eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سی‌اُم💥 قسمت آخر ابومجد به حلقه سوم دستور داد که مسیر مخفی از فرودگاه به هتل حومه بغداد و از حومه بغداد به یکی از روستاهای امنِ استان الانبار پیدا کنند. به حلقه دوم هم دستور داد که به آن روستا بروند و مستقر شوند تا حداکثر اقدامات تامینی برای جلسه او با بن هور انجام شود. اما بِن نگران بود و احساس خوبی به ابومجد نداشت. به خاطر همین، از مافوقش در انگلستان کسب تکلیف کرد. به او دستور رسید که فعلا و با حفظ کلیه جوانب امنیتی، همه دستورات ابومجد را انجام بدهد. ابومجد، بِن را مامور کرد تا تحت هیچ شرایطی از هتل اقامتش خارج نشود و به احدی اجازه ملاقات ندهد. به او تاکید کرد که تا ساعتی که برای ملاقات با بن هور میرویم، میخواهد در اتاقش تنها باشد و حتی خودِ بِن هم اجازه ورود ندارد. این را گفت و روی مبل به تماشای ماهواره نشست. از شبی که برنامه مجازی پخش شده بود و چندین نفر به دیدن امام زمان و وعده ظهورش تا 48 ساعت آینده خبر داده بودند، شبکه های مهم غربی و عِبری در حال شلوغکاری بودند. اینقدر برنامه و تولید محتواهای رنگارنگ داشتند که انسان انگشت به دهان میماند! تا جایی که اکثر شبکه ها در یک حرکت هماهنگ، ساعت معکوس گذاشته بودند تا همه مردم ساعت به ساعت، بلکه ثانیه به ثانیه به ظهوری که عده ای وعده داده بودند نزدیک و نزدیکتر شوند. از طرف دیگر، هیجان خاصی در فضای مجازی شکل گرفته بود. هنوز در ری و کربلا و نجران صدایی به گوش کسی نرسیده بود که عده ای اعلام کردند که گوشهایشان از صبح صداهای خاصی میشنوند! میزان نقل خواب و ذکر توصیه های خاص در حالاتی بین خواب و بیداری و بیان اذکار و اوراد عجیب غریب در بین عده ای سر به فلک میکشید. ظرف مدت 24 ساعت تبدیلش کردند به چالش قرن! چنان هجمه و سر و صدایی در فضای رسانه ای علیه اسلام و شیعه و مقوله آخرالزمان و مسئله منجی و موعود صورت گرفت که عده قابل توجهی به شک افتادند. تا جایی که حتی برخی چنان عنان از کف داده بودند که تند تند روایات را بر اتفاقات یک سال گذشته انطباق میدادند و کوره این بلوا را از رسانه های بیگانه و معاندین داغ تر کردند! اما... بِن، سه ساعت مانده به ملاقات ابومجد و بن هور، دو بار به اتاق خصوصی ابومجد با نوک انگشت کوبید. قرارشان این بود که فقط دو مرتبه آهسته در بزنند. آن سه ساعت شد دو ساعت و آن دو ساعت به یک ساعت رسید اما از ابومجد خبری نشد. بِن آهسته در را باز کرد و وارد اتاق شد. دید ابومجد خوابش برده. او را صدا زد. ابومجد بلند شد و وضو گرفت و راه افتادند. وقتی به فرودگاه رسیدند، بن اجازه پیاده شدن به ابومجد نداد. ابومجد در ماشین بود و در نقطه ای از خلوت ترین بخش فرودگاه بغداد منتظر بود و بن رفته بود که بن هور را با خود بیاورد که ناگهان صدای درگیری مختصری در اطرافش آمد. شاید کمتر از ده ثانیه. تا این که دید یک نفر سوار ماشین شد و به جای راننده نشست. در حالی که صورتش را پوشیده بود. لباسش مثل نیروهای بِن بود و دقیقا قامت و ورزیدگی آنها را داشت. ابومجد هیچ نگفت و آن راننده هم حرفی نزد. ده دقیقه بعد، بِن به همراه بن هور آمدند. ابومجد پیاده شد و با بن هور، همدیگر را در آغوش گرفتند. اینقدر همدیگر را فشردند که دلشان خنک شد. ابومجد و بن هور سوار ماشین شدند. راننده جدید هم که سوار ماشین بود. اما ابومجد دید که راننده خیلی عادی، بدون بِن ماشین را روشن کرد و رفت. اندکی ذهن ابومجد مشغول شد اما چون بن هور تازه رسیده و خسته بود، حساسیتش را از عدم حظور بِن بروز نداد. اما دید که سه تا ماشین پشت سر آنها حرکت کردند. تا این که به نقطه ای در جنوب بغداد، حومه جنوب غربی، رفتند. محله ای خلوت و نسبتا فقیر. راننده پیاده شد و با احترام، در ماشین را برای بن هور و ابومجد باز کرد. آنها پیاده شدند و وارد خانه‌ای که روبروی آنها بود شدند. ابومجد و بن هور وارد اتاقی شدند. ابومجد بن هور را روی مبل و نزدیک به خود نشاند. با لبخند به بن هور نگاه کرد و گفت: «بسیار خوشحالم که میبینمت!» بن هور جواب داد: «احساسم میگه این بار آخری هست که بغداد را میبینم. همان طور که احساسم میگفت دیگه به آن خانه پر رمز و راز در تل‌آویو برنمیگردم.» ابومجد گفت: «چرا چنین احساسی داری؟ ما هنوز خیلی کار داریم.» بن هور جواب داد: «نمیدونم. اما ... از من چه کاری ساخته است سرورم؟» ابومجد بطری آب را برداشت و برای بن هور باز کرد و تعارفش کرد. همین طور که بن هور داشت لبی تازه میکرد، ابومجد گفت: «فرصت نداریم. دو تا مهمان دارم که میخواهند شما را ببینند!» ادامه... 👇
بن هور آب خوردنش را تمام کرد و با تعجب به ابومجد نگاه کرد و با تعجب گفت: «مهمان؟! قرار نبود کسی از حضورم مطلع باشه!» که همان لحظه در باز شد و یک خانم و یک آقا وارد شدند. هر دو جدی و بدون ذره ای تردید! بن هور به آنها خیره شد. رو به ابومجد کرد و گفت: «عالیجناب! اینجا چه خبره؟» ابومجد جواب داد: «دیگه برای نگران شدن خیلی دیره بن هور! معرفی میکنم؛ بانوحنانه هستند استاد و فرمانده بنده و ایشان هم آقا محمد از دستگاه امنیتی ایران هستند.» بن هور تا این را شنید، رنگ از صورتش پرید! دهانش مثل چوب خشک وا مانده بود. نگاهی به چهره جدی و مصمم با ابروهای درهم کشیده بانوحنانه انداخت. نگاه دیگری به محمد کرد و نهایتا رو به ابومجد گفت: «منو با چی معامله کردی ابومجد؟! تو در آستانه جهانی شدن و ساختن بزرگترین ارتش شیعی دنیا هستی! نکن ابومجد. اینها دوست خوبی برای تو نیستند.» ابومجد جواب داد: «تحویل دادن تو به دوستانم هیچ کدام از چیزهایی رو که گفتی از من نمیگیره! خیالت راحت باشه!» بن هور رو به محمد کرد و در چشم محمد زل زد. محمد لب به سخن گشود و گفت: «سالهاست که دنبال تو هستم. هر شب به تو فکر میکردم. حتی تو خواب. چون خودت را بهتر از خودت میشناسم، و میدونستم که چطوری هستی و دنبال چی میگردی، بیش از صد تا دانه و طعمه جلوی راهت پهن کردم تا بالاخره گَلوت پیش ابومجد گیر کرد.» بن هور پرسید: «از کی؟ از کی در تور شماها گرفتارم؟» محمد جواب داد: «از وقتی که در فرودگاه بن گورین داشتی با حیفا صحبت میکردی و نکات آخرو بهش میگفتی! از اونجا ردّت رو زدیم. حتی از زندانی که دختران اقصی نقاط دنیا مخصوصا از نژادهای افغانستانی و آسیایی در اونجا جمع کرده بودی و از هیچ جنایتی علیه مرد و زن اونجا دریغ نمیکردی، آمارت رو داشتم. تا این که فهمیدم ابرپروژه موعود و مهدویت مصنوعی رو به تو واگذار کردند. آمارش رو از انگلستان و اسرائیل داشتیم.» بن هور که از شنیدن این حرفها داشت خفه میشد گفت: «چرا منو نزدین؟ اگه اینقدر بهم نزدیک بودین؟» محمد لبخندی زد و پاسخ داد: «حذف که کاری نداره. حذف کردن حریف، کارِ دستگاه اطلاعاتی نیست. نبرد اطلاعاتی، نبرد هوش هاست. تو باید تو بازی به من ببازی. نه بزنم قبل از بازی حذفت کنم. اصلا فرق موساد اسرائیل با واجای ایران دقیقا همینه! شما عادت به حذفِ فوریِ دشمنتون دارین. اما ما ترجیح میدیم بازی کنیم و نشونت بدیم میتونیم مسیر بازی رو به نفع خودمون عوض کنیم و حتی اگه دلمون خواست، طعم زندگی با دشمنتون رو به شما بچشونیم.» بن هور چشمش را مالاند. مشخص بود که فشار عصبی بالایی را دارد تحمل میکند. گفت: «ارزششو داشت؟ اگر این وقت و هزینه و هوش رو به درون کشورتون متمرکز میکردید، مبتلا به این همه فساد نبودید!» محمد لبخند عمیق تری زد و گفت: «اولا اینقدر شاخ نیستید که همه زور و توانمون رو معطوف کرده باشیم به شما و خارج از کشورمون. اشتباه نکن! هر چقدر هم مبتلا به فساد باشیم، خودمون حلش میکنیم. شما دلت برای فساد تو کشور ما نسوزه. ثانیا تو مثل این که خبر نداری دست رو چه موضوعی گذاشتی! تو دست گذاشتی رو ناموسی ترین سرمایه ما! بحث موعود و امام مهدی برای ما ینی همه چیز! تو رو همه چیز ما میخواستی انگشت بذاری! تو میخواستی با به راه انداختنِ یه آخرالزمان و ظهور قلابی و مصنوعی، اصل اسلام و انتظار و دلیل و فلسفه تشکیل حکومت جمهوری اسلامی رو به سُخره بگیری و یکی از خودمون به جون خودمون بندازی! مثل کاری که دخترت با اهل سنت کرد و داعش رو از وسط اهل سنت عَلَم کردین و یه مدت به خیال خودتون، حواس ما رو میخواستید از خودتون پرت کنید. نه بن هور! نه! این مسئله کمی نبود. اگه روی مسئله تشکیل حکومت شیعیان تکفیری و مهدویت قلابی دست نمیذاشتی، ترجیح میدادم یه جور دیگه باهات بازی کنم.» بانو حنانه رو به ابومجد گفت: «مرحبا ابومجد! مرحبا!» ابومجد به نشانه ادب، دست روی سینه اش گذاشت و گفت: «بانو! چیزی که میخواستید آوردم.» دست در یقه اش بُرد و یک پلاستیک درآورد. در آن پلاستیک یک پارچه وجود داشت. ابومجد رو به بانوحنانه گفت: «این اسامی همه مهدی های قلابی و محل زندگی اوناست. بعلاوه اثرانگشتشان که با خون نوشتند.» حنانه پلاستیک و پارچه را گرفت و نگاهی کرد و لبخندی زد و به محمد نشان داد. بن هور از دیدن آن صحنه تمام دنیا روی سرش خراب شد. دستی به ریش بلندش کشید و هاج و واج به آنها نگاه میکرد. بانوحنانه گفت: «همه مهدی ها در این لیست هست؟» ادامه دارد...
ابومجد گفت: «دو سه نفر مُردند. احمد الحسن هم که...» جمله اش را ناقص گذاشت و به محمد نگاه کرد و لبخندی زد. محمد هم لبخندی زد و سرش را تکان داد. ابومجد: «فقط مهدیِ دغل بازِ اُردنی اون شب نیامد.» بانوحنانه: «حدس میزدیم اون نیاد. خیلی باهوش تر از این حرفهاست که دُم به تله بدهد.» ابومجد خیلی معمولی پرسید: «بفرستم دنبالش؟» بانوحنانه رو به محمد کرد تا او جواب ابومجد را بدهد. محمد گفت: «حتی اگه لازم شد خودت برو دنبالش! ضمنا بالا سر کار باش. تا تهش برو. طبق برنامه قبلی عمل کن.» ابومجد سرش را تکان داد و گفت: «بسیار خوب. در ادامه برنامه من تغییر یا خللی پیش نیامده؟» بانوحنانه: «نه! به کارِت برس. راستی اون خط رو نابود کردم. با خط جدیدِ رباب درتماس باش!» ابومجد: «راستی بانو رباب در چه حالن؟ وقتی متوجه شدم دوستان بلک برای انتقام از رباب، اونو آوردند که خفه کنم خوشحال شدم‌. کار خدا بود. من تلاشمو کردم که بدون نقص، مرگ مصنوعی رو تجربه کنند!» حنانه خندید و گفت: «عالی عمل کردی. مارشال هم به موقع به من خبر داد و فورا به ولید گفتیم عمل کنه. اگر ولید فقط ده دقیقه دیر به قبر رسیده بود، اونجا خفه میشد.» محمد به ساعتش نگاه کرد. سپس نگاهی به چهره بن هور انداخت. دید آبی که از بطریِ ابومجد خورده، اثر کرده و همان طور که نشسته بود، بی هوش شده است. رو به بانوحنانه گفت: «خدا را شما رو حفظ کند.» بانو جواب داد: «همچنین شما. اگر مشرف به قم شدید، سلام ما رو به حضرت معصومه برسانید. بسیار دلم برای حرمشان تنگ شده.» محمد: «حتما. کاش سفری به ایران می آمدید. مشتاقان زیادی در ایران دارید که از خواندن و شنیدن شرح رشادت ها و عقل و تدابیر شما و دخترتان بانورباب هوش از سرشان پریده.» بانوحنانه لبخندی زد و گفت: «ما مدیون انقلاب اسلامی هستیم. مشتاقم دوباره ایران را ببینم. اما فعلا گرفتار ولید شدیم. شاید هم ولید، گرفتار من و دخترم شده. دخترم راضی شده به ازدواج با ولید. نیت میکنم که اگر عُمری باقی ماند، دست این دو نفر را بگیرم و به ایران مشرف شویم.» محمد خندید و گفت: «بالاخره این دو مجاهد به هم رسیدند. خدا را شکر. باافتخار در خدمتیم.» این را گفت و از جا بلند شد. به دو نفر گفت آمدند و بن هورِ پیرِ یهودی را در پتویی پیچیدند و با خود بُردند. آن ملاقات تاریخی تمام شد. ابومجد از آن روز، با ولید و رباب و تیمی که در اختیار داشت به دنبال مهدیِ اُردنی رفت که شرح نفوذ و پیدا کردن و درافتادن با آن متوهمِ کثیف، ماجرای طولانی و منحصر به فردش دارد. بانو حنانه و عاتکه هم در عراق ماندند. طبق لیستی که ابومجد داده بود، نیروهایشان در درون و بیرون از عراق، خدمتِ تک به تکِ مهدی ها رسیدند که البته حذف آن دجالهای دروغین و استفاده از ظرفیتی که از شیعیان و مسلمانان فریب خورده به وجود آورده بودند، ظرافت های خودش را داشت و دارد. قرار نبود همه آنها را یکباره حذف کنند. قرار شد که ابتدا ظرفیت پیروانی که آن مدت به آنها پیوستند را به ابومجد متصل کنند سپس آن هفت هشت مهدی دروغین را حذف کنند. 🔥شش ماه بعد-آمریکا-فرودگاه نیویورک مارشال و اِما و لیلا در حال پایین آمدن با پله برقی بودند. در حالی که اِما یک شال سفید و زیبا که نشان از مسلمان است بر سر داشت. وقتی به پلیس فرودگاه رسیدند و باید ویزای آنها را چک میشد، پلیس نگاهی به هر سه نفر انداخت. نگاهش را به لیلا دوخت. با لبخند به مارشال گفت: «دختر خوانده! درسته؟» مارشال لبخند زد و گفت: «بله. لیلا.» آن پلیس، در حالی که گذرنامه ها را مُهر میکرد رو به لیلا گفت: «به آمریکا خوش آمدی... لیلا!»🔥 آیا ادامه دارد؟😉 «والعاقبه للمتقین» رمان @Mohamadrezahadadpour
1_7345678875.mp3
3.62M
رمان را با تمام توان و اخلاصم هدیه به پیشگاه مقدس امام عصر ارواحنا فداه. باشد که به اندازه پَر کاهی... 😭 هر کس از مطالعه آن لذت و استفاده برده، لطفا برای سلامتی و ظهورشان، دعای عظم البلا را با هم زمزمه کنیم.
رفقا دور از معرفت هست که از کنار این همه پیام خوب و حال خوش و دعای خیر شما بخاطر داستان به راحتی عبور کنم. دست گل همتون درد نکنه حدود ۵۰۰۰ تا پیام تا حالا اومده و همچنان محبت و توجه شما ادامه داره☺️ همه اش را میخونم و کیف میکنم و استفاده میکنم ان‌شاءالله دم همتون گرم سایه‌تون مستدام عاقبتتون بخیر و ختم به شهادت❤️
🔹وااااااای وای حاج آقا با ما چیکار کردیییین؟ حاج اقا تو خواب و بیداری گفتم قسمت آخرو بخونم ولی جوری اجیر شدم که تمام مدت اینجوری بودم😧😧😧😧😧 اصلا نمیتونستم حرف بزنم فقط گفتم به خواهرم زنگ بزنم بگم قسمت آخرو بخووووون ، انقدر شوکه شدم که باورتون نمیشه شمارشو که ۶ ساله حفظم یادم رفته بود اشتباهی شماره بابامو گرفتم بعد باز شماره خودمو گرفتم به زور شماره خواهرم یادم اومد🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ حالا جواب داده نمیتونستم حرف بزنم ، هیچ وقت با خوندن یک داستان اننننقدر شوکه نشده بودم در این حد که مغزم واقعا کار نکنه احتمال میدادم رباب زنده باشه ولی این پایان رو نه... تا چنددقیقه باخواهرم همش میگفتیم وااااای باورم نمیشهههههه ، مغزمون سوت کشید اتفاقا دیشب یک کامنت تو اینستا دیدم درباره همین ادعای های دروغین و احمدالحسن و هشدار برای ظهور بود ، یاد حیفا۲ افتادم گفتم پس دارن فعالیت هاشونو ادامه میدن... واقعا دست مریزاد ، امشب خیلی دلم سوخت برای اونایی که داستان های شمارو از خودشون دریغ میکنن 🔹سلام علیکم خدا قوت با پایان این رمان بسیار زیبا اجر شما و آقا محمد بزرگوار که این داستان ها را در اختیار شما می گذارند با آقا صاحب الزمان عج خدا شاهده به جدم قسم بنده تا قبل از اینکه جریان رویارویی ابومجد و بانو رباب را بیان کنید هنوز امیدوار بودم که ابو مجد نفوذی هست چند بار بعضی قسمت ها را خوانده بودم و به این تصور رسیده بودم ولی بعد از آن ماجرا و بلایی که ابومجد بر سر بانو رباب آورد چه قدر حرص خوردم که چه را فکر می کردم ابومجد آدم خوبی هست و کلی به خودم و به این اطمینان خاطرم چیز گفتم. واقعا عالی خواننده را غافلگیر می کنيد.‌ درسی شد که تا آخرین قسمت رمامهاتون صبر کنیم و زود قضاوت نکنیم. دعای فرج خوانده شد. خدا پدر بزرگوارتون را رحمت کند. 🔹آقا شما مسلمون نیستی😫 واااای هنوز گیج و گنگم دست خودم نبود ولی با خوندن قسمت اخر چشمام خود به خود درشت میشد! انقدررر غیرمترقبه بود که حس می کنم نیاز دارم یکبار دیگه از اول بخونم (با این نگاه که ابومجد خودیه) رحمت به روح پدرتون و سایه مادر بزرگوارتون رو سرتون مستدام. اجرتون با آقا امام زمان عجل الله تعالی 🔹بابا دمت گرم عجب پایان نابی به هیچ وجه این پایان به ذهن خطور نمیکرد میگفتم پایانش میزنن ابومجد و بن هور رو با هم نفله میکنن اصلا این نوع پایان به ذهن خطور نمی کرد یعنی انصافا دست توانایی در تعلیق و شوکه کردن مخاطب دارید خیلی خوب تونستید خشم و غضب و پدر سوخته بازی از ابومجد برای مخاطب ایجاد کنید تا اینکه اصلا ذهنش به این احتمال نره البته اصل جنس نیروی اطلاعاتی باید اینطور باشه اگر مخاطب خیلی دقیق بود میتونست از «زود برید تا نحسی اش شما را نگیرد» این کلک ابومجد رو بخونه حقیقتا سوال شد برام ولی اصصصصلا این احتمال به ذهنم ذره ای خطور نکرد !! انصافا بسیار توانمند نوشتید بهار خانم و حیفا 2 خیلی ناز و ناب و وجد آورنده بود فوق العاده عمل کردید یکی مثل همه هم بسیار خاص بود انشاء الله همیشه قلمتان فعال و عالی باشد انشاء الله این عَلَم ترویج دین اسلام و سربازی امام زمان عج همیشه بدست مورد عنایت و توجه شما برافراشته باشد کار تمیز و امر به معروف و نهی از منکر فرهنگی درست همین است انشاء الله به عنایت امام زمان عج از هر گونه خطا و اشتباه مصون باشید و در موضع گیری های سیاسی هم به عنایت حضرت ، حفاظت کنید و حفاظت شوید متاسفانه بی دقتی ها و عجله ها در جبهه انقلاب زیاد شده و به سرعت کج فهمی ها دامن نیروهای انقلاب را آلوده میکند دقت کنید اخوی عزیز حیف است این توانمندی ناب شما آلوده به رفتارهای عجولانه بعضی ناپخته های جبهه انقلاب شود گنج عظیمی را خداوند در دامان پاک شما قرار داده است لطفا سخت حفاظت نمایید انشاء الله کلمات حقیر را حمل بر دخالت نکنید از برادری دلسوز بشنوید و انشاء اله عمل نمایید... یاعلی 🔹سلام حاجی با اینکه این دوماه از دستتون خون دل ها خورده ایم ولی عاقبت بخیر بشین الهی خداحفظ کنه سربازان گمنام همچون آقا محمد و بانو حنانه و شاگرداشون با هوشیاری بچه های اطلاعات یبار دیگه صهیونیستا دچار اشتباه فاحش شدن ممنونم از روشنگری تون و اینکه چشممون رو باز میکنین حال دلم امشب خیلی خوبه حقا که گل باغا خودتونین و بس😁🌹 حاجی نیاز دارم برم از اول رو با لذت بخونم اونم با تخمه و چایی😌 🔹سلام شبتون بخیر دستتون همیشه برای یاری امام عصر علیه السلام بنویسه انشالله فوق‌العاده بود یعنی به معنای واقعی سوپرایز بودددددددددددددددددد چقدر روح ودلمون رو خنک کردید بهترین هدیه بود تو این روزها وایام جگر سوز یه کمی دلمون بابت اون ظلم‌هایی که کرده بودند با این پایان خوش حال اومد خدا همه ی شما را در پناه خودش حفظ کنه ای کاش بانو حنانه هم این پیامهای ما رو میخوند ودر شادی ما سهیم بود خدا ایشون وخانودشون رو هم حفظ کنه در پناه خودش
🔹سلام آقای حداد پور جهرمی. نمی‌خواستم براتون بنویسم چون بعید می‌دونم برسید که بخونید...اما با خوندن برام در گیری ذهنی و چالشی پیش اومد که برای خودم جالب بود... یعنی چند شبه هی تو مغزم این حرف ها رو بهتون میزنم ... گفتم بنویسم شاید خوندید و شاید حتی جواب هم دادید. اگر هم‌ نخونید حداقلی اینه که نوشتن باعث میشه مغزم خالی بشه و کمتر درگیر باشه... راستش من از کف خیابان و حجره پریا در تلگرام باشما آشنا شدم...اما بعد از مدتی ارتباطم با تلگرام و کانال شما قطع شد و دیگه مطالب و داستانهایتان را نخواندم تا اینکه در ایتا سر داستان و دوباره به کانالتان پیوستم... یعنی کلا ۴ تا داستان شما رو خونده بودم تا رسیدم به اول بگم که متاسفانه شاید هم خوشبختانه روزگار من را به آدمی تبدیل کرده که اگر مغزم را به پنج قسمت تقسیم کنیم در مواجهه با دیگران و مسایل حدود سه تا چهار قسمت از مغزم با دید شک و تردید به آن نگاه می‌کنه و حدود یک و در حالت خوب نهایتا تا دو قسمت از مغزم خوشبینانه به موضوعی نگاه می‌کنه... تا اینکه در مورد اون فرد و موضوع یا مطلب به نتیجه ای برسم و به اصطلاح برادریش بهم ثابت بشه تا بتونم یه اعتماد نسبی بکنم.... این را بگذارید کنار اینکه تقریبا آدم کمال گرایی هم هستم... اما نکته جالب برای خودم در داستان این بود که در روند داستان از همون ابتدا که بین نفر سوم و نفر چهارم که در کمین کاروان آمریکایی بودن درگیری پیش اومد و توجه بن هور به اون شورشی مرتد جلب شد... برام جالب بود که کفه خوشبین مغزم به اون شورشی مرتد یا همان ابومجد قوی تر بود...و این برام خیلی عجیب بود خیییلی...با جلوتر رفتن داستان حسی بهم میگفتی که بالادستی های اون مجاهدین عراقی اطلاعاتی مبنی بر رصد این چهار نفر داشتند...اون دعوا درگیری شاید عمدی بود...اون سه نفر باید شهید میشدن و در واقع ابومجد باید مورد توجه بن هور واقع میشد تا خودش صیاد بن هور بشه... خیلی برام عجیبه که هر چی ابومجد را در داستان دارید سیاه تر میکنید و شخصیتش را چون جاده ای تاریک که غرق در ظلمت هست دارین جلوه میدین ...اماااا...نمی‌دونم چرا حس میکنم همه اینا بازی ابومجد هست با بن هور و بالادستی های اون... به نظرم یه سیستم دقیق اطلاعاتی ابو مجدی را ساختند با هدف طعمه بن هور شدن...که بره و خودش صیادی بشه برای صید بن هور و اعوان و انصارش... در واقع طعمه اصلی بن هور بود... نمی‌دونم شاید خود ابومجد هم ندونه که چنین مهره ای هست... حتی اونجا که ابومجد داشت بانو رباب رو میکشت... با اینکه داشتم خفه میشدم..😭😭😭اما یکی تو مغزم می‌گفت...داره بیهوشش می‌کنه...نه نه نمیکشتش...اینها همه فیلم ابومجد هست برای جلب اعتماد... و این بارقه ی امید در مغزم در عین سیاه بودن ابومجد برام جالب بود... چند شب با فکر به این موضوع خوابم نمیبره. برای همین تصمیم گرفتم براتون بنویسم چطور به داستان و شخصیت ابومجد نگاه کرده و میکنم ... یک نگاه دوگانه...نگاهی که برای خودم هم جالب بود😳 هرچه هم ناله و نفرین مخاطبین را به ابومجد میخونم نمی‌دونم چرا کفه بدبین مغزم نمیتونه به کفه خوشبین غلبه کامل کنه...البته منم خیلی جاها از ابومجد و بهتره بگم تفکر و سالوس گونه بودن ابومجد ها ترسیدم.. اینکه چنین افرادی با این نوع تفکر کم نیستند و چگونه باید شناسایی کنیم و ازشرشون در امان باشیم...بالاتر بگم چگونه باید خودم رو از این گونه ابتلاها و امتحانات در امان بدارم...و چقدر توکل و توسل برای در امان ماندن لازم هست.... .اماااا....اما فکر میکنم این نور امید و باریکه خوشبینی برای اینه که روحیه کمالگرایم دوست داره داستانتون اینطور پیش بره که بانو حنانه و ولید و بالادستی های اونا این دفعه گل رو به دشمن زده باشن و یه نفوذ عالی توسط ابومجد برای شناسایی اونها کرده باشند...دوتا مطلب هم این قصه و ذهنیت را برام بیشتر تقویت کرد...یکی موبایل سوم بانو حنانه که فقط گاه گاهی زنگ میخورد و کم‌کم حس کردم اون پیامها فقط خبر از احوال ابومجد به بانو حنانه بود...حالا توسط کی نمی‌دونم... و اینکه اونجا که ولید نذاشت رباب ابومجد را بزنه.... ابومجد باید به بن هورمی‌رسید... اینم بگم من اصلا نمی‌دونم چند درصد داستان شما و شخصیتهای حقیقی هستند و چند درصد زاییده تخیل شماست...چون را هم نخوانده ام... اما عجیب روحیه کمالگرایم داره با قسمت بدبین مغزم میجنگه و عجیب دوست دارم ابومجد آخر داستان سفید بشه... یا اگر هم سفید نباشه اما ابومجد یه کار تمیز اطلاعاتی عملیاتی باشه تا توسط اون تیشه بزنند به ریشه شان ان شاءالله... در حالی که خودش هم نفهمه از کجا خورده...تا بفهمند که یدالله فوق ایدیهم... و بفهمند که مکروه و مکر الله ان الله خیر الماکرین...
نمی‌دونم شاید هم خیلی دیگه کماگرایانه و ماورایی فکر میکنم... ولی باید براتون می‌نوشتم که ببینید با مخاطب چه میکنید..😅😅😅 ولی دروغ چرا اگر ابومجد همون گرگ سیاه بی رحم باقی بمونه اون کفه بد بین مغزم که همیشه سنگین بوده شاید سنگین تر بشه...به نظرتون میتونم نیشخندهاش رو تحمل کنم؟؟؟؟ چه بر سر بخش سفید مغزم خواهد آمد را نمی‌دونم...🤔🤔🤨 و من الله توفیق. 🔹بسم الله الرحمن الرحیم دلم نیومد نظرمو برای شما ننویسم ممنون که مطالعه میکنید تقریبا در تمام داستان (از قسمت 3-4 به بعد) مطمئن بودم که ابومجد نفوذی ایران است. اولین شکم زمانی بود که وی در لحظه اخر به عملیات نابودی کاروان امریکا ملحق می شود و بعد از انجایی این نظریه قوت گرفت که نیروهای عراقی اجازه کشتن وی را نداشتند و به طرز معجزه اسایی نتوانستند او را از پایگاه امریکایی خارج کنند این برایم باور نکردنی نبود که کسی بتواند انقدر خوب نقش بازی کند که در چند سال بن هور نتواند مچش را بگیرد و همچنین در ازمون دروغ سنجی هم پاک بیرون امد، همچنین باورش سخت است که برای اینکار کسی از نیروهای خودی را بکشد تا جایی که یک جلسه به نفوذی بودنش شک کردم... ولی فکر کنم می ارزید چون هدف اصلی وی باید شکار بن هور، پدر معنوی حیفا و سه خواهرش باشد. همچنین تا حالا به خوبی جوزف را کشته و با عجله و حرکات متهورانه اش همه ی مهدی های دروغین و کسانی که خط فکری مشابه دارند را از پستو ها بیرون اورده و طعمه نیروهای اطلاعاتی کرده، همچنین میخواهد مهدی اردنی را که در این تور نیفتاده را به نام سفیانی شکار کند. در مجموع بین دو احتمال اینکه ابومجد نیروی یهود یا نیروی مقاومت باشد دومی بیشتر است و دلیل اصلی هم تاکید نیروهای مقاومت بر عدم حذف ایشان در ابتدا بود و همچنین اطلاعات غیرضروری که ابو مجد درباره زمان جابجایی اسرا از پایگاه امریکا داشت (نیروی استشهادی را چه به این چیزها) فکر کنم این راز را فقط بانو حنانه و امثال محمد می دانند نا همچین مهره استراتژیکی لو نرود همچنین نحوه خاک کردن دختر بانو حنانه نیز عجیب و مشکوک است. چه نیازی به این همه عجله بود؟! اگر ایشان زنده مانده باشه تعجب نمی کنم 🔹سلام آشفته از اقدامات ابومجد به سختی در حال خوندن داستان بودم که یک دفعه به تیترِ ایران_تهران_وزارت اطلاعات رسیدم چنان سکینه ای به قلبم نازل شد که خدا عالمه انگار یادم رفته بود که درسته ظلمت بسیاری داره دنیا رو میبلعه اما همچنان یاران واقعی و بی ادعای امام زمان سخت مشغول پاکسازی اون هستند. 🔹سلام خدا قوت چقدر نکات زیبا و مهم و حیاتی و بصیرت افزا و آموزنده در رمان هست ان شاءالله در این نهضت بیداری حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها موید و پایدار باشید 🔹سلام حاج آقا.این ابومجد خدا لعنت کرده حتی لیاقت یه انسان معمولی بودنم نداره چه برسه به امام زمان.واقعا یه نفر باید مواد مصرف کنه که خودشو در این حد بزرگ ببینه اونم همچین آدم خونخوار و جانی. حتی ایمانشم واقعی نبوده.بیشتر از سر عقده و حقارت نفسش بوده. و چقدر تاسف بار که افرادی هستن که اینارو قبول دارن.خطرناک تر از وجود همچین آدمایی به نظرم پیروان اونا هستن. میترسم در دامشون بیفتیم اونم با این نیرنگایی که اینا به کار میبرن.خدا خودش نجاتمون بده از گمراهی. 🔹سلام گاهی فکرمی کنم شاید ابومجد نفوذی مقاومت هست ورباب هم زنده هست😐 اگه آخرداستان این باشه تعجب نمی کنم ازاین تعجب می کنم که چطور یه نفرمی تونه تواسراییل تو دستگاه بن هور دور ازخانواده ۵سال دووم بیاره وانقدر حرفه ای و کارکشته باشه اصلا خانواده اش هم پذیرفتن😳 ولش کن مغزم رگ به رگ شد🤕 همون ابومجد بی شرف نامرد باشه راحتریم به شرط اینکه آخر قصه نابود بشه 🔹سلام خدا خیرتون بده انشاالله امروز برنامه گذاشتم قبل از اینکه قسمت آخر را بزارید یه بار دیگه از اول را بخونم حتی اگر شد چندین بار دیگه باید باز خوانی بشه و تک تک شخصیت ها واکاوی بشه به خصوص چی میشه توهم میزنیم و می‌رسیم به این نقطه؟
دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت اول 💥 🔺اردن-باشگاه ن
شروع مطالعه رمان از اینجا👆 لطفا به هیچ وجه ذخیره و ارسال نکنید به دوستانتون بگید عضو کانال بشن و مطالعه کنند و خودشون را برای شنبه و بازنشر رمان آماده کنند☺️
🔹سلام حاجی والا من نظرم چیز دیگس وبا خوندن قسمت۲۸مطمئن شدم ابومجد نفوذی مقاومته وبهترین راه ورود همون دعوا اول بود.دوم اینکه بهترین کار مطالعه کتابها وایدها ونقشهای یهود درمودرمهدویت رفتنش به سرزمینهای اشغالی بود.سوم تنها راه نجات رباب از زندان با اون پرونده وارتباط خواهرش با بلک بیهوش کردن اون که مثلا اونا خفه کرده وکشته هست واینکه به بهانه نحصی گفت در عرض چند دقیقه باید به قبرسون بره .بلکه برای احیاء اون گفت عجله کنید چهارم.بطور هوشمندانه مهدی های قلابی جمع کرد وبا کشتن جوزف وبا خون او حتی چهرها واثر انگشت وادرس اونا را گرفت وشناسایشون کرد پنجم.مارشالم هم نفوذی مقاومت شده و با تجهیز کردن اون هتل ودوربینهای که زیر نظر داره تموم اخبار توسط اِما منتقل میشه ششم.دیگه حرفی از ولید ورباب ننوشتی چون اگه بنویسی رباب زندس دیگه همه چی لو میره😉 اگه دروغ میگم بگو دروغه😉😉 وژدانن جوابمو بده به کسی نمیگم😉😉😉 🔹سلام صبح بخیر عزاداریهاتون قبول امروز داشتم فکر میکردم تربیت امثال جوزف سخت تر از ابومجد هست این آدمها از کذب و دروغ بودن حرکتشون آگاهن ولی حتی حاضر به قربانی شدن در راه باطل هستن🤔 امثال ابومجد برای تصاحب مقام و شهرت غرق میشن در این مسیر اما امثال جوزف میدونن در کنار ابومجد اسم و رسمی ندارن و فقط خدمتگزارش هستند در مسیر باطل،اما تا پای جان میمونن،در این مدل تربیت کردن،آرزوهای امثال جوزف رو ازش میگیرن و برده ی بی چون و چرای اعتقادات باطلشون میکنن 🔹سلام علیکم.خدا بهتون خیر دنیا و آخرت بده که با این داستان کمی مارو به تفکر وادار میکنید. همین امروز مراجعه کننده ای داشتم از یک روستا نزدیک مشهد که می‌گفت 49امامی هستن کل روستاشون.وامام 49شون در فرانسه هست الان و زنده😳 و می گفت خود امامشون درس خونده هاشون رو بورسیه می‌کنه و کمک مالی و.... واقعا چه چیزهایی بوده و هست و ما بی خبر. خدا عاقبت همه رو ختم بخیر کنه انشاالله 🔹سلام حاج آقا خدا قوت. خدا به شما سلامتی بده . این مستند داستان شما داره به جاهایی میرسه که واقعا فکر و ذهن و مشغول میکنه همه ما منتظر ظهور حضرت حجت هستیم ( حتی به ظاهر ) اما چیزی که ترسناکه این هست که دشمنان ما که بیشتر از ما به ظهور اعتقاد دارند و کاری میکنند که این امر تحقق پیدا نکنه ، چه دسیسه هایی درست میکنند تا بچه شیعه ها به اشتباه بیافتند . اینجاست که همه باید درست و حسابی امام زمانشون و بشناسند و درباری حضرت تحقیق کنند اینجاست که همه ما باید بترسیم از بی معرفتی و عدم شناخت . خدا یه داد همه ما برسه . خدا همه رو عاقبت بخیر کنه ان شاءالله . خدا امام زمان ما رو برسونه 🔹سلام حاج آقا شبتون بخیر امشب که داشتم این قسمت داستان رو میخوندم، با خودم فکر میکردم چقدر زندگی کردن تو آخرالزمان سخته، یعنی اگه شناخت و آگاهی نداشته باشی خیلی راحت میتونی گول بخوری... و حتی بعضی وقتا میترسم که خودمم داخل این جریان بشم و این جریان منم با خودش ببره، فقط خود خدا و ائمه باید کمکمون کنن 🔹سلام. حیفا 2 تلخ ترین و عذاب آور ترین داستانیه که از شما خوندم. از یک طرف دوست ندارم بخونم اما از طرف دیگه لازمه. خدا به خودتون خیر و به قلمتون توان بده. 🔹قبل از قسمت امشب خواستم بگم این ابومجد هم چاییده😅 ایران رو اصلااا درنظر نگرفته....تااخر هی ایران ایران کرد اما هیچ برنامه ای براش نداشت.... 🔹چه قدرررررر خوب بود که ۲ رو زود میزاشتید قشنگ وقتی از صبح کار کرده بودیم و سفره جمع شده بود خسته میخواستیم استراحت کنیم یکم دراز بکشیم میدیدیم یه داستان خوب هست که بخونیم به مقداری که یه چیزی دستمون میاد نکه لحظه حساس تموم بشه و اعصاب خوردی بمونه ممنون 🔹خسنه نباشید آقای رمان های جذاب و بی نظیر خدا قوت چه خوب بود به تاریخ این حوادث اشاره میکردید همانطور که به مکان اشاره کردید 🔹سلام و عرض ادب وقت بخیر لطفا خواهشا حالا که موضوع داغ شده شما دارین حال گیری میکنین و میگین فرداشب قسمت اخره؟! امکان نداره این داستان حالا حالا ها باید ادامه داشته باشه لطفا خواهشا این شوخی رو باهامون نکنین در پناه صاحب الزمان باشید 🔹 خیلی خوشحالم از این جهت که با این داستان بیشتر از قبل امید و انگیزه برای کار فرهنگی پیدا کردم احساس میکنم فرج نزدیکه و این همه سختی کار فرهنگی دلیلش اینه که ما آدمهای آخرو زمان هستیم و این سختی ها جز جدانشدنی کار هست دیگه غر نمیزنم چرا بی حجابی زیاد شده چرا کار پیش نمیره چرا کار تشکیلاتی سخته چرا هرکس حرف خودشو میزنه چرا نمیشه مردم قانع کرد دیگه فقط می خوام تلاش کنم فقط تلاش وقتی سفیانی ها این جور خروج کردند یعنی الان وقت تلاش هست ؛نه غر زدن و کم کاری . خدایا مارا ببخش برای این همه کم کاری😭😭😭
🔻مارشال چگونه جذب و متعهد به گروههای مقاومت شد؟ 🔻اِما چگونه خود را عضوی از اعضای خانواده بانو حنانه می دید و مشکل رباب مشکل او بود؟ 🔻لیلا چگونه حاضر شد عضو خانواده مارشال شود و آنها او را پذیرفتند؟ 🔻 که کنی از دشمنی که تا دیروز شهر شما را بمباران می کرد برده ای مطیع می سازی که مشکل شما مشکل اوست! 👈 چنان بشریت وحشی آنروز را مطیع خود و دستورات الهی کرد که اُمّتی را ایجاد کرد که پیوسته بر او درود می فرستند! 🔥 چنان گستره ای دارد که می تواند کام همه را شیرین و آنها را بخشی از وجود خودمان، نیروهای ارزشمند کشور، مقاومت منطقه و راه خدا کند مثل مارشال. @Mohamadrezahadadpour
سی‌ان‌ان: کتائب حزب‌الله عراق این پهپاد را از شهر در جنوب غربی عراق به سمت پرتاب کرد. 👈 این کلمات شما را به یاد بانو حنانه و تیمش و رمان نمی‌اندازد؟😉 https://virasty.com/Jahromi/1706481317657420077
جلد دوم کتاب در راه بازار. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه و اطلاع از طرح پیچیده در خصوص مصنوعی و علم کردن هستند، برسانید. اخبار تکمیلی در خصوص نحوه تهیه کتاب،متعاقبا اعلام می‌گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لذت تالیف و تولید یک کتاب، مانند لذت تولد یک فرزند دیگر است. (جمله سنگین از خودم☺️) خدا را هزاران مرتبه شکر که کتاب در مراحل پایانی چاپ هست و ان‌شاءالله هفته دیگه رسما به دنیا میاد. خبر پیش‌فروشش را بعدا عرض میکنم. از بچه‌های چاپ و پشتیبانی و سایت و... تشکر میکنم🌷
🔹راستش من از وقتی رمان ۲ را در کانال گذاشتید عضو کانالتون شدم و داستان‌های ۲، ، مثل همه روخوندم. چیزی که در همشون مشترکه و خیلی دوست داشتم اطلاعاتی بود که پس زمینه این داستانها به دستم رسید. شما خیلی خوب اطلاعات زیادومفیدی رو در قالب داستان گنجوندید، که دیدم نسبت به خیییلیی از مسائل عوض شده و خیلی ازاین بابت خوشحالم. خدابهتون خیر کثیربده وعاقبت بخیر بشید. مثلاً در مورد خواهر و برادرهای افغانی من هیچ اطلاعی نداشتم و در داستان به خوبی کلی اطلاعات به دست آوردم. درداستان ۲ هم اطلاعاتی راجع به شیعه ی انگلیسی،عرفانهای نوظهور و... داستان مثل همه که دیگه پربود از اطلاعات مفید وعمیق زندگی خیلی روم اثر گذاشته ،حالم دگرگون شده😭😭😭 و خیلی فکرم رو مشغول کرده،خواب روازم گرفته مخصوصا مثل همه ۲...یه روزه نشستم خوندمش وکلیییی حرف داشت واسه م سوالی ذهنم رومشغول کرده: چطور میشه مثل آقاداوود این همه صبر داشت وموقع مشکلات ولو نشد وزانوی غم بغل نگرفت. درست تفکر کنه ،بموقع تصمیمات درست بگیره ،بابچه های خواهرش حتی درموقع ناراحتی بدون کمترین عصبانیتی رفتار می کنه .این همه قدرت ازکجامیاد؟ خودم میذاشتم جای داوود وهمون اول افسرده میشدم بااین همه سختی زندگی! منم توبچگیم سختی کشیدم،اما یاد نگرفتم صبروتفکر درست رو!!!! 🔹داوود خیلی حرص در آوره یعنی چی نتونسته بره یه ساعت با الهام حرف بزنه. خوابش میاد نت خاموش میکنه😳😏 🔹سلام حاج آقا حلول ماه رمضان برشما مبارک نماز و روزتون قبول همون لحظات اول که نیره خانم صحبت میکرد همه ی یکی مثل همه ۲ تو ذهنم اومد مخصوصا وقتی هاجر صحبت کرد خیلی ناخودآگاه گریه کردم😭تمام سختی هاش غصه هاش مخصوصا لحضات غسالخونه و روضه امام حسین و ترکیدن بغض هاجر از جلوی چشمم رد شد 😭😭😭 اینم از حسن زیبای قلم شماست 🔹معمم شدن داوود نیمه شعبون ایشالا عروسیش نیمه رمضون😁 🔹سلام علیکم و رحمه الله و برکاته ماه میهمانی الله بر شما مبارک جناب حدادپور بنده کمترین ان شاء الله در ماه مبارک در عتبات مشرف هستم و ان شاء الله داستان یکی مثل همه ۳ رو از اونجا میخونم. ویژه دعاگوی شما هستم یاعلی 🔹میگن اخوندا دخترای خوشکل میگیرن بفرما اینم از داوود 😂😂😂 🔹سلام طاعات عباداتتون مورد قبول حق قسمت اول عالی بود و اینکه هیچ یک از رمان هاتون خالی از مسائل روز نیست حال ادمو خوب میکنه خداقوت بهتون🌼 میدونم با یه قسمت اصلا نمیشه در این مورد نظر داد و واقعا گفتنش احمقانه‌اس ولی خب بوی شهادت میشنوم:) 🔹سلام طاعاتتون قبول . ممنون که داستان جدید رو شروع کردید .بنظرم از همین قسمت اول ترس به جونمون انداختین .یه عروس و داماد دوست داشتنی و چند تا جوون نااهل عشق مهاجرت . حالا همه داستانو با استرس میخونیم . حداقل دو سه شب از خواستگاری و عروسی میگفتین بعدا پای خطر رو وسط میکشیدین . 🔹سلام حاج آقا ارادت. حلول ماه مبارک بر شما خانواده محترم و خانواده بزرگ دلنوشته ها مبارک... طاعاتتون قبول‌. خدا ان شالله دل خوشی های زندگی تون رو حفظ کنه. فقط یه چیزی و بگم برم. اگه می خواین آقا داوود رو به دست اون سه تا شر لت و پار کنید نوش جونش اما اگه می خواین با ‌‌‌.... لا اله الا الله آسیب دیدن الهام خانم توسط اون سه تا داوود رو از هستی ساقط کنید خواهشا نکنید. سخته کس دیگری هم شبیه روضه حضرت مادر رو زندگی کنه... 🔹سلام شبتون بخیر طاعات قبول داستان رو دوسش دارم حس خوب داره😍 🔹سلام شب بخیر موسیقی متن یکی مثل همه ۳ خیلی دلنشین و خوبه موسیقی متن های داستان های قبلی رو دوست نداشتم چون همیشه نیمه شب ها داستانون رو میخونم و موسیقی های قبلی دلهره آور و شلوغ و پر سر و صدا بود و آزارم میداد ولی این بار قشنگه و ملایم آرامش بخش عاشق داستانها و موسیقی رمانتیک و احساسی هستم این بار همه چیز بر وفق مراد منه👌👌 🔹سلام خداقوت بهتون آقای حدادپور واقعا خدا خیرتون بده بابت این رمانایی که منتشر میکنید شما نمیدونید چه تاثیراتی گذاشتید اما اون دنیا و حتی این دنیا اثرش تو زندگیتون معلوم میشه شخصیت داوود رو جوری غیرقابل پیش بینی و دقیق مینویسید که آدم از لحظه لحظه اش میتونه یاد بگیره اسم کتابایی که تو داستان میارید رو معمولا یادداشت میکنم تا ان شاالله بخونم و نوع دیدگاه و رفتار و ادب و شخصیت و دانایی و ... داوود منو یاد آدمای بزرگ میندازه ،نه یک طلبه معمولی امیدوارم بتونم اینقدر اهل عمل و مطالعه و درعین حال بدون توقع باشم از همین اول کار خسته نباشید میگم بهتون 🔹رمان رو خط اولش و شروع کردم به خوندن یاد تموم خاطره های داشته و نداشته افتادم هنوز هیچی نشده حسرت ها حمله کردن با اینکه قلم تون و دوست دارم و رمان یکی مثل همه ۱ و ۲ خوندم ولی ترجیح میدم ادامه شو نخونم چون رمان تموم میشه و میره ما می مونیم و ی دنیا خاطره ای ک یادمون اومده
🔹سلام، اولا چرا به دختر مردم انگ میچسبونن؟ یعنی چی دریده؟ قطعااااا قطعااااا معنی این کلمه رو نمیدونن... دوم اینکه چرا به الهام میگن لایق داوود نیست ؟ چرا میگن حجاب استایل؟ چرا مردم رو قضاوت میکنید؟ قضاوت های ما از همین داستان ها شروع میشه و توی دنیای حقیقی ادامه پیدا میکنه و پای ما گناه ثبت میشه ... من موافق حجاب استایل نیستم و منکر اینکه الهام ممکنه گاهی آرایش کنه و جلوی دوربین بره نیستم ، اما چرا قضاوت ؟ اون هم برای خودش حدودی داره و از همه مهم‌تر تازه وارد این مسیر شده و توی خانواده ای بزرگ شده که این مدلی بودن 🔹سلام من کتابای شما را خیلی سریع تموم می کردم. مثلا یک روز یا دوروز... بخاطر همین طاقتم نمی کشید که آهسته آهسته داستانای کانالو بخونم. بخاطر همین جلوی خودمو گرفتم و داستان خانوم را گذاشتم قسمتاشو بذارین و بعد بخونم تا زجر نکشم و ۲ را با اینکه دوستام تعریفشو میکردن بازم نخوندم تا همه قسمتاشو بذارین و بعدا بخونم تا خیالم راحت بشه تو خماری نمی مونم.(متاسفانه نخوندم هنوز) ولی الان سر یکی مثل همه، برام جذابه واقعا، انگار یواش یواش خوندن داستان هم حُسن خودشو داره، باعث میشه یه حرفایی قشنگ به دلت بشینه. خودمو همسرمم طلبه ایم شاید به این علت بیشتر برام جذابه و بعضا مطالبش به کارم میاد. ان شاء الله موفق باشید 🔹سلام طاعات و عبادات قبول 🌺 خدا قوت میدم خدمتتون انشاالله خودتون و خانواده و اعضای گروهی که در نشر کتاب‌های شما همت می‌کنند خیر کثیر ببینند. من تقریبا تمام کتاب‌های شما را دارم و به همه دوستان میدم تا بخوانند. چون با نوجوان‌ها و بزرگسالان جلسه های اعتقادی و پرسش و پاسخ می‌گذارم برای بعضی ها خوندن کتاب‌های شما باعث میشه نگاه درست تری به مسائل امنیتی و انقلاب داشته باشند . در ضمن حسم راجب رمان جدیدتون بشدت مثبت هست و امیدوارم همه جوان های ایران هدایت بشن حتی اون بچه لاتهای پایین شهر و بچه سوسولی های بالا شهر . اصلا هنر امثال حاجی داوود ها تربیت از خط خارج شده هاست وگرنه بچه مذهبی ها را فقط باید مواظب بود دچار افراط و تفریط نشن بقیه اش حله. خداوند این ایام ماه مبارک را براتون پر برکت کنه . موفق و مؤید باشید .🌺 🔹سلام علیکم حاج اقا چرا باید الهام های برون گرا و احساساتی گیرِ داوودهای درون گرا و مغرور بیافتن؟؟؟ من یه دختر شاد و پر انرژی بودم ، به خودم می رسیدم، همیشه سرحال بودم حتی موقعی که بیمار بودم... اما شوهرم با این که مرد خوبیه و هم کفو هستیم ، بسیار درون گرا ست . بعد ۱۵سال شدم یه زن آروم و افسرده... دیگه حتی حال ندارم برا تولد بچه م یه جشن کوچیک خانوادگی بگیرم حتی حال ندارم برا رسیدن سال نو تلاش و تکاپویی داشته باشم همه ش میگم مگه چی میخواد بشه...چه خبره... متاسفانه دخترم بسیار احساساتی و برون گرا هست و اصلا دوست ندارم روزی ازدواج کنه. چون ازدواج سرکوب احساسات یه دختره 🔹سلام خداقوت برعکس اکثر مخاطبا که از این سه نفر بوی شرارت و شهادت به مشامشون خورده، من حس می کنم تمرکز قصه این سه نفر( سروش و دوتا رفیقاش) قراره بره سمت سروش و شادی و چه ترکیبی شبیه منصور و هاجر هستن این دوتا!!! فکر می کنم قراره به طور اتفاقی الهام یا داود یا حتی هاجر سرراه شادی قرار بگیرن و اون رو از افتادن توی زندگی شبیه زندگی منصور و هاجر نجات بدن. 🔹سلام حاجی انصافا عجب انتخاب اسمی سلطنت که شوهر و آقابالاسر نداشته، یه عمر سلطنت کرده مملکت هم که با ۱۲تا بچه، مملکتی تشکیل داده واسه خودش گوهر هم که توی هر سلطنت و مملکتی که باشه، باعث شادی همه میشه😀 🔹سلام حاج اقا داشتم سالاد سحر اماده میکردم ولی نتونستم این قسمت را نخونم حقیقتا طوری احوالات و تلخی سیگار و خشکی گلو و چای وصف کردی که یه معتاد نمی کند ادم فکر میکند خودت هم از جنس اصل زدی 😀 🔹سلام داستان خیلی خوب بود مخصوصا اینکه داوود کاملا عادی😅 اتفاقا خیلی خوب بود همش که نباید عشق در نگاه اول باشه و... این قلم شما واقعی تره و مثه بقیه رمان ها نیست و این عشق با یه واسطه معرفی میشه عالی بود ان شاا... که اون ۳تا جوون هم به کمک داوود عاقبت بخیر بشن ☺️ 🔹سلام حاج آقا چقدر زندگی و روحیات الهام تو یکی مثل همه آشناست برام . انگار خود منه با همه ی اون روحیات و مدل و سبک زندگی و افکار و عقاید و.... حتی سرگذشتش که قراره با یه طلبه ازدواج کنه . 😍 قلمتون مانا🌹 🔹سلام حاج آقا سر داستان یکی مثل همه یک و دو گفتم شخصیت داوود تو خیلی چیزا شبیه همسرمه لذا خوب می‌دونم پشت این همه ادا و خونسرد بازی و غرور چه خبره داره میمیره واسه الهام ..فقط خیلی پرو تشریف داره حاج آقا 🔹اصلا دلم نمیخواد داستانو پیش بینی کنم هر جور نوشتین همونو دوستدارم منم دلم یه زندگی عشقولانه قشنگ از خدا میخواد دعام میکنین لطفا
جلد دوم کتاب چاپ شد. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه و اطلاع از طرح پیچیده در خصوص مصنوعی و علم کردن هستند، برسانید. این کتاب مهيج که توسط نشر حداد به چاپ رسیده است، روایتی از شیوه و شگردهای رژیم صهیونیستی برای راه اندازی فرقه شیعیان تکفیری و به انحراف کشاندن جریان مهدویت در جهان اسلام است. بچه‌های مقاومت و امنیت کاری کردند کارستان. اینقدر ماهرانه تله گذاشتند و سالها صبوری و برنامه ریزی کردند تا عاقبت موفق به دام انداختن سرپل اصلی موساد در این خصوص شدند. این کتاب را به همه کسانی که حتی ذره‌ای امام مهدی را دوست دارند معرفی کنید. ⛔️⛔️ جهت سفارش کتاب حیفا با تخفیف ویژه به این سایت مراجعه فرمایید 👇👇 Www.haddadpour.ir
دلنوشته های یک طلبه
جلد دوم کتاب #حیفا چاپ شد. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقم
فقط خدا می‌دونه چقدر توسل و همت به خرج دادیم و خدا لطف کرد و کتاب در آخرین روزهای امسال چاپ شد. به پیشنهاد اساتید ان‌شاءالله در سال آینده، به سه زبان انگلیسی و عربی و عبری تلاش می‌کنیم که ترجمه بشود. لطفا مثل همیشه از این کتاب حمایت کنید تا نفرات بیشتری از محتوای ضدصهیونیستی کتاب آگاه بشوند.🙏 Www.haddadpour.ir
جلد دوم کتاب چاپ شد. اثر جدید: محمد رضا حدادپور جهرمی لطفا این خبر را به همه کسانی که علاقمند به مطالعه در عرصه و اطلاع از طرح پیچیده در خصوص مصنوعی و علم کردن هستند، برسانید. این کتاب مهيج که توسط نشر حداد به چاپ رسیده است، روایتی از شیوه و شگردهای رژیم صهیونیستی برای راه اندازی فرقه شیعیان تکفیری و به انحراف کشاندن جریان مهدویت در جهان اسلام است. بچه‌های مقاومت و امنیت کاری کردند کارستان. اینقدر ماهرانه تله گذاشتند و سالها صبوری و برنامه ریزی کردند تا عاقبت موفق به دام انداختن سرپل اصلی موساد در این خصوص شدند. این کتاب را به همه کسانی که حتی ذره‌ای امام مهدی را دوست دارند معرفی کنید. ⛔️⛔️ جهت سفارش کتاب حیفا با تخفیف ویژه به این سایت مراجعه فرمایید 👇👇 Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ افشاگری "شهریار آهی"، مشاور سابق ربع پهلوی: دستگاه ماهر اطلاعاتی جمهوری اسلامی در تیم رضا پهلوی نفوذ کرده‌اند! 👈 این سخن👆 شما را به یاد کتاب و ماجراهای دختر و پسری که در سطوح بالای پهلوی و منافقین نفوذ کردند نمی‌اندازد؟😉 تا جایی که عامل نفوذی ما با عامل موساد در پایین تخت‌خواب دختر ربع پهلوی ملاقات کرد. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
✔️الله_اکبر🔥🔥🔥 انفجاااااارات شدیدی را لرزاند. آخ خدا را شکررررررر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ سجده کردن پیروان احمد بصری ( احمدالحسن مدعی یمانی ) برای عبدالله هاشم که حالا شده امام چهاردهم و قائم آل محمد فرقهٔ رایات السود!!! شیطان تا از پیروان مدعیان دروغین سجده نگیره؛ و اون‌ها رو آماده‌ی رفتن به جهنم نکنه رهاشون نمی‌کنه! 👈 این صحنه شما را یاد صحنه بیعت گرفتن ابومجد از مهدی‌های دروغین در کتاب نمیندازه؟!😉☺️ شما با مطالعه کتاب لااقل یک سال از این صحنه جلوترید. @Mohamadrezahadadpour
✔️ کتابهایی که تا این لحظه، بیشترین استقبال را در نمایشگاه کتاب(از نشر حداد) داشته: به ترتیب👇 🔻لینک صفحه مجازی نشر حداد در 👇 https://book.icfi.ir/book?size=12&exhibitorId=2325&page=1&searchType=advanced-search&publisher=%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF
همین طور که اغلب دوستان متوجه شدند، در رمان از مسائلی صحبت شد که یه مدت باید بگذره تا بعضی ابعادش رسانه‌ای بشه. دقیقا مثل اتفاقی که در و و و افتاد. موضوعاتی در آنها مطرح شد که تا همین حالا بعضی از شما عزیزان مطالبی از این ور و آن ور ارسال میکنید که نشان میده داره کم‌کم از آنها پرده‌برداری و یا افشا میشه. بعلاوه این که، نوشتن و انتشار ، با توجه به مدل روایتش و این که کلا در خارج از کشور بود و هیچ عنصر داخلی در آن ایفای نقش نداشت، بسیار تجربه موفقی برای من بود که حتی مورد توجه کارشناسان امنیتی مرتبط با این موضوع اتفاق افتاد و پیام‌های جالبی فرستادند. احتمالا از الان بیشتر از این مدل داستان‌ها براتون بنویسم. ممنون از توجه و دقت و البته مهر و مهربانیتون❤️