eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
645 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ مصاحبه جالب و عجیب استاد حشمت‌پور در این گفت‌وگوی دو ساعته از عشق و همچنین بی‌میلی به فلسفه، تفاوت حکمت و فلسفه، دوران تحصیل فقه و اصول خویش، حکیم ابوعلی‌سینا، ابونصر فارابی، ملاصدرای شیرازی، خواجه نصیرالدین طوسی و همچنین اساتید خود در مشهد و قم سخنان جالبی را مطرح کرده اند. 👈 چندین بار این مصاحبه را خواندم. لذت‌بخش است. https://www.khabaronline.ir/news/1839832/%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%AD%D9%88%D8%B2%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%D8%A8%D8%A7%D9%84-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D8%A8%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF
دلنوشته های یک طلبه
خورشت ماش(ماشک)😍 از غذای لذیذ جهرمی ها در پاییز و زمستان راستی شما تا حالا مشرّف به جهرم شدید؟ 😎 و
🍽🥣 دستور پخت این غذا👆👇 اصل آب ماشکی با ماش تنها هست ... من کمی دستورشو تغییر دادم 😉 من اینجوری درست میکنم به نظرم خوشمزه تر و مقوی تر و به قول خودمون مَشت تر میشه .. از اول صبح یک لیوان ماشک نصف لیوان عدس نصف لیوان لوبیا چشم بلبلی خیس میکنم داخل زودپز ، یه پیاز بزرگ خرد ریز میکنم و با روغن تفت میدم . نمک و ادویه بهش میزنم . بعد یک قاشق غ پُر رب گوجه میزنم . رب گوجه خوب تفت میدم .. اگر رب گوجه زیاد بریزین رنگ آب ماشکی تیره میشه ... بعد ماش و عدس و لوبیا میریزم و آب جوش میریزم روش ... سر زودپز میبندم . با حرارت کم میزارم پخته و جا بیفته .. جاتون سبز خیلی خوشمزه میشه 😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹پیام زیبای یکی از مخاطبان گرامی👇😊 سلام ازدیروز هی روز طلبه رو تبریک می گم هی پاک می کنم ازوقتی که مباحثه اون چندتا طلبه رو توی مسجداعظم شنیدیم تصمیم گرفتیم نزدیکشون نشیم چون معلوم نبود چی می گن ومانمی فهمیدیم که چی میگن تازه آخر دعواشون هم می خندیدند وحرص مارودرمیاوردن تصمیم گرفتیم بجز آقای قرائتی وآیت الله فاطمی نیا به حرف اونای دیگه گوش ندیم چون فقط حرف این دوتا رو متوجه می شدیم یکی ازدوستانم با یک طلبه ازدواج کرد هروقت می رفتیم خونشون از پاکی وتمیزی برق میزد همه چیز ساده بود ولی پرازآرامش یه اتاق کوچولو اون ته بود که کتابای شوهرش و سجاده هردوشون اونجا بود روی دیوار تصاویر رهبری و چندتا شهید وعکس عروسی خودشون بود اتاقی آرامبخش ،آرامبخش تر از محراب مساجد پول نداشتند ولی همیشه غذاشون خوشمزه بود هروقت می رفتند ارومیه بهشون زور کرده بودیم برامون نقل ارومیه بیارند وگرنه باهاش قهر می کردیم 😂اونام یه بسته میاوردن سربه سر دوستمون می زاشتیم اصلا بشوهرش نمیشد گفت حاج آقا حاج آقای بیست ودو ساله آخه 😂 ولی درکل ما درفامیلمون یدونه روحانی داریم که از زمان شاه مونده خونه اونام آرامبخش هست ولی زیاد شروشور روحانیون الان رو نداره شوخ طبع ومهربون هست به همه کمک می کنه ولی ازاون پیرمردهایی است که فقط بفکر آخرت خانواده هست اخباررو هم دنبال نمی کنه ولی من اینجور روحانیون رو دوست ندارم روحانیون دیوانه وپرشروشور رو دوست دارم دست اغتشاشات دردنکنه که باعث شد بعداز سالیان دراز بازبهشون نزدیک بشم گفتم سالیان دراز چون طی هشت سالی که گوشی هوشمند گرفتم وسرگرم اون شدم حتی آقای قرائتی محبوب خودم رو هم بکلی فراموش کردم چندروز پیش تصویری ازشون دیدم که روی ویلچر بودن اشکم دراومد آخه من چجوری بپذیرم آقای قرائتی پر شروشور وشوخ روی ویلچر باشه 😭 اما دقت کردم هرچی فحش و عمامه پرانی بوده قبل ازاونکه ازروی نفرت باشه ازروی جلب توجه بوده انگار دنبال پناهگاه ومحبت می گشتند انگار می خواستند کسی اونا رو درآغوش بگیره بخاطرهمین سعی داشتند حرص روحانیت رو دربیارند یکیشون بمن باخشم گفت پس چرا مااینهمه دادمیزنیم خرابکاری می کنیم یه آخوند نمیاد بما بگه چتونه احساس کردم پناه بردن به روحانیت از خیلی زمان پیش ،فرهنگ مابوده احساس می کردم نصف اغتشاشیون درواقع کمبودمحبت وپذیرش و جای امن وآغوش امن ومهربان دارند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نوزدهم 💥 🔺معمولاً استثناها می‌شوند دردسر، می‌شوند دقّ دل، می‌شوند داغ...! با تعجّب گفتم: «نظامی؟» پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّه‌ات! من خودم ختم روزگارم.» گفتم: «ختمش باش! اصلاً می‌خای چهار ماه و ده روز و سالگردش باش! منظورتو نمی‌فهمم ماهدخت.» با دلخوری گفت: «باشه، قرار نشد بپیچونی! امّا باشه، خیالی نیست. خدا رحمت کنه داداشت. لابد با شنیدن صدای این پیرمرد، صدای مناجات و نماز شبای داداشت واست زنده و تداعی شد! آره؟ همه‌تون مثل هم هستین!» گفتم: «تو از کار نظامی چی می‌دونی؟ بهت نمی‌خوره خیلی از این چیزا سر در بیاری.» دیدم تحویلم نمی‌گیرد و بدش آمده که جواب سر راست ندادم. نمی‌دانستم زبانم را حفظ کنم یا ماهدخت را؟ اگر زبانم را حفظ می‌کردم، ممکن بود بدش بیاید و کم‌کم از من دور بشود. اگر هم می‌خواستم ماهدخت را حفظ کنم، این‌جوری نمی‌شد و باید دو سه تا کلمه به او می‌گفتم! مانده بودم چه‌کار کنم. امّا بالاخره تصمیم گرفتم قطره‌چکان کنم! نباید از خودم می‌رنجاندم یا دورش می‌کردم. با کمی اخم و دلخوری گفتم: «تو چته ماهدخت؟ اصلاً اگه خیلی دلت بخواد بدونی، آره! داداشم نظامی بود. ما خودمون هم بعداز شهادتش فهمیدیم. فقط بابام از اوّلش می‌دونست وگرنه بقیّه‌مون حتّی خبر نداشتیم داداشم کجا می‌ره و چیکار می‌کنه. فکر می‌کردیم مثل بقیّه داداشام، صبح تا شب می‌ره کار بنّایی و باغبونی. چه می‌دونستیم شبایی که نمیاد خونه و یه هفته یه هفته می‌گفت سر ساختمون می‌خوابه، کجا بوده و با کیا بوده!» ماهدخت که داشت خیلی آرام روی صورت و موهایم دست می‌کشید، گفت: «باشه عزیزدلم، آروم باش! ولش کن، دنیای پیچیده‌ای شده! خدا رحمتش کنه. بهت حق میدم از دستم ناراحت بشـی چون یادآور خاطرات بدی شدم، منو ببخش! امّا مطمئنّی بقیّه داداشات نظامی نیستن و سر کار بنّایی و باغبونی می‌رفتن؟» با پوزخند گفتم: «چی می‌گی؟ آره بابا! دیگه این‌قدر هم خونواده پیچیده‌ای ندارم، حالا اون یکی استثنا بود.» یک‌کم دراز کشید و همان‌طوری که لم می‌داد گفت: «معمولاً استثناها می‌شن دردسر، می‌شن غم، می‌شن دقّ دل، می‌شن داغ سر دل، می‌شن حسرت بعداز رفتن!» رویم را به‌طرفش کردم و گفتم: «چطور؟!» ادامه داد و گفت: «استثناهای زندگی آدم یه روز می‌شن موضوع دعوای آدم با دیگران، دعوای آدم با خودش،حتّی دعوای تنهائیت با اون!» دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. دستم را روی شانه‌اش بردم و گفتم: «عزیزکم! چی داری می‌گی؟ واضح‌تر بگو منم بفهمم!» ادامه...👇
خیلی تلاش می‌کرد که بغضش را بخورد و اشکش پایین نریزد، امّا حریف چشمانش نشد و عاقبت ریخت! اوّلش یک قطره، دو قطره، بعدش هم که دیگر ... گفتم: «ماهدخت! به جون بابام اگه حرفی نزنی و واضح نگی چی تو دلته، دیگه باهات حرف نمی‌زنم! گفتم به جون بابام!» نگاهم به لبانش بود. منتظر بودم تکان بخورد و دو سه تا کلمه بیرون بریزد. تا اینکه یواش‌یواش گفت: «نه بلدم نفرین کنم و نه می‌تونم نفرینش کنم! منم یه استثنا داشتم. یکی که برام مقدّس بود. بوی غریزه و خوش‌اشتهایی نمی‌داد. فکر می‌کرد همه اونو برای خودشون می‌خوان. معتقد بود که کسـی اونو برای خودش نمی‌خواد. سر همون شد که با دلم کَل انداختم. گفتم یا به خودم ثابت می‌شه که مثل بقیّه هستم یا به اون اثبات می‌کنم که من واسه خودش می‌خوامش. باید یه کاری می‌کردم که بین همه اطرافیانش منو ببینه! نزدیکش شدم، امّا اشتباهم همین بود.» دیگر رسماً ماهدخت داشت هق هق می‌کرد. امّا بی‌صدا. این‌قدر بی‌صدا که مجبور بود دستش را توی دهانش بگذارد تا صدای گریه‌اش بلند نشود. گفتم: «آروم باش ماهدخت! الان بیدار می‌شن و شر می‌شه‌ها. آروم تورو قرآن!» چند دقیقه صبر کردم. کمی آرام‌تر شد امّا از صورتش حرارت بیرون می‌زد. داغ داغ داغ بود. نفسش هم که دیگر نگو! معلوم بود که دارد از درون می‌سوزد. وقتی کمی آرام شد گفت: «اشتباهم این بود که درست نمی‌شناختمش! فکر می‌کردم می‌تونم باهاش به خیلی جاها برسم. امّا نه اون دل داد و نه من تونستم ازش دلبری کنم! اون حتّی فرصت پاسخگویی به نیازهاش نداشت. منم براش شده بودم مزاحم!» گفتم: «افغانستانی بود؟! کجا باهاش آشنا شدی؟» گفت: «کاش افغان بود! نه... چه اهمّیّتی داره که کجا باهاش آشنا شدم؟!» گفتم: «همین‌طوری!» گفت: «وقتی دانشگاهمون می‌خواست از لندن ما رو به تور اروپا گردی و بازدید از یه مؤسّسه تحقیقاتی ببره، اوّلش نمی¬دونستیم دقیقاً کجا داریم می‌ریم. تا اینکه ما رو به جایی بردن که فهمیدم اکانت‌های اون مخاطب استثنایی من از سرور اون‌جا ساپورت می‌شه. ینی دقیقاً محلّ زندگی و کار همون استثنا! اوّلش خیلی خوشحال شدم. حتّی شب قبلش خیلی خودمو ترگل‌ورگل کردم. خیلی خرج خودم کردم. اون خبر نداشت که داریم می‌ریم اون‌جا. من هم چیزی نگفتم. من حتّی نمی‌دونستم اون‌جا دقیقاً کجاست؟ امّا وقتی رفتیم اون‌جا، همه دنیا رو سرم خراب شد؛ چون فکر نمی¬کردم اون‌جوری باشه!» با تعجّب گفتم: «داری منو می‌ترسونی ماهدخت! مگه کجا بود؟!» سرش را جلو آورد. لبش را تقریباً به گوشم چسبانده بود، خیلی آرام گفت: «اسرائیل! تل آویو! یکی از مؤسّسات سازمان موساد!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از دو سه ساعت مطالعه، ی استکان چایی با طعم ملایم طارونه بزنیم؟☺️
