🔴 چرا غافلیم؟؟!!
🔹 از یک سو تصاویر کتک خوردن یک زن آمر به معروف را بصورت گسترده در میان نیروهای انقلابی و مذهبی منتشر و احساسات آنان را جریحه دار و تحریک میکنند...
🔹 از سویی دیگر اقدام اشتباه یک زن محجبه را بصورت گسترده در میان مکشفه ها منتشر و احساسات آنان را جریحه دار و تحریک میکنند...
🔻 چرا؟!
🔸 چون میخواهند با تحرکات احساسات دو طرف ماجرا، آنان را از یکسو به تقابل و درگیری در میدان وادار کنند و از سوی دیگر نسبت به برخورد حاکمیت با طرف مقابل مطالبه گر و معترض کنند...
◀️ ما کجای میدان ایستاده ایم؟!
🔻 دقیقا سرباز بی جیره و مواجب دشمن شده ایم و بر اساس نقشه و برنامه او عمل میکنیم، یعنی ضریب دادن به این تصاویر و تحریک،عصبانی و خشمگین کردن مردم!!
✅ یادمان باشد اگر ما در میانه میدان غفلت کردیم، دشمن غفلت نمیکند
✅ یادمان باشد رهبری فرمودند دشمن با نقشه و برنامه وارد میدان شده است و به مهندسی دقیق دشمن آفرین گفتند؛ قبل از اقدام هر حرکتی، به نتیجه آن توجه کنیم و ببینیم در راستای اهداف دشمن هست یا خیر؟!!
✍ سید احمد رضوی
🔻 برنامه قطعی دشمن، تحریک احساسات مردم نسبت به یکدیگر هست تا با هیجانی کردن فضای عمومی کشور در سالگرد فوت مهسا امینی، در میانه میدان ایجاد درگیری مردم با مردم را رقم بزند و تا قِبَل آن بتواند مجددا کشور را به منجلابِ آشوب و اغتشاش بکشاند و به جسم مُرده فتنه سال گذشته خود، روح و جان ببخشد.
🔻 دو قطبی سازی، درگیری مردم با مردم و گسست اجتماعی(بر هم زدن وحدت عمومی مردم) خواسته شفاف و صریح دشمن هست، لذا هر اقدامی که منجر به شکل گیری و تقویت این موضوع شود در چهارچوب پازل دشمن تعریف میشود.
🔹 مراقبت کنیم تا تکمیل کننده پازل دشمن نباشیم.
#لطفا_نشر_حداکثری
سلام علیکم
دقیقا چه کسی شما را تحریک کرده و گفته که وظیفه شماست که با بچه کوچیک، برید در خیابان و مثلا جلوی اینا را بگیرید؟!!
آخه چقدر میتونه کسی غیرمنطقی و غیرعقلانی رفتار کنه که ایجاد هیجان بکنه و جوری بچینه که حتی مادر نوزاد دار فکر کنه که با بچه در بغل، وظیفشه که بزنه بیرون و جلوی کسانی بایسته که قانون باید با اونا برخورد کنه؟!
نکنین
شما رو به امام حسین قسم میدم مردم را تحریک نکنید
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
لطفا به این ادبیات👆توجه کنید!
خب در بهترین حالت ممکن میشه برداشت کرد که ایشون خیلی ناراحت هست و دلش میخواد یه کار مثبت انجام بده اما بلد نیست.
اما در حالت بدبینانه(که اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم) قصد به خیابون کشیدن مردم داره و از فردا باید در هر کوچه و خیابان، باید منتظر به جون هم افتادن مردم باشیم.
در هر دو حالت(چه این که بگیم دلش میخواد کار کنه اما بلد نیست و چه بگیم قصدش به کف خیابون کشیدن مردم و تنش اجتماعی است) نتیجه اش میشه در نظر نگرفتن قانون و کار را از دست ارکان نظام درآوردن!
دوستانه و مشفقانه پیشنهاد میکنم، خواهش میکنم، تمنا میکنم، التماس میکنم که اجازه بدید همه چیز از مجرای قانونی و حقوقی خودش دنبال بشه. نه این که عرصه عمومی را جریحه دار بشه و تصمیمات از روی هیجان گرفته بشه و آخرش هم اسمش بذارن اقدام انقلابی!
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
نه برادر عزیز
نه جانم دلم
ما به نظام اسلامی و تصمیمات نظام، اعتماد کامل داریم و از تصمیمات قانونی باید حمایت کنیم.
اما
این که میفرمایید (مسئولین هیچ!)
این حرف غلطی هست
آخرش سر از هرج و مرج درمیاره
آخرش سر از ناامیدی از نظام و انقلاب درمیاره.
ادمین به ظاهر انقلابی که هم صدا با دشمن به شما القا میکنه که (مسئولین هیچ!) میخواد بگه فساد سیستماتیک هست اما روش نمیشه رک بگه!
لطفا متوجه باشید که ته حرف اینا چیه؟
رهبر معظم انقلاب با این که بگیم همه جا را فساد برداشته و مسئولین هیچ و این حرفها کاملا مخالف هستند.
اینا حتی به همینم فکر نمیکنن که چقدر اشتباه بزرگی دارند مرتکب میشوند.
لطفا آرام باشید و بفرموده رهبر فرزانه انقلاب، به تذکر مودبانه لسانی اکتفا کنید و اجازه بدید مبادی ذی ربط، کارهای قانونی را برای لایحه حجاب و عفاف دنبال و عملیاتی کنند.
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
درباره #طاقچه
لطفا به این دو خبر (که هیچ وقت در کانال های تندرو و به ظاهر انقلابی پیدا نمیکنید) توجه کنید👇👇
🔺زارع پور(وزیر ارتباطات) :راه برخورد با کارکنان متخلف یک سکو، بستن آن سکو نیست. راه حل، برخورد با افراد متخلف است.
🔹شخص رییسجمهور محترم نیز مخالف توقف جریان خدمت رسانی فناورانه و نوآورانه بهویژه در بسترهای بومی به مردم عزیز هستند و در این زمینه به مراجع مسئول تذکر داده اند. پیگیر حل موضوع هستم.
🔺سخنگوی قوه قضاییه: پلمب با دستور قوه قضائیه نبوده است.
🔹اگر پلمب یا توقیفهایی در این زمینه صورت پذیرفته است، بدون اطلاع و صدور دستور مربوطه از سوی قوه قضاییه بوده و ما تاکنون چنین دستوری مبنی بر پلمب اماکن یا واحدهای متخلف صادر نکردهایم.
👈 ملاحظه بفرمایید!
حتی رئیس جمهور و رئیس قوه قضائیه هم گفتن اگر کسی تخلف کرده، با خودش برخورد کنید نه با اپلیکیشن!
خلاص
ما از روز اول هم همینو میگفتیم
اگر طاقچه آن عکس را از صفحات رسمیش منتشر کرده بود(نه این که یک عکس از صفحه یک شخص که دیگه کارمند آنجا نیست و ممکنه هزار تا عکس بدتر از آن منتشر کند) باید باهاش برخورد میشد. اما این که بذاریم پای اصل و اساس یک اپلیکیشن، کار اشتباهی هست.
ببینید👆
حتی رئیس جمهور هم مخالفه و گفته برید با شخص برخورد کنید. نه با اپلیکیشن.
عزیزان!
اصلا گول فضاسازی ها را نخورید.
همیشه قبل از این که حرفی بزنید و پیامی بنویسید و موضعی بگیرید، با چند نفر مشورت کنید. به خدا اظهار نظر کردن دیر نمیشه. به تبعات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و دنیوی و اخروی مواضع توجه کنید.
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما را به خدا
خواهش میکنم
حتما این کلیپ از سخنرانی حاج آقا طائب را ببینید و منتشر کنید.
اجازه ندید عده ای به نام انقلابی و ایجاد هیجانات اجتماعی، به گسست مردم و حاکمیت دامن بزنند👆👇
🎥 حجتالاسلام طائب: دشمن بهدنبال گسست اجتماعی است.
🔹 دشمن میخواهد بعد از گسست نسلی، قومی و مذهبی گسست اجتماعی را ایجاد کند. میخواهد ۲ طرف گسست با یکدیگر دعوا کنند و از هم متنفر بشوند. در مرحله بعد هم دنبال گسست بین اجتماع و حاکمیت است.
🔸 یک گروه میگوید چرا مماشات میکنید اما طرفی میگوید چرا با مردم خشن برخورد میکنید. یک گروه میگوید چرا با بیحجابی برخورد میکنید از آن طرف افرادی میگویند چرا جلوی بیحجابی را نمیگیرید.
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت نهم
صبح شد اما نه فرحناز چشم روی هم گذاشته بود و نه پدرش! هر دو به بهار و امنیت و حال و اوضاعش فکر میکردند. یکی در خانه و دیگری در شرکتش تمام فکر و ذهنشان شده بود بهار!
در اتاق فرحناز باز شد و منشی به همراه دو نفر وارد اتاق شدند. صبحانه آورده بودند. منشی به آن دو نفر دستور میداد و آنها هم میز صبحانه را برای فرحناز میچیدند.
فرحناز: «نمیخواد. یه تیکه نون میخورم. میل ندارم.»
منشی: «قربونتون برم دیشب هم چیزی نخوردید. حتی قوری چاییتون هم هنوز پره. لطفا روی منو زمین نندازین و تشریف بیارین سر میز و صبحونتون رو بخورید.»
فرحناز چشمش را مالاند و گفت: «از دست تو! باشه. میخورم. بفرمایید.»
منشی: «خانم میدونم خسته این. اما آقای احمدی میخواستن شما را ببینند!»
فرحناز: «بگو بیان با هم صبحونه بخوریم.»
چند لحظه بعد، احمدی و فرحناز سر میز صبحانه بودند. فرحناز که غرق در افکار خودش بود و بیشتر با لقمه ها بازی میکرد تا این که بخورد. اما احمدی، لقمه های کوچک میگرفت و چند لحظه میجوید و سپس لقمه کوچک بعدی را در دهان میگذاشت.
-خانم حالتون خوبه؟ خیلی خسته به نظر میرسین!
-خوبم. جلسه دیشب چطور بود؟
-تا صبح طول کشید. خوب بود. سر قیمت، همون اول به توافق رسیدیم. بقیه حرفامون درباره کارای فنی بود. شیوه انتقال پول و امضای اسناد و چند درصد رمز ارز باشه و این چیزا.
-حرف خاصی دیگه ای نزدند؟ همون یه جلسه کافی بود؟
-آره. کافی بود. حرف خاصی هم ... نه ... چیز خاصی نگفتند. قرار شد که امروز پیش پرداخت بدن. ضمنا شما و آقا مهرداد را دعوت کردند که برای جشن سالانه هلدینگشون به بحرین برید و سه روز مهمون اونا باشید.
-باشه سر فرصت. آقا احمدی من خیلی گرفتارم. ذهنمم خیلی مشغوله. میخوام دو هفته وقت بذارم تا بالاخره به نتیجه برسم. آش و با جاش به شما میسپارم. اما یه توقع دیگه هم دارم!
-امر بفرمایید!
-مهرداد! نمیخوام زیر بارِ مشکلات من و درگیری های فکریم فراموش بشه. اگر لازمه، یه تیم خوب از بهترین وکلای ایران استخدام کنید تا پرونده مهرداد به نتیجه خوبی برسه. هر کار و هزینه ای که لازمه، انجام بدید. متوجهید؟ هر کار و هر هزینه ای!
-متوجهم. چشم. دو روز به من فرصت بدید که کارای شرکت را سامان بدم. تو این فاصله، میگم از بهترین شاگردام روی پرونده آقا مهرداد کار کنند. نگران نباشید.
-بسیار خوب. من دارم میرم. دیگه تاکید نکنم.
-خیالتون راحت! فقط ... خیلی خسته به نظر میرسید. بگم راننده ...
-نه. خودم میرم. خوبم. خدانگهدار.
کیفش را برداشت و رفت.
یک ساعت بعد به خانه مادرش رسید. کلید انداخت و وارد شد. پدرش با پیژامه و پیراهن راحتی و تسبیحی در دست، در حیاط ایستاده بود و در حال آب دادن به گلها بود. تا چشمش به فرحناز خورد، لبخندی زد و گفت: «وقتی دل آدم بی قرار میشه، از خواب و خوراک و آسایش و آرامش میفته. دنیا براش کوچیک و تنگ میشه. حس میکنه نفسش بالا نمیاد. با خودش میگه چرا بقیه به چیزای الکی مشغولن؟ چرا کارایی میکنن که لزومی نداره! حس میکنه مشکلش بزرگترین مشکل دنیاست و بقیه نمیفهمن. اما ... اینجوری نیست. حداقلش اینه که بقیه به اندازه اون درگیر نیستن. وگرنه بی خیالش هم نیستن.»
فرحناز لبخندی زد و کنار پدرش ایستاد و گفت: «سلام آقاجون! شما هیچ وقت بی خیال من و حال و روزم نبودین!»
پدرش لبخندی زد و همان طور که آب میداد جواب داد: «اینم از شانس منه که یه دختر با درگیری های خاص دارم. دختری که الان باید مثل مامانش و داداشش و زن داداشش تا ساعت نه و ده خواب باشه و بعدش هم نیسم ساعت تو رختخوابش گوشیشو چک کنه. بعدش هم با صورت نشسته، بشینه پای صبحونه و غر بزنه! تو از وقتی بچه بودی، یه بی قراری خاصی در روح و جسمت بود. یه غیرت و تعصب خاصی رو کارات داشتی. الانم همینی. من همیشه به دغدغه هات احترام گذاشتم. چون مثل بقیه زنا و دخترا نیستی.»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
فرحناز به پدرش نزدیک تر شد. دست پدرش را گرفت و با حالت خاصی پرسید: «آقا جون! چیکار کنم؟ نگرانم!»
پدرش لوله را پایِ باغچه انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «همین جا ... شیراز ... یه پیرمردی هست ... عالمه ... سالها با شهید آیت الله دستغیب مانوس بوده و شاگردش بوده ... ازش خبر نداشتم ... اصلا نمیدونستم زنده است یا نه؟ با یکی از دوستام بعد از نماز صبح تماس گرفتم و مشورت کردم و اونم آدرس همین حاج آقاهه رو داد.»
فرحناز به وجد آمد. دست پدرش را بیشتر فشار داد و گفت: «بابا چرا ایستادی؟ پاشو بریم!»
پدرش گفت: «باشه. چادرت باهاته؟»
فرحناز فورا جواب داد: «تو راه میخرم. ندارم.»
پدرش آماده شد و تا هنوز همه خواب بودند، بسم الله گفتند و راه افتادند. سر راهشان رفتند از یک مغازه چادر خریدند. کِش نداشت. به خاطر همین، پدرش به فرحناز گفت: «برو پس بده! این همش از سرت میفته. یه چادری بگیر که حتی اگه حواستم نبود، باز از سرت نیفته.»
فرحناز برگشت داخل مغازه و یک چادر قشنگ خرید و با یک مقنعه زیبا با هم سِت کرد و راه افتادند. پدرش با او شوخی کرد و گفت: «اگه مهرداد اینجوری ببینتت، دوباره میاد خواستگاریت!» این را که گفت، فرحناز پس از شب سختی که داشت، اندکی لبش کنار رفت و لبخندی زد.
تا این که رسیدند به سر کوچه ای که خانه حاج آقا در آن کوچه قرار داشت. خانه آن عالِم در یک محله پایین شهر و پر از سر و صدا نبود. بلکه در یک محله معمولی با کوچه های عریض و خانه های عموما نوساز قرار داشت. حتی منزل خودِ حاج آقا هم قدیمی نبود. بلکه یک خانه دو طبقه با یک حیاطِ زیبا و یک حوضِ کوچک و دو تا درخت و عده ای گلدان بود.
حاج آقا روی تختِ چوبیِ کنار حوض نشسته بود و فرحناز و پدرش هم نشسته بودند. پیرمرد سرحالی که خادم حاج آقا بود برای آنها چایی آورد و رفت.
فرحناز اهل تشخیص نور در چهره آن عالِم و حالات علمایی و... نبود اما از دیدن حجب و حیا و سر به زیری آن مرد خدا احساس بسیار خوبی پیدا کرده بود.
-خیلی خوش آمدید. صفا آوردید.
-زنده باشید. مزاحمتون شدیم.
-نخیر آقا. چه مزاحمتی! من شما را یادم هست. حتی فکر میکنم دو مرتبه شما را در جبهه دیدم.
-ماشالله به این قدرت حافظه! بله. دو مرتبه در جبهه خدمتتون رسیدیم.
-و حتی فکر کنم شما جزو گروهی بودید که تو یک شب، از یه گردان، فقط ده نفر زنده موندند.
-بله. دقیقا. برادرم هم تو همون عملیات شهید شد.
-روحشون شاد. مدیون همشون هستیم. اونا به تکلیفشون عمل کردند. خدا کنه ما هم به تکلیفمون عمل کنیم. که البته ... تشخیص تکلیف، از عمل به تکلیف، هم مهم تره و هم سخت تره.
-بله. دقیقا.
-خب! درخدمتم. (همان طور که سرش پایین بود به فرحناز گفت) شما چطورین دخترم؟
فرحناز با حالت متانت و وزانت خاص خودش جواب داد: «ممنون! به مرحمت شما! راستش ... دختری هست به نام بهار!»
آن عالم بزرگوار فرمود: «میشناسمشون! همون دختر خانم ده ساله و معلولی که ...»
-بله. همون. جالبه برام که آوازه اش به شما هم رسیده!
-اشتباه نکنید دخترم! اون طفل معصوم آوازه ای نداشت. شما دارین میندازینش تو دهان ها!
تا حاج آقا این حرف را زد، فرحناز و پدرش به هم نگاه کردند و سرشان را پایین انداختند. حاج آقا ادامه داد: «اون داشت زندگیشو میکرد. فقط سه نفر خبر داشتند. همون سه تا خانم محترمی که در اونجا باهاش زندگیم میکنند. خانم لطیفی خیلی زن عاقل و صبوری هستند. به من مراجعه کردند. این حرف مال پنج شش سال قبل هست. گفت که دختری اونجاست که حرفهای عجیبی میزنه. حتی یک بار بهار را آوردند همین جا. روی همین تخت. دقیقا سر جای شما!»
وقتی این حرف را زد، فرحناز جا خورد!
-بله! دقیقا همین جا. دیدم دختر عجیبی هست. خدا عنایت خاصی بهش داره. چیزهایی به قلبش جاری میشه و از قلبش به زبانش میاد که هر کسی توان و تحمل شنیدنش نداره. اما بچه است. بی تجربه و ساده و بی آلایش. نمیدونه که باید زبان نگه داره. نمیدونه که نباید حرفی بزنه. نباید هر حرفی به زبون بیاره و هر چی دید فورا بگه!
-حاج آقا! من میخوام اونو ... بهارو به فرزند خواندگی بگیرم.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-زندگی سختی خواهید داشت. خیلی سخت تر از شرایطی که الان در اون گرفتار هستید.
یک لحظه فرحناز تکان خورد. متوجه شد که آن پیرمرد الهی، الان است که زبان باز کند و ... همان هم شد.
-کسی که سه نفر میز صبحانه اش را میچینند و صد نفر جلویش خم و راست میشوند و حتی در خانه اش نوکر و خادمه مخصوص خودش دارد و حتی یک بار هم برای خودش و همسرش غذا نپخته و جارو نکرده و ظرف نشسته و لباس مرتب نکرده، چطور میتونه زیر پای یک دختر معلول را عوض کنه و براش تشت بیاره و تر و خشکش بکنه و غذا لقمه بگیره و تو دهنش بذاره؟
فرحناز داشت بدنش میلرزید. آن پیرمرد نورانی از جیک و پوکی داشت خبر میداد که حتی فرحناز هم حواسش به جزییات زندگی خودش نبود!
-دست و چشم هیچ خادم و خادمه ای نباید به اون دختر بخوره. نطفه و لقمه و ساعت و ساحتِ اون دختر اینقدر محترمه که یا خودتون باید تر و خشکش کنین یا اصلا قیدش را بزنید.
فرحناز به زور آب دهانش را قورت داد و با بغض گفت: «خودم ...»
آن عالم حرف فرحناز را قطع کرد و گفت: «شما از فردا ... جمعه ... زندگی و روز و شب و ماه و سال و عمرتون تغییر خواهد کرد. چشمتون به رازی خواهد خورد که تقدیر شما بوده که آن راز را بفهمید. فهمیدنش برای شما مسئولیت زیادی داره.»
فرحناز صورتش خیس شد از گریه!
-جسارتا منزل و مکان شما طاهر نیست. فقط همان پتو و بالشت و فرشی طاهر است که خودتون با پول خودتون تهیه کردید. چون شما اهل خمس هستید اما شوهر شما متاسفانه اهل خمس نیست.
فرحناز صورتش را زیر چادرش برد. از خجالت داشت آب میشد. پدر فرحناز که سرش را پایین انداخته بود، فقط زیر لب «یا ستار العیوب» میگفت.
-ببین دخترم! این شهر ... شیراز ... در پناه دهها دخترِ پاکدامن و اهل معناست که شبها به عبادت خداوند مشغولند و با طهارت قلبی و توجه کامل، نماز شب میخونند. بزرگان زیادی صدای العفو گفتن و صدای مناجات این دخترها را شنیدند که در دل شب به طرف آسمان میرفته. و اصلا این شهر و این سرزمین در پناه دعای آنهاست. (البته آن عالم بزرگوار، اسامی چند تن از علما و عرفا را که شاهد آن صحنه ها از دخترانی که اولیای الهی بودند، ذکر کردند که از ذکر آن اسامی معذورم.)
چند لحظه آن جلسه در سکوت کامل رفت. فرحناز به زور خودش را کنترل کرد و صورتش را تمیز کرد و از زیر چادر درآورد و پرسید: «حاج آقا چرا من؟ من که بنده خوبی برای خدا نبودم و نیستم. نکنه خدا داره با من اتمام حجت میکنه!»
-امیدوارم اینطوری نباشه. قطعا در زندگی و انتخاب هایی که داشتید، جوری رفتار کردید که مورد رضایت خدا بوده. شاید جایی چنان خوب امانت داری کردید که خداوند در جبین و سرنوشت شما، سرپرستی دو نفر از بندگانش را نوشته!
تا اسم دو نفر آورد، فرحناز خیلی جا خورد و با پدرش با تعجب به هم نگاه کردند.
-که البته سرپرستی از آن دومی به مراتب از سرپرستی بهار سخت تر است.
فرحناز با آشفتگی گفت: «حاج آقا دارم میترسم. ینی چی دو نفر؟ متوجه منظورتون نمیشم!»
-عجله نکنید. فردا را دریابید. فقط یک چیزی ... نگران بهارم! باید اون گنج گرانبها همیشه مخفی باشه. کاش بیشتر مراقبت کرده بودید و کسی بهار را نمیشناخت.
سخنان آن عالم بزرگوار(که خداوند سبحان، انشاءالله سایه پر مهرشان را حفظ کند) مثل پُتک های پیاپی به جان فرحناز اثر کرده بود. فرحناز خودش را در آستانه یک مسئولیت بزرگ و حیاتی میدید. گیج بود و منظور برخی حرفهای حاج آقا را متوجه نشده بود.
نیمه شب شد.
در حیاط منزل پدرش، پتوی نازکی دور خودش کرده بود و نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد که با صدای پدرش به خودش آمد.
-کاش استراحت میکردی!
-شما هنوز بیدارین آقا جون؟!
-به همون چیزایی فکر میکردم که تو هم داری فکر میکنی! از تو چه پنهون، تا حالا اینقدر احساس عجز و کوچکی نکرده بودم.
-بابا من دارم از دلشوره میمیرم.
-حال من از تو بدتر نباشه، بهترم نیست.
-چیکار کنم آقاجون؟
-همون حرفایی که حاج آقا زد. صبح که شد، پاشو برو شاهچراغ و ببین چه در انتظارته! حتی ممکنه از اینجاش به بعد، رو منم دیگه نتونی حساب کنی و مجبور باشی همه چیزو تنهایی و چراغ خاموش ادامه بدی!
-شما کاری کنین که مامان تو فکر من نباشه و مرتب زنگ نزنه!
-نگران نباش. مامانت و بقیه با من!
سحر بود...
خنکای سحر به صورت و موهای فرحناز میخورد...
سرش را به طرف آسمان برد ...
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید...
و آهسته و زیر لب از پدرش پرسید: «صبح شده؟»
پدرش جواب داد: «صبح نزدیکه!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام و عرض ادب کانال شمارو استادم بهم معرفی کرده
بنده مدتیه آرامش روحیم به هم خورده رفتار های ناشایستی از من سر میزنه
با خوندن داستان بهار خانوم به این نتیجه رسیدم
سهل انگاری در نمازم
قرآن نخوندنم
شل حجاب شدنم
کم ایمانیم
توکل نداشتنم
ناشکر بودنم
مثلا نماز صبحم قضا میