ای مجلل با دو نفر مستخدم که در آنجا خدمت میکردند. آن دو نفر که از زمان سلطانیِ بزرگ در خانه بزرگ خاندان سلطانی خدمت میکردند و زن و شوهر بودند، «آقاغلام» و «کبری خانم» نام داشتند. از خصوصیات اخلاقی آن ها همین بس که هر روزِ خدا به جان هم می افتادند و لیچارهای آبدار نثار همدیگر میکردند و آقاغلام هر روزصبح تصمیم میگرفت کبری خانم را طلاق بدهد اما عصر پشیمان میشد. این اخلاق آنها تنها اسباب نشاط و خنده فرحناز و مهرداد در آن خانه درندشت بود. وسط آن همه اخلاق خاصشان، اینقدر به فرحناز و مهرداد علاقه داشتند که آنها را مانند بچه نداشتهشان تر و خشک میکردند.
در حال چیدن سفره بودند. فرحناز روی کاناپه نشسته و عینکش را زده بود و داشت مطالعه میکرد. کبری خانم وقتی میز را چید و میخواست به خانم اطلاع بدهد، به فرحناز نزدیک شد و با لبخند و قربان صدقه گفت: «خانم ماشالله چقدر این عینک جدیدتون بهتون میاد. هزار ماشالله چشماتون قشنگ بود اما قشنگ تر شده!»
فرحناز کتابش را بست و نگاهی با لبخند به کبری کرد و گفت: «واقعا؟ دقت نکرده بودم. فرصت نداشتم وگرنه شاید یه چیز بهتر پیدا میکردم.»
-نه خانم! اصلا فکرشم نکنین. همین عالیه. بذارین تا آقا نیومده، یه اسپند دود کنم. امروز هم آرایشگاه بودین و هم عینک جدیدتون خیلی بهتون میاد. میترسم چشم بخورین.
کبری این را گفت و رو به طرف آشپزخانه رفت. فرحناز هم لبخندی زد و به مطالعه اش مشغول شد. چند دقیقه بعد، کبری در حال خوندن«اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه... الهی بترکه چشم حسود... کور بشه هر کی نمیتونه خانم و آقای منو ببینه... چشم همه کفِ پایِ فرحناز خانم جونم...» بود که صدایی از حیاط آمد. آقاغلام فورا رفت و دید مهرداد در حال پارک کردن ماشینش هست. رو به کبری کرد و گفت: «جمعش کن که آقا اومد... بدو... بدو که آقا خوشش نمیاد از این دود و دمات!»
چند دقیقه بعد، مهرداد و فرحناز مشغول خوردن شام بودند و شامشان رو به اتمام بود که فرحناز پرسید: «چه خبر؟»
مهرداد دو قلپ نوشابه خورد و گفت: «با علیپور حرف زدم. بهش گفتم دو هفته وقت داری که چند تا خبر خوب بهم بدی. وگرنه باید بذاری و بری. خیلی هول شد. پرسید چطوری؟ گفتم همونطوری که خبرشو برام آوردی!»
فرحناز گفت: «آفرین. حواست باشه ازش پول نخواد! ازت امتیاز نگیره.»
مهرداد دقیق تر به فرحناز نگاه کرد و گفت: «چطور؟ اگه واسه پاک کردن این مسئله پول خواست بهش ندم؟»
فرحناز: «اصلا. یک ریال هم نباید بذاری کف دستش! ممکنه اصلا خبری نباشه و اومده اینجوری گفته تا تَلَکَت کنه.»
مهرداد: «من چطوری میتونم بفهمم که این خبر راسته یا دروغ؟ علیپور از جایی خبر آورده که میگه حتی قاضی تحقیق رو هم میشناسه و خیلی بد قلق هست و این چیزا! چیکار کنیم بنظرت؟»
فرحناز: «منم داشتم به همین فکر میکردم که اومدی. خب تو هم لابیای خودتو داری. نداری؟»
مهرداد: «واضح تر بگو!»
فرحناز: «همون قاضیه که اون نماینده مجلس فرستاد دفترت و سفارش پسرشو کرد... باهاش ارتباط نداری؟»
مهرداد با شنیدن این حرف، به وجد آمد و مثل فنر از سر جایش بلند شد.
فرحناز: «تا حالا ازش چیزی نخواستی؟ امتیازی نگرفتی ازش؟»
مهرداد اندکی فکر کرد و جواب داد: «نه! هیچی! حتی یک بار هم با هم زنگ و دیدار نداشتیم.»
فرحناز دیگر حرفی نزد و لبخندی زد و فقط به چشمان مهرداد خیره شد. مهرداد هم گرفت باید چه کار کند و لیوان نوشابه را از روی میز برداشت و دو قلپ دیگر نوشید.
دو روز بعد، فرحناز با یکی از دوستانش به نام فرانک در دفتر فرانک دیدار داشت. فرانک که دکترای روانشناسی از دانشگاه آلمان داشت و از کودکی با فرحناز در یک محل بزرگ شده بودند، همچنان مجرد بود و فرحناز هر از گاهی برای ریلکس و تخلیه ذهنی به او مراجعه میکرد.
-یه مدته که وقتی میام اینجا مثل قبل آروم نمیشم.
-مثل دو سال پیش نیستی. درسته؟
@Mohamadrezahadadpour
-آره. قبلا که میومدم، همون نیم ساعت اول، دستمو میخوندی و مستقیم میبردی سر اصل مطلب و آروم میشدم. اما حدودا یه یک سالی هست که...
-میدونم. اینو اگه خودتم نمیگفتی، خودم میخواستم بهت بگم.
