خب خدا را شکر
زیارتتون قبول 😅
والا
مگه کم کسی هست این داود شیطون بلا😉
#یکی_مثل_همه۱
#یکی_مثل_همه۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم به حضرت رقیه
مداحی جناب بنی فاطمه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔺دو روز بعد-خانه امید
خانم توکل چادرش را درآورده بود و در حال نشان دادن کاغذهایی به خانم لطیفی بود.
-کمتر از دو هفته دیگه باید پروانه اینجا را تمدید کنیم. دو دوره قبل با کسانی که رفتیم حرف زدیم، نذاشتن کمسیون تشکیل بشه و خدا لطف کرد و مهر تمدید زدند. اما این بار نمیدونم چه پیش بیاد!
-چطور؟
-خب چون اون وکیله... که اسمش احمدی هست لابد رفته و زیر و روی همه چیزو درآورده و چوب لای چرخمون میذاره. درسته کار ما غیرقانونی نیست اما اگه کسی بگرده، میتونه چیزایی پیدا کنه که دردسر بشه.
-وای اسمشو نیار! دو روزه که از جلوی چشمام تکون نمیخوره! همش به احمدی و حرفاش فکر میکنم.
-خانم لطیفی! اینا کوتاه نمیان. وقتی خانمه و شوهرش میرن دست به دامن یکی مثل احمدی میشن، ینی قصد ندارن کوتاه بیان. باید یه فکری کنیم.
-آره. اما چه فکری؟ راستی... میخوای با خود بهار صحبت کنیم؟
-کار درستیه؟ اذیت نمیشه؟
-نمیدونم اما اون دلش پاکه. یادته اون بار درباره بارون و نرفتن به اردو حرف زد. با این که هوا ابری نبود، اما یهو ظهر هوا ابری شد و چه بارونی اومد!
-یادمه. که ماشین خراب شد وسط راه و کلی زیر بارون صبر کردیم تا درست شد؟
-اره. به فیروزه خانم بگو ... نمیخواد... بیا بریم پیش بهار!
لطیفی و توکل از دفترشان خارج شدند و به طرف بهار رفتند. بهار، روی تختش نشسته بود و داشت به فیروزه خانم نگاه میکرد. فیروزه خانم هم در حال تمیز کردن ویلچرِ بهار بود و با خودش و با بهار حرف میزد.
-تُپلیت به کی رفته نمیدونم! با این که کم غذا هستی، ولی ماشالله آبم میخوری تپل میشی. دیگه شاید باید فکرِ یه ویلچر دیگه باشیم. خیلی ساله که اینو داری و میترسم یهو یه جایی وسط راه زمینگیر بشه.
لطیفی و توکل با شنیدن این حرفها خنده شان گرفته بود. با خنده و سلام وارد شدند.
لطیفی: «سلام بهار جون! خوبی؟»
توکل: «سلام. صبح بخیر!»
بهار لبخندی زد و دستش به طرف آنها دراز کرد و گفت: «سلام. سلام. خوش اومدین!»
با بهار دست دادند و نشستن روی صندلیِ کنارِ تختش.
لطیفی: «موهاتو کی برات گیس کرده دختر؟»
بهار با همان لحن بامزه دخترانه اش گفت: «سیمین جون برام گیس کرده. دیدم داره گریه میکنه. یکی از بچه ها اذیتش کرده بود. گفتم پاشو بیا موهای منو بباف! یه روزی میشه که سیمین جون آرایشگر خوبی میشه.»
لطیفی و توکل و فیروزه خانم با شنیدن این حرف، بیشتر به بهار دقت کردند و نزدیک تر به او نشستند.
لطیفی: «دیگه چه خبر؟ خوبی؟»
بهار با همان لحن شیرینش گفت: «خوبم. ولی شما خوب نیستی. میترسی!»
لطیفی تا این را شنید، زیر لب لا اله الا الله گفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «آره. میترسم. دیگه چی میدونی؟»
بهار آب دهانش را قورت داد و سرش را نزدیک تر آورد و مثلا یواشکی به آنها گفت: «اینجا خراب میشه. به بچه ها نگو تا نترسن! ولی خوب میشه. قشنگ میشه. اما دیگه اون روز، فیروزه جون اینجا نیست!»
فیروزه با شنیدن این حرف، حالش دگرگون شد. بغض کرد. دیگر تحمل شنیدن بقیه حرفهای عجیب و غریبِ بهار را نداشت. اما نرفت. ترجیح داد بنشیند و آن جمع را ترک نکند.
لطیفی پرسید: «کی خرابش میکنه؟ آدم بدا؟»
بهار گفت: «اولش آدمای بدی هستن. یه کمی خراب میکنن. بعدش آدم خوبا میان و همشو خراب میکنن.»
توکل پرسید: «همشون بَدَن؟»
بهار گفت: «همشون نه. آدمای خوبیَن. مخصوصا اون خانمه. همون که تو حیاط بغلم کرد. اون خیلی مهربونه. من اسمشم میدونم.»
@Mohamadrezahadadpour
توکل و لطیفی با تعجب به هم نگاه کردند. فیروزه خانم زیر لب«یا ارحم الراحمین! یا صاحب صبر!» میگفت.
لطیفی پرسید: «ما که اسمشو به تو نگفتیم دختر! اسمش چیه؟»
ادامه👇
بهار دستی به صورت و موهاش کشید و گفت: «اسمش مثل اسم خودمه. اسمش بهاره!»
لطیفی رو به توکل کرد و گفت: «تو اسم اون خانمه رو میدونی؟»
توکل گفت: «نه! اصلا به این حرفا نکشید. من داره سرم داغ میکنه!»
با گفتن این حرف، توکل تحمل نکرد و از سر جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. لطیفی سرش را پایین انداخت. فیروزه خانم همین طور که به بهار نگاه میکرد، اشک داغ از گوشه صورتش به زمین میریخت.
بهار تیر خلاص را به قلب آنها زد و گفت: «اون روز، دیگه منم نیستم.»
با این حرفش، انگار داشت خبر بدی از مرگ یا گم شدن خودش میداد. استرس تمام وجود آن سه نفر را گرفت. توکل همان طور که پشتش به آنها بود شانه اش تکان میخورد. خانم لطیفی سرش را پایین انداخته بود و گریه اش گرفت. فیروزه خانم هم دیگر نگویم! داغون! اساسی داغون!
بهار گفت: «گریه نکنین. به جاش بگین ببینم ناهار چیه امروز؟»
با گفتن این حرف، یک لحظه لطیفی وسط گریه اش خنده اش گرفت. گفت: «تو داری از آینده دور خبر میدی اما نمیدونی ناهار امروز چیه؟»
قیافه تپل و مهربان بهار جدی شد و گفت: «دور نیست. نزدیکه. خیلی نزدیک. اینقدر نزدیک که باید فکر شستن لباس خوشکلام باشم.»
فیروزه خانم دیگر تحمل نکرد و از جا بلند شد و همین طور که به سمت در اتاق میرفت، با خودش میگفت: «الهی خدا مرگم بده که نبودن تو رو نبینم. الهی نباشم که یه روز تو رو روی اون تخت نبینم. چه خاکی تو سرم کنم اگه تو نباشی؟» این حرفها را میزد و اتاق را ترک کرد.
توکل صورتش را تمیز کرد و رو به طرف لطیفی و بهار ایستاد. لطیفی از سر جایش بلند شد و به بهار نزدیک شد. تا نزدیک شد، بهار بغلش را باز کرد. لطیفی به آغوش بهار رفت و درِ گوش بهار گفت: «سر نمازات واسه منم دعا کن! باشه؟»
بهار که کُلا حرف زدنش مثل حل شدن قند عسل در دل بقیه بود، لبش را به گوش لطیفی نزدیک کرد و گفت: «من گشنمه خاله! تا نمازمو خوندم، باید غذا بخورم. بعدا برات دعا میکنم.»
لطیفی که خنده اش گرفته بود، پیشانی اش را بوسید و مثل حرص خورده ها گفت: «چشم. چشم بانو! چشم سلطان! چشم. کُشتیمون. هر کی ندونه فکر میکنه داریم ظُلمتون میکنیم.»
موقع نماز خواندن بهار خانوم شد. بهار همیشه تختش رو به قبله بود. یعنی وقتی بلند میشد، رو به قبله مینشست. فیروزه خانم خواست او را به دستشویی ببرد اما قبول نکرد. همانجا با بطری کوچکی که کنارش بود وضو گرفت. یک شیشه کوچولو که گلاب خوشبویی در آن داشت از زیر بالشتش درآورد و کمی خودش را با گلاب معطر کرد و سپس شیشه گلاب را به زیر بالشتش برگرداند. بدون روسری، چادر نماز گل گلیش را به سرش انداخت.
فیروزه خانم همان نزدیکی بود تا اگر بهار کمک میخواهد به او کمک کند. دید که بهار لحظه ای چشمش را بست. زیر لب، مثل آدم گنده ها اما شیرین و خوشمزه یک«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و رحمت الله و برکاته» گفت و بعد از سه چهار ثانیه، دستان تپلش را تا گوشهایش آورد بالا و جوری که دل هر کسی را به غنج می انداخت، گفت: «چهار رکعت نماز ظهر میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر!»
وقتی بهار نماز میخواند، همه بچه ها به او نگاه میکردند. از بس شیرین و تپل تپل اذکار نماز را میگفت. یک عروسک داشت که اسمش را گذاشته بود تابستان! میگفت تابستان خواهر کوچک من است. تابستان دست داشت اما چون کاموایی بود، انگشت نداشت. خودِ بهار برایش انگشت و برای هر انگشتش، سه بند انگشت با خودکار کشیده بود. گاهی که یادش بود، تابستان را بعد از نماز روی پاهایش میگذاشت و آرام و شمرده شمرده با انگشتان تابستان ذکر و تسبیحات میگفت.
بگذریم.
همان قدر که در خانه امید عزا بود و خودشان را درگیرِ یک طوفان میدیدند که هم قرار است بهار را از آنها بگیرد و هم امکان دارد خانه امید را از بیخ و بُن با مشکل مواجه کند، دقیقا همان قدر و شاید هم بیشتر، در خانه و دل فرحناز آشوب بود و لحظه به لحظه بیقرارتر میشد.
فرانک و مهرداد که تا آن روز، فرحناز را آنطور ندیده بودند، نگرانش بودند و به پیشنهاد فرانک، قرار شد که فرحناز را یک مدت، یعنی تا وقتی که تکلیف وابستگیاش به بهار روشن میشود، به خانه پدر و مادرش برود و همه در آنجا پاتوق داشته باشند. حتی مهرداد هم هر شب به آنجا میرفت و دلش از عمق جان میسوخت که خانمش اینقدر حالش بد است و اینقدر بی قرار شده.
@Mohamadrezahadadpour
همه میخواستند با بزرگتری و تدبیر پدر و مادر فرحناز، قضیه ختم به خیر شود. هر شب دور هم جمع میشدند و انواع و اقسام فکرها و ایده ها را با هم مطرح میکردند.
ادامه👇
دو سه شب دیگر گذشت...
تا این که یک شب، وقتی همه منتظر شام بودند، هر چه صبر کردند فرحناز پایین نیامد! فرانک رفت تا فرحناز را با خود بیاورد. چند لحظه بعد با استرس برگشت و رو به مادر فرحناز گفت: «سوگل خانم! زود بیا... بدو لطفا!»
تا این را گفت، همه از سر میز بلند شدند و پشت سر سوگل، به اتاقی سرازیر شدند که فرحناز در آنجا خوابیده بود. تا رسیدند بالای تخت فرحناز، دیدند فرحناز مثل کوره، بلکه مثل کوه آتشفشان دارد زیر تب میسوزد.
سوگل خانم به سوسن گفت: «بدو یخ و پارچه بیار!» رو کرد به فرانک و گفت: «لباسش خیسه از عرق! بدو یه لباس از کمد من واسش بیار!»
یک ساعت گذشت. اما خبری از پایین آمدن تبِ فرحناز نبود. مهرداد رو به سوگل خانم گفت: «مامان اینجوری درست نمیشه. من میرم ماشینو روشن کنم. فرحنازو بیارین پایین تا بریم بیمارستان!»
میخواست از در اتاق برود بیرون که پدر فرحناز گفت: «کار دکتر نیست!»
تا این حرف را زد، مهرداد خشکش زد و به پدرزنش زل زد. سوگل هم که داشت شربت عسل درست میکرد، به پدر فرحناز نگاه کرد. مهرداد گفت: «پس چی کار کنیم آقاجون؟! زنم داره از دستم میره!»
پدر گفت: «درد این دختر، دوا و دکتر و شربت عسل و یخ و این چیزا نیست. این داره از درون میسوزه. نگاش کن! ببین خودت!»
همه برگشتن و به فرحناز نگاه کردند. سوگل خانم که معلوم بود خیلی عصبی شده و دلش میسوزد، با حرص و ناراحتی گفت: «این چه بلایی بود که سرمون اومد! دخترم داشت زندگیشو میکرد. الان دو هفته است که هممون از خواب و خوراک افتادیم.»
سوسن که خیلی فرحناز را دوست داشت، صدای گریه اش بلند شد. مهرداد اینقدر حرص خورد که صدای فشار دادن کلید و ریموتِ در از وسط انگشتاش میآمد.
پدر گفت: «آروم باشین. با همتونم.» بلند شد و کنار تخت فرحناز نشست. دستش را روی پیشانی و صورتِ قرمز شده فرحناز گذاشت. فرحناز از وسطِ چشم های نیمه بازش پدرش را تار میدید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد و زیر لب و آرام گفت: «آقاجون!»
پدر لبخندی زد و با خریدنِ نازِ فرحناز جواب داد: «جون آقا جون!»
فرحناز وسطِ بی حالی و تبش، لب های خشکش را باز کرد و گفت: «بهار!»
پدر این شعر حافظ شیرازی را خواند که: «بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوزِ آتشِ دل... توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد»
سپس رو کرد به سوگل و گفت: «امشب چشم ازش برندارین. تا ببینم فردا چی میشه.»
صبح شد. اما نه معمولی. بلکه آن شب، به اندازه ده سال بر همه آنان گذشت. مخصوصا به فرحناز. با صدای زنگ در، فرحناز از خواب پرید. دید مهرداد هم که آن شب، پایینِ پایش خوابیده بوده، هم از خواب پریده و دارد چشمش را میمالد.
داداش فرحناز رفت در را باز کرد. چند لحظه معطل شد. هنوز کسی نمیدانست چه خبر است. تا این که سراسیمه برگشت. رو به مهرداد کرد و گفت: «مهرداد... پلیس... پلیس اومده درِ خونه!»
@Mohamadrezahadadpour
مهرداد که خواب از کله اش پریده بود با تعجب گفت: «پلیس؟! چی شده؟ چی میگن؟»
جواب داد: «نمیدونم. اما ... حکم جلب دارن!»
ادامه👇
تا اسم حکم جلب را آورد، فرحناز به زور نشست روی تختش. رو به مهرداد گفت: «چی شده؟ نکنه همون...!!»
مهرداد بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. با این که خیلی بهم ریخته بود. رو به فرحناز گفت: «ببین خانمی! مرگ من، تو اصلا به فکر من نباش. ممکنه کار من بیخ پیدا کنه. تو به فکر خودت و بهار باش. من از پسِ خودم برمیام.»
فرحناز که حال بلند شدن نداشت، به زور بلند شد. سوگل خانم و فرانک هم آمدند و میپرسیدند «چه شده؟!». فرحناز گفت: «برای علیپور زنگ بزنم؟»
مهرداد میخواست جواب بدهد که دوباره زنگ به صدا درآمد و تمرکز مهرداد را به هم ریخت. گفت: «نمیدونم. شاید احمدی بهتر باشه. اما... تو به احمدی زنگ بزن. خودمم به علیپور زنگ میزنم.»
این را گفت و رفت. سوگل آمد و زیر دست فرحناز را گرفت و گفت: «چی شده؟ چرا پلیس؟»
فرحناز گفت: «سر فرصت... مامان یه کم شیر میاری برام؟»
سوگل خانم، فرحناز را روی تختش نشاند و رفت تا برایش شیر بیاورد. به محض این که فرحناز دید کسی دور و برش نیست، آرام به فرانک گفت: «من امروز باید بهار رو ببینم! یه ساعت دیگه... نه ... زوده اون وقت... بذار ساعت نه یا نه و نیم بریم پیش بهار!»
فرانک گفت: «نمیدونم برخوردشون چطوریه اما باشه. فقط بهانه اش با تو! ممکنه سوگل خانم نذاره بریم بیرون!»
به هر مکافاتی بود، ساعت نه از خانه خارج شدند و به طرف خانه امید رفتند. دیدند برخلاف آن روز، در اصلی باز هست. فرحناز که آن روز کمی بیشتر از روزهای قبل، سر و وضعش را پوشانده بود، بسم الله گفت و پا به حیاط انجا گذاشت. دید در حیاط اصلی هیچ کس نیست. فقط فیروزه خانم در حال جارو کردن آنجاست.
قدم قدم به طرف فیروزه خانم پیش میرفتند که از پشت سرشان صدایی آمد که گفت: «سلام.»
تا برگشتند، چشمشان به جمال بهار خانوم روشن شد. فرحناز مثل تشنه ای که چشمش به آب خورده باشد به طرف بهار رفت. بهار، مانند دفعه قبل، آغوشش را باز کرد و فرحناز را بغل کرد. چند لحظه همدیگر را فشار دادند. اینقدر فرحناز حالش در آن ثانیه ها خوب بود که حد و حساب نداشت. اما دلش هنوز خنک نشده بود. صورت مثل ماهِ بهار را بین دو کف دستش گرفت و یک دورِ کامل، صورت بهار را بوسید. بهار هم فقط لبخند و دلبری.
فرحناز که زبانش قفل شده بود. اما بهار نه! شروع به حرف زدن کرد.
-از صبح منتظرت بودم. خوب کردی اومدی.
فرحناز که مثل بچه ای در مقابلِ ویلچرِ یک بزرگ زانو زده بود فقط گوش میداد و گریه میکرد.
-دیگه گریه نکن. اگه گریه نکنی، یه راز بهت میگم. یه راز بزرگ!
فرحناز فورا صورتش را پاک کرد و ساکت شد تا ببیند بهار چه میگوید؟
بهار سرش را نزدیک گوش فرحناز آورد و درِ گوشی به او گفت: «چند روز دیگه... روز جمعه... تنها برو حرم... صبح باید بریا... کوچولوها با مامانشون میان اونجا... همونجا بشین تا یه نشونه ببینی! باشه؟»
فرحناز فقط سرش را تکان داد.
بهار گفت: «آفرین. از صبح برو بشین تا یه نشونه ببینی. یه آشنا. یکی که میتونه دست تو رو بذاره تو دست من! باشه؟»
فرحناز به زور زبانش را چرخاند و گفت: «باشه. بهار جون!»
فیروزه خانم که تازه متوجه حضور فرانک و فرحناز در آنجا شده بود، با سر و صدا جلو آمد و گفت: «بازم که پیداتون شد! چی میخواین از جونش؟! بابا ولمون کنین! شما مگه مسلمون نیستین؟»
بهار به فرحناز گفت: «جانم! زود بگو تا نیومده!»
فرحناز فقط فرصت کرد که بگوید: «مهرداد!»
بهار تا فیروزه خانم نرسیده بود فوری درِ گوشِ فرحناز گفت: «نمیشناسمش!!»
تا این را گفت، فیروزه خانم از راه رسید و ویلچر بهار را گرفت و با خودش برد. لحظه ای که میخواست برود، فرحناز فقط فرصت کرد صورتش را به زور به دست راست بهار برساند و دست ناز و دخترانه اش را یک بار دیگر ببوسد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پنجم
🔺بازداشتگاه
مهرداد، دست بسته، بی حوصله، تا حدودی ترسیده، پشت میز بازداشتگاه نشسته بود و با کسی که روبرویش نشسته و در حال تکمیل پرونده بود صحبت میکرد.
-میتونید همکاری نکنید. اما اگر همکاری کنید تا نقاط ابهام پرونده برای من روشن بشه، ممکنه بشه با قرار وثیقه و به صورت موقت آزاد بشید.
-من تا حالا اینجور جاها نیومدم. الان نمیشه وکیلمو ببینم؟
-نه. اما هر وقت از نظر قانونی حق شما بود که به وکیلتون دسترسی داشته باشید، این حق را به شما یادآوری میکنم.
-خب سوالاتی که دارید، ممکنه نیاز به سیستم و مدرک خاصی داشته باشم که حرفمو باور کنید. الان دستم خالیه. واسه اون چیکار کنم؟
-مسئله من به چیزی برمیگرده که شما در سیستم شرکتتون ثبتش نکردید. وگرنه مطمئن باشید اگر غیر از این بود، کل سیستم شرکت رو به دستور مقام قضایی ضبط و ثبت میکردم.
