eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر فرزانه انقلاب خطاب به کسانی که راه می‌افتند و علیه بقیه شعار میدهند: «اگر کسانی که این کارها رو می‌کنند حزب‌اللهی و مؤمن هستند، خب نکنند این کارها رو. می‌بینند که تشخیص ما اینست که به ضرر کشور است» 👈 شعار دادن علیه ظریف در نمازجمعه تهران، اشتباه و محکوم است. لطفا با کارهای اشتباه و تندروی‌های جاهلانه و شاید مغرضانه، گره در کار نیندازید. این شعار دادن ها مُفت نمی‌ارزد و به ضرر کشور است. هر کس شعار داد، بقیه عرصه را بر او تنگ کنند و با تذکر و اخم و عدم حمایت از او، به نگاه بلند و حکیمانه ولایت معظم فقیه احترام بگذارند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی شب از نیمه گذشته بود که محمد به خانه جمیله برگشت. دید همه خواب هستند. آرام و پاورچین رفت و عبا و قبا را درآورد. دید جمیله رختخوابش را گوشه اتاق گذاشته تا راحت‌تر بردارد. در همین افکار بود که دید وسط تاریکی، یهو سر و کله جمیله پیدا شد. با چشمان و صورتی پر از خواب. -سلام. بیدارت کردم؟ جمیله دستی به صورتش کشید و گفت: «بیدار بودم. شام خوردی؟» -آره. ممنون. راستی جمیله یه خبر خوش! -بعله. میدونم. مبارکه انشاءالله. -وا. تو از کجا فهمیدی؟ -مادر گفت. فورا زنگ زدم و به صفیه خانم تبریک گفتم. راستی تو این چند روز به مادر زنگ زدی؟ -وای نه. البته چرا ... چند روز پیش بعد از نماز صبح باهاش حرف زدم. -بیشتر به فکرش باش. راستی یه آقایی دو سه بار امروز زنگ زد خونه ما! با تو کار داشت. محمد یک لحظه سر جایش خشکش زد. رو به جمیله گفت: «کی بود؟ از کجا؟» -گفت از سازمان تبلیغات هستیم. آقای عبدالهی. -یا پیغمبر! چیکارم داره؟ -نمیدونم. برو شاید یه مسجدی ... هیئتی ... یه جای آبرومندی برات پیدا کردن. جمیله این را گفت و شب بخیر هم گفت و رفت. محمد همین طور که فکرش مشغول شده بود، به رختخواب رفت و مثل همیشه سه تا قل هو الله که معادل یک ختم قرآن هست زیر لب خواند و تقدیم امام عصر ارواحنا فداه کرد و خوابش برد. صبح شد. برای نماز صبح که بیدار شد، دیگر نخوابید. دفتر و خودکارش را درآورد و تا موقع صبحانه، مطالبی را نوشت. جمیله پرسید: «صبح بخیر. چه مینویسی کله صبحی؟» محمد گفت: «صبح بخیر. چند تا سوژه خوب برای شب تاسوعا و شب عاشورا. اگه بتونم درست درش بیارم، عالی میشه.» جمیله گفت: «امروز میری تبلیغات؟» محمد گفت: «دیشب که نگفتی آقای عبدالهی چه گفت؟ فقط گفتی زنگ زده و سراغت گرفته!» ادامه 👇👇
جمیله گفت: «گفت حتما بیا که کارت داریم. لابد کار واجب دارن.» صبحانه را که خوردند، حوالی ساعت نه صبح از خانه خارج شد و به طرف سازمان تبلیغات رفت. تمام مسیر را راه رفت. لذت می‌بُرد از اینکه در پیاده‌رو و خیابان راه برود و با مردم سلام و حال و احوال کند. کیف میکرد از اینکه قبل از مردم، به آنان سلام کند و آنها هم جواب سلامش را بدهند. در همین حس و حال و مشغول راه رفتن بود که از فاصله ده دوزاده متری دید که همان پیرمرد بی‌اعصابی که اولین روز در تهران با او مواجه شده بود و او هم تمام کس و کار محمد را بی دلیل به فحش کشیده بود، از روبرو در حال آمدن است. محمد فورا مسیرش را عوض کرد و به خیابان رفت و از گوشه خیابان، کنارِ ایستگاه واحد، سرش را پایین انداخت و تندتر از حد معمولش راه رفت. آن پیرمرد که چشمش به محمد خورده بود و میخواست دَشت اول صبحش قضا نشود، با صدای بلند به محمد گفت: «بالاخره که چی! ینی دیگه چشم تو چشم نمیشیم؟ اگه یه بار دیگه این دور و ور ببینمت، نفله‌ات میکنم بچه آخوند!» محمد همین طور که ده بیست متر از آن پیرمرد پر حاشیه فاصله گرفته بود و تندتر راه میرفت تا فاصله‌اش بیشتر شود، فقط خدا را شکر میکرد که آن پیرمرد، دست و پای تند راه رفتن و دویدنِ دنبال سرِ محمد نداشت. به خدا. وگرنه اگر پای دویدن داشت و دیوانه میشد و به او جنون لحظه ای دست می‌داد و می‌افتاد دنبال محمد، تکلیف چه بود؟ محمد دوان دوان میشد و آن پیرمردِ بی‌اعصاب هم دوان دوان! بگذریم. بخیر گذشت. به سازمان تبلیغات رسید. به طبقه دوم رفت. به طرف دفتر کار حاج آقا عبدالهی. یکی دو نفر داخل بودند. محمد نمیدانست چرا اما پاهایش بی‌اختیار ایستاد و داخل نرفت تا آن دو نفر کارشان تمام شود و بروند. سه چهار دقیقه شد. آن دو روحانی رفتند. محمد آرام در زد و وقتی صدای«بفرمایید!» عبدالهی را شنید، بسم الله گفت و وارد شد. سلام کرد و جلوی عبدالهی ایستاد. عبدالهی نه از سر جایش بلند شد و نه درست و حسابی جواب سلام محمد را داد. تا چشمش به محمد خورد، گفت: «به خدا قسم اگه امروز نیومده بودی، به دادسرای ویژه روحانیت میگفتم که خودشون بیان سراغت!» محمد که معمولا در این طور مواقع، زبانش بیشتر از حد معمولش می‌گرفت، آب دهانش را قورت داد. نفس عمیقی کشید. یاد حرفهای حاج محمد آقا افتاد. با آرامش خاصی، در حالی که روی کلماتش تمرکز کرده بود تا بدون لکنت بگوید گفت: «احوال شما؟ صبحتون بخیر! عزاداری ها قبول باشه انشاءالله.» عبدالهی که چشم در چشم محمد دوخته بود گفت: «شما به چه حقی ... با چه مجوزی ... با هماهنگی با کی رفتی تو تکیه و جلسه روضه یهودیا و ارمنیا؟ کی به شما چنین اجازه ای داده؟» ادامه 👇👇
محمد دید ممکن است بحث به درازا بکشد، در حالی که همه هوش و حواسش به این بود که صبر و اعتماد به نفسش را نبازد، روی صندلی روبروی عبدالهی نشست. عبدالهی ادامه داد: «شما قرار شد بری یه مسجد پیدا کنی تا منم حکم تبلیغ جنابعالی را تایید کنم. نه اینکه سر و کله‌ات جایی پیدا بشه که اصلا ما اجازه ورود نداریم!» محمد کاغذی از جیبش درآورد و برای اینکه کمی تخلیه شود، همین طور که روی صندلی نشسته بود و به عبدالهی نگاه میکرد و گاهی هم نگاهش را به زیر می‌انداخت، شروع به ور رفتن و پاره کردن آن کرد. عبدالهی گفت: «منم اونجا را بلد نبودم. با اینکه سالهاست نظام آباد زندگی می‌کنم. کاری هم نداشتم برم اونجا. به من چه؟ ما پنجاه ساله که این محل زندگی می‌کنیم اما حتی یک بار هم اون دور و بر پیدام نشده. اما تو اد زدی وسط خال و شدی روضه خونِ یهودیا؟ اصلا خودت خبر داری؟ بهت گفتن کی هستن؟ گفتن چه آدماییَن؟» محمد با این حرفِ حاج آقا عبدالهی، فقط یاد ایران خانم و شوخی های اوس کریم و نجابت حوا و شوخ و شنگ بودن ابوالفضل و مینو و بقیه افتاد و کاغذ را تکه‌تکه‌تر کرد. حاجی عبدالهی گفت: «برگرد شهرتون. نمیخواد بری اونجا. منم ندید میگیرم و گزارشی که برامون اومده، برای دادسرا نمی‌فرستم. لازم نکرده شما بری اونجا. برو بیشتر درس بخون. من و تو رو چه به قوم یهود؟ چه به سخنرانی پیشِ ارامنه؟ اصلا وقتی یادم میاد سرم درد میگیره. هر چی بگم چه خبط بزرگی مرتکب شدی، باور نمیکنی.» محمد همچنان مشغول ریز‌ریز کردن کاغذ بود. عبدالهی چشمش به دستان محمد افتاد و دید که دارد با آن کاغذ چه میکند. شاید دلش سوخت و یا هر چه. که کمی لحنش نرم‌تر شد و گفت: «حالا امسال نشد، سال دیگه. ولی برو تجربه‌ات بیشتر کن. این لباس قداست داره. روضه و مجلس امام حسین نباید بشه یه چیز ساده و دم دستی. ما وظیفه داریم که برای مردم خودمون روضه بخونیم و منبر بریم. به هر حال من دیگه موندن شما حتی در تهران هم صلاح نمیدونم. تشریف ببرید قم. یا شهرتون. یا حالا هر جا که خودت صلاح میدونی.» حرف‌های عبدالهی تمام شد. لحظاتی سکوت در تمام اتاق حکم‌فرما شده بود. کاغذی که در دست محمد بود، دیگر خرد و ریزتر از آن نمیشد. محمد نفس عمیقی کشید و از سر جایش بلند شد. عبدالهی فقط به محمد چشم دوخته بود. محمد به میز عبدالهی نزدیک‌تر شد. دوباره نفس عمیقی کشید و لکنتش را کنترل کرد و گفت: «جناب عبدالهی! مردم ما فقط مسلمون و شیعه نیستند. اینا هم مردم ما هستند. مال همین آب و خاک. اینا هم دل دارن و امام حسین دوست هستند. من چیزهایی دارم از اینا می‌بینم که شما هم باید ببینین. یادتون نره که اینا کلیمی و ارمنی هستند. نه صهیونیست. جسارتا فرق اینا رو بلدین؟ یا بشینم توضیح بدم؟» عبدالهی هیچی نگفت و فقط در چشمان محمد زل زد. محمد تلاش کرد صدایش نلرزد. تمام خرده کاغذهایی که در دستش بود را مودبانه روی میز عبدالهی ریخت و گفت: «اینم از حکمی که زحمتش کشیده بودید و زحمتش کشیده بودند. دستتون درد نکنه. دیگه به حکم شما نیاز نیست. اینجوری دیگه شما هم زیر سوال نیستید. هر چند از اولش هم خدا را صد هزار مرتبه شکر کسی منو نخواست و مسئولیت منو به عهده نگرفت. بفرمایید هر کاری دوس دارند بکنند و در هر جایی که صلاح میدونن پرونده درست کنند. روزتون بخیر جناب عبدالهی.» ادامه 👇👇