-حس میکنم دارم کم میارم.
-میذاری بقیشو من بگم؟
ادامه👇
-بگو!
-حس میکنی پول هست... کار هست... دانش هست... سفر خارجی و همایش بین المللی و این چیزا هر سال هست... از همه مهم تر، مهرداد هست... اما بازم حس میکنی تهِ خنده هات و تهی کارِت و آخرِ خوشیات، یه چیزی کمه. درسته؟
-و اون چیز چیه؟
-یکی مثل خودت! یه فرحناز کوچولویِ دیگه!
-آخ فرانک گفتی... آخ گفتی... آخ گفتی...
-مهرداد دیگه درمانشو ادامه نمیده؟
-همون موقع هم همکاری نمیکرد. به همه دروغ گفتم که اون همکاری میکنه و همه جا باهام میاد و همه نوع آزمایشی میده! یه مدت همکاری کرد و دکتر و متخصص اومد اما ... وقتی فهمید از اساس مشکل داره و دیگه هیچ وقت درست نمیشه، برای همیشه پروندشو در ذهنش بست و گذاشت کنار!
-پس تو چی؟ تو این وسط چی میشی؟
-من؟
-آره. تو! ببین فرحناز! من از عشق بین شما دو تا بیشتر از هر کسی خبر دارم. خودتم میدونی. مهرداد اول نامزد من بود. تا این که تو رو دید. وقتی دیدم شما با هم خوشبختین، رفتم آلمان و دنبال درسمو و دیگه همه چی بین من و مهرداد تموم شد. بخاطر همین من از هر کسی بیشتر میفهمم که مهرداد و تو یک روح هستین در دو بدن. اما این دلیل نمیشه که...
-دلیل نمیشه که هر وقت جلوی بوتیکِ لباسای نوزاد و بچه گونه رد میشم، آه نکشم و ته دلم بچه نخواد. آره. همینه.
-خب چرا ...
-چرا چی؟
-چرا بچه نمیارین؟
-از کجا؟
-حالا تا کجاش. اول بگو ببینم نظرت چیه؟
-تا حالا تو فکرش نبودم. نمیدونم. ولی ...
همین طور که فرحناز چشمش را نازک کرده بود و در افکار خودش غرق بود و به گوشه ای خیره شده بود، فرانک گفت: «ولی میتونه ایده جذابی باشه و زندگی تو و مهرداد رو گرم تر کنه.»
از آن جلسه تا دو ماه بعد از آن، فرانک و فرحناز به طور چراغ خاموش، درباره گرفتن بچه از بهزیستی و مراجع قانونی تحقیق کردند. با ارتباطاتی که آن دو داشتند، همه جا رفتند و راه نرفته باقی نگذاشتند. اما هر بار بنا به دلایلی که برای خودشان هم واضح نبود، به در بسته میخوردند.
تا این که یک روز، لحظه آخر که فرانک و فرحناز میخواستند از یکی از مراکز دولتی خارج شوند، خانمی که از نیروهای خدماتی آنجا بود، در حیاط پشتی با فرحناز و فرانک حرف زد.
-مطمئنی؟ اونجا راحتتره؟
-نگفتم راحتتره خانم. ولی بنظرم میتونین با مدیرش صحبت کنین. اخلاق اداری و دولتی نداره. خانم خوبیه.
-رسمیه؟ منظورم اینه که زیرزمینی و این چیزا نباشه.
-نه خانم. خیالتون راحت. پونزده سال پیش، مدیرش تمام زندگیشو فروخت و اون مرکزو راه اندازی کرد. همه جا هم حمایتش میکنند اما زیر نظر جایی نیست.
-دستت درد نکنه. آدرسش همینه که اینجا نوشتی؟
-آره. همینه که نوشتم. ایشالله خدا کمک کنه و به مراد دلتون برسید.
فرحناز کیفش را باز کرد و چهار تا تراول پنجاه هزار تومانی درآورد و جلوی آن خانم گرفت و گفت: «دستتون درد نکنه. بفرمایید. ناقابله.»
@Mohamadrezahadadpour
اما آن خانم جواب داد: «نه. نیازی نیست. من بخاطر پول این کارو نکردم. خیر پیش.» این را گفت و پول را نگرفت و رفت.
در حال رفتن به طرف ماشین بودند که گوشی فرحناز زنگ خورد. گوشی را برداشت و با مهرداد شروع به حرف زدن کرد.
-جونم مهرداد!
ادامه👇
-سلام. خانمی کجایی؟
-با فرانکم. چطور؟
-باید ببینمت. کار بیخ پیدا کرده.
فرحناز دم در ماشین ایستاد و با تعجب پرسید: «چی شده؟»
مهرداد گفت: «با اونی که قرار بود حرف بزنم و واسم خبر بیاره، یکی دو هفته پیش حرف زدم. الان زنگ زد و گفت درسته. پرونده تشکیل شده و قاضی تحقیق داره روش کار میکنه.»
فرحناز همین طور که گوشی دستش بود، دست چپش را مشت کرد و به آرامی به ماشین کوبید و زیر لب«لعنتی» گفت.
مهرداد ادامه داد: «الان با علیپور جلسه دارم. صبح بهم گفت که راه حلش پیدا کرده و خرج داره. گفت پنجاه میلیارد خرج داره تا دو سه تا قاضی رو ببینه و سفارش کنن که پرونده بسته بشه.»
فرحناز گفت: «خوشبین نیستم. الان میخواد بیاد چی بگه؟»
مهرداد: «قراره بیاد بیشتر حرف بزنیم.»
فرحناز: «بگو حاضرم دو برابر ... ینی صد میلیارد بدم و پرونده الکی مختومه نشه. نتیجه اش یه چیز دیگه بشه.»
مهرداد: «ینی چی؟»
فرحناز: «بگو خودش گردن بگیره. بگو جوری بچینه که خیانت به تو محسوب بشه و مسئولیتش متوجه خودش بشه.»
مهرداد: «میفهمی چی داری میگی؟»
فرحناز: «آره. این علیپور همونه که تویِ یه دعوای حقوقی، وکیلِ طرفِ مقابلِ شریکت بود. شریکت دو برابر خریدش و علیپور هم وسط جلسه دادرسی به موکل خودش رحم نکرد. تو هم همون راهو برو. بگو دو برابر ... به جای این که به قاضی یا منشی یا کسی دیگه رشوه بدم، به خودت شیرینی میدم به شرطی که مسیر پرونده بیاد به طرفی که من میگم!»
مهرداد که هنگ کرده بود گفت: «ببینم چی میگه. باشه. نگفتی کجایی؟»
فرحناز: «شام میرم خونه مامانم. تو هم بیا اونجا. میبینمت و حرف میزنیم.»
خداحافظی کردند. فرحناز سوار ماشین شد. با فرانک به آدرسی رفتند که آن خانم به آنها داده بود. یک ساعت طول کشید تا آن آدرس را در یکی از محله های جنوبی و مذهبی شیراز پیدا کردند.
ساعت حدودا دو و نیم بعدازظهر بود. رسیدند به در«خانه امید» جایی که یک درِ بزرگ، بین دو تا درخت سبز و بزرگ بود که فضای دل انگیزی به آن محل داده بود.
فرانک زنگ در را زد. اما زنگ در خراب بود. چند بار محکم در زدند اما کسی در را باز نکرد. پیرزن چادری که از آنجا رد میشد و سبد نانی را با خود داشت، رو به آن دو نفر کرد و با لهجه شیرازی گفت: «زنگشون خرابه. (اشاره به کوچه بغلی کرد) اَ ای کوچو برین تو. اولین در!»
فرحناز گفت: «خیلی ممنون حاج خانم. خیلی لطف کردین.» سپس رو به فرانک کرد و گفت: «استرس دارم. نمیدونم چرا. یه جوری ام.»
فرانک گفت: «چرا قربونت برم؟ اصلا استرس نداشته باش! میریم و فوقش جواب رد میدن و برمیگردیم.»
همان لحظه، با شنیدن یک صدای بوق بلند، فرحناز و فرانک از جا کنده شدند. یک نفر با ماشین پرایدش سر از شیشه ماشینش درآورد و گفت: «خانم جلویِ پل پارک کردی. مگه نمیبینی! درسته شاسی بلند داری... درسته اینجا به کلاس شماها نمیخوره... دیگه دلیل نمیشه ماشینتو تو یقهمون پارک کنی...»
فرانک هول شد و برای بستن دهان آن پرایدیِ بی اعصاب، رفت تا ماشینش را جابجا کند. فرحناز اما منتظرش نایستاد و یواش یواش حرکت کرد و به طرف کوچه و دری رفت که آن حاج خانم گفته بود.
قدم به قدم که جلوتر میرفت، صدای بازی بچه ها پررنگ و پررنگ تر میشد. صدای بازی بچه ها که از پشت دیوار خانه امید می آمد، مثل آبی بود که جان و دلِ تشنهی فرحناز را سیراب میکرد.
تا این که به در نیمه باز مرکز خانه امید رسید. به آرامی در را هل داد و باز کرد. در باز کردن همانا و روبرو شدن با صحنه چشم نوازِ بازی پسران و دختر بچه های پنج شش ساله هم همانا. اصلا بی اختیار لبخندی به لبانِ فرحناز و اشکی به گوشه چشمش آمد که تا آن روز تجربه آن حس قشنگ را نداشت. حسی که بخاطر دیدن دویدن و شوخی و خنده و سر و صدای سی چهل نفر بچه در آن فضا به فرحناز دست داده بود.
@Mohamadrezahadadpour
چند ثانیه بعد، تا به خودش آمد، وسط آن حیاط ایستاده بود و به بچه ها نگاه میکرد. بچه ها هم انگار نه انگار. به بازی خودشان مشغول بودند. همان لحظه فرانک از راه رسید.
-ببخشید دیر شد. جای پارک پیدا نمیشد. بریم داخل... بریم ببینیم مدیرش کیه!
ادامه👇
هنوز حرفش تمام نشده بود که یک خانم از پله ها پایین آمد و با تعجب پرسید: «خانما شما اینجا چیکار میکنین؟ مگه شما نمیدونین که اینجا حیاط پشتی هست و نباید میومدید اینجا؟ بفرما داخل. بفرمایید. دیگه هم از اینجا نیایید که مدیر اینجا از چشم منِ بدبخت میبینه.»
فرحناز که دلش نمی آمد دل بکند، چشم از بچه ها برنمیداشت. فرانک فورا به طرف آن خانم رفت و شروع به حرف زدن کردند.
اما...
وسط همه شوخی و بازی و سر و صدای بچه ها...
چشم فرحناز به گوشه حیاط خیره شد. دید دختری با موهای بلند، پشت به فرحناز، نشسته و هفت هشت تا بچه دیگر مثل پروانه دور او میچرخند. آن دختر هم مثل بقیه بچه ها کوچولو و اندکی تپل بود اما از بس دوستش داشتند، دورش حلقه زده بودند و او مامان شده بود و بقیه هم نقش بچه هایش را بازی میکردند. حتی دو تا دختر سرشان را روی زانوی کودکانه او قرار داده و او موهای آنها را نوازش میکرد.
اینقدر آن صحنه، فکرِ فرحنازِ باهوش و همه فن حریف و دکترای اقتصاد و مشاورِ چند تا شرکت گنده ملی و بین المللی را به خود مشغول کرده بود، که وقتی با فرانک در اتاق خانم لطیفی نشسته بودند و خانم لطیفی برای آنها حرف میزد، اصلا حواسش به حرفهای او نبود و از پنجره اتاق، چشم از آن دختر برنمیداشت.
-خانم... خانم با شمام... مثل این که حواستون اصلا اینجا نیست.
فرحناز از سر جا بلند شد. به طرف پنجره رفت. اشاره به گوشه حیاط کرد و گفت: «حواسم اونجاس. پیش اون دختر. همونی که رو زمین نشسته و هفت هشت تا دختر دیگه دور و برش نشستن. اونا. اون.»
خانم لطیفی و فرانک هم از سر جا بلند شدند و به طرف پنجره رفتند. خانم لطیفی عینکش را برداشت و با لبخند گفت: «آهان. اونو میگین؟ ای بابا!» این را گفت و رفت دوباره روی صندلی اش نشست.
فرحناز گفت: «میشه ببینمش؟»
خانم لطیفی گفت: «نه. ببخشید رک و صریح گفتم. نه. اون نه!»
فرانک با تعجب پرسید: «چرا؟؟ چرا اون نه؟!»
خانم لطیفی جواب داد: «ببینید خانما! اگه کارای شرعی و قانونیتون درست بشه و قرار باشه ما از اینجا به شما بچه بدیم، همه رو میدم الا اون!»
فرحناز و فرانک از پنجره کنده شدند و به طرف خانم لطیفی آمدند.
فرانک با تعجب گفت: «نمیفهمم! چرا اون نه؟ خب اگه قرار باشه بچه بگیریم و کارامون جور بشه و منع قانونی و شرعی نداشته باشیم، چرا نباید بتونیم خودمون انتخاب کنیم؟!»
خانم لطیفی این بار صریح تر جواب داد: «بله. شما حق دارین تصمیم بگیرین و خودتون انتخاب کنین. اما منم اینجا مسئولیتی دارم و این منم که تشخیص میدم و رای نهایی را میدم.»
فرحناز جلوتر آمد و گفت: «چرا درباره اون دختر اینجوری میگین؟ متوجه نمیشم دلیل مخالفتتون چیه؟»
خانم لطیفی همین طور که قدم میزد و به طرف پنجره میرفت گفت: «از وقتی خدا این دخترو به ما داد، خیر و برکتِ اینجا هزار برابر شده. این دخترو روز شیرخوارگان حسینیِ چند سال پیش، آخر جلسه... تو شاه چراغ رها کرده بودن و رفته بودند. یکی از خانمای خودمون که همین جا کار میکنه، پیداش کرد و آوردش دفتر خدام حرم. از اون شب که این دختر رو آوردیم اینجا، به چشم خودم معجزهها دیدم. برکات دیدم. چطور از من توقع دارین که همین جوری، دستی دستی بگن این هدیه خاص خدا رو بده و منم بگم بفرما!!»
@Mohamadrezahadadpour
تا فرانک آمد حرف بزند، خانم توکل که تا آن لحظه گوشه اتاق، پشتِ میزش نشسته بود و به کارش مشغول بود، سر بلند کرد و گفت: «خانما اصرار نکنین! قبل از شما حداقل ده دوازده تا خانواده تو این سالها اومدن و همین دخترو میخواستن اما ما قبول نکردیم. شما هم اصرار نکنین و وقت خودتون و وقت ما رو نگیرین. بفرمایید. بفرمایید لطفا!»
ادامه👇
فرانک که از برخورد توکل و لطیفی ناراحت شده بود، میخواست دست فرحناز را بگیرد و بروند که فرحناز به طرف لطیفی رفت و گفت: «خانم... ازتون خواهش میکنم... دلم داره از جا کنده میشه واسه این دختر... یه حال خاصی هستم... فشارم افتاده... فقط یک بار... فقط یه بار که حق دارم ببینمش! ندارم؟ تو رو خدا ... تو رو همون شاهچراغ... فقط یه بار ببینمش و بغلش کنم و برم... همین! ازتون خواهش میکنم.»
لطیفی که کلافه شده بود و از طرف دیگر، دلش برای فرحناز سوخته بود، رو به طرف سالن کرد و با صدای بلند گفت: «فیروزه خانم! فیروزه خانم!»
فیروزه خانم که دو تا دستکش در دست داشت و در و دیوار را تمیز میکرد، وارد شد و سلام کرد.
-جانم خانم!
-جونت به سلامت. یه لحظه دست بهار را بگیر و بیار اینجا!
فرحناز رو به فرانک کرد و لبخندی زدند و گفت: «وای خدا ... اسمش بهاره!»
فیروزه خانم با تعجب به فرانک و فرحناز نگاه کرد و سپس رو به لطیفی کرد و گفت: «واسه چی خانم؟ با بهار چیکار دارین؟»
لطیفی گفت: «بیار حالا! یه لحظه ببینن و بوسش کنن و بِرَن!»
فیروزه که انگار به او توهینی کرده باشند، فورا گفت: «خانم جسارت نباشه... گفته باشم... باید از رو جنازه من رد بشن اگه بخوان بهار رو جایی ببرن!»
لطیفی رو به فرانک و فرحناز کرد و گفت: «عرض نکردم؟ شاید شما حریف من و خانم توکل بشین که هیچ وقت نمیشین، اما مطمئنا حریف فیروزه خانم نمیشین. فیروزه خانم، عاشق و آواره این دختره!»
فرحناز که دیگر عصبی شده بود و واقعا داشت قلبش از جا کنده میشد به خاطر شدت علاقه به دیدن آهن ربایی به نام «بهار» ، از خودش بی خود شد و از وسط آنها با سرعت رد شد و به طرف حیاط دوید...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سوم
🔺شیراز-منزل مامان فرحناز
شب شد و فرانک، فرحناز را به خانه مامانش رساند. منزل مامان فرحناز که در یکی از باصفاترین کوچه های محله قصردشت قرار داشت، دو طبقه بود که در طبقه هم کف، پدر و مادر فرحناز و در طبقه بالا، داداش فرحناز به همراه همسر و دو تا پسرش زندگی میکردند. خانه ای وسیع با حیاطی مملو از درختان سرسبز و بلند.
آن شب، فرحناز وسط نشسته بود و در حالی که فشارش افتاده بود، اطرافش را مامانش و فرانک و زن داداشِ فرحناز که«سوسن» نام داشت گرفته بودند و به او آب قند و شربت میدادند. فرحناز تمام صورتش پر از اشک بود و کم کم شربتش را مینوشید.
پدر فرحناز که فرهنگیِ بازنشسته بود، گوشه ای روی صندلیِ مخصوصش نشسته بود و از دور، به کربلایی که فرحناز وسط خانه اش درست کرده بود، نگاه میکرد. میدید که همه دارند با فرحناز حرف میزنند و دلداریاش میدادند.
مامان فرحناز همین طور که داشت لیوان بعدی شربت را هم میزد گفت: «خب مگه دختر قحطه عزیز من؟ این نشد، یکی دیگه! اصلا کی گفته دختر بیاری؟ مگه من تو رو دارم، کجا رو گرفتم؟»
سوسن به مامان فرحناز گفت: «اِ وا مامان! نگو اینجوری! فرحناز ماهه ... ماه! خب دلش پیشِ دختره گیر کرده. الهی بمیرم!»
فرانک گفت: «یهو پرید تو حیاط! هممون دویدیم دنبالش! من داشتم قبض روح میشدم. گفتم الانه که خانمه ما رو از درِ پرورشگاه بندازه بیرون!»
فرحناز سرش را گذاشت روی زانوهایش. فرانک ادامه داد: «همه بچه ها ترسیده بودند. خب حق داشتن بیچاره ها! یهو دیدن یکی داره میدوه و چهار تا آدم دنبالشن! هر کی باشه میترسه. خلاصه. دوید و دوید تا به دختره رسید. نشست کنارش... من اولین کسی بودم که رسیدم به فرحناز. تا اون لحظه دختره رو ندیده بودم. دیدم یه لحظه چشم تو چشم شد با دختره. امون نداد و فورا رفت تو بغلش.»
فرحناز همین طور که سرش روی زانوهایش بود، گفت: «اول اون بغلشو باز کرد!»
فرانک حرفش قطع شد. سوسن و مامان فرحناز و باباش(از دور) ساکت شدند ببینند فرحناز چه میگوید؟ که فرحناز سرش را بالا آورد و گفت: «انگار منو میشناخت. تا چشمش به من خورد، بغلش باز کرد و رفتم تو بغلش.»
سوسن گفت: «البته این طفلیا هر کی ببینن که از درِ اونجا وارد میشه، فکر میکنن مامانشون هست و میرن به طرفش!»
فرانک به آرامی گفت: «البته اون دختره... ینی بهار... شرایطش اینجوری نیست. ینی خیلی توجهی به اطرافش که کی میاد و کی میره، نداره.»
مامان فرحناز با تعجب پرسید: «ینی چی؟ مگه میشه؟»
فرانک رو به فرحناز کرد و گفت: «حالا خودش... میگه براتون... بگو فرحناز!»
سوسن گفت: «خب حالا شاید دختره خیلی وقت منتظر یکی بوده که بیاد و ...»
فرحناز صورتش را پاک کرد و گفت: «بسه سوسن! بسه. وقتی خبر نداری، چیزی نگو!»
سوسن حرفش را خورد و دیگر حرفی نزد. همه ساکت بودند و چشمشان به لب و دهان فرحناز بود تا ببینند بالاخره چه خبر است و او چه دیده؟
فرحناز گفت: «اون بچه معمولی نیست. نمیتونه راه بره. معلوله. جسمی حرکتی.»
تا این حرف را زد، مامانش که انگار خیلی تو ذوقش خورده بود، گفت: «آهان. پس دلت براش سوخته!»
فرحناز گفت: «قبلش داشتم بال بال میزدم واسه دیدنش. قبلش که نمیدونستم معلوله و پاهاش حرکت نمیکنه.»
مامانش به فرانک نگاه کرد. فرانک حرف فرحناز را تایید کرد و گفت: «راس میگه. قبلش نمیدونست. من کاملا حواسم به فرحناز بود. حالتِ قبل و بعد از دیدن بهار، واسه فرحناز تفاوتی نداشت. کلا یه چیزی تو دختره هست که اینجوری فرحنازو...»
پدر فرحناز از دور گفت: «گفتی اسمش بهاره؟»
فرحناز رو به پدرش کرد و لبخندی وسط صورتِ اشکی و غصه دارش نشست و سرش را به نشان تایید تکان داد.
پدرش رو به مامان فرحناز کرد و گفت: «یادته وقتی فرحناز به دنیا اومد... همون شب که مرحوم مادرت خونمون بود و داشت انار پوست میکَند و میذاشت تو کاسه سفالی قدیمیش... اون شبو یادته؟»
@Mohamadrezahadadpour
مامان فرحناز سرش را تکان داد و ته لبخندی به صورتش نشست و سرش را تکان داد. پدر فرحناز گفت: «یادته اون شب که فرحناز به دنیا اومد، تصمیم داشتیم اسمشو بذاریم بهار؟»
تا این حرف را زد، فرحناز و فرانک و سوسن با تعجب به او نگاه کردند.
ادامه👇
سوسن: «راس میگی آقاجون؟»
فرحناز: «مامان؟ آره؟ میخواستین اسم منو بذارین بهار؟»
فرانک: «باورم نمیشه! چه جالب!»
که مامان فرحناز حرفهای شوهرش را ادامه داد و در حالی که انگار داشت از یک حسرت قدیمی حرف میزد گفت: «آره. راس میگه. میخواستیم اسمشو بذاریم بهار! اما اون شب، مامانم از ما خواست که اسم خواهرشو که فرحناز بوده و میگفتن خیلی خوشکل بوده و تو نوجوونی از دنیا رفته بوده، زنده کنیم و اسم دخترمونو بذاریم فرحناز! که بابات مردونگی کرد و پا گذاشت رو دلش و منم با دلم کنار اومدم و اسمشو گذاشتیم فرحناز!»
باباش گفت: «حالا بعد از این همه سال... یه دختر دیگه... یه دختری که به دل دخترم نشسته... اسمش بهار هست و اومده تا درِ قلبِ دخترم و داره در میزنه.»
که با این حرف، هر سه تاشون، ینی سوسن و فرانک و فرحناز چشمشان پر از اشک شد.
باباش از سر جاش بلند شد و همین طور که عصای قهوه ای و براقش را در دست داشت و میخواست به حیاط برود، حرفی زد که دیگر کسی روی حرفش نتواند حرف بزند. با همان صلابت و جذبه اما مهر خاص پدرانه اش گفت: «من این و اونو نمیشناسم. اون مادر زنم بود و دوسش داشتم که رو حرفش حرف نزدم. دیگه این بار کوتاه نمیام. من یه بهار تو این خونه میخوام. حالا خود دانید!»
این را گفت و رفت. ته دل همه را قرص کرد که باید بجنگید و هر طور شده بهار را بگیرید و بیاورید در این خانه و فامیل!
دو ساعت بعد که مهرداد آمد، فرانک رفته بود. سوسن و شوهرش و مامان فرحناز همه چیز را برایش تعریف کردند. مهرداد رو به فرحناز کرد و گفت: «مگه اونا صاحبِ بچه هستن که اینجوری جوابت دادن؟! اصلا غلط کردن که باهات بد حرف زدن! شده اونجا رو خراب میکنم و از نو میسازم و ده برابر بچه بی سر پناه جا میدم، اما باید این دختره... همین... چی بود اسمش!»
فرحناز با حالت خاصی گفت: «بهار!»
-آره. همین... بهار... تا بتونم سرپرستیِ بهارو بگیرم. اصلا غصه نخور خانمم. کم غصه منو میخوری که الان بی تفاوت رد بشم و کاری نکنم؟! کاریت نباشه. بسپارش به من. فقط یه چیزی! گفتی معلوله؟ ینی نمیتونه راه بره؟
فرحناز گفت: «نه. مثل یه گل خوشکل که گوشه یه گلدون باشه، همش نشسته رو زمین. شاید به زور بتونه خودشو روز زمین بِکِشه و یکی دو متر جابجا بشه. اما نمیتونه بلند بشه و راه بره.»
-اوکی. مشکلی نیست اما کارای شخصیش چی؟ میتونه انجام بده؟
-نمیدونم. فکر نکنم. (رو به مامانش کرد و پرسید) مگه نه مامان؟ میتونه؟
مامانش که معلوم نبود دارد تیکه می اندازد یا شوخی میکند، جواب داد: «والا نداشتم تا حالا... دختر معلولِ جسمی حرکتی نداشتم. اما الان به کَرَم مرتضی علی، دو تا معلول ذهنی دارم. اینا ... تو و زن داداشِت! به کارِت میاد؟»
این را که گفت، همه زدند زیر خنده.
داداش فرحناز که سهراب نام داشت، در حالی که خرکیف شده بود از این حرف مامانش، رو به سوسن کرد و محکم زد به کمرش و وسط قهقهه اش گفت «چطوری معلول ذهنی؟!»
سوسن هم خنده اش را خورد و چنان جذبه و نگاه غیظ آلودی به سهراب کرد که سهراب ترسید و خنده اش را خورد و آرام و زیر لب گفت «خودمم. غلط کردم.»
🔺دو روز بعد...
جلسه مشاوره فرحناز با شرکتش تمام شده بود و داشت صورتجلسه را امضا میکرد که منشی رییس شرکت آمد و درِ گوشِ فرحناز گفت: «ببخشید خانم! آقاتون اومدند. بیرون نشستند. اتاق انتظار.»
فرحناز که جا خورده بود و انتظار آمدن مهرداد در آن موقع از روز را نداشت، فورا دو سه تا سند دیگر امضا کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف اتاق انتظار رفت. تا با هم روبرو شدند و دست دادند، مهرداد بی مقدمه گفت: «راهشو پیدا کردم. باید همین امروز بریم صحبت کنیم.»
نیم ساعت بعد، از ماشینشان پیاده شدند و وارد دفتر ساختمان وکلا شدند. آنها را با احترام پذیرفته و در دفتر کار احمدی، سه نفری نشستند.
مهرداد: «عزیزم! در خدمت جناب احمدی هستیم. از وکلای کاربلد و مورد اعتماد من و مرحوم پدرم. کسی که همیشه برگ آخر ما هست و وقتی فرصت نداریم یا با سازمان های دولتی درافتادیم، زحمت همه چیزو میکشن.»
@Mohamadrezahadadpour
احمدی که مردی شصت ساله بود و سبیل سفید پر پشت و موهای کمی داشت و همیشه عطر سیگار میزد، گفت: «سلطانی ها همیشه به من لطف دارن. بهتره بریم سر اصل مطلب.»
مهرداد گفت: «خب شما بگین؟ چیکار کنیم که زودتر و بی دردسرتر بتونیم اون دخترو از اونجا بگیریم؟»
ادامه👇
احمدی گفت: «دیشب تحقیقات خوبی درباره خانه امید داشتم. اونجا متعلق به خانم لطیفی هست که خودشون خادم حرم هستند و خانم بسیار محترم و کاربلدی هستند. حتی یک ریال کمک دولتی دریافت نکرده تا الان و اونجا رو در طول این همه سال، با دست خالی و حمایت های مردمی و نذر و نیاز و از این جور چیزا اداره کرده!»
مهرداد گفت: «خب ... این سخت نشد بنظرتون؟»
احمدی گفت: «چرا. خیلی سخته. من همیشه از آدمایی که وامدار نهاد و سازمان های دولتی نبودند و خودشون بودند و عقاید و پایگاه مردمیشون، باختم. چون دستشون پیش کسی دراز نیست. نمیشه یه جا را پیدا کرد و بگیم اینجا گلوگاهشون هست و میتونیم نون و آبشون قطع کنیم ... یا مثلا سفارش دولتی و دستور از بالا بگیریم و این حرفا.»
فرحناز لب وا کرد و گفت: «پس چرا ما الان اینجاییم؟ اومدیم که از نزدیک بگین کارِ سختی هست؟»
احمدی لبخندی زد و گفت: «وظیفمه که این حرفا رو بزنم. بذارین پایِ بازارگرمی. من تحقیق کردم و متوجه شدم که اینا باید هر از سه سال، مجوزشون تمدید بشه. و چقدر خوششانسید که دو هفته دیگه، موقع تمیدید مجدد مجوز و پروانه اون مرکز هست.»
مهرداد گفت: «خلاص! همینه. همین خطو بگیر و برو جلو!»
احمدی گفت: «امروز صبح با کسی که باید پروانه اینا رو تمدید کنه حرف زدم. دو سه تا ایراد اساسی بهش متذکر شدم. جوری که وقتی اینا را شنید، دستپاچه شد و فکر نمیکرد اینقدر اونجا مشکل داشته باشه!»
فرحناز گفت: «مثلا چه ایراداتی؟!»
احمدی گفت: «خانه امید، در یه خانه قدیمی که سنِ بِنای اونجا حداقل پنجاه سال هست قرار داره. این سن و اون بنا و شرایط و قوانین حال حاضر، میگه که باید یا دستِ اساسی به سر و کله اون بنا بکشن و یا باید مکانش را عوض کنند. که خب طبیعتا اونا توانِ هیچ کدومش رو ندارن!»
مهرداد گفت: «عالیه! دومیش؟!»
احمدی گفت: «دومیش هم این که معمولا اماکن مذهبی و یا خیریه هایی که اینجوری اداره میشن، شفافیت مالی و این چیزا ندارن. این خیلی مسئله مهمی هست که تا الان درباره خانه امید ازش غفلت شده و میتونه دردسرهای زیادی برای خانم لطیفی داشته باشه!»
مهرداد گفت: «و همین یک مسئله میتونه لطیفی را بیاره سرِ میز مذاکره تا کارش به جاهای باریک نکشه. درسته؟»
احمدی گفت: «دقیقا. و سومیش هم این که روی دختری دست گذاشتین که سن و سالش بیشتر از بقیه هست و حدودا ده سالش هست و باید دو سه سال پیش به مراکز بزرگتر و بهتر منتقل میشده. اما اونا این کارو نکردن و نمیدونم چطوری اما یه جوری اسم این دختر... بهار خانوم رو از لیستی که هر سال میدادن به بهزیستی حذف کردند!»
فرحناز که داشت بال در میآورد و به وجد آمده بود گفت: «واقعا؟ ینی میشه این کارشون رو گزارش داد و ازشون گرفت؟»
احمدی که داشت با سبیل های بزرگ و پر پشتش بازی میکرد جواب داد: «نه به همین راحتی اما براشون دردسر بزرگیه.»
فرحناز کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اما ما نمیخوایم کسی بیفته تو دردسر. اونا گفتن چندین خانواده میخواسته بهار رو بگیره اما ما نذاشتیم و بهارو میخوایم واسه خودمون. با این که وسط اون همه بچه، فقط اون معلول هست و براشون دست و پا گیره. اما منّتش رو دارند. حتی یادمه اون روز، کسی که مستخدم اونجا بود، بخاطر زیاده روی که من کردم و پریدم تو بغل بهار، حالش بد شد و غش کرد و افتاد! به خاطر همین، من فکر میکنم نباید از این راها وارد بشیم. اینا که شما زحمت کشیدید، کارایی هست که باید میکردند اما نکردند. ولی ما نمیخوایم برای اونا دردسر بشه. آدمای خوبی هستن.»