-باشه. درخدمتم. فقط میشه آب بخورم؟
-بله. چرا که نه. چند لحظه دیگه هم چایی و بسکوییت میارن.
مهرداد سر بطری آب را باز کرد و مقداری در یک لیوان ریخت و سر کشید. وقتی تمام شد، بازجو شروع به حرف زدن کرد.
-شما به اندازه 220 کیلومتر ... البته اگر بیشتر باشه، من تا این ساعت اطلاع ندارم ... من الان آمار 220 کیلومتر آهن آلات از مسیر راه آهن فرسوده دارم که شما بدون هیچ مجوز قانونی و مزایده، برداشتید و به دستور مستقیم شما جابجا شده و حتی به پنجاه و چند نفر فروخته شده!
-رفتم پیچ و مهرشو باز کردم و وقتی کسی حواسش نبوده، یه نیسان آبی گرفتم و 220 کیلومتر آهن که خدا میدونه با اون جنس آهن، چند صد و بلکه چند هزار تن میشه، سر خود برداشتم؟
-خب قطعا نه! شما چنین توانی ندارین. مخصوصا این که به جز سه چهار تا مسافرتی که در طول یک سال اخیر داشتید، جای دیگه نرفتید و حتی با هیچ دلال آهن رابطه نداشتید. من از حرف خودتون شروع میکنم. شما سر خود برنداشتید. درسته؟
-من اصلا برنداشتم. به من ربطی نداره. چه سر خود و چه سرِ ناخود!
-ببینید جناب سلطانی! ما نمیخوایم کُشتی بگیریم. الان اسناد و مدارک اعم از تماس تلفنی و پیام های فضای مجازی و پیامک ها و اسناد واریز از اون تعدادی که گفتم و همه و همه را داریم و اینجا ... تو پرونده تون ثبت شده. اصلا ما این پولشوییِ بزرگ و سرسام آور را میذاریم پای رفاقت و کار خیر و هر چی شما اسمشو بذارین. من الان سوالم دو تاست. یکی این که سر خود برنداشتید. به دستور کی و یا چه کسانی این کارو کردید؟
-حالا به فرض که من برداشته باشم، شما که آمار همه تماس و پیام و رفت و آمدم رو دارید. خب لابد یکی از اوناست. الان لنگِ این هستین که از من حرف بکشین؟ ینی من بگم، حله؟ به علاوه این که ببخشیدا... اصلا آره... من برداشتم... فروختم... پولشو زدم به جیب... چرا اون سه چهار برابری که آهن وارد کردم و ریختم تو این مملکت و ذره ای پورسانت نگرفتمو نمیگین؟!
-خب اون که بدتره! چون هیچ آگهی مزایده ای برای رقابت سالم نبوده و من باید کشف کنم که شما چی دادین و چه کردین که بدون مزایده، پروژه به شما واگذار شده؟ شما سرمایه گذاری در مسیر ترمیم شده راه آهن کردید اما چرا هیچ سندی به نام شما نیست؟ یک ریال پورسانت نگرفتید و شرط شفاهی شما جمع آوری تمام مسیر فرسوده بوده! که خودش به اندازه چند برابر درآمد ناخالص داخلی کل کشور میشه. آقا سلطانی! من با اینا مشکل دارم. ممکنه شما اصل کاری نباشید. همون طور که من از پنجاه نفر بازجویی و تحقیق کردم تا به شما رسیدم. یا اقرار کنید و کل ماجرا را تشریح کنید و یا اسم نفر اصلی که شما را به این پروژه وصل کرد، بنویسید و پس از یه سری راستی آزمایی ها پرونده شما با جرم سبک تر ارجاع میدم به دادسرا. کدومش؟
@Mohamadrezahadadpour
همان لحظه در زدند و یک سرباز، با یک سینی که دو تا لیوان چایی و یک بشقاب بسکوییت داشت، وارد شد. مهرداد در بد مخمصه ای گیر کرده بود. کسی که بازجویی میکرد، مشخص بود که گشته و گشته تا رسیده به مهرداد و قصد ندارد به همین راحتی و مفت و مسلّم از او بگذرد.
-جواب نمیدید؟!
ادامه👇
-من کار خلافی مرتکب نشدم. اگر مزایده نشده، خب برید گردن اون جایی رو بگیرید که باید مزایده میذاشته! اگه پول درشتی جابجا شده، خب همش که به حساب من ریخته نشده. برید گردن کسی رو بگیرید که بیشترین پولو گرفته! به من چه؟ به من گفتند که آهن الات مرغوب میخوایم. گفتم چشم و فقط با یک تماس دو دقیقه ای و به صورت شرایطی براشون جور کردم. گفتن که باید از شر این آهن های فرسوده خلاص بشیم. بازم گفتم چشم و اونم با دو تا تماس یک دقیقه ای حلش کردم. تمام. چیکار کردم مگه که کله صبح، مامور میفرستید دمِ خونه پدر زنم و آبرومو میبرین و کت بسته میارینم اینجا؟! راستی شما چطور فهمیدید من اونجام؟! چرا نیومدید در خونه خودم دنبالم؟!
وقتی این را گفت، برای چند لحظه با بازجو چشم در چشم یکدیگر دوختند.
🔺دو روز بعد-هلدینگ شهسود
پنج شش نفر به همراه علیپور در اتاق جلسات جمع شده بودند و درباره مشکل پیش آمده برای مهرداد صحبت میکردند. آن پنج شش نفر که مشخص بود خیلی به هم ریخته اند، تند تند حرف میزدند. علیپور که در صدر جلسه نشسته بود، حرف خاصی نمیزد و فقط به سخنان آن چند نفر گوش میداد.
نفر اول: «علتشو که به ما نمیگین! حداقل بگین تا آخر این هفته آزاد میشه یا نه؟ ناسلامتی قراره نماینده شرکت اماراتی بیاد و قرار نهایی رو ببندیم.»
نفر دوم: «امضای تمام مکاتبات ما مونده. دو روز دیگه موقع پرداختِ حقوق هست و مردم میریزن رو سرمون. نقدینگی داریم خدا رو شکر. اما باید جناب سلطانی باشه تا امضا کنه و چکو بفرستیم بانک!»
نفر سوم: «من با ایناش کاری ندارم. حتی واسم مهم نیست که چند ماه حقوق نگیریم. من بخاطر اعتبارمون میترسم. میترسم خبرش رسانه ای بشه و دیگه جمع کردنش سخت بشه. ما همین طورش کم بدخواه نداریم. تکلیف چیه ؟»
نفر چهارم: «علیپور! تو چرا کاری نمیکنی؟ چرا به جای این که اینجا بشینی، نمیری دنبالِ آزادی آقا؟! ناسلامتی وکیلشی؟»
علیپور: «من در حد شماهام. آقا در حد پاس کردن چند تا چک برگشتی منو بازی میداد. ماشالله تا احمدی داره و کارای بزرگو با اون میبنده، من چه کاره ام؟»
نفر پنجم آمد حرف بزند که ناگهان یک صدا آمد که گفت: «خاک عالم تو سر هلدینگی که وکیلِ رسمیشو بازی نده و مدیرش کفشایِ احمدیِ طاغوتی رو جفت کنه!»
همه برگشتند تا ببینند که چه کسی است؟ که...
علیپور با دستپاچگی از سر جا بلند شد و گفت: «سلام جناب تبار! (شریک مهرداد) خوش آمدید!»
تبار که مردی لاغراندام و قد بلند و حدودا چهل و چهار پنج ساله با تیپ و قیافه و موهای رنگ کرده و زیبا بود، از کنار دست همه رد شد و خودش را به صدر مجلس رساند. همین طور که بلند میشد، همه دست به سینه، جلوی پایش بلند میشدند و سلام میکردند.
علیپور کنار رفت و تبار روی صندلی نشست. با نشستن تبار، بقیه هم نشستند و همه سرها پایین بود و کسی حرف نمیزد.
تبار قهوه ای که روی میز بود را برداشت و سر کشید و با غرور خاص خودش گفت: «خوشحالم که پس از سه چهار سال، دوباره دور هم میبینمتون! عوض نشدید. همتون همون جوری موندید.»
همه سرها پایین و سکوت مطلق!
تبار گلویش را صاف کرد. سیگارش را از جیبش درآورد. روشن کرد و دو تا پُک زد و همین طور که دودش را بیرون میفرستاد گفت: «مهرداد فعلا نمیاد. من از روز اول که دستگیر شد میدونستم. چهل و هشت ساعت به علیپور و شماها فرصت دادم تا ببینم چیکار میکنین! اما دیدم هیچ خبری نیست و عرضه بالا کشیدن دماغتون هم ندارین. دیشب با پرواز آخر از کیش اومدم. از صبح تا حالا هم تو شرکتم. شما حتی خبر ندارین دور و بر خودتون چه خبره؟ همه کارمندا میدونن که مدیر عامل هلدینگی که تریلی اسمشو نمیکشه، زندانه و حالا حالاها باید آب خنک بخوره. اون وقت شماها نشستین و حرفای بی ارزش میزنین.»
نصف سیگارش را کشید و بقیه اش را روی شیشه میز فشار داد و خاموش کرد.
تبار رو به علیپور کرد و گفت: «کارای انتقال امضایِ حسابِ شرکتو از مهرداد به یکی که خودش قبول داره انجام بده و خبرشو تا فردا به من بده! نمیشه که شرایط اینجوری بمونه.»
علیپور دستش را روی سینه گذاشت و گفت: «چشم آقا!»
تبار ادامه داد: «ضمنا! هیچ قراری با هیچ طرفِ داخلی یا خارجی به هم نزنین. همه چیز باید طبق روال عادی ادمه پیدا کنه. هر پروژه ای که زمین بمونه و یا به تاخیر بیفته، جریمشو از شماها میگیریم و به حساب شرکت میزنم.»
همه زیر لب گفتند: «چشم... چشم...»
تبار لم داد روی صندلی و گفت: «مرخصید!»
@Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، همه از سر جا بلند شدند و جلسه را ترک کردند. تبار انگشتش را روی دکمه تلفن گذاشت و وقتی منشی برداشت گفت: «ناهارمو همین جا میخورم.» این را گفت و قطع کرد.
ادامه👇
🔺دفتر احمدی
احمدی و فرحناز در حال گفتگو با هم بودند.
-من؟ چرا مهرداد چنین درخواستی کرده؟
-سرکار خانم! چون شما از هر کسی به مهرداد نزدیکتر هستید و حتی آقامهرداد به شما بیشتر از هر کسی، حتی بیشتر از من که تمام دنیایِ خاندان سلطانی بزرگ را وکالت دارم قبول داره. این خیلی خوبه. منم کمکتون میکنم.
--خب حالا باید چه کار کنم؟ ناآشنا به مسائل شرکت نیستم...
-خب شما که ماشالله گزینه اولِ شرکت بودید. حتی از خود آقامهرداد و شریکش آقای تبار، تعداد رای بیشتری داشتید اما خودتون قبول نکردید. الان این شرایط برای شما فراهمه. و به نوعی میتونم بگم که تکلیف شماست.
-من این روزا ذهنم خیلی درگیره. نمیتونم خودمو جمع و جور کنم. چه برسه به هلدینگ به اون بزرگی که حتی شاید لازم بشه بغضی شبا اونجا بخوابم!
-ذهنتون درگیر بهار خانوم هست؟
-آره. الان همه فکر و ذکرم شده بهار!
-میفهمم. شاید به قیافه نتراشیده و نخراشیدم نیاد اما اون دختر و اون پرورشگاه، خیلی ذهن منو به خودش درگیر کرده. مخصوصا از وقتی که گفتید نمیخواید براشون دردسر درست بشه و میخواید همه چیز خوب و خوش ختم به خیر بشه.
-آقای احمدی! الان باید چیکار کنم؟
-شما پیشنهاد مهرداد را قبول کنید. به زندان برید و اسناد انتقال مدارک و دسته چک اصلی هلدینگ را به خودتون منتقل کنید. به شرکت برید و اونجا را بر سر پنجه تدبیر، بچرخونید. ثابت کنید که عروس سلطانی بزرگ، دست کمی از خودش و پسرش نداره. و البته از مکرِ تبار و خاکستری بازی های علیپور غافل نباشید. فقط میمونه یک مسئله که اونم ... بهار خانومه!
-چند روز پیش دیدمش. خیلی حالش خوب بود. حال منم خوب کرد.
-خب؟ پس دیگه مشکلی نیست!
-مشکل که نه ... اما ...
که یادش آمد که بهار گفته بود به احدی حرفی نزن. به خاطر همین حرفش را خورد. اما احمدی حرفی زد که یک ترس بزرگتر به دل فرحناز انداخت.
-و اما نکته آخر این که ... من وظیفه دارم همه چیزو به شما بگم تا به یک تصمیم درست برسیم.
-بفرمایید!
-با مسئله و گرفتاری که برای آقامهرداد پیش آمده... ببخشید که رک میگم... اما دیگه فکر نکنم به این راحتی توسط مبادی قانونی بتونیم بهار را بگیریم.
فرحناز یکباره دلش ریخت! با تعجب پرسید: «چرا؟ چه ربطی به هم داره؟»
احمدی جواب داد: «چون برای واگذاریِ سرپرستی بچه های بی سرپرست به زوجین، حتما از مراجع قضایی و قانونی در خصوص زوجین تحقیق میکنند و استعلام قضایی میگیرند. خب اگر اوضاع آقا مهرداد این باشه که من دارم میبینم، چون همه چیز علیه آقا مهرداد هست و فعلا گره کور شده، ممکنه جواب استعلام قضایی و عدم سوء پیشینه مهرداد به نفعش نباشه.»
این را که گفت، انگار دنیا روی سر فرحناز خراب شد. داشت سرش گیج میرفت. فشارش بالا رفت. لب وا کرد و گفت: «دیشب، آخر شب که میخواستم بخوابم، یه کاغذ برداشتم و همه احتمالاتی که ممکنه سرم بیاد، نوشتم الا همین مورد! اصلا این به ذهنم نیومد. چیکار کنیم حالا؟ خب اینجوری که خیلی بد میشه!»
-درسته. گره، کورتر شد. اگر فقط سه روز دیرتر آقا مهرداد دستگیر میشد و روند قانونی پرونده ایشون به تاخیر میفتاد، دیگه این مشکلات را نداشتیم. نمیدونم. شاید همینم خیر باشه!
-آقا احمدی! ینی چی که شاید همینم خیر باشه. من داره قلبم میاد تو حلقم! دستم داره میلرزه. اگه اینجوری باشه، من باید قیدِ بهار رو بزنم! این کجاش خیره؟!
احمدی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. لحظاتی به سکوت سنگینی که در آن اتاق حاکم شده بود گذشت. فرحناز که لحظه به لحظه بی تاب تر میشد، یک لحظه به یاد حرف بهار افتاد. از احمدی پرسید: «امروز چند شنبه است؟»
احمدی سرش را بلند کرد و گفت: «سه شنبه! چطور؟»
فرحناز که انگار ذهنش خیلی مشغول بود، با بی تابی پرسید: «ینی امشب... امشب... به ماه قمری چی میشه؟»
احمدی عینکش را زد و تقویم رو میزی را برداشت و گفت: «امشب ... به عبارتی... بعله... شب چهارشنبه... شب اول ماه محرم هست. چطور؟»
فرحناز...
تمام فکر و ذهنش شده بود روز جمعه...
جلسه ای که قرار است همه کوچولو ها با مادرشان باشند...
که به قول بهار...
قرار است اتفاق خاصی بیفتد و مسیر را عوض کند...
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
سخنرانی #حدادپور_جهرمی در حرم مطهر حضرت احمد بن موسی علیهماالسلام(شاهچراغ)
🔺 موضوع: عاشورا و جنگ روایتها
از دوشنبه، ۲ مرداد تا شب عاشورا
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت ششم
🔺اتاق ملاقات
روز چهارشنبه، مصادف با اولین روز از ماه محرم الحرام، فرحناز برای ملاقات با مهرداد به زندان مراجعه کرد. هنوز مراحل تحقیق و تفحص کامل از پرونده مهرداد به اتمام نرسیده و حکم صادر نشده بود. به خاطر همین، اتاقی که مهرداد و فرحناز با هم ملاقات کردند با سالن ملاقات تفاوت داشت. در آن اتاق که تمیز و جمع و جور، یک سرباز در دو سه متری آنان حضور داشت و به خاطر همین، مهرداد و فرحناز که دلتنگ یکدیگر بودند، راحت نمیتوانستند رفع دلتنگی کنند.
-حالت چطوره؟
-من خوبم. همش به تو و بهار فکر میکنم. چی شد؟ تونستی به مراد دلت برسی؟
-کارمون گره خورده مهرداد. کاش اینطوری نمیشد. کاش گرفتار نمیشدی. لااقل کاش دیرتر اینجوری میشد.
-به خاطر همین خیلی از دست خودم دلخورم. اگه نتونی به خاطر پرونده من بهار رو بگیری، خودمو نمیبخشم.
-قبلا اگه به در بسته میخوردم، میگفتم هر چی قسمت باشه. اما سرِ بهار... نمیتونم بگم هر چی قسمت باشه.
-همه تلاشتو بکن.
-نمیذاری که! الان برای چی اینجام؟ برای این که همه تلاشمو بذارم که شرکت از چنگت درنیارن!
-آخ یادم نبود. آره. فدات شم الهی. ببخشید.
-نه بابا. نگران نباش. خب حالا باید چیکار کنم؟
-هنوز یک سال دیگه وقت دارم و قانونا تا یک سال دیگه نمیتونن به جای من، کسی تعیین کنند. من از اول هم تو رو به عنوان نفر بعد از خودم مشخص کرده بودم. ینی تو حتی سال آینده میتونی مستقلا کاندید مدیر عاملی شرکت بکشی و هیچ مشکلی هم نداری.
-الان فقط انتقال امضا مونده؟
-آره. البته به صورت محدود. در حد گذران روزمرگی شرکت و حقوق کارمندا و پیش پرداخت چند تا قرارداد جدید و این چیزا.
-آره. میدونم. باشه. یه چیز دیگه!
-جانم!
-با تبار چیکار کنم؟ تو بودی چیکار میکردی؟
-حدس میزنم تا تو رو ببینه و تو هم اونو ببینی، دلش خنک میشه و میره. چون با ذاتی که من ازش سراغ دارم، اومده و شرکت مونده که بالاخره چشمش به یکی از خاندانِ سلطانی بخوره و چشم تو چشم بشه و بگه مثلا روزای بدی و فلاکتتون هم دیدیم و بعدش گورش رو گم کنه و بره!
-ممکنه کار خودش باشه؟
-هیچی بعید نیست. اما چون میدونه که هیچ وقت رای نمیاره و نمیتونه مدیرعامل باشه، البته دانشش رو هم نداره، بخاطر همین چشمش دنبال این نیست که جای منو بگیره. شاید این کارو کرده تا نقره داغ بشم. اما کاری نمیکنه که شرکت زمین بخوره.
-خب با این حساب، با یه آدم پول دوست و عقده ای مواجهم. درسته؟
-دقیقا. بعلاوه بی عرضه که باید مشغول به یه چیزی بشه. و الا دردسر درست میکنه. چطور؟ برنامه خاصی براش داری؟
دو ساعت بعد، یعنی حوالی ظهر بود که فرحناز رفت درِ هلدینگ و علیپور را سوار کرد و حرکت کرد.
-خوبین خانم؟ مشتاق دیدار!
-تشکر. شما خوبین؟
-به مرحت شما. برای آقا مهرداد خیلی ناراحتم.
-خدا بزرگه. اومدم دنبالت که با هم بریم یه جایی.
-حتما. مدارکی هم که خواسته بودین آوردم.
-خوبه.
@Mohamadrezahadadpour
به مسیر خودشان ادامه دادند. تا این که به یک هتل مجلل رسیدند. علیپور هنوز گیج بود و نمیدانست فرحناز چه در سر دارد که درِ آسانسور باز شد و در لابی مجلل هتل، نشستند. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که علیپور با صحنه ای مواجه شد که دهانش باز ماند! اینقدر تعجب کرد که حد نداشت. دید تبار از در آسانسور وارد لابی شد و مستقیم سراغ آنها رفت.
ادامه👇
تبار: «خوش آمدید سرکار خانم!»
فرحناز: «سلام. روزتون بخیر جناب تبار!»
علیپور آب دهانش را قورت داد و اندکی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سلام آقا. روزتون بخیر!»
نشستند. علیپور فقط به فرحناز زل زده بود و نمیدانست چه در سر دارد؟! تبار با همان نخوت همیشگی اش، شروع به حرف زدن کرد: «گفتید مایلید منو ببینید!»
فرحناز: «نه فقط این بار... بلکه از قبل مایل بودم شما رو ببینم.»
تبار: «لطف دارین. شما که ماشالله با شاهماهیِ باهوشی مثل آقامهرداد، دیگه به زرت و پرت های من نیازی ندارین!»
فرحناز: «نفرمایید. میتونم برم سر اصل مطلب؟»
تبار: «تمنا میکنم!»
فرحناز: «میدونید که شرکت در چه وضعیتی هست. به حسن ظن و همکاری شما نیاز دارم. سه تا زحمت براتون داشتم که اگر لطف کنید و همکاری کنید، به جای دو نوبت در سال، در چهار نوبت پیشِ رو از خجالتتون درمیام.»
منظور فرحناز، این بود که اگر به حرفم گوش کنید و کاری که خواستم را انجام بدید، در چهار نوبت، یعنی در دو سال آینده، به اندازه چهارسال سود خالص پرداختیِ به تو رو افزایش میدم.
تبار که بوی خوشِ پول را شنیده بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهی به قیافه آمپاسِ علیپور کرد و لبخندی به فرحناز زد و گفت: «استدعا دارم!»
فرحناز گفت: «ازتون انتظار دارم که دو سال، سرپرستی دفتر کیش رو شخصا به عهده بگیرید! تاکید میکنم؛ شخصا به عهده بگیرید!»
تبار چشمش بازتر شد اما تلاش میکرد که دستپاچه شدنش را کنترل کند.
فرحناز ادامه داد: «و دومین مطلب اینه که ما برای آسودگی خیال شما و اعلام حسن نیتمون به شما تصمیم داریم که جناب علیپور رو در کنار شما قرار بدیم تا هم رابط من و شما باشه و هم مسئولیت بیشتری رو تجربه کنه!»
علیپور که هیچ وقت فکرش را نمیکرد که فرحناز قبل از شروعِ کارش در هلدینگ، با دو تا حرکت سمی، بزرگترین موی دماغ هایش را از تهران و هلدینگ و خودش دور کند، فقط آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت. فرحناز گفت: «که البته خود جناب علیپور کاملا با این انتصاب هماهنگ هستند و به من قول دادند که همه تلاششون برای موفقیت شما انجام بدن. مگه نه جنای علیپور؟!»
علیپور چه بگوید؟ چه میتواند بگوید؟ فقط گلویش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد و با استرس و اندکی حالت عصبی گفت: «بله خانم! چشم. خدمتگذارم!»
تا حالا کسی اینطور تبار را غافلگیر ندیده بود! او آمده بود که ذلت مهرداد و دست و پا زدن فرحناز را ببیند و دلش خنک بشود و برود. اما فرحناز دو دستی چسبیده بود به گردنش و او را داشت در بد آتشی فرو میبرد.
البته فرحناز قاعده بازی را بلد بود. تا هنوز تبار نمیدانست چه بگوید و گیج بود، تیر خلاص را زد و از بسته ای که همراه داشت، پانزده سکه تمام بهار آزادی درآورد و روی میز گذاشت و گفت: «تو فکر بودم که چطوری پس از مدت ها ملاقات با شما هدیه در خورِ شما تقدیم کنم. چیز خاصی به ذهنم نرسید. دلم میخواست در حضور دیگر همکاران این هدیه رو تقدیم میکردم اما خب... مثل این که قسمت نیست دیگه شما رو در شرکت ببینم!»
نیم ساعت دیگر فرحناز آنجا بود و قهوه ای میل کرد و علیپور را همانجا گذاشت و رفت. وقتی علیپور با تبار تنها شد، صدای نفس های عمیق و عصبانی تبار، علیپور را آزار میداد اما جرات نمیکرد حرفی بزند.
-زنیکه سلیطه! اومد نیم ساعت نشست و صندلی ریاستش رو با چرب زبونی و چند سکه خرید و اولتیماتوم داد که دیگه شرکت نبینمت و تویِ پدر سگِ بی عرضه رو هم انداخت گردنم و گورش گم کرد و رفت!! این دیگه از زیر کدوم بُته درس خونده و زرنگی یاد گرفته که حتی نذاشت بیام شرکت و جلوی همه سه چهار تا خفتش بدم و برم!
علیپور عرق میریخت و از این که قرار است تا مدت نامشخصی با تبارِ بد دهان و عصبی مزاج و بی سواد کار کند، دنیا را دورِ سرش سیاه میدید.
-باید همون لحظه که زنگ زد، میفهمیدم که داره ما رو میبره کنجِ تله! داره ما رو میندازه به جون هم. تو رو هم با خودش آورد که بگه علیپور هماهنگ هست و دستشو بگیر و با خودت ببر به همون قبرستونی که از اونجا اومدی! دیگه کسی دور و برش ندارم. خودمم که باید بچسبم به دفتر کیش تا یه وقت این زنیکه تو جلسه سالانه درنیاد بگه که همینم که به تو سپردیم، گند زدی و نتونستی! این دیگه چه حروم لقمه ای هست!!
@Mohamadrezahadadpour
تبار هر چه فحش بلد بود نثار فرحناز کرد. اما خبر نداشت که فرحناز بر خلاف او، حالش خیلی خوب است و اتفاقا دارد میرود دنبال احمدی که دشمن شماره یکِ آنهاست و از آن روز، احمدی رسما در دفتر کار مهرداد و خودش حاضر میشود و کارها را در دست میگیرد.
ادامه👇
وقتی احمدی در دفتر شرکت مشغول شد، به فرحناز گفت: «شاید اگر آقامهرداد بودند، نمیشد این حرکتو زد و تبار رو به خودش مشغول کرد و علیپور رو هم از شرکت انداخت بیرون! به خاطر همین، هوش و درایت شما رشک برانگیزه. شما منو خیلی دقیق نمیشناسید. آقا مهرداد میدونه که این حرفو به خاطر حضور خودم نمیزنم. به خاطر مصالح شرکت میگم.»
فرحناز لبخندی زد و گفت: «متوجهم. لطفا شروع کنید. از همین الان. منم هستم. اما نمیتونم شش دُنگ به اینجا فکر کنم.»
احمدی گفت: «راستی دارین چیکار میکنین؟ البته حمل بر فضولی نشه! احساس میکنم کار خاصی در خصوص بهار خانوم دارین میکنید که بعدا شگفت زده میشم. مثل امروز که همه محاسبات دوست و دشمن رو به هم زدید.»
فرحناز جواب داد: «صادقانه اگر بخوام بگم، در خصوص این موضوع، مثل این که قراره خودمم غافلگیر بشم. چون نمیدونم چه در انتظارمه. فقط میدونم که روز جمعه... بگذریم... سر فرصت صحبت میکنیم.»
احمدی: «بسیار خوب. هر جور صلاحه. فقط لطفا بی خبرم نذارین. امشب هیئت بحرینی میان تهران. اصلا در جریان قراردادشون نیستم. باید تا شب بشینم رو پروژه اینا مطالعه کنم. اگر امری ندارین از خدمت مرخص بشم.»
فرحناز: «بزرگوارید. لطفا هر شب گزارش تجمیعی رو دریافت کنم. بفرمایید.»
احمدی با لبخند و دست بر سینه، احترام گذاشت و رفت.
فرحناز گوشی را برداشت و فضای مجازی اش را چک کرد. دید همه جا تبلیغ برگزاری مراسم روضه دهه محرم گذاشته. از پنجره قَدی اتاقش که در طبقه بالای یکی از برج ها قرار داشت، بیرون را نگاه کرد. تا چشمش کار میکرد، میدید که رنگ و لعاب خیابان های شیراز دارد تغییر میکند و تکیه و موکب های عزای امام حسین علیه السلام در حال راه اندازی هستند.
همین طور در حال تماشای خیابان و شهر بود که گوشی اش زنگ خورد. دید از تلفن ثابت است. گوشی را برداشت. دید فرانک است.
-یادی از ما کردی!
-همش سه چهار ساعته که از هم بی خبر بودیم. میگم یه خبر خاص و ... حالا نمیدونم خوبه یا بد... اما...
-چی شده؟
-هیچی. نگران نشو! از خانه امید زنگ زدند.
فرحناز خود به خود پاهایش شروع به حرکت کرد و از اول تا آخر اتاقش راه میرفت و بیقرار شد. گفت: «خب؟ زود باش!»
-شماره تو رو نداشتند. من کارتمو داده بودم بهشون و گفته بودم اگه کاری داشتید و یا خواستید که مذاکره کنیم، تماس بگیرید. خلاصه ... همین حالا زنگ زدم و گفتن ما از فردا مراسم روضه و این چیزا داریم...
-خب؟! فرانک چرا کلمه کلمه حرف میزنی؟ زود باش دیگه!
-آره. هیچی دیگه. سلام رسوند و گفت مثل این که...
-ای بمیری فرانک! حرف بزن!!
فرانک خنده بلندی کرد و گفت: «بهار خانومت دلش خواسته که شما هم اگه دوس داری تو جلسه روضه شرکت کنی!»
-وای خدا ... بگو به جون مامانم!
-به جون مامانت!
-بیشعور منظور مامان خودت بود!
-به جون مامانم! عجب آدمی هستیا!
-وای فرانک دارم بال درمیارم. کجایی الان؟
-دفترمم. کجا باشم؟
-پاشو بیا اینجا! اصلا بیا دنبالم تا با هم بریم هر چی میخوان بخریم و براشون ببریم.
-کیا؟ خانه امید؟
-آره دیگه! میخوام هر چی میخوان، خودم بخرم و چیزی کم و کسر نباشه.
-از دست تو! باشه. دو ساعت دیگه اونجام. اما مگه تو میدونی چی میخوان؟
-بیا تو حالا! هر چی بخریم، اونا لازم دارن. تو به این چیزا کار نداشته باش. فقط پاشو بیا!
@Mohamadrezahadadpour
-باشه. فعلا. ببین مردم چقدر شانس دارن خداوکیلی!
-حسود نباش دیگه! غصه نخور. سفارش تو رو هم میکنم.
ادامه👇
-آره والا. سفارش منم بکن. شاید یکی دلش سوخت و اومد منو گرفت! فعلا ... معطل نشما!
-باشه بابا. بای.
-بای.
شب شد. در ماشین فرانک نشسته بودند و کلی چیز خریده بودند و صندوق و صندلی های عقب ماشین فرانک شده بود مملو از کیسه هایی که برای جلسه روضه خانه امید خریده بودند.
-وای خسته شدم. تمام بدنم درد میکنه.
-خسته نباش که یه کار واجبتر داریم.
-باز چیه فرحناز! میشه اول بریم شام بخوریم و بعدش هر جا خواستی بریم! من دیگه جون ندارم.
-این لیستو ببین! همشو انجام دادیم و خریدیم الا یه چیز!
-چی؟ چیه باز؟
-من یه دست لباس پوشیده تر و یه کم موجه تر و تیره نیاز دارم.
-واسه اونجا؟ آره ... راس میگی... سه چهار سال پیش که مادربزرگم مُرد، یه دست لباس سیاه خریدم و تشییع و ترحیم رفتیم و یه سر هم واسه دومین بار تو عمرم مسجد رفتیم و دیگه ... بذار فکر کنم ... آره ... دیگه لباس اون مدلیِ خاص و جدیدی ندارم.
-روشن کن! برو پاساژ!
-نمیشه با همین مانتو صورتی و این چیزا؟! دو تا ماسک سیاه یا مثلا شال سیاه بپوشیم کافی نیست به نظرت؟ بسه ها به نظرم ... دیگه نمیخواد خیلی خودتو اذیت کنی!
-نچ ... برو ... حرف نزن برو ... اینجوری شکل اونا نیستیم.
-فرحناز یه چیزی بگم ... به جون همون مامانم که امروز دو بار مجبورم کردی قسمِ جونش بخورم، اگه گفتی چادر بپوشم و بشم مثل لطیفی و توکل و فیروزه خانمشون، میذارمت و میرما! گفته باشم. دیگه هم پشت سرم نگاه نمیکنم.
- حرفا میزنیا... اصلا ما وُسعمون به خریدن چادر میرسه؟
فرانک قهقهه ای زد و همین طور که استارت میزد گفت: «خلاصه گفته باشم! البته این پاساژا که ما میریم، خدا را شکر چادر مادُر ندارن. گفتم که یه وقت خیال خام به کله ات نزنه! حالا که ماشاالله جوگیر شدی، یهو چادریمون نکنی و بعشدم بگی باید بشی زنِ حاجیِ فرمانده پایگاه! والا ...»
فرحناز فقط از حرص خوردن و حرف زدن های فرانک داشت از خنده غش میکرد. مدت ها بود که آنطور قهقهه نزده بود.
بالاخره...
فردا صبح شد.
با دست پر رسیدند درِ خانه امید...
وقتی فیروزه خانم داشت جلویِ درِ خانه امید رو آب و جارو میزد، با صحنه پوشیده تر بودنِ فرانک و فرحناز که برخورد کرد و دید که سر و کله اونا یه کم موجه تر شده و حتی آرایششون هم ملایم تر و تیره شده، زیر لب با خودش میگفت:
«باز اینا پیداشون شد!
الله اکبر!
چی میخوان از جونِ ما؟!
ورپریده ها هر روز یه شکل و مدلی هستن!
خدا به خیر بگذرونه!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹 رفقا سلام و صبحتون بخیر
عزاداری ها قبول باشه انشاءالله
حدودا یک هفته فرصت نمیکنم ادامه داستان #بهار_خانوم را تقدیم کنم.
گفتم از الان بگم که منتظر نباشید و با خیال آسودهتر به مجالس روضه بپردازید.
لطفا ما را هم از دعای خیرتون محروم نکنید.