روحتان شاد آقای عدنانی
احساس میکنم با رفتن شما، دوباره یتیم شدم.
شما و مرحوم پدرم، هر سال، دو ماه محرم و صفر به مغازه و بازار نمیرفتید و در مسجد الزهرا بساط روضه و چایی مجلس امام حسین را فراهم میکردید.
و چقدر قشنگ امام حسین برایتان جبران کرد که وفات شما در روز تاسوعا و تشییع شما در عصر عاشورا باشد.
خدمت خانواده محترم عدنانی علی الخصوص دکتر محمد و آقا مجید عزیز تسلیت عرض میکنم. انشاءالله بقای بازماندگان.
🕊شهدای عصر عاشورای جهرم
🌹🍃 در دهه اول محرم سیاه پوش عزای سرور و سالار شهیدان
مهر ماه سال 1362 شمسی را میتوان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال 61قمری امام حسین علیه السلام است. در عصر عاشورای سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل میدادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت میرسند. غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهههای شمال غرب میبرد. او روز حادثه را این چنین روایت میکند:
اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود
فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم
* عصر عاشورا – مهاباد
آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینیبوس و چند ماشین کنارجاده ایستادهاند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشینها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپیجی بر روی دوش به وسط جاده پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه برد گفت کومله کومله!!
ترمز محکمی گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاشهایشان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . .
* پنچ کیلومتری مهاباد
فرمانده کوملهها بچه ها را از اتوبوس پیاده میکند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا میرود و اتوبوس را میگردد یک نفر دیگر هم جعبههای بغل را باز کرده و وسایل بچهها را بیرون میریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچهها پیدا میکند. کارتها را به فرمانده خود میدهند و او دستور میدهد همه را لا به لای درختهای اطراف جاده ببرند
* عصر عاشورا – مهاباد
فرمانده کوملهها دستور قتل مرا میدهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا برگردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آنها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت رسانند و بقیه بچهها را داخل درختها برند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش رسد
کردها به من دستور دادن که با اتوبوس برگردد . . .
تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو میآمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ زدم و ایستاد، سراسیمه پایین پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده تویوتا گازش را چسباند که سریعتر به صحنه برسد. منم پشت سرش برگشتم. در صحنه جنایت خبری از کوملهها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من گفت: اینها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شدهاید وگرنه تلفات زیادی از ما میگرفتند . . .
*** شب یازدهم محرم – کربلا
اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درختها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین میتابد.
در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفته اند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه میکنند…
@Mohamadrezahadadpour
سلام و رحمت الله
پیشنهاد میکنم بجای پرسش از بنده و امثال بنده، ذائقه سنجی کنید. ببینید در چه طیف و میزان معلومات هستند. سپس بر اساس نتایج به دست آمده، برنامه ریزی کنید.
چون ممکنه بنده و کلا هر کارشناس دیگر، حرفی بزنه که کاملا با ذائقه بچه های دانشگاه شما متفاوت باشه.
ضمنا
در طول تجربه ۱۵ ساله ای که بنده از ارتباط با بدنه دانشجویی دارم، متوجه شدم که تشکیل حلقه و گعده های دانشجویی خیلی اثرگذارتر از سخنرانی است. البته لطف و برکات سخنرانی و کلاسداری در جای خودش محفوظ. اما تشکیل حلقه های مباحثاتی خیلی خوبه.
✍ حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
سلام علیکم
اول کتاب عقاید استاد قرائتی را قشنگ بخونید
سپس کتاب عقاید استاد مصباح یزدی را با یکی از طلبه ها مباحثه کنید. حتی اگر بشه یک روحانی یا طلبه فاضل پیدا کنید تا به شما درس بدهد، خیلی عالیه.
خوندن و فهم درست این دو کتاب، حدودا دو سال طول میکشه. اگر یادتون بود، دو سال دیگر یادآوری کنید تا دو تا کتاب بعدی را معرفی کنم.
✍ حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
سلام علیکم اول کتاب عقاید استاد قرائتی را قشنگ بخونید سپس کتاب عقاید استاد مصباح یزدی را با یکی از
ضمنا
برای یادگیری اصول عقاید و افزایش آگاهی دینی، کتاب طرح کلی اندیشههای اسلامی که سخنرانیهای رهبر فرزانه انقلاب درسال ۱۳۵۳ است، هم خیلی عالی هست.