تا مهرداد خواست حرف بزند، احمدی فورا گفت: «آفرین دخترم. حق با شماست. به خاطر همین من دو تا پیشنهاد دارم که بنظرم تا بگم، آقا مهرداد تو هوا میزنه و قبول میکنه.»
مهرداد لبخندی زد و گفت: «جانم جناب احمدی!»
آن روز گذشت.
فردا احمدی و مهرداد و فرحناز بلند شدند و رفتند خانه امید. این سه نفر یک طرف و لطیفی و توکل در طرف مقابل آنها نشسته بودند.
لطیفی: «ما به پول و ساخت و ساز و نو نوار کردن اینجا نیاز نداریم. نیاز داریما اما نه توسط شما!»
@Mohamadrezahadadpour
احمدی: «چرا خانم. نیاز دارین. خودتونم میدونین. ما هم برای جنگ و مُرافعه نیومدیم. خدایی نکرده پیشنهاد بی شرمانه ای هم ندادیم. که اگر دادیم، بفرمایید تا بریم و پشت سرمون هم نگاه نکنیم!»
لطیفی و توکل به هم نگاه کردند و حرفی نتوانستند بزنند.
ادامه👇
احمدی ادامه داد: «ببینید خانم لطیفی! و همچنین خانم توکل! ما دو تا کار میکنیم. یکی این که آقامهرداد یا همین جا را میکوبه و واسه شما یه چهار طبقه خوب و شیک میاره بالا و تحویلتون میده. و یا اینجا نه. میریم هر جا که شما خواستین. یه مرکز بزرگتر میسازیم و با بچه های بیشتر و کلی مربی و امکانات بهتر. این اولین کار. دومین کار هم این که خودم میفتم دنبال همه مشکلات قانونی و مالیاتی و مجوز و پروانه که دارین و در تمام این سالها پشت گوش انداختین. خودم... به شرفم قسم... در کمتر از هفتاد و دو ساعت حلش میکنم.»
خانم توکل: «ببینید جناب! شاید خانم لطیفی نتونن خیلی چیزا را به زبون بیارن اما من چنین معذوریتی ندارم.»
همان لحظه در باز شد و فیروزه خانم برای همه چایی آورد.
توکل: «خودمون نمردیم که شما بخواید زحمت بکشید. معلومه ماشالله دست و بالتون هم پر هست و حسابی آمار ما رو درآوردین. اما نمیفهمم! دلیل این همه اصرار شما روی یک دختر معلول را نمیفهمم!»
احمدی فورا با جدیت جواب داد: «من هم علت انکار شما و نپذیرفتن پیشنهاد ما و حساسیت غیرعادی شما روی اون دختر رو نمیفهمم سرکار خانم!»
خانم توکل دهانش بسته شد. فیروزه خانم که داشت چایی تعارف میکرد میوه ها را آنجا گذاشت و با دیدن دستپاچه شدن لطیفی و توکل، صورتش مثل گچ سفید شد. احمدی که قاعده بازی را خوب بلد بود، دهانش را باز کرد و گفت: «نکنه این دختر... از اول معلول نبوده و کوتاهی و کار غیر علمی و غیر اصولی شما باعث شده که مریض بشه! نکنه مشکل روحی و روانی خاصی به خاطر رابطه نداشتن با مشاور و علوم جدید و این چیزا گرفته و شما دارین مخفی میکنین!»
خانم لطیفی که داشت سرش گیج میرفت و آمادگی روبرویی با یک پیرمرد فوق العاده کاربلد و سیاس را نداشت، فقط با عصبانیت گفت: «نه! اینطور نیست. بهار از اولش معلول بود. شاید مادرش وقتی میخواسته اونو بذاره تو حرم و بِره، خبر نداشته که دخترش معلوله. اما الان اون خیلی به ما وابسته است. و از اون بیشتر، ما بهش وابسته ایم. البته این فقط یک رابطه عاطفی ساده نیست. اون دختر... اون دختر...»
احمدی دستش را محکم به صندلی اش کوبید و با صدای بلند گفت: «اون دختر چی سرکار خانم؟!»
لطیفی گفت: «اون دختر مستجاب الدعوه است. دختر معمولی نیست. از آینده حرف میزنه. بدون این که چیزی بگیم، دست دلِ ما رو میخونه و لب وا میکنه. حتی گاهی با زبون بچگی، نصیحتمون میکنه. نمیذاره دروغ بگیم. هر وقت کسی نذر میاره و یا چیزی خیرات میکنن، اگه بهار اونو نخوره و یا به طرفش نره، ما هم نمیخوریم و قبول نمیکنیم. چون میفهمم یا شبهه ناکه و یا یه مشکل خاصی داره که بهار تحویلش نگرفته!»
کفِ احمدی و مهرداد و فرحناز با این حرفها بُرید! اصلا به هر چیزی فکر میکردند الا به این همه خاص بودن بهار! احمدی بلبل زبان، با شنیدن آن حرفها فقط به لطیفی خیره شد!
در سکوت بهت آوری بودند که صدای گریه فیروزه خانم، فضا را شکست و اتاق را ترک کرد. لطیفی و توکل هم بغض کرده بودند و صورتشان را از زیر چادرشان پاک میکردند.
جل الخالق!
دختر...
معلول...
نشسته روی زمین...
مستجاب الدعوه!
خبر از پنهان و نهان!
خبر از آینده!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour