eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
630 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت سی و نهم👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهلم» ما تقریبا آماده بودیم. عمار لباس پرستاری پوشید. منم یه کم سر و وضعم را معمولی تر کردم تا شک برانگیز نباشه. منتظر سعید هم بودیم که بیاد و موقعیتشو بهش بگم و بره سر موقعیتش. گوشی مهنازو روشن کردم. چند ثانیه اول، فورا کلی پیام و گزارش تماس اومد. در بین گزارش تماس ها میگشتم که دیدم هم شماره از شیراز هست و هم از مشهد و هم از تهران. رفتم بخش تماس ها. دیدم یه شماره 0936 هست که چندین بار براش تماس گرفته و تقریبا بیشترین تماس را با اون داشته. با بچه های اداره تماس گرفتم و خواستم که استعلام کنند. خط ها خراب بود و حتی خط من و بچه ها هم به نام خط سوم معروف هست، دچار اختلال شده بود و مدام قطع و وصل میشد. مجید باحال و زبر و زرنگ، قبل از اینکه راه بیفته و بیاد پیش ما، خودش پیگیری و تایید کرد که شماره به اسم خود مهناز ثبت شده ولی دست خودش نبوده. خب این خودش نکته خوبی بود که ما را یه قدم در پرونده پیش ببره. گوشی مهنازو دوباره برداشتم ... رو به قبله ایستادم ... عمار و سعید پشت سرم بودند ... چند لحظه چشمامو بستم ... رفتم حرم بی حرمش ... کلمه به کلمه و آروم و با توجه گفتم: اَللَّهُمَّ اِنِّی اَسئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَةَ وَ اَبیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنیهَا وَ سِرِّالمُستَودَعِ فِیهَا، اَن تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اَن تَفعَل بِی مَا أنتَ أهلُه وَ لَاتَفعَل بِی مَا أنَا أهلُه... شوخی بازی نبود ... قرار بود نهنگ دعوت کنیم به تله! روی همون شماره 0936 زوم کردم ... شروع به زنگ خوردن کرد ... هنوز کامل زنگ اول نخورده بود که فورا یه صدای زمخت مردونه برداشت و با عصبانیت زیاد گفت: «کدوم گوری هستی؟ الو ... با تو ام ...» یه نفس کشیدم و گفتم: «سلام آقا. وقتتون بخیر.» فورا با تعجب گفت: «شما؟» گفتم: «از بیمارستان ............. مزاحمتون میشم! شما با صاحب این شماره نسبتی دارین؟» با دسپاچگی گفت: «چی شده؟ مهناز خوبه؟» گفتم: «ببخشید که دیر براتون تماس گرفتیم. قصد نگرانیتون ندارم. بالاخره باید بهتون اطلاع میدادیم چون بیشترین تماس را با شما داشتن به شما مزاحمت دادیم. خانمی که این گوشیا توی کیفشون بوده، تصادف کردن و حالشون اصلا خوب نیست.» با ناراحتی و هول شدن گفت: «الان کدوم بیمارستانه؟» گفتم: «خواهش میکنم. بیمارستان ......... واقع در خیابان ......... آقا لطفا یه کم زودتر تشریف بیارین. چون نیاز مبرم به عمل جراحی دارن و باید حتما یه نفر برگه رضایتو امضا کنه.» یه سکوت چند ثانیه ای کرد و بعدش گفت: «نه خیر اقا ... من نامزدش نیستم و باهاش نسبتی ندارم.» گفتم: «باشه. مشکلی نیست. ولی لااقل ما را راهنمایی کنین تا بتونیم به خانوادش بگیم و بیان از این وضعیت نجاتش بدن!» با یه کم تردید گفت: «خانوادش اینجا نیستن. آقا من کاری با ایشون ندارم.» گفتم: «ممنون. ولی ما مجبوریم شماره شما را به پلیس بدیم تا در صورتی که برای این خانم مشکل حادی پیش اومد و شما هم هیچ همکاری نکردین، باهاتون برخورد قانونی بشه. چون الان تنها شماره ای که داریم، شماره شماست که باهاش صد دفعه در این چند روز از شماره شما روی این گوشی تماس ثبت شده و اصلا شاید خودتون متهم باشین! چی کار کنم حالا؟ برگه رضایت اطاق عملو پر میکنین یا بدم به مراحل قانونی و هر اتفاقی که براش افتاد را گردن میگیرین؟» شنیدم که با خودش داشت میگفت: «خدا لعنتت کنه فاحشه ! آخه بی پدر میمردی صبر کنی پاشم و خودم ببرمت بیرون؟ باشه آقا ... اومدم ... لطفا بگین اطاق عمل را آماده کنن تا بیام رضایت بدم.» قطع کردیم و منتظرش شدیم تا بیاد. در همون لحظاتی که منتظرش بودیم، به عمار میگفتم: عجب آدم عوضی شارلاتانی بود! دختر مردمو داشت ول میکرد به امون خدا و هر گونه نسبت و رابطه و حتی آشنایی را انکار میکرد! عمار گفت: حالا باز خوب شد که قبول کرده بیاد. وگرنه باید میرفتیم سروقتش و خونشو پیدا میکردیم و ممکن بود خونه تیمی مهمی باشه و با حمله به اون خونه و لو رفتنش، کیس های مهم و دونه درشتشون را از دست بدیم. گفتم: آره بابا ... اصلا خدا لطف کرد که دلش رحم اومد و قبول کرد که بیاد! حالا دو احتمال داره: یا دختره مثل دسمال چرک هست براشون و کسی مسئولیتش قبول نمیکنه اگه بلایی سرش بیاد. و یا احتمال دوم اینه که این پسره ترسیده اگه دختره را نجات نده، از طرف تشکیلاتشون مورد بازخواست قرار بگیره! عمار گفت: قطعا احتمال دومه اما ... (رفت تو فکر!) نگاش کردم و گفتم: چیه عمار؟ اما چی؟ عمار گوشیشو از جیبش آورد بیرون و همینطور که داشت دنبال شماره ای میگشت، گفت: مجید دیر نکرد؟ دیگه الان باید ترافیکا سبکتر شده باشه! داشت دنبال شمارش میگشت که یهو مجید زنگ زد!
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
حالا ما خودمون داشتیم با هیجان روبرو شدن با شخص مهم تشکیلات اونا آماده میکردیم و از طرف دیگه هم مجید ما را کشت با حرف زدنش! سعید را فرستاده بودیم درب اصلی بیمارستان کمین بده. مجید خودش زنگ زد. عمار فورا گوشیو برداشت و گفت: جونم داش مجید؟ کجایی؟ مجید گفت: حاجی فکر کنم پشت سرتون باشم! این شمایی دیگه؟ سمند جلویی؟ من فقط دیدم یهو عمار از سر جاش مثل برق گرفته ها پاشد و گفت: نه ... کدوم سمند؟ مجید مگه تو الان کجایی؟ مجید گفت: نه؟ ینی چی؟ خب من اینجام دیگه! اومدم همون آدرسی که مهناز داده بود!! عمار محکم به پیشونی خودش زد و با عصبانیت گفت: مجید کی گفت بری اونجا؟ پاشو بیا بیمارستان! مجید با تعجب گفت: وا ... عذابمون نده عامو ... سعید گفت بیام! شنیدم که عمار زیر لب با خودش گفت: ای خدا شهیدت کنه سعید که از دستت راحت بشیم! بازم اشتباه کردی! به مجید گفت: مجید اشتباه شده! پاشو بیا به این آدرسی که میگم ... الو ... الو ... مجید ... مجید با تو ام ... صدامو داری؟ ... الووووووو ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌹وقتتون به خیر🌹 دقت کردین بعضی از خانمها دو نوع مهریه دارند؟ میدونم تعجب کردین. چشم توضیح میدم. اولی مال وقتیه که خوشحالن و از خرید میان که همون آیینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید رو طاقچه که بهش افتخار میکنن و مهمتر از اینا سایه آقاشونه که بالا سرشون بمونه .یا به قول امروزیها قضیه تشت و گل و گلاب و پاشستن و قربون و صدقه اقاشون رفتن .(خدا نصیب همه آقایون بکنه) اما نوع دومش(دور از جون همه آقایون) مال وقتیه که ناراحتن که ۵۰۰ سکه تمام بهار آزادی به نرخ روز اجرای احکام دادگاه بعلاوه نفقه این مدت و دستمزد زحمتهای که واسه نره غول کشیده بصورت یکجا. حالا به عنوان کسی که سرد و گرم روزگار کشیده .استخون خرد کرده ، توصیه میکنم : هروقت دیدید حاج خانم آمپر چسبونده و آب و روغن قاطی کرده، با یه کلمه معجزه گر «چشم بانو» ویه چاشنی تبسم ، قضیه را ختم به خیر کنید تا مورد غضب قرار نگیرید .از من گفتن بود. ایام عزتتون مستدام .🌹 دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠مجالست با اشرار در فضای مجازی💠 فضای مجازی هر چند که به نظر می رسد که مجاز باشد و حقیقت نیست، ولی اگر دقت شود معلوم می شود که حقیقت است نه مجاز؛ زیرا فضایی که امروز از آن به مجازی یاد می شود، جلوه ای از دنیای حقیقی و واقعی است. البته مراد از حقیقت در برابر مجاز، همان واقعیت است؛ وگرنه بسیاری از آن چیزی که در دنیای بیرونی و نیز فضای مجازی وجود دارد، حقیقت نیست، بلکه باطلی است که لباس حقیقت به تن کرده است و تنها بخشی از امور در دنیای بیرونی و فضای مجازی واقعیت با لباس حقیقت است. به هر حال، از آیات و روایات به دست می آید که معاشرت و رفاقت با بدان و حضور در مجالس آنان موجب می شود تا انسان گرفتار افکار و اندیشه های باطل و رفتارهای زشت آنان شود و دنیا و آخرت خویش را تباه سازد. خدا به نقل از کسانی که این گونه با دوستان خلوتی خویش راه باطل گرفته و تباه شدند، می فرماید: یَا وَیْلَتَى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا؛ اى واى کاش فلانى را دوست خلوتی خود نگرفته بودم و به خلوتگاه خودمان راهش نداده بودیم. (فرقان،آیه 28) بنابراین، کسانی که در فضاهای مجازی به دنبال مجالست و معاشرت با بدان دروغ پرداز و شبهه افکن و گناهکار هستند، همانند کسانی هستند که در دنیای بیرونی به نشست و برخاست با بدان پرداخته اند. پس آن نهی که درباره مجالست با بدان بیان شده است درباره این مجالست نیز صادق است؛ زیرا فضای مجازی چیزی جز دنیای واقعی نیست؛ و ابزارهای رسانه ای موجب نمی شود تا انسان از فضای واقعی بیرون باشد. انسان مومن وقتی با بدان مجالست می کند، از ایشان تاثیر بد و سوء می پذیرد. این مجالست چه در دنیایی بیرونی باشد یا در دنیای مجازی رسانه ای. از این روست که در روایت آمده است: می فرماید: «لاتصحبوا اهل البدع ولاتجالسوهم فتصیروا عند الناس کواحد منهم قال رسول الله صلی الله علیه و آله: المرء علی دین خلیله وقرینه؛ با بدعتگذاران رفاقت نکنید و با آنها همنشین نشوید که نزد مردم همچون یکی از آنها خواهید بود! رسول خدا فرمود: انسان پیرو دین دوست و رفیقش می باشد! » (اصول کافی، جلد 2، ص ‭‭‭‭375‬‬‬‬ «باب مجالسة اهل المعاصی) همین معنی در حدیث دیگری از امام علی بن ابی طالب علیهما السلام به صورت تاثیر متقابل بیان شده است؛ می فرماید: «مجالسة الاخیار تلحق الاشرار بالاخیار ومجالسة الابرار للفجار تلحق الابرار بالفجار؛ فمن اشتبه علیکم امره ولم تعرفوا دینه فانظروا الی خلطائه؛  همنشینی با خوبان، بدان را به خوبان ملحق می کند؛ و همنشینی نیکان با بدان، نیکان را به بدان ملحق می سازد! کسی که وضع او بر شما مبهم باشد، و از دین او آگاه نباشید، نگاه به دوستان و همنشینانش کنید. اگر همنشین با دوستان خداست او را از مؤمنان بدانید؛ و اگر با دشمنان حق است، او را از بدان بدانید! (بحارالانوار، ج 71، ص ‭‭‭‭197‬‬‬‬) و نیز می فرماید: «صحبة الاشرار تکسب الشر کالریح اذا مرت بالنتن حملت نتنا؛ همنشینی با بدان موجب بدی می گردد؛ همچون بادی که از جایگاه متعفن و آلوده می گذرد؛ بوی بد را با خود می برد. (غرر الحکم) دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیام سرلشکر سلیمانی به رییس جمهور: 🔹فرمایشات شما مبنی بر اینکه اگر نفت ایران صادر نشود، تضمینی برای صدور نفت کل منطقه نیست و بیانات ارزشمندی که در موضع ایران نسبت به رژیم صهیونیستی فرمودید، مایه افتخار است. 🔹این همان دکتر روحانی است که شناخت داشتیم و داریم و می بایست باشد. fna.ir/bn7yru @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت چهل👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و یکم» از عمار پرسیدم: چی شده؟ عمار که داشت تلاش میکرد دوباره با مجید ارتباط بگیره اما موفق نمیشد، با دلخوری گفت: حالا اگه دوباره نمیزنی دهنمون سرویس کنی و بچه مردمو از سقف آویزون نمیکنی، یه اشتباه رخ داده و سعید حواسش نبوده که آدرس اینجا را بده به مجید و مجید هم الان رفته سروقت آدرسی که مهناز داده بوده! تپش قلب گرفتم. با چشمای گرد فقط تونستم بگم: یا فاطمه زهرا ... لابد الان هم هر چی میخوای مجیدو بگیری، خط نمیده! نه؟ عمار گفت: حالا فقط این نیست! نگرانم محمد! گفتم: خب بگو ببینم چته؟ گفت: مجید از ماشین سمندی حرف زد که فکر کرده ماییم و پشت سرش کمین کرده ... میترسم ماشین سمنده ........ با عصبانیت گفتم: حق نداری اگه اینبار خواستم سعیدو بکشم پادرمیونی کنی! پیداش کن عمار! مجیدو پیدا کن تو را به پیغمبر! بیسیم زدم به سعید و گفتم: کدوم گوری هستی؟ سعید فورا گفت: سر کمینم حاجی! خبری نیست. نیومده داخل؟ راستی ازش عکسی ندارین که راحتتر شناساییش کنم؟ با عصبانیت گفتم: میشناسمش که ازش عکس داشته باشم؟ لازم نکرده سوالات حرفه ای ازم بپرسی! وقتی ارتباطم با سعید تموم شد، عمار بهم گفت: محمد نگرانم! اشتباه کردیم که این دو تا بچه را برداشتیم با حکم و مسلح آوردیم عملیات! راست میگفت. تقصیر خودم شد. خودِ خرِ خاک برسرم نباید این تصمیمو میگرفتم و این دو تا بچه سوسولو میاوردم عملیات! اینا کارای خودشونو عالی انجام میدن و نظیر ندارن. نه کار عملیات! ضمنا اگه بیخ پیدا کنه و به مقامات برسه، دادگاهی میشم و حتی ممکنه کار به انفصال از خدمت و ............... خدا .... داشتم دیوونه میشدم... که یهو قوز بالا قوز شد و از ایستگاه پرستاری، مامورمون زنگ زد! عمار گوشیو برداشت. به عمار گفت: آقای دکتر! سلام . وقتتون بخیر! جسارتا همراهان بیمارتون برای پر کردن رضایت نامه تشریف آوردن!! فقط خدا میدونه اون لحظه از نگرانیم برای بی خبری مجید و آتوهای پشت سر هم سعید و دو سه تا قلچماقی که بیرون بودند و باید دستگیرشون میکردیم، چه بر من و عمار گذشت! عمار گفت: خواهش میکنم ... راهنماییشون کنین داخل! گفتم: عمار چرا گفتی بیان این طرف؟ گفت: رسمش همینه! مقامات نیستن که بخوام من برم پیششون! حالا یه کاری کن! داره وقت از دستمون میره! گفتم: دیگه کدوم وقت؟! تموم شد ... دارن میان ... من اصلا از لحاظ عصبی آماده نبودم ... حتی ممکن بود عصبانیتم از حد بیشتر بشه و دو سه تا جنازه بذارم رو دست خودمون! عمار هم نگرانی و دسپاچگی از چهرش آویزون بود ... فقط صلوات میفرستادم و تمرکز کرده بودم! که صدای نزدیک شدن پنج شیش تا پا به درب اطاق ما اومد ... سه نفر بودند ... یهو در زدند .... ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
حرف حساب👆👌 اگه معلم یامین پور و اون نماینده ای که حرف از استیضاح روحانی میزد بودم میگفتم جناب یامین پور یکی بزن تو سر اون کناریت☺️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شادمانی از شادی دیگران و احساس رنج از رنج آنان ؛ گویاترین نشان "انسانیت" است. 🍃سلام و ایام به کام 🌺❤️🌺❤️🌺❤️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سلام و ارادت خدمت شما رفقای گرامی🌹 دوستان پیشنهاد دادند که کتابهایی که از ما چاپ شده را مختصرا خدمتتون معرفی کنم: 🔷 حیفا 👈 داستانی برون مرزی درباره دختری جاسوسه که مسئولیت تربیت عناصر داعش را به عهده داشت. 🔷 کف خیابون 👈 داستانی پیرامون فتنه و که از اسرار بسیاری درباره ماهیت فتنه تا سالهای آینده پرده برداری میکند. 🔷 تب مژگان 👈 داستان نفوذ دستگاه بهاییت به خانه عمار (مامور امنیتی) و ترور بیولوژیک همسرش و انحراف دختر و پسر عمار. 🔷 حجره پریا 👈 دغدغه و طوفان علمی و مجازی هفت دختر طلبه باسواد و گمنام علیه گروه های آتئیستی برنامه سازمان میت ترکیه بر علیه آن هفت دختر. 🔷 همه نوکرها 👈 روایت امنیتی از واقعه کربلا به روایت ضحاک بن عبدالله مشرقی. 🔷 دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 👈 معرفی ماهیت گروه های تکفیری از درون توسط سه داستان. ______________کتب غیر داستانی👇______________ 🔷 چرا شیعه هستم؟! 👈 شما را با مبانی تشیع آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت دفاع از شیعه بودنتان را میدهد. 🔷 چرا سنی نیستم؟! 👈 شما را با مبانی و افکار اهل سنت آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت حمله داده و میتوانید با استفاده از منابع خودشان، آنها را محکوم کنید. 🔷 شرح خطبه منا 👈 معرفی و شرح خطبه انقلابی امام حسین علیه السلام در منا و نقد اسلام قشری و عافیت طلبانه در جمع علما و نخبگان دینی و سیاسی. 🔷 ما قبل الشهاده 👈 تحلیل و جریان شناسی تاریخ پس از شهادت پیامبر تا آغاز امامت امام حسین علیه السلام با رویکرد اجتماعی و سیاسی. قطعا شما را از مطالعه بسیاری از منابع شیعه و سنی بی نیاز خواهد کرد. (در دو جلد) جهت تهیه و این کتب، به سایت یا آیدی زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir @mahanrayan1 ارادتمند: حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت چهل و یک👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و دوم» قبل از اینکه عمار اجازه ورود بده و دعوتشون کنه داخل، بهش گفتم: طبق معمول رفتار میکنیم... استفاده از اسلحه تا یه پله مونده به آخرین حد از مقاومتشون ممنوع! عمار خیلی هم آنچنان پهلوون و اینا نیستا اما خوشم میاد ازش ... سر نترسی داره ... گفت: ردیفه حاجی! بسم الله ... من سریع رفتم پشت پرده سفید کنار اطاق ... روی تخت نشستم و منتظر اشاره عمار شدم. دوباره در زدند ... دیگه وقتش بود ... عمار بهشون اجازه داد و وارد شدند... وقتی اومدن داخل، دو نفرشون وارد شدند و یه نفرشون بیرون موند! تو دلم گفتم آخ که حرفه ای هستن و یه نفر گذاشتن بیرون که هوای بیرون را داشته باشه. حالا به جمله ای که گفتن دقت کنین! وقتی اومدن داخل، یه نفرشون با یه کم صدای نازک و سوسولی گفت: «درود دکتر! شبانگاه به کام!» آخه یه نفر نیست بهشون بگه تو اون شرایط، جای لفظ قلم اومدن و قِر و فِر باستانیه؟! حالا دقت کنین عمار چی جوابشون داد! ینی وسط اون هجوم افکار و هیجانات، جوابی داد که کلّ فرهنگستان حداد عادل را با خاک یکسان کرد!! عمار خییییلی معمولی و عادی گفت: «بر شما نیز درود! مورد عنایت خداوند!» ناموسا اگه بخوام خالی بندی کنم و دروغ بگم! اینقدر این مکالمه عادی رد و بدل شد، که همون پسره که درود گفته بود، گفت: دکتر شما هم باستان منش هستین؟ عمار گفت: ای بابا ... مهم نیست برادر جان! بفرمایید تا سریع درباره بیمارتون گفتگو کنیم. به عمار پیام دادم و نوشتم: یه نفرشون بیرون هستا. حواست بهش هست؟ عمار هم نوشت: نه حاجی. این ملاقات به زبون خوش نمیشه. یکیشون خیلی مشکوکه. هر جور صلاح میبینی عمل کن. تا اینو نوشت، یهو از پشت پرده اومدم بیرون و مثل اجل معلق ایستادم روبروشون! اونا هم خیلی جا خوردن و فکرش نمیکردن و حسابی دسپاچه شدند. یه برگ نامه آوردم جلوشون و در حالی که به همون پسره که درود گفته بود نزدیکتر بودم گفتم: آقایون! شما به جرم های مختلفی که بعدا توضیح میدیم بازداشت هستید! لطفا حرکت اضافی و اشتباهی انجام ندید تا مسئله مسالمت آمیز انجام بشه. یهو مرد روبرویی مثل فنر از جاش بلند شد و اولین قدمو برداشت که بیاد طرفم! خب دیگه فضا از درود و شبانگاه و عالی و متعالی خارج شده بود و نمیشد ایستاد و نگاش کرد تا بیاد دهنمون سرویس کنه و بزنه به چاک! ظرف کمتر از سه چهار ثانیه باید واکنش خرج میدادم و این فاصله حدودا دو متری را مدیریت میکردم! بخاطر همین، تنها فرمانی که تونستم در اون سه چهار ثانیه از مغزم به اعضا و جوارحم بدم، توسط پای سمت راستم امتثال فرمان شد و با کف پام چنان ضربه ای به قفسه سینه اون یارو زدم که پررررررت شد روی صندلیش و از اون طرف هم ولو شد رو صندیلش و حتی سرش محکم خورد به دیوار پشت سرش! عمار از سر جاش بلند شد و به سرعت اومدم این طرف میزش ... اون بچه سوسوله هم که داشت قالب تهی میکرد از ترس، گفت: «نه ... نه ... اصلا نیاز به خشونت نیست ... مسالمت آمیز حلش میکنیم. باشه؟ باشه جناب؟» به عمار گفتم: تو برو تو راهرو! زود ... عمار تا در را باز کرد، دید اون پسره نیست! یه نگاه به آخر راهرو کرد و دید داره فرار میکنه! عمار گفت: محمد پسره فرار کرد! (اینو گفت و دوید!) منم در حالی که اسلحه را گرفته بودم جلوشون و داشتم دستبند میاوردم بیرون، به خودم میگفتم اون پسره کیان هست! صدای اینا به صدایی که پشت تلفن شنیدم نمیخوره! زود باش به سعید بگو بگیرتش! خودتم برو دنبالش! عمار همینجوری که میدوید، فورا لباس سفیدشو کَند و مثل برق افتاده بود دنبال کیان! من اول اون دو تا را یه تفتیش کردم... چیز خاصی جز چاقوی دعوا و پنجه بوکس ندیدم. بعدش هم با دستبند زمینگیرشون کردم و دهنشون هم با چسب بستم تا داد و بیداد نکنن و بیمارستان را به هم نزنند. بعدش هم رفتم از اطاق بیرون. میخواستم زودتر همه چیزو تموم کنم و برگردیم. عمار از طرف راه پله ها رفته بود ... من از طرف آساسور رفتم و ......... همین که دکمه آسانسور را زدم، یاد مجید افتادم و فورا گوشیو آوردم بیرون و باهاش ارتباط گرفتم. اما وصل نمیشد. فقط یه راه داشتم... هیچ کاری توی اون موقعیت از دستم برای مجید برنمیومد و نمیدونستم تو چه وضع و حالیه؟ فقط سپردمش به امام زمان! همین. گفتم: آقا خودت هوای سربازت داشته باش! وقتی رسیدم پایین ... فورا به طرف محوطه بیمارستان دویدم... دیدم چند نفر جمع شدند ... چند نفر دیگه هم میخوان به اون چند نفر اضافه بشن! نزدیک تر شدم ... از دور میدیدم که یه نفر رو زمین افتاده ... اولش فکر کردم سعید هست که روی زمین افتاده ... اما بعدش دیدم سعید مثل شکارچی پیروز، نشسته بالای سر اون کسی که افتاده و داره با صدای بلند، مردم را متفرق میکنه و میگه: آقا برو ... برو خانم ... برین اینجا نایستین! برین گفتم ...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عمار هم داشت به اون بیچاره ای که رو زمین افتاده بود و مثل مار گزیده به خودش میپیچید، میرسید و مثلا میخواست آرومش کنه! رسیدم بالای سرشون! دیدم کیان هست که دستشو محکم لای پاهاش جمع کرده و نفسش بند اومده و داره میلرزه! گفتم: «عمار پاهاشو بگیر بالا ... زود ...» خودمم ایستادم پایین پاش و محکم به کف پاهاش مشت زدم بلکه آرومتار بشه! خب الحمدلله موثر بود ... ظاهرا سعید میخواسته هر طور شده کیان را متوقف کنه ... بخاطر همین نذاشته و نه برداشته ... محکم با گلد ... بعله ... اون بنده خدا را پوکنده بود و رفته بود ... خدا رحم کرد که کیان نمرد ... وگرنه بعدا از دوربین بیمارستان دیدم که سعید چنان هنرنمایی کرده بود که اگه به فیل میزد، میفتاد!! اما .... آخ آخ ... اما ... کیان را انداختیم تو ماشین و به سعید سپردیمش. من و عمار رفتیم بالا که اون دو تا برگردونیم... آقا من خیلی عذر میخوام که مجبورم این صحنه را تشریح کنم. ببخشید ببخشید. وقتی رسیدیم به سالن، دیدیم خیلی همه چیز معمولی هست و کسی به طرف اطاق ما نرفته. پرسنل اونجا میدونن که نباید به طرف اطاق ما برن! ولی وقتی رفتیم به طرف اطاق ... وای وای ... با صحنه ای مواجه شدیم که من و عمار خشکمون زد! شقیقم تیر کشید و نزدیک بود کل بیمارستان را خراب کنم. دیدیم اون دو نفر، افتادن رو زمین ... اما با این تفاوت که: اون سوسوله گلوش خونی بود ... خونی که چه عرض کنم ... جویده شده بود ... جای دندونای تیز یه کفتار وحشی بی پدر و مادر روی حلقومش بود! اون هیکلیه هم ... از دهنش کف خارج شده بود و وقتی نوک انگشتمو روی گردنش گذاشتم دیدم تموم کرده! نامرد بی همه چیز وحشی، اول کار اونو تموم کرده بود... بعدش هم خودشو ... از لای دندونش ... سیانور ... خلاص! ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
✔️ امشب طولانی تقدیم کردم چون فرداشب انتشار داستان نداریم. ببخشید
کوچکترین عضو کانال دلنوشته های یک طلبه👆😍 بچه ها صدرا صدرا بچه ها
خیر ببینید🌺 دعا کنید نویسندشم کنار همونا بخوابه
زنده باشید🌺