سلام و احترام
چشم (کم پیش میاد که بگم چشم، اما چشم😊)
حواسم هست
انشاءالله از امشب، داستان #بهارخانوم را ادامه میدیم.
🔶 لطفا یکی از دوستان، خلاصه قصه بهار خانوم را بفرسته تا منتشر کنم.
دلنوشته های یک طلبه
🔶 لطفا یکی از دوستان، خلاصه قصه بهار خانوم را بفرسته تا منتشر کنم.
🔹🔹آنچه گذشت🔹🔹
مهرداد و فرحناز زن و شوهر ثروتمندی که بچه دار نشدن و میخوان یه بچه از پرورشگاه بگیرن، یه بچه ای به اسم بهار رو میبینن که مشکل جسمانی داره و به طور عجیبی به دل فرحناز نشسته اما مسئولین پرورشگاه(فیروزه خانم و خانم کمالی)مخالف این هستن که بهار از پرورشگاه بره چون اون دختر مستجاب الدعوه هست و از بعضی مسائل آینده خبر داره
فرحناز از طریق وکیلش احمدی دنبال به دست آوردن بهاره و دارن موفق میشن که مهرداد به دلیل مشکلاتی توی شرکتش بازداشت میشه و این مسئله به سرپرستی گرفتن بهار رو دچار مشکل میکنه
بهار در آخرین دیدارش با فرحناز در روز اول محرم بهش گفته که جمعه به مراسمی در شاهچراغ برو که بچه های کوچیک با مادرشون هستن و کلید به دست آوردن من اونجاست، قبل از اون توی خود پرورشگاه روضه ای برپاست که بهار اصرار داشته فرحناز هم باشه و حالا فرحناز داره به اونجا میره...
رفقا
عذرخواهی میکنم
مشکلی پیش آمده و انشاءالله از شبهای آینده ادامه #بهار_خانم را منتشر میکنیم.
بازم ببخشید 🌷
🔶 مرحوم آیت الله حائری شیرازی:
اگر انسان خودش را کوچک نکند، هیچ چیز نمیتواند او را کوچک کند. اگر انسان خودش به خودش ضرر نزند، هیچکس نمیتواند به او ضرر بزند. دیگران میتوانند به کسی «ظلم» کنند، ولی نمیتوانند به او «ضرر» برسانند. از سوی دیگر اگر انسان به خودش کمک نکند، هیچکس نمیتواند به او کمک کند و اگر تمام عالم جمع شوند تا به کسی نفع برسانند، تا خودش به خودش نفع نرساند، از سوی آنها نفعی نمیرسد. اینها جزء قوانین اساسی جایگاه انسان است. در #عاشورا به حسین بن علی (ع) سر سوزنی ضرر نزدند، بلکه به خودشان ضرر زدند. از این جهت، قرآن تعبیر میکند «أُولئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» (آنانند که زیانکارند). خودشان ورشکست شدند. تمام ظلمهایی که به او کردند، به سودش تمام شد.
🔸 #آئینهتمامنما - صفحه ۱۸
متاسفانه امروز، مجددا دولت سوئد، مجوز سوزاندن قرآن صادر کرد و دو نفر در جلوی پارلمان سوئد، این کار زشت را تکرار کردند.
بنظرم کار از احضار سفیر و کاردار گذشته. کشورهای مسلمان باید موضع گیری و اقدام اساسی تری را اتخاذ کنند.
https://virasty.com/Jahromi/1690811363541067749
⛔️توجه لطفا⛔️
بنا به درخواست عزیزان، صوت سخنرانی های دهه محرم در حرم مطهر شاهچراغ در کانال زیر به تدریج بارگزاری میشود:
https://eitaa.com/sokhanmedya
✔️ زائران اربعین دیگر در مرزها توقف نخواهند داشت
رئیس ستاد مرکزی اربعین:
🔹مقرر شده ورود اطلاعات به سیستم عراق نیز از طریق ایران انجام شود و ورود اطلاعات به سیستم تنها یکبار انجام و سرعت تردد حداقل به دو برابر افزایش مییابد.
🔹امسال برای نخستین بار زائران اربعین دیگر در مرزها توقف نخواهند داشت؛ تبادلات اطلاعات ما با طرف عراقی برای خروج زائران مشترک میشود.
🔹برای افزایش پروازهای اربعین نیز پیگیری میشود و موافقت طرف عراقی نیز برای افزایش پروازهای ایرانی دریافت شده است.
👈 بسیار عالی. دمشون گرم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفتم
🔺خانه امید
در آن دو ساعتی که مراسم داشتند، بیش از نود و نه درصد خانم ها و آقایانی که شرکت کرده بودند، با ظاهر و تیپ حزب الهی و کاملا متفاوت از ظاهر و تیپ فرحناز و فرانک بودند. تازه فرحناز و فرانک از شب قبل، تلاش کرده بودند که حداکثر شباهت را با آنان داشته باشند و خیلی تابلو نباشد. اما نمیشد. مخصوصا با عینک های دودی و مدلِ شالی که بسته بودند. بعضی چیزها را نمیشود در یک شب از اساس و ریشه عوض کرد.
همان طور که عده ای مشغول پختن نذری و عده دیگر هم مشغول گوش دادن به روضه امام حسین علیه السلام بودند، فرحناز و فرانک با چشمشان دنبال بهار خانم میگشتند. منتظر بودند که ببینند کی وارد حیاط و جلسه میشود. همه بچه ها آمده بودند. در حیاط صدای روضه خوان با صدای در همِ بچه ها قاطی شده بود. اما خبری از بهار نبود که نبود.
فرحناز سرش را به فرانک نزدیک کرد و گفت: «پس کو بهار؟»
فرانک که داشت الکی غصه میخورد و مثلا گریه میکرد زیر لب گفت: «واسه بارِ اولمه که اومدم اینجور جاها. اگه گذاشتی حاجتمو بگیرم؟!»
فرحناز با حرص گفت: «مسخره بازی در نیار. جدی دارم میپرسم. کو بهار؟ چرا نمیاد پس؟»
فرانک گفت: «لابد تو خوابگاهه. ببین اون پنجره بازه. همه پنجره ها بسته است الا اون. نمیدونما ... شاید اون اتاقش هست و داره از رو تختش به روضه گوش میده.»
فرحناز نگاه دقیقی به آن پنجره که انتهای حیاط و نزدیک دیوار قرار داشت انداخت و زیر لب به فرانک گفت: «آفرین! چقدر تو باهوشی دختر! خودشه. پاشو بریم؟»
فرانک فورا کف دستِ چپش را محکم گذاشت روی زانوی فرحناز و گفت: «بشین! کجا بریم؟ نگاش کن خداوکیلی! چقدر تو دلت گنده است! نمیبینی فیروزه خانم با دسته بیل، نزدیکِ راه پله ها ایستاده و همش چپ چپ به ما نگاه میکنه؟»
فرحناز گفت: «چرا ... آره ... ولی اون داره دیگ رو هم میزنه. حواسش به پشت سرش نیست.»
فرانک: «من که جرات ندارم. منو قاطی این بازیا نکن!»
فرحناز گفت: «پاشو بریم دیگ هم بزنیم. مگه نمیگفتی حاجت داری و مجردی و این چیزا! پاشو دیگه! پاشو!»
بلند شدند و به طرف فیروزه خانم رفتند. تا به فیروزه خانم و سه چهار تا خانمِ اطرافش رسیدند، فرحناز رو به فیرزوه خانم گفت: «دوستم حاجت داره. اگه میشه اینم چند دور ...»
فیروزه خانم که انگار قاتلین شهدای کربلا را پیدا کرده بود، جوری به آنها نگاه کرد که برای یک لحظه، هر دو از گفتار و پندار و کردار خودشان پشیمان شدند. وسط آن قیافه مشکوک و عصبانی، همان طور که چشم در چشم فرحناز دوخته بود، دستش را به طرف فرانک گرفت و گفت: «نه ... اشکال نداره ... بفرما ... چند دور هم شما هم بزن!»
فرانک که متوجه شد که دیگر نوبت اوست که هنرنمایی کند تا حواس فیروزه خانم پرت شود، فورا بغض کرد و جوری که خط چشمش به هم نخورد، اشک کوچولویِ کنار چشمش را پاک کرد و با همان ادا و حُزنِ فرانکیش گفت: «دستتون درد نکنه فیروزه خانم! ایشالله دستتون برسه به ضریح آقا!»
فرحناز که از یک طرف به خاطر نگاه فیروزه خانم خوف کرده بود و از طرف دیگر داشت از حرف فرانک منفجر میشد از خنده، به ذهنش رسید که صدایش را بلند کند و بگوید: «برای این که همه دخترای دمِ بخت و جوون حاجت روا بشن ... صلوات بفرستین!»
این را گفت اما نمیدانست که وقتی روضه خوان وسطِ روضه است، طلب صلوات، بی احترامی است و نباید حرفی بزند. اما کلیه مومنین آنجا تا چشمشان به او خورد و متوجه شدند که متوجه نیست، نرمش قهرمانانه کردند و زیر لب، صلواتِ کم جان و بی رمقی فرستادند.
فرانک هم از فرحناز تعطیل تر! وسط آن حس و حال و آه و بغض گفت: «حالا چی بود دختر خودشون مجرد مونده بود! چنان صلواتی میفرستادند که...» که فرحناز فورا با آرنج به کمرش زد و آرام گفت: «خفه لطفا!»
چه بگویم از هنرنمایی فرانک در کنار آن دیگ! چنان محزون و شاعرانه، با چشمان بسته و گاهی نیمه باز، دیگ را هم میزد و میچرخید و دیگ را به قُرُق خودش درآورده بود که چشم صغیر و کبیر به او دوخته شده بود. همه مثل بچه آدم و با چاشنی ترحم و دلسوزی نگاهش میکردند الا فیروزه خانم. چطوری بگویم؟ هست وقتی که آدم دارد چندشش میشود و یک طرفِ لبش را کج میکند و هم زمان، ابرو در هم میکشد و دماغش را مثل موقع هایی میکند که بوی بد شنیده! دقیقا فیروزه خانم اینطوری به فرانک نگاه میکرد. همین قدر چندش و حال به هم زن!
فرحناز تا دید فرانک دارد از جان و دل مایه میگذارد تا کار را تمیز درآورد و چشم و نگاهِ فیروزه خانم را به خودش بدوزد، وقتش را تلف نکرد و فرصت را غنیمت شمرد و ابتدا آهسته آهسته... سپس کمی تندتر ... تا این که پله ها را طی کرد و رسید به درِ اصلیِ سالن! دیگر نگاه به پشت سرش نکرد و به طرف اتاق انتهای سالن دوید.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
میلیمتر به میلیمتر که به اتاق آخر نزدیک میشد، ضربان قلبش تندتر میشد. تا این که رسید به در اتاق. در اتاق بسته بود. دستش ناخودآگاه رفت به طرف در و آن را باز کرد. تا در را باز کرد...
دید بهار خانوم با یک چادر گل گلی روی تختش نشسته و ته لبخندی در چهره دارد و به چهره ترسیده و نفس نفس زنان فرحناز چشم دوخته!
-سلام. خوبین؟
-سلام عزیز دلم! سلام قربونت برم.
-در رو پشت سرتون ببندید لطفا.
فرحناز فورا در را بست و در حالی که هنوز نفس نفس میزد و حس میکرد الان سر و کله همه پیدا میشود، رو به طرف بهار خانوم کرد.
-نگران نباشین. من از صبح منتظرتون بودم.
فرحناز لبخندی زد و گفت: «نمیشد. همه چهار چشمی هوای ما رو داشتند که این طرف نیاییم.»
تا این جمله اش تمام شد، بهار خانوم لبخندی زد و مثل دفعه قبل، بغلش را باز کرد. فرحناز هم معطل نکرد و خودش را به تخت رساند و آرام کنار بهار نشست و همدیگر را بغل کردند. فرحناز یک نفس عمیق از بوی عطری که بهار خانوم زده بود را استشمام کرد و دلش خنک شد. تا این که روبروی هم نشستند و شروع به صحبت کردند.
-چه خبر عزیزم؟
-خوبم. خدا را شکر.
-من خیلی منتظر روز جمعه هستم.
-منم همین طور. راستی...
بهار دستش را برد زیر بالشتش و همان عروسک کوچکی که اسمش را تابستان گذاشته بود از زیر بالشتش درآورد و رو به طرف فرحناز گرفت و گفت: «اینو بگیر. به دردت میخوره!»
فرحناز که متوجه شد که دوباره بهار دارد حرفهای خاص و عجیب میزند، عروسک را گرفت و به طرف صورتش برد. دید بوی بهار میدهد. گفت: «این واسه خودمه!»
بهار خندید و جواب داد: «نه! اینو داشته باش. روز جمعه باهات باشه.»
-آهان. ینی با این برم شاهچراغ؟
-آره. یادت نره ها! این خیلی مهمه!
-باشه. خودت چطوری دخترم؟
-خوبم. وقتی همه اینجا هستن و این آقا روضه میخونه و بچه ها شلوغ میکنن و فیروزه خانم زیر لب با خودش حرف میزنه، خوشحالم.
-خوش به حالت! چرا اینقدر تو خاصی؟ چرا اینقدر عزیزی؟
-خدا اینطوری خواسته.
-چرا من اینقدر بی قرارم؟ چرا اینقدر این روزا دارم دست و پا میزنم؟
-اینم خدا خواسته!
-راستی چرا اون روز گفتی مهرداد رو نمیشناسی؟ مرد خوبیه که!
-نمیشناسمش. شوهرته؟
-آره. بیچاره الان زندانه. الهی فدات شم! چیزی ... خبری ... چه میدونم ... یه کلمه که دلمو راحت بکنه و اینقدر نگرانش نباشم، نداری بهم بگی؟
-نه. چیزی نمیدونم. نماز میخونه؟
-نماز؟ آره ... ینی ... چی بگم؟
-اگه نماز میخوند میشناختمش.
-آهان! ینی چون نماز نمیخونه ... حتما بهش میگم! وای خدا چرا هیچ وقت بهش نگفتم نماز بخونه؟
-اگه دوسش داشتی باید بهش میگفتی.
-دوسش که دارم. بدون اون اصلا نمیتونم. ولی آره. کوتاهی از منم بوده.
-یه چیزی بپرسم؟
-جون دلم!
-اون خانمه که اون روز باهات بود، امروزم اومده؟
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-فرانکو میگی؟ (خندید) آره ... خیلی دوست خوبیه. چطور؟
-هیچی!
-بگو بهار جان! اگه چیزی هست بهم بگو!
-روز جمعه تنها برو!
-آهان. ینی فرانک باهام نباشه. باشه. تنها میرم. بهار جون دارم میترسم. از بس گفتی روز جمعه، میترسم.
-نترس. تو خیلی خانم خوبی هستی. من خیلی دوستت دارم.
تا بهار خانوم این حرف را زد، انگار به چشمانش اجازه دادند که گریه کند. تا به خودش آمد، دید تمام صورتش پر از اشک شده است. بهار پرسید: «یه خانمی رو تو خیابون دیدی که بچه بغلش بود و گریه میکرد؟»
فرحناز خشکش زد. صورتش را تمیز کرد و گفت: «آره. فکر کنم سه چهار روز قبل بود. چطور؟»
-گفت کیفشو زدن و پول نداشت بگرده روستا! درسته؟
-آره آره. بیچاره گوشیش هم تو کیفش بود و حتی نمیتونست به شوهرش زنگ بزنه.
-اونو خدا فرستاده بوده. باورت میشه؟
-راس میگی؟
-کسی که گم شده و کسی که فقیر هست، فرستاده خدا هستن. اگه جلوی راهت سبز بشن و بهشون بی توجهی کنی، خدا هم بهت اهمیت نمیده.
-تو رو قرآن! پس خوب شد که ردش نکردم.
-تو خیلی خوبی. بهش پول دادی برگرده. ناهار دعوتش کردی. به یکی گفتی برسونتش.
-آره. اینا رو که میگی، داره بدنم میلرزه بهارجون!
-اون خانمه برات خیلی دعا کرده.
-میشناسیش؟
-ندیدمش. میدونم که نماز میخونه.
-بهار جون چرا اینقدر نماز مهمه؟ چرا مهرداد رو نمیشناسی چون نماز نمیخونه اما اون خانمو میشناسی چون نماز میخونه؟
-آخه میدونی چیه؟ نماز یاد خداست. اگه کسی یاد خدا نیفته، خدا هم یادش نمیفته!
با این جمله، واقعا بدن فرحناز لرزید. کمی سکوت کرد. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گفت: «من گاهی نمازم قضا میشه. ولی نمازمو میخونما. ترک نکردم. اما خاک تو سرم. گاهی نمازم قضا میشه.»
-تو که اینقدر خوبی، نباید نمازت قضا بشه...
داشت حرف میزد که یهو سر و صدا آمد و در باز شد. فیروزه خانم بود. بسیار عصبانی! فرحناز تا چشمش به فیروزه خانم خورد، از روی تخت بلند شد و ترسان و لرزان سلام کرد.
فیروزه خانم با داد گفت: «مگه نگفتم کسی حق نداره بیاد اینجا؟ تو به چه حقی اومدی اینجا؟»
بهار که همش ده سالش بود و در آن لحظه ترسیده بود، با ترس گفت: «داد نزن فیروزه خانم ... چیزی نیست ... این خانم خوبیه ... کاریم نداشت...»
فیروزه خانم که سه چهار تا زن دنبالش بودند و آن لحظه داشت چشمش سیاهی میرفت، یکی دو قدم جلوتر آمد و همان طور که حالش بد بود گفت: «بهار مگه نگفتم با اینا حرف نزن! مگه نگفتم...»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
این را گفت و به زمین افتاد! همه اطراف فیروزه خانم را گرفتند. فرحناز رو به بهار رفت و بوسش کرد و دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «نترس عزیزکم! نترس فدات بشم!»
بهار آب دهانش را قورت داد و گفت: «باشه. ولی ... فیروزه خانم ... حالش بده!» این را گفت و صورت مثل ماه و گردش را زیر چادرش برد و شروع به گریه کرد.
فرحناز که متوجه حساس بودن بهار نسبت به فیروزه خانم شد، درِ گوش بهار گفت: «نگران نباش! الان با ماشین خودم میبرمش بیمارستان! تو گریه نکن. من رفتم. کاری نداری؟»
بهار مظلومانه و گریه ناک گفت: «نه. فیروزه خانم حالش بده.» این را گفت و دل فرحناز را بیشتر سوزاند.
فرحناز فورا ماشین را روشن کرد و به کمک فرانک و یکی دو تا از خانم ها فیروزه را برداشت و به بیمارستان رساند. تا پرستار چشمش به فیروزه خانم خورد، گفت: «ای بابا! باز فیروزه خانم؟ صد دفعه گفتم حرص نخور که برات ضرر داره. گوش نداد که نداد!» این را گفت و فورا فیروزه خانم را پذیرش کرد.
وقتی فرحناز و فرانک سوار ماشین بودند، فرحناز رو به فرانک پرسید: «نمیتونستی دو دقیقه بیشتر حواست به فیروزه خانم باشه؟ اصلا چی شد که فهمید من رفتم پیشِ بهار؟»
فرانک گفت: «اصلا یادم نیار که از بس حرص خوردم داشتم تبخال میزدم!»
-وا؟ چرا؟
-صد دور زدم. جوری دیگ رو هم میزدم که داشت سوراخ میشد. یکی از خانما داشت به دوستش میگفت این دختره چشه؟ چرا اینقدر هم میزنه؟ داشتم ضایع میشدم. یهو فیروزه خانم گفت بسه دیگه! چند دور هم دوستت هم بزنه و برید! از من گرفت و میخواس به تو بده که هر چی چشم چرخوند، تو رو ندید! فهمید که در سالن باز هست و مثل قِرقی پرید تو سالن و آبروریزی کرد. چی کار میتونستم بکنم؟ به جای تَشَکُرِته؟
-خُبالا. کجا پیاده میشی؟
-خونمون! میخوای تو هم بیا!
-نه. من باید برم شرکت. امشب تا صبح باید کار کنم. فردا هم سرم شلوغه.
-معلومه داری چیکار میکنی با خودت؟ وسط این همه گرفتاری، مجلس روضه رفتنت و بهاربازیت چی بود؟
-از درک تو خارجه عجیجم!
-اِ ... اونجا که از درک من خارج نبود. آره؟
فرحناز زد زیر خنده. گفت: «فرانک ممنونم ازت. راستی تو نماز میخونی؟»
-همین جا وایسا که میخوام پیاده شم!
-باشه بابا! چرا ترش میکنی حالا؟
-اگه توقف نکنی، در ماشینو میزنم و میپرم پایین!
-وا؟ دیوونه شدی؟ چرا؟!
-هی هر چی هیچی نمیگم، جلوتر میره! اون از مانتو گشاد خریدنم! اون از شال سیاه پوشیدنم! اونم از دیگ هم زدن و یاس فلسفیِ پایِ دیگِ نذریم! حالا هم میگه چرا نماز نمیخونی! فرحناز همین حالا میخوام پیاده شم!
فرحناز که نمیدانست بخندد یا بترسد، مجبور شد توقف کند.
فرانک هم بی خداحافظی، پیاده شد...
و در را محکم بست و رفت...
رفت اما ...
با همان شال سیاه بر سرش رفت...
رفت اما...
اندکی شبیه آدم حسابی ها شده بود و رفت.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour