eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و یکم» از عمار پرسیدم: چی شده؟ عمار که داشت تلاش میکرد دوباره با مجید ارتباط بگیره اما موفق نمیشد، با دلخوری گفت: حالا اگه دوباره نمیزنی دهنمون سرویس کنی و بچه مردمو از سقف آویزون نمیکنی، یه اشتباه رخ داده و سعید حواسش نبوده که آدرس اینجا را بده به مجید و مجید هم الان رفته سروقت آدرسی که مهناز داده بوده! تپش قلب گرفتم. با چشمای گرد فقط تونستم بگم: یا فاطمه زهرا ... لابد الان هم هر چی میخوای مجیدو بگیری، خط نمیده! نه؟ عمار گفت: حالا فقط این نیست! نگرانم محمد! گفتم: خب بگو ببینم چته؟ گفت: مجید از ماشین سمندی حرف زد که فکر کرده ماییم و پشت سرش کمین کرده ... میترسم ماشین سمنده ........ با عصبانیت گفتم: حق نداری اگه اینبار خواستم سعیدو بکشم پادرمیونی کنی! پیداش کن عمار! مجیدو پیدا کن تو را به پیغمبر! بیسیم زدم به سعید و گفتم: کدوم گوری هستی؟ سعید فورا گفت: سر کمینم حاجی! خبری نیست. نیومده داخل؟ راستی ازش عکسی ندارین که راحتتر شناساییش کنم؟ با عصبانیت گفتم: میشناسمش که ازش عکس داشته باشم؟ لازم نکرده سوالات حرفه ای ازم بپرسی! وقتی ارتباطم با سعید تموم شد، عمار بهم گفت: محمد نگرانم! اشتباه کردیم که این دو تا بچه را برداشتیم با حکم و مسلح آوردیم عملیات! راست میگفت. تقصیر خودم شد. خودِ خرِ خاک برسرم نباید این تصمیمو میگرفتم و این دو تا بچه سوسولو میاوردم عملیات! اینا کارای خودشونو عالی انجام میدن و نظیر ندارن. نه کار عملیات! ضمنا اگه بیخ پیدا کنه و به مقامات برسه، دادگاهی میشم و حتی ممکنه کار به انفصال از خدمت و ............... خدا .... داشتم دیوونه میشدم... که یهو قوز بالا قوز شد و از ایستگاه پرستاری، مامورمون زنگ زد! عمار گوشیو برداشت. به عمار گفت: آقای دکتر! سلام . وقتتون بخیر! جسارتا همراهان بیمارتون برای پر کردن رضایت نامه تشریف آوردن!! فقط خدا میدونه اون لحظه از نگرانیم برای بی خبری مجید و آتوهای پشت سر هم سعید و دو سه تا قلچماقی که بیرون بودند و باید دستگیرشون میکردیم، چه بر من و عمار گذشت! عمار گفت: خواهش میکنم ... راهنماییشون کنین داخل! گفتم: عمار چرا گفتی بیان این طرف؟ گفت: رسمش همینه! مقامات نیستن که بخوام من برم پیششون! حالا یه کاری کن! داره وقت از دستمون میره! گفتم: دیگه کدوم وقت؟! تموم شد ... دارن میان ... من اصلا از لحاظ عصبی آماده نبودم ... حتی ممکن بود عصبانیتم از حد بیشتر بشه و دو سه تا جنازه بذارم رو دست خودمون! عمار هم نگرانی و دسپاچگی از چهرش آویزون بود ... فقط صلوات میفرستادم و تمرکز کرده بودم! که صدای نزدیک شدن پنج شیش تا پا به درب اطاق ما اومد ... سه نفر بودند ... یهو در زدند .... ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
🎥 پیام سرلشکر سلیمانی به رییس جمهور: 🔹فرمایشات شما مبنی بر اینکه اگر نفت ایران صادر نشود، تضمینی بر
حرف حساب👆👌 اگه معلم یامین پور و اون نماینده ای که حرف از استیضاح روحانی میزد بودم میگفتم جناب یامین پور یکی بزن تو سر اون کناریت☺️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شادمانی از شادی دیگران و احساس رنج از رنج آنان ؛ گویاترین نشان "انسانیت" است. 🍃سلام و ایام به کام 🌺❤️🌺❤️🌺❤️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سلام و ارادت خدمت شما رفقای گرامی🌹 دوستان پیشنهاد دادند که کتابهایی که از ما چاپ شده را مختصرا خدمتتون معرفی کنم: 🔷 حیفا 👈 داستانی برون مرزی درباره دختری جاسوسه که مسئولیت تربیت عناصر داعش را به عهده داشت. 🔷 کف خیابون 👈 داستانی پیرامون فتنه و که از اسرار بسیاری درباره ماهیت فتنه تا سالهای آینده پرده برداری میکند. 🔷 تب مژگان 👈 داستان نفوذ دستگاه بهاییت به خانه عمار (مامور امنیتی) و ترور بیولوژیک همسرش و انحراف دختر و پسر عمار. 🔷 حجره پریا 👈 دغدغه و طوفان علمی و مجازی هفت دختر طلبه باسواد و گمنام علیه گروه های آتئیستی برنامه سازمان میت ترکیه بر علیه آن هفت دختر. 🔷 همه نوکرها 👈 روایت امنیتی از واقعه کربلا به روایت ضحاک بن عبدالله مشرقی. 🔷 دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 👈 معرفی ماهیت گروه های تکفیری از درون توسط سه داستان. ______________کتب غیر داستانی👇______________ 🔷 چرا شیعه هستم؟! 👈 شما را با مبانی تشیع آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت دفاع از شیعه بودنتان را میدهد. 🔷 چرا سنی نیستم؟! 👈 شما را با مبانی و افکار اهل سنت آشنا کرده و به شما نیمچه قدرت حمله داده و میتوانید با استفاده از منابع خودشان، آنها را محکوم کنید. 🔷 شرح خطبه منا 👈 معرفی و شرح خطبه انقلابی امام حسین علیه السلام در منا و نقد اسلام قشری و عافیت طلبانه در جمع علما و نخبگان دینی و سیاسی. 🔷 ما قبل الشهاده 👈 تحلیل و جریان شناسی تاریخ پس از شهادت پیامبر تا آغاز امامت امام حسین علیه السلام با رویکرد اجتماعی و سیاسی. قطعا شما را از مطالعه بسیاری از منابع شیعه و سنی بی نیاز خواهد کرد. (در دو جلد) جهت تهیه و این کتب، به سایت یا آیدی زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir @mahanrayan1 ارادتمند: حدادپور جهرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و دوم» قبل از اینکه عمار اجازه ورود بده و دعوتشون کنه داخل، بهش گفتم: طبق معمول رفتار میکنیم... استفاده از اسلحه تا یه پله مونده به آخرین حد از مقاومتشون ممنوع! عمار خیلی هم آنچنان پهلوون و اینا نیستا اما خوشم میاد ازش ... سر نترسی داره ... گفت: ردیفه حاجی! بسم الله ... من سریع رفتم پشت پرده سفید کنار اطاق ... روی تخت نشستم و منتظر اشاره عمار شدم. دوباره در زدند ... دیگه وقتش بود ... عمار بهشون اجازه داد و وارد شدند... وقتی اومدن داخل، دو نفرشون وارد شدند و یه نفرشون بیرون موند! تو دلم گفتم آخ که حرفه ای هستن و یه نفر گذاشتن بیرون که هوای بیرون را داشته باشه. حالا به جمله ای که گفتن دقت کنین! وقتی اومدن داخل، یه نفرشون با یه کم صدای نازک و سوسولی گفت: «درود دکتر! شبانگاه به کام!» آخه یه نفر نیست بهشون بگه تو اون شرایط، جای لفظ قلم اومدن و قِر و فِر باستانیه؟! حالا دقت کنین عمار چی جوابشون داد! ینی وسط اون هجوم افکار و هیجانات، جوابی داد که کلّ فرهنگستان حداد عادل را با خاک یکسان کرد!! عمار خییییلی معمولی و عادی گفت: «بر شما نیز درود! مورد عنایت خداوند!» ناموسا اگه بخوام خالی بندی کنم و دروغ بگم! اینقدر این مکالمه عادی رد و بدل شد، که همون پسره که درود گفته بود، گفت: دکتر شما هم باستان منش هستین؟ عمار گفت: ای بابا ... مهم نیست برادر جان! بفرمایید تا سریع درباره بیمارتون گفتگو کنیم. به عمار پیام دادم و نوشتم: یه نفرشون بیرون هستا. حواست بهش هست؟ عمار هم نوشت: نه حاجی. این ملاقات به زبون خوش نمیشه. یکیشون خیلی مشکوکه. هر جور صلاح میبینی عمل کن. تا اینو نوشت، یهو از پشت پرده اومدم بیرون و مثل اجل معلق ایستادم روبروشون! اونا هم خیلی جا خوردن و فکرش نمیکردن و حسابی دسپاچه شدند. یه برگ نامه آوردم جلوشون و در حالی که به همون پسره که درود گفته بود نزدیکتر بودم گفتم: آقایون! شما به جرم های مختلفی که بعدا توضیح میدیم بازداشت هستید! لطفا حرکت اضافی و اشتباهی انجام ندید تا مسئله مسالمت آمیز انجام بشه. یهو مرد روبرویی مثل فنر از جاش بلند شد و اولین قدمو برداشت که بیاد طرفم! خب دیگه فضا از درود و شبانگاه و عالی و متعالی خارج شده بود و نمیشد ایستاد و نگاش کرد تا بیاد دهنمون سرویس کنه و بزنه به چاک! ظرف کمتر از سه چهار ثانیه باید واکنش خرج میدادم و این فاصله حدودا دو متری را مدیریت میکردم! بخاطر همین، تنها فرمانی که تونستم در اون سه چهار ثانیه از مغزم به اعضا و جوارحم بدم، توسط پای سمت راستم امتثال فرمان شد و با کف پام چنان ضربه ای به قفسه سینه اون یارو زدم که پررررررت شد روی صندلیش و از اون طرف هم ولو شد رو صندیلش و حتی سرش محکم خورد به دیوار پشت سرش! عمار از سر جاش بلند شد و به سرعت اومدم این طرف میزش ... اون بچه سوسوله هم که داشت قالب تهی میکرد از ترس، گفت: «نه ... نه ... اصلا نیاز به خشونت نیست ... مسالمت آمیز حلش میکنیم. باشه؟ باشه جناب؟» به عمار گفتم: تو برو تو راهرو! زود ... عمار تا در را باز کرد، دید اون پسره نیست! یه نگاه به آخر راهرو کرد و دید داره فرار میکنه! عمار گفت: محمد پسره فرار کرد! (اینو گفت و دوید!) منم در حالی که اسلحه را گرفته بودم جلوشون و داشتم دستبند میاوردم بیرون، به خودم میگفتم اون پسره کیان هست! صدای اینا به صدایی که پشت تلفن شنیدم نمیخوره! زود باش به سعید بگو بگیرتش! خودتم برو دنبالش! عمار همینجوری که میدوید، فورا لباس سفیدشو کَند و مثل برق افتاده بود دنبال کیان! من اول اون دو تا را یه تفتیش کردم... چیز خاصی جز چاقوی دعوا و پنجه بوکس ندیدم. بعدش هم با دستبند زمینگیرشون کردم و دهنشون هم با چسب بستم تا داد و بیداد نکنن و بیمارستان را به هم نزنند. بعدش هم رفتم از اطاق بیرون. میخواستم زودتر همه چیزو تموم کنم و برگردیم. عمار از طرف راه پله ها رفته بود ... من از طرف آساسور رفتم و ......... همین که دکمه آسانسور را زدم، یاد مجید افتادم و فورا گوشیو آوردم بیرون و باهاش ارتباط گرفتم. اما وصل نمیشد. فقط یه راه داشتم... هیچ کاری توی اون موقعیت از دستم برای مجید برنمیومد و نمیدونستم تو چه وضع و حالیه؟ فقط سپردمش به امام زمان! همین. گفتم: آقا خودت هوای سربازت داشته باش! وقتی رسیدم پایین ... فورا به طرف محوطه بیمارستان دویدم... دیدم چند نفر جمع شدند ... چند نفر دیگه هم میخوان به اون چند نفر اضافه بشن! نزدیک تر شدم ... از دور میدیدم که یه نفر رو زمین افتاده ... اولش فکر کردم سعید هست که روی زمین افتاده ... اما بعدش دیدم سعید مثل شکارچی پیروز، نشسته بالای سر اون کسی که افتاده و داره با صدای بلند، مردم را متفرق میکنه و میگه: آقا برو ... برو خانم ... برین اینجا نایستین! برین گفتم ...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
عمار هم داشت به اون بیچاره ای که رو زمین افتاده بود و مثل مار گزیده به خودش میپیچید، میرسید و مثلا میخواست آرومش کنه! رسیدم بالای سرشون! دیدم کیان هست که دستشو محکم لای پاهاش جمع کرده و نفسش بند اومده و داره میلرزه! گفتم: «عمار پاهاشو بگیر بالا ... زود ...» خودمم ایستادم پایین پاش و محکم به کف پاهاش مشت زدم بلکه آرومتار بشه! خب الحمدلله موثر بود ... ظاهرا سعید میخواسته هر طور شده کیان را متوقف کنه ... بخاطر همین نذاشته و نه برداشته ... محکم با گلد ... بعله ... اون بنده خدا را پوکنده بود و رفته بود ... خدا رحم کرد که کیان نمرد ... وگرنه بعدا از دوربین بیمارستان دیدم که سعید چنان هنرنمایی کرده بود که اگه به فیل میزد، میفتاد!! اما .... آخ آخ ... اما ... کیان را انداختیم تو ماشین و به سعید سپردیمش. من و عمار رفتیم بالا که اون دو تا برگردونیم... آقا من خیلی عذر میخوام که مجبورم این صحنه را تشریح کنم. ببخشید ببخشید. وقتی رسیدیم به سالن، دیدیم خیلی همه چیز معمولی هست و کسی به طرف اطاق ما نرفته. پرسنل اونجا میدونن که نباید به طرف اطاق ما برن! ولی وقتی رفتیم به طرف اطاق ... وای وای ... با صحنه ای مواجه شدیم که من و عمار خشکمون زد! شقیقم تیر کشید و نزدیک بود کل بیمارستان را خراب کنم. دیدیم اون دو نفر، افتادن رو زمین ... اما با این تفاوت که: اون سوسوله گلوش خونی بود ... خونی که چه عرض کنم ... جویده شده بود ... جای دندونای تیز یه کفتار وحشی بی پدر و مادر روی حلقومش بود! اون هیکلیه هم ... از دهنش کف خارج شده بود و وقتی نوک انگشتمو روی گردنش گذاشتم دیدم تموم کرده! نامرد بی همه چیز وحشی، اول کار اونو تموم کرده بود... بعدش هم خودشو ... از لای دندونش ... سیانور ... خلاص! ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
✔️ امشب طولانی تقدیم کردم چون فرداشب انتشار داستان نداریم. ببخشید
کوچکترین عضو کانال دلنوشته های یک طلبه👆😍 بچه ها صدرا صدرا بچه ها
خیر ببینید🌺 دعا کنید نویسندشم کنار همونا بخوابه
زنده باشید🌺
وای خوشبحالشون😍 مخصوصا شبش ماه تو آسمون نباشه و ستاره ها فت و فراوووون باشن و بخوابی زیر آسمون و کتاب هبوط در کویر شریعتی بخونی
اینجا یه قبرستان خیلی قدیمی تو شیراز هست که هروقت میرم اونجا، یه آرامش خاصی بهم میده. معمولا وقتی دلم یاد بابام میفته و دسترسی به جهرم و مزار بابا ندارم، میام اینجا.
خیره ان شاءالله☺️
دلنوشته های یک طلبه
سلام و ارادت خدمت شما رفقای گرامی🌹 دوستان پیشنهاد دادند که کتابهایی که از ما چاپ شده را مختصرا خدمت
توجه لطفا‼️ بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چاپ شده و با ویراستاری و غلط گیری کامل، آماده ارسال به سراسر ایران میباشد. تا جمعه شب (مورخ ۱۵ تیرماه) از به بالا، شامل طرح میباشد. جهت سفارش و استفاده از طرح میتونید به آدرس های زیر مراجعه کنید و کتابها را درب منزل تحویل بگیرید: www.haddadpour.ir @mahanrayan1
شبتون بخیر🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🌹وقتتون به خیر🌹 دقت کردین که ملت ما از سیاسیترین ملتهاست .بنده که سعادت نداشتم ولی دوستانی که به ممالک غربی مشرف شدن برام کلوم کردن که در اون ممالک ملت سیاست رو به اهلش سپرده و خودش مشغول زندگیشه .ولی ما سیاست تو همه زندگیمون نفوذ داره از شله زرد نذری خاله جون رباب تا رنگ کلاه کل اصغر بقال محله مون .حالا چی شد که به این فکر افتادم .تعریف میکنم .عجالتا رخصتی بدید تا پکی به چپقم بزنم و نفسی تازه کنم. نماز مغرب و عشا رو تو مسجد محل خوندم .رفتم کفشم رو بردارم که برق رفت. ای دل غافل .از هر طرف صدای صلوات برخاست.تو مسجد ما برق میره صلوات میفرستن .برق هم که میاد صلوات میفرستن .حکمتش چیه .هنوز نفهمیدم. به برکت نور گوشی های موبایل کفشمو پوشیدم و اومدم تو حیاط مسجد. تحلیلها راجع به قطع برق شروع شد: عمو حسن خادم مسجد گفت دولت هرچی بخواید برق ذخیره داره .خیالتون راحت کریم آقا کارمند اداره برق گفت وزیر نیرو اضافه کارهارو نداده .کارمندای برق هم عمدا برق رو قطع میکنن تا نماینده ها وزیر رو استیضاح کنن. حسین اقا که به علتی با رئیس اداره اوقاف درگیری داره گفت .راهش اینه که مردم نذورات رو ندن اوقاف .ژنراتور بخرن. علی اقا گفت :راهش اینه همه با هم متحد بشن برق مصرف نکنن تا درس عبرتی بشه برا اداره برق. سکینه بی بی با صدای بلند میگفت :چه خبرتونه ما قدیمها با یه وقه نفت و یه چراغ پریموس سر میکردیم. آقا جهانگیر که از اصلاح طلب های محله هست میگفت: دولت چرا نجابت به خرج میده و رسما به مردم نمیگه کار دلواپسا هست که مردم ناراضی کنن. آسیه خانم گفت : برق رو عمدا قطع میکنن تا یه دو ساعتی زن و شوهرا بشینن دور از تلویزیون با بچه هاشون حرف بزنن. سرهنگ که از نظامیان بازنشسته زمان شاهه و به شدت طرفدار نظام شاهنشاهی.بادی به غبغب انداخت و گفت : امشب بنا بود ولیعهد تو تلویزیونهای خارجه صحبت کنه رژیم با قطع برق مانع شد.. اما تحلیل آهوخانم از همه جالبتر بود: این کار گشت ارشاده که ما نتونیم بریم پارک بدویم و نرمش کنیم. بنده حقیر هم که سررشته ای از سیاست ندارم در فکر بودم که برم یه قرص سردرد بخورم .کپه مرگمو بزارم .صبح بشه برم سر کار و زندگیم. ایام عزت مستدام .🌹 دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
توجه لطفا‼️ عزیزانی که میتونند و عذری ندارند، یادشون نره. نماز جمعه، مهم ترین سنگر ولایت و یکی از تریبون های رسمی انقلاب در هر شهری محسوب میشه که نباید خلوت باشه. روز خوبی داشته باشین مواظب خودتون و ایمانتون باشین🍀 @mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
توجه لطفا‼️ بنا به درخواست عزیزان، تمامی آثار و کتابهای بنده که قبلا چاپ شده بود، الحمدلله تجدید چا
✔️دوستانی که در سایت، سفارش کتاب دادند اما مراحل ثبت و پرداخت را کامل نکردند فقط همین امروز فرصت دارند که نسبت به ثبت سفارششون اقدام کنند.