دلنوشته های یک طلبه
بعد از دو سه ساعت مطالعه، ی استکان چایی با طعم ملایم طارونه بزنیم؟☺️
میپرسن طارونه چیه؟ 😊 عرق طارونه، عرق گیاهی است که از غلاف گل های نخل تهیه می شود. این عرق گیاهی بیشتر برای تقویت قوا استفاده می شود. این عرق گیاهی خاصیت آرامش بخشی و خواب آوری دارد و افسردگی را از بین می برد. اینم یکی دیگه از محصولات باحال جهرم و اطراف جهرم هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ ایران یک نفتکش متخلف آمریکایی را توقیف کرد. در اطلاعیه روابط عمومی نیروی دریایی ارتش آمده است: به دنبال تخلف کشتی «سوئز راجان» در اردیبهشت‌ماه سال جاری و سرقت نفت ایران توسط آمریکا، نفتکش یادشده با نام جدید «نیکولاس ST» صبح امروز توقیف شد. نفتکش متخلف یاد شده در سال جاری محموله نفت متعلق به جمهوری اسلامی ایران را با هدایت آمریکا سرقت و به بنادر آن کشور منتقل کرده و در اختیار امریکا قرار داده بود. این نفتکش با تغییر نام به نیکولاس ST در حال حمل نفت در دریای عمان بود که صبح امروز با حکم قضایی و تأیید سازمان بنادر و کشتیرانی توسط نیروی دریای راهبردی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به‌تلافی سرقت نفت توسط رژیم آمریکا توقیف شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیستم 💥 🔺کلاف‌های پیچ‌درپیچ، همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن دارند، مخصوصاً اگر سرنخش به راحتی پیدا نشود! حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو می‌رفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود و حسّاسیّت به بعضـی واژگان، اصطلاحات و... ممکن بود هر لحظه توی سلّول بریزند و دوباره همان جهنّم قبلی بشود. به‌خاطر همین، این‌قدر یواش حرف می‌زدیم که با وجود اینکه به هم چسبیده بودیم، امّا خودمان هم حرف¬های همدیگر را به زور می‌شنیدیم. به ماهدخت گفتم: «حالا چرا این‌قدر رو کار نظامی حسّاسی و تا فهمیدی که داداشم نظامی بوده و شهید شده، لپات گل انداخت؟!» گفت: «احساسم می¬گه اونی که دوسش داشتم باعث شده که الان من اینجام!» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟!» گفت: «نمی‌دونم! امّا درست فردای روزی که اون منو دید و من کلّی ذوق کرده بودم و اون کلّی بهت‌زده شده بود، منو گرفتن و انداختن تو این خوک‌دونی! خب تو جای من! اهل سیاست، دانشمند علوم خاصّ و این حرفا هم که نیستم که منو بدزدن و ازم استفاده کنن! منو گرفتن انداختن اینجا، خودمم نمی‌دونم چرا، حتّی اینا هم نمی‌دونن چرا! حدّاقل از لیلما و هایده یه خونی می‌گیرن، گاهی هم بارداری، گرفتن جنین مرده و..، امّا من چی؟ فقط منو تا حالا چند بار زدن، یه بار هم که... بگذریم! دیگه چه اتّفاقی می‌تونه منو به اینجا بکشونه جز اون استثنای زندگیم؟!» گفتم: «نمی‌دونم، عقلم جایی قد نمی‌ده امّا چرا اون باید باعث بشه بیفتی اینجا؟! آدم با دشمنش هم این کار رو نمی‌کنه! چه برسه به کسـی که یه روزی بهش تعلّق خاطر داشته، البتّه تو به اون، امّا بازم فرقی نمی‎کنه. دلیل موجّهی نیست!» داشتیم حرف می‌زدیم که صدای پا شنیدیم. صدای یک نفر که در راهروی بیرونی راه می‌رفت. این‌قدر ترسیده بودیم که داشتیم می‌لرزیدیم و خودمان هم متوجّه لرزش محسوس همدیگر بودیم. فوراً خودمان را به خواب زدیم، امّا صدایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی به سلّول ما و سلّول کناری؛ یعنی سلّول ایرانی‌ها رسید، سرعتش کم شد. داشتیم سکته می‌کردیم. صلوات و لا‌اله‌الّا‌الله و خلاصه هر چه بلد بودیم از دهانمان نمی‌افتاد. هر لحظه منتظر بودیم داخل بیاید و ما را با خودش ببرد، امّا متوجّه شدیم که از سلّول ما هم رد شد و سراغ سلّول ایرانی‌ها رفت. همان‌جا چند لحظه ایستاد، معلوم بود که دارد به سلّول ایرانی‌ها دقّت می‌کند تا ببیند چه می‌گویند. صدای آن پیرمرد می‌آمد، خیلی آرام و لطیف می‌گفت: «اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمینَ (خدایا هر عامل فسادی را از جامعه و امور مسلمانان اصلاح کن!) اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمینَ بِالظَّالِمین (خدایا ظالمین را به خودشان مشغول کن)» تا اینکه گفت: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَالْعَنْ یَهُودُ الْخِیبَری و مَنْ تَابِعَ وَ مَعَهُمْ (خدایا بر پیامبر و آلش درود بفرست و یهودی خیبری و کسانی که از آل یهود تبعیّت می¬کنند و کسانی که با آل یهود هستند را مورد لعن و نفرین خود قرار بده!)» اصلاً جنس دعاهای آن پیرمرد فرق می‌کرد. تا حالا فقط بعضـی از بخش‌های ادعیه‌ای را که می‌خواند از پدرم و دیگران شنیده بودم، امّا بخش‌هایی که آن پیرمرد می‌خواند خیلی جذّاب‌تر و محرّک‌تر بود. به دعای در بند و زندانی نمی‌خورد، بلکه به دعای کسی شبیه بود که وسط معرکه جنگ ایستاده است. ناگهان شنیدیم آن کسـی که صدای پایش می‌آمد و دم در سلّول ایرانی‌ها ایستاده بود، با باتوم دو سه بار به در و میله آن سلّول کوبید و یکی دو تا سرفه کرد و رفت. ادامه...👇
فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـی‌دهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو! صدای پا از همان مسیری که آمده بود برگشت و بعداز چند لحظه، دیگر صدایش را نشنیدیم. هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای آن پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی رو کار نظامی؟» گفت: «آره، داشتم می‌گفتم. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حالا که فکرش رو می‌کنم، کینه‌ای هم از اون به دلم نیست؛ چون بالاخره از اوّلش معلوم بود چندان علاقه‌ای بهم نداره، امّا نمی‌تونم از سازمان و مؤسّسه‌ای که ازش بازدید کردیم و اونم توش کار می‌کرد بگذرم.» گفتم: «ماهدخت! زود بگو ببینم برنامه‌ت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!» گفت: «من اطّلاعات خیلی خوبی از اون مؤسّسه و مؤسّسات زیر مجموعه‌ش دارم که فکر می‌کنم خیلی قیمتی باشه! این‌قدر به ارزش اون اطّلاعات مطمئن هستم که فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا می‌دونم!» با لبخند طعنه‌آمیز گفتم: «موفّق باشی بزرگوار! حالا ربطش به نظامی بودنِ داداش من چیه؟!» گفت: «هیچی! دلم می‌خواد در اختیار ایران بذارم. می‌دونم که اونا بهترین کسانی هستن که می‌تونن از این اطّلاعات، بهترین بهره رو ببرن. دیگه کسـی سراغ ندارم، به هر جا و هرکسی بگم، بعدش مستقیم برمی‌گرده زیر دست تل آویو!» گفتم: «عجب! حالا برنامه‌ت چیه؟» گفت: «برنامه‌ای ندارم. فقط می‌دونم که تا اون اطّلاعات رو دارم ارزش زنده موندن دارم، امّا تعجّب می‌کنم چرا تا الان شکنجه‌ای در اون رابطه نداشتم و نخواستن به زور از زیر زبونم بکشن با اینکه اگه می‌خواستن می‌تونستن حتّی تاریخ عقد مامانم هم از زیر زبونم بکشن بیرون!» گفتم: «خیلی پیچیده شد. قادر به تحلیل حرفات نیستم، احساس می‌کنم همه‌ش تحلیل خودته! اصلاً شاید داستان چیز دیگه باشه. از کجا این‌قدر مطمئنّی؟» گفت: «نمی‌دونم! یه‌کمکی بهم می‌کنی؟» گفتم: «کمک؟! چی مثلاً؟» گفت: «فقط تو به من کمک کن که مشکلات زبان مادریم رو برطرف کنم؛ ینی با من دری و پشتو کامل و بی‌نقص تمرین کن! جوری که کسـی نفهمه من سال‌ها اروپا بودم. همین. می‌تونی؟» گفتم: «چته تو؟ ینی چی؟ اصلاً چی تو کلّه‌ته؟» گفت: «تو کاری به این چیزا نداشته باش. منم بهت یه قولی می‌دم!» گفتم: «باز چیه؟ ماهدخت بذار کپه مرگمون رو بذاریم!» گفت: «منم بهت قول می‌دم به ازای هر پیشرفت زبانی که داشتم، بخشی از اطّلاعاتم رو در اختیارت بذارم.» خب پیشنهاد هیجان‌انگیزی بود. من هم خیلی مشتاق بودم بدانم چه خبر است و ماهدخت چه چیزهایی می‌داند؛ به‌خاطر همین بعداز کمی فکر کردن قبول کردم. من همیشه معتقدم که کلاف‌های پیچ‌درپیچ، حرف‌های زیادی برای گفتن دارند؛ مخصوصاً اگر سر نخش به راحتی پیدا نشود. و همان سرآغاز فصل جدید قصّه ما در آن زندگی سگی شد! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کل جهان غرب علیه یمن بسیج شده‌اند.
اینقدر کار بیخ پیدا کرده که انگلیسِ مکارِ پیر هم از پشت پرده بیرون آمده است.
لات‌های کوچه خالی وقتی بچه‌لات‌ها را پشت سرشان ریسه میکنند، یعنی نمایش قدرت. یعنی سر و صدا. یعنی شلوغ کردن شهر. یعنی *آی مردم! ما هنوز خطرناکیم.*
انگلیس و آمریکا و اسرائیل و بقیه‌شون یه طرف شاگردان زبده و هم یک طرف بسم الله...
فقط دلم می‌خواهد بدانم در این بحران انرژی، آمریکا و انگلیس چطوری هم می‌خواهند حال یمن را بگیرند و هم انتظار تامین امنیت گاو نُه‌من‌شیر سعودی را دارند؟!
شلیک‌های طرفین شروع شده