محمد این را گفت و مثل گلادیاتوری که حریف گردن کلفتش را زمین زده و دیگر در آن کارزار کار خاصی ندارد، رو به طرف در کرد و با قدم‌های محکم و مطمئن از آن اتاق خارج شد. در حالی که عبدالهی سر جایش خشکش زده بود و فقط رفتن محمد را تماشا میکرد. حواسش نبود که کاغذ ریزه‌ها با کوچکترین جابجایی هوا به این طرف و آن طرف معلق و پخش شده بودند. از ساختمان تبلیغات خارج شد در حالی که حس میکرد یک بار سنگین از روی دوشش برداشته شده است. آزاد راه می‌رفت. هر چه تا حوزه با خودش فکر کرد که مگر اوس کریم و ایران خانم و بقیه در و همسایه‌هایشان چه فرقی با بقیه دارند و چرا باید ارتباط با آنها اینقدر حساس و خطرناک باشد؟ به نتیجه ای نرسید. وارد حوزه شد و مستقیم به کتابخانه رفت. چشم انداخت و هانی را پیدا کرد. جلو رفت و سلام و علیک کردند. محمد بی‌مقدمه به هانی گفت: «دیشب درباره غیرت موسی حرف زدم. حتی خودشون هم باورشون نمیشد. خیلی کیف کرده بودند. از غیرت امام حسین هم گفتم. همون رو وصل به روضه کردم و خیلی جواب داد. تو زحمت چیزی که ازت خواستم کشیدی؟» هانی جواب داد: «آره. خیلی کار سختی نبود. چون زیاد در این خصوص کتاب و تالیف نداریم.» محمد گفت: «آره. می‌دونستم. به چی رسیدی؟» هانی گفت: «بشینیم؟ یه کم ضعف دارم.» نشستند گوشه کتابخانه. محمد یک بسته بسکوییت از کیفش درآورد و گذاشت وسط. هانی هم دو تا لیوان چایی ریخت و شروع به گفتگو کردند. هانی گفت: «آنوسی ها به یهودیانِ ترسو و خائنی میگن که یهودیتشون مخفی کردند و به همه گفتند که مسلمون هستند. حتی دو سه بار متفرق شدند و هرکدومشون مکان و محل زندگیشون عوض کردند تا لو نروند.» محمد گفت: «خب اینا خیلی میتونن خوراک و عملۀ خوبی برای اسراییل و بقیه کشورهای متخاصم باشند. یه چیزی هم من پیدا کردم. این که آنوسی‌ها با بهایی‌ها خیلی فرق می‌کنند. هردوشون در خدمت اسراییل هستند اما فرق‌های اساسی با هم دارند. ینی اونایی که یهودی بودند و اظهار اسلام کردند و در گوشت و پوست جامعه حل شدند، هیچ‌وقت قابل تشخیص نیستند اما بهایی‌ها معمولا اهلِ ابراز عقیده هستند و از هیچ‌کس مخفی نمی‌کنند که بهایی هستند.» هانی گفت: «ینی بهایی‌ها تقیه نمی‌کنند اما آنوسی‌ها اصل و اساسشون بر تقیه است.» ادامه 👇👇
محمد گفت: «حالا اینایی که من باهاشون در ارتباط هستم و خیلی هم مردم خوبی هستند، نه آنوسی هستند و نه بهایی. ینی نه اهل این هستند که خودشون رو مسلمون جا بزنن و نفوذ کنند و گردنه‌های حساس اقتصادی و سیاسی کشور رو به دست بگیرن و نه اهل گند و کثافت‌کاری‌های بهایی‌ها هستند. ماهیتاً با این دو گروه تفاوت دارند. اینا خیلی اصیل هستند. کلیمیان و ارامنه اصیلِ ایرانی.» هانی پرسید: «با انقلاب و رهبری و اینا جور هستند؟» محمد گفت: «خیلی رو این چیزا حساسم. خیلی هم شاخکام درباره این دو موضوع، حساس عمل میکنه. حضرت عباسی بخوام بگم، چیز خاصی ازشون نشنیدم. خیلی آدمای خودمونی و مؤدبی هستند.» این حرف‌ها را زدند و چایی را سر کشیدند. عصر شد و محمد مستقیم به طرف تکیه رفت. همین‌طور که در پیاده‌رو می‌رفت، صدای بوق ماشینی شنید. اطرافش را نگاه کرد. دید همان ماشینِ شیکی که روز دوم محرم به درِ خانه جمیله آمد و یک شقه گوشت مرغوب گوسفندی به هیئت کمک کرد، آرام در کنار پیاده‌رو در حرکت است. راننده که شیشه ماشین را پایین کشیده بود سرش را خم کرده بود و به محمد گفت: «حاج آقا ... ببخشید ...» محمد او را شناخت. لبخندی زد و به طرف ماشین او رفت. سرش را خم کرد و با راننده مشغول سلام و حال و احوال شد. راننده گفت: «میشه برسونمتون؟» محمد سوار ماشین شد و راننده حرکت کرد. فضای ماشین خیلی جذاب بود. یک ماشینِ شیک با یک راننده معطر. راننده به محمد گفت: «حالتون چطوره؟ اینجا ... تکیه اوس کریم خوش میگذره؟» محمد گفت: «ممنون. بله. بسیار. خیلی عالیه.» راننده با احساس خاصی گفت: «آدمای خیلی مهربونی هستند. هم مرداشون ... و هم زناشون ... خیلی خوبن ...» محمد گفت: «پس می‌شناسینشون. راستی امروز هم زحمت نذری کشیدید؟» ادامه 👇👇
راننده به خودش آمد و گفت: «بله. یادم نبود. صندوق عقب ماشینه. هم برنج هست و هم گوشت. پس فردا هم دوباره میارم. دیگه پس فردا از مزاحمت‌های من خلاص میشین.» محمد با لبخند گفت: «استغفرالله. این چه حرفیه. تا باشه از این مزاحمتا. من اسم شما را نپرسیدم. گفتم شاید راضی نباشین اسمتون رو به کسی بگم.» راننده لبخندی زد و چیزی نگفت. محمد همین طور که به داشبورت و سر و وضع ماشین نگاه میکرد، چشمش به یک عکس قدیمی و کوچک خورد. عکس دو تا نوزاد را در کنار همدیگر دید. گفت: «خدا حفظشون کنه.» راننده متوجه نگاه و منظور محمد شد و گفت: «زنده باشی. خدا عزیزان شما رو هم براتون حفظ کنه. حاجی رسیدیم. ببخشید نمیتونم بیام تو کوچه!» محمد گفت: «نه آقا. خیلی هم لطف کردی که تا همین جا آوردیم.» پیاده شدند و سراغ جعبه عقب رفتند. محمد عبایش را جمع کرد و در کیفش گذاشت. با همان دستی که کیفش را دست گرفته بود، یک کیسه ده کیلویی برنج و با دست دیگرش، دو تا پلاستیک بزرگِ گوشت لُخم گوسفندی گرفت و خدافظی کرد و به طرف منزل ایران خانم حرکت کرد. وقتی وارد کوچه شد، دید ماشاءالله! همه مردها مشغول کار هستند و دارند چند تا روشنایی برای کل کوچه نصب میکنند. هنوز چند متر وارد کوچه نشده بود که دید مینو و مینا از خانه ایران خانم خارج شدند. تا چشمشان به محمد خورد، سلام کردند و محمد هم در حالی که سرش پایین بود، جواب سلامشان را داد. وقتی آنها از محمد رد شدند و رفتند، محمد رو به مردها کرد و با لبخند همیشگی و با اندکی لکنت گفت: «سلام خدا بر اهل کوچه!» همه مردها به محمد نگاه کردند. آنها هم با لبخند گفتند: «سلام اهل کوچه به محمد آقا!» ابوالفضل فورا به کمک محمد رفت و در حالی که داشت وسایل را از محمد می‌گرفت با شوخی گفت: «حاجی از کویت میایی؟» محمد جوابش داد و گفت: «آره ... اتفاقا همه کویتی‌ها گفتند سلام ابوالفضل هم برسون!» با هم وارد خانه ایران خانم شدند. ایران خانم و بقیه خانم‌ها تا دیدند محمد و ابوالفضل با دست پر وارد شدند سلام کردند و محمد هم جوابشون داد. ایران خانم گفت: «خسته نباشی آقا محمد! میگفتی بچه‌ها بیان کمک» محمد گفت: «تشکر. خیّری که اینا را داد، نمیخواست شناخته بشه.» ایران خانم گفت: «هر کی هست دستش درد نکنه. انشاءالله به مراد دلش برسه.» وقتی وسایل را گذاشتند، محمد کیفش را گذاشت گوشه تخت و دستی به قبا و عبایش کشید. ایران خانم گفت: «یه چایی بخور و برو!» محمد گفت: «وقت بسیاره. فکر کنم اوس کریم کمک میخواست. کجان الان؟» ابوالفضل گفت: «خونه ملیکا خانم. بابام با دو سه نفر دیگه مشغول کنتور برق هستند. میخوان روشنایی کوچه رو از اونجا بگیرن.» محمد گفت: «از برق هیچی نمیدونم. اما میرم شاید کاری داشته باشن. با اجازه تون ایران خانوم!» ایران خانم هم با لبخند گفت: «خیر پیش آشیخ!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از مخاطبان محترم، زحمت کشیدند و داستان های کانال را لیست بندی کردند. اجرشون با خداوند متعال 👇👇
♦️قسمت‌های رمان خاطرات کاملا 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7758 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7759 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7768 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7769 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7823 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7824 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7843 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7855 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7866 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7872 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7875 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7897 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7916 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7950 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7972 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/7989 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8075 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8108 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8144 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/8152 «و العاقبه للمتقین»
♦️قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12298 🔺قسمت‌دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12302 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12307 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12311 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12316 🔺قسمت‌ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12325 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12333 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12336 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12339 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12344 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12349 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12353 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12358 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12364 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12369 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12397 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12402 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12407 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12420 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12428 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12433 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12437 🔺قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12446 🔺قسمت بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12453 🔺قسمت بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12457 🔺قسمت بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12461 🔺قسمت بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12465 🔺قسمت بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12481 🔺قسمت بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12486 🔺قسمت سی‌ام https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12490 🔺قسمت سی‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12502 🔺قسمت سی‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12511 🔺قسمت سی‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12517 🔺قسمت سی‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12524 🔺قسمت سی‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12534 🔺قسمت سی‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12539 🔺قسمت سی‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12549 🔺قسمت سی‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12557 🔺قسمت سی‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12562 🔺قسمت چهلم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12581 🔺قسمت چهل‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12599 «و العاقبه للمتقین»
هدایت شده از کانال محمدطاها✌🏻
29.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻قسمت اول : آزادی طلبی یعنی چی؟🧐🕊 🗽توی این ویدیو می خوایم درباره آزادی فردی به زبان ساده و طنز صحبت کنیم.🌄 🌐بهتون پیشنهاد می کنم که این کلیپ رو با کیفیت HD توی آپارات ببینید.(کلیک کنید) 📎 رو دنبال کنید👇 📌@mohammadtahahaddadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد یاالله یاالله گویان وارد خانه ملیکا خانم شد. دید اوس کریم و یکی دو نفر دیگر در گوشه‌ای از حیاط که کنتور برق قرار داشت ایستاده بودند و عرق ریزان، در حال ور رفتن با سیم و کابل و کنتور بودند. هر کاری میکردند، نمی‌توانستند برق روشنایی کوچه را درست کنند. اوس کریم در حالی که با گوشه آستینش عرقش را خشک میکرد، نشست کنارِ پله‌های حیاط و جوری که بقیه هم بشنوند گفت: «ولش کنین. نمیشه. بلدی میخواد.» محمد کنار اوس کریم نشست و با لبخند به او گفت: «خسته شدی پیرمرد؟» اوس کریم یک لیوان آب ریخت و گفت: «از پیش از ظهر تا الان گرفتارشیم. نمیدونم کجاش ایراد داره که برق نمیرسونه؟!» این را گفت و لیوان آب را سر کشید. محمد همین طور که به عمارت خانه نگاه میکرد گفت: «اوس کریم! اون پیرمرده کیه؟» اوس کریم نگاه کرد و گفت: «اسحاق! همین که از ظهر از اتاقش بیرون نیومده و فُحش‌کِشِمون نکرده، خدا را شکر!» محمد گفت: «آهان. باجناغت؟ ازش حساب میبری؟» اوس کریم آهی کشید و گفت: «کاش بود و میزد تو سرمون. والا حاضر بودیم ازش حساب ببریم. از وقتی دو تا پسرش رفتن، با همه چی و همه کی قهره. اینم که الان اینجاییم، دولتیِ ملیکا خانمه. وگرنه این کجا ما رو تو خونه‌اش راه میداد؟!» محمد گفت: «یه عکس قاب شده ... تهِ اتاقش... همون اتاقی که پنجره‌اش...» اوس کریم فورا حرف محمد را قطع کرد و گفت: «نگاه نکن... یه ورِ دیگه رو نگا کن... آره ... پسره بزرگشه... سر رفتن همون، اسحاق از همه برید.» محمد پرسید: «شهید شده؟» اوس کریم جواب داد: «نه. جزء اعدامی‌های قبل از انقلابه. میگن کمونیست شده بوده. خدا میدونه. اما بیچاره خیلی پسر خوبی بود. خیلی آروم و سر به راه و خوشکل.» محمد گفت: «عجب! پسر دومش چی؟» اوس کریم گفت: «شوهر حوا... هنریک... باورت میشه هنریک جانباز جنگ بود؟!» محمد دوباره پرسید: «ینی پسر اولشون اعدام شد و پسر دومشون رفت جبهه؟» ادامه 👇👇
اوس کریم لحظاتی سکوت کرد. مشخص بود که حرفهای ناگفته بسیاری دارد. دوباره آهی کشید و گفت: «روزگاره دیگه. اسحاق و ملیکا راضی نبودند اما هنریک خیلی پسر تَر و فرزی بود. چون این محله میدونستن که هنریک از اقلیت‌های دینی هست، رفت و با بچه‌های مشهد اعزام شد. منم یکی دو بار رفتم جبهه دنبالش. ایران خانم وقتی دید حال ملیکا و اسحاق بده، منو فرستاد. پیداشم کردم. اما نیومد. نتونستم راضیش کنم.» محمد که خیلی از این تاریخ و سرنوشت جاخورده بود گفت: «الله اکبر! خب؟ بعدش چی شد؟ حالا کو هنریک؟» اوس کریم گفت: «شیمیایی شد. خیلی بد. یه مدت خبر خاصی از مریضیش نبود. آره. چند سال چیزیش نبود. حتی با حوا تو اون سالا ازدواج کرد. اما کم‌کم شیمیاییش عود کرد و تمام بدنش تاول زد. هنریک هم مثل داداشش خوشکل بود. تمام بدنش در طول یک سال... شایدم کمتر... زخم و زیلی شد. خون و چرک از زخماش بیرون می‌ریخت. وقتی بود که مینو و مینا تقریبا یکی دوسالشون بود. کوچیک بودن طفلکیا. تا اینکه نمیدونم چی شد که آلمان... آره آلمان... یه عده از جانبازا رو بردن آلمان واسه دوا و درمون. بار اول که برگشت، دیدیم انگار داره بهتر میشه... اما وقتی برای بار دوم رفت که درمانشو ادامه بده، هر چی منتظرش موندیم دیگه برنگشت. هر چی زنگ و تماس و دوستاش و بیمارستانای خارج و ... اون موقع هم دوباره منو فرستادن دنبالش. آخرین سر نخی که به دست آوردیم این بود که وارد ایران شده. اما هیچ‌کس از بعدش خبر نداره.» محمد گفت: «ینی الان تقریبا چند سال میشه؟» اوس کریم گفت: «پونزده شونزده سال!» محمد گفت: «جسارت نباشه. ببخشید. حوا خانم...» اوس کریم گفت: «تو رسمِ ما طلاق معنی نداره. وقتی ندونیم کسی مرده یا زنده است، مطابق رسم و قانون خودمون عمل می‌کنیم اما حوا صبر کرد. تو دیگه جای داداش مایی اما هر زنی به خوشکلی و خانمی حوا بود، یا تا الان شوهر کرده بود یا دور و برش چند تا گرگ و کفتار موس‌موس می‌کردند. اما مرام حوا این اجازه رو به کسی نداده. رو پای خودش وایساده.» محمد گفت: «ماشاءالله. خدا حفظشون کنه. خب به خاطر همینم بوده که دو تا دختر خوب تربیت کرده.» اوس کریم دوباره آه کشید و گفت: «پاک... بی آلایش... خودمونی. مثل مامانشون. مینو رو زیر چشم کردیم واسه ابوالفضل... از خدام بود یه پسر دیگم داشتم و نمیذاشتم مینا سهم کسی دیگه بشه.» در همین لحظه بود که ابوالفضل وارد شد و گفت: «بابا! ایران خانم میگه اگه درست نمیشه، زنگ بزنین یکی بیاد درستش کنه. غروب شد. الان مردم سر و کلشون پیدا میشه.» کم‌کم داشت هوا تاریک میشد. محمد هنوز گیج و مبهوتِ قصه تلخی بود که از اوس کریم شنیده بود. با هم از خانه اسحاق خارج شدند و در را روی هم انداختند. رفتند داخل کوچه. دیدند دکتر و چند نفر دیگه اومدند. ابوالفضل و یکی دو نفر دیگر تند تند داشتند فرش و موکت ها را می‌انداختند. مینو و مینا هم اول و آخر کوچه را با آب پاش، آب و جارو می‌کردند و دیگه کارشان تمام شده بود. ادامه 👇👇
ایران خانم و ملیکا خانم و بقیه خانما داشتند ده بیست تا صندلی می‌گذاشتند کنار دیوار تا کسانی که پاهایشان درد میکند بتوانند روی صندلی بنشینند. همه چیز به تدریج داشت حال و هوای یک مجلس روضه باصفای کوچه‌ای به خود می‌گرفت. اما یک چیزی کم بود و آن یک چیز، نبودنش خیلی در چشم میزد. هوا تاریک بود. خاموشی و تاریکی در آن کوچه، باعث شده بود رونق خاص و ابهت مجلس روضه به نحوی به چالش کشیده شود. مراسم در کوچه کم نور و تاریک، با آن حجم از جمعیت که لحظه به لحظه به تعدادشان افزوده میشد، جالب نبود. باید چراغی روشن میشد. باید نوری به جلسه تابیدن میگرفت. باید یک کسی کاری میکرد. محمد و اوس کریم هنوز از سر جایشان در کنار خانه اسحاق تکان نخورده بودند که یهو برخلاف انتظار همه و در ناامیدی محض، یکباره سه تا روشنایی بزرگی که کار گذاشته بودند، روشن شد و سرتاسر کوچه را مثل روز روشن کرد. آنچنان نورانی و جذاب که مردم از سر خیابان، نظرشان به نورانیت کوچه کلیمی‌ها و ارامنه جلب شد. محمد و اوس کریم جا خوردند. همه به هم نگاه میکردند. محمد دید اوس کریم یهو برگشت به طرف خانه اسحاق. محمد هم پشت سرش رفت. با صحنه‌ای مواجه شدند که هردونفرشان خشکشان زد. پشت سر آنها ایران خانم و ملیکا و حوا و حبرا هم که در ان نزدیکی بودند آمدند. یکباره دیدند اسحاق دست به انبردست شده و کنار کنتور ایستاده و دارد خیلی راحت با سیم‌های لخت کار میکند. یکی دو تا از سیم‌ها را کَند و دوباره و با مهارت خاصی، به سیم‌های دیگر وصل کرد. از کنار دیوار، چسب برق را برداشت و دور هر کدام از سیم‌های لخت کرد و بست و مرتب کرد. محمد دید شانه‌های اوس کریمِ شاد و شنگول در حال تکان خوردن است. دید اشک از گوشه چشمان آن مرد میانسال کلیمی دارد جاری میشود. محمد نگاهی به پشت سرش کرد. دید ایران خانم و بقیه هم حالشان بهتر از کریم نیست. دارند بی‌صدا آب میشوند و از دیدن ان صحنه، مثل شمع شعله‌ور، اشک می‌ریزند. شاید آن لحظه برای آنها شب عاشورایشان بود. ظهر عاشورایشان بود. از بس با دیدن ابهت و شکستگی اسحاق بی اخلاق که عصازنان از پیله اش درآمده بود تا چراغ روضه امام حسین را روشن کند دلشان یک جور خاصی شده بود. محمد انتظارش را نداشت. یعنی هیچ کس انتظارش را نداشت. که چی؟ که این که یهو اسحاق سرش را پایین نیندازد و نرود. بلکه برگردد و رو به طرف فک و فامیلش که یک عمر، داغ پسر جوان با او کاری کرده بود که هم با خودش و هم با آنها قهر باشد و یک کلمه حرف نزند. تا رو به طرف آنها کرد، شکستگی و ترک خوردگی یک پیرمرد سیبیلو با چشمانی قرمز و حالی نزار، باعث شد همه آنها صدادار گریه کنند و صدای گریه شان کلّ خانه را بردارد. با صدای گریه آنها فورا مینو و مینا و حبرا و ابوالفضل و سه چهار نفر دیگر هم وارد خانه شدند. مینو و مینا تا بابابزرگشان را کنار کنتور برق دیدند، و دیدند که بقیه سر پایین انداختند و دارند گریه میکنند، خودشان را به بابابزرگ رساندند و هرکدامشان گوشه ای از آغوش آن پیرمرد را در بغل گرفت. اسحاق در میان بغل نوه‌هایش، با بوییدن صورت مثل ماهِ دختران هنریک، خودبه‌خود عصا از دستش افتاد. دستش را کم‌کم بالا آورد و دور گردن آن دو دختر کرد و موهای مانند آبشار آنها را آرام آرام نوازش کرد. مینو و مینا یک بغل دلتنگی و ناز و نوازش در بغل بابابزرگشان را از دنیا طلبکار بودند. چند دقیقه بعد، در کوچه مملو از جمعیت شده بود. همه برای مراسم آمده بودند. کوچه ای نورانی و روشن و باصفا که در میان کتیبه‌ها و پرچم‌های عزای امام حسین علیه‌السلام می‌درخشید. دیدند در باز شد. چشم‌های همه به طرف در خیره شده بود. با دیدن محمد، همه از سر جایشان بلند شدند. محمد در میان احترام و عزت مردم، جلو راه میرفت و اوس کریم و ابوالفضل، در حالی که اسحاق را با یک دست کت و شلوار شیک در وسط خود جا داده بودند، پشت سر محمد می‌رفتند. مردم با دیدن اسحاق، دهانشان باز مانده بود. همه شروع کردند با صدای بلند، سلام و حال و احوال کردن با اسحاق. اسحاق هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد و نگاهی به چهره پیرمردها و دوستان قدیمی‌اش می‌انداخت و سری تکان میداد و میرفت. محمد ابتدا نمازش را در همان کوچه و جلوی چشم همه خواند. وقتی محمد نماز میخواند، پیرمردی که هر شب شعر می‌خواند، شروع به خواندن اشعاری درباره امام حسین کرد. وقتی محمد نمازش تمام شد، گوشه مجلس، روی صندلی، کنار اسحاق و اوس کریم نشست تا همه را با چایی و قهوه پذیرایی کردند. ادامه 👇👇
لحظاتی بعد محمد روی صندلی هر شب نشست و شروع به سخنرانی کرد... «امشب که حال همه ما خوب است و این همه از برکت امام حُ...حُ... سیدالشهدا است، دلم میخواهد از یکی از موضوعاتی که همیشه دلم میخواسته درباره آن با مردم صحبت کنم اما تا الان پیش نیامده بود، با شما درمیان بگذارم...» سکوت در کوچه با انبوهی از جمعیت، از جذابیت‌های یک مجلس بی‌ریا و خودمانی است. همه با دقت به حرفهای محمد گوش می‌دادند. «هر جای عالم که نگاه می‌کنیم، در هر گوشه کناری... می‌بینیم که دلهای بشریت به طرف آقایی جلب و جذب شده که روزی نامش را در منبرها به بدی بردند و او را از چشم ها انداختند تا بتوانند او را به راحتی در کربلا از روی اسب به زمین بیندازند. دشمن هر کاری کرد که او را از چشم و نظر بیندازد اما می‌بینیم که نه تنها موفق نشده بلکه هر روز نام و راهش دلهای بیشتری را به خود جذب میکند.» از پیاده رویِ کنار آن کوچه، بعضی از عابران پیاده و حتی موتورسوارها و دوچرخه‌سوارها تا چنین جمعیتی می‌دیدند و چنان محفلی، بی‌اختیار می‌ایستادند و با همان حالتِ ایستاده، به مردم و محمد نگاه می‌کردند. هنوز یک ربع بیست دقیقه از سخنرانی محمد نگذشته بود که ده دوازده نفر با همان حالت، در کنار مردمی که نشسته بودند، سرِ پا ایستاده بودند و گوش میدادند. «ما اسم این را می‌گذاریم حکومت جهانی اباعبدالله! سیدالشهدا یک حکومت جهانی بر دلها و جان‌های عالمیان دارند که مسلمان و کلیمی و ارمنی ندارد. همه و همه وقتی به وجدان و عمق جانشان نگاه میکنند، می‌بینند امام حسین دوست هستند.» محمد نگاهی به طرف اوس کریم و اسحاق کرد که کنار هم نشسته بودند و چنین ادامه داد: «دستگاه امام حسین، پیر و جوان نمی‌شناسد. قهر و جدایی نمی‌شناسد. با دلهای عزیزانش و کسانی که دوستش دارند و او آنها را دوست دارد، کاری میکند که... پیرمرد باصفایی که سالها پیش با انبر و آچار و سیم و حرفه و شغلش که برقکاری بوده، خداحافظی کرده بوده و به خاطر دلتنگی و دلخوریَش از همه بریده بود، شبی که روضه امام حسین لنگِ برق و روشنایی است، به دلش بیفتد که ...» خود محمد هم تحمل نکرد و بی‌اختیار، صدایش پشت بلندگو لرزید و گریه‌اش گرفت. ایران خانم صورت تپل و مادرانه و ماهش را زیرِ شال سیاهی که به سر انداخته بود بُرد و شانه هایش دوباره شروع به لرزش کرد. ملیکا خانم که از اول جلسه حالش کربلا بود و انگار امام حسین، اسحاق را دوباره به او بخشیده بود. از شوق در حال خودش نبود و کنار ایران خانم، گریه میکرد. محمد این جمله را گفت و برخلاف همیشه که دعا میکرد و سپس سخنرانی را تمام میکرد، سخنانش را با این عبارت خاتمه داد: «نه امام حسین لَنگ من و شما می‌ماند و نه مجلس روضه‌اش. کشتی نجات سیدالشهدا در حال خروشیدن و پیش رفتن است. این من و شما هستیم که نباید از این قافله جابمانیم.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
حالتون با مممحمد۲ و این خاطره بازیا چطوره؟ ☺️
32.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی که چراغ روضه هات روشن باشه 😭 اینم برای اسحاق قصه ی ما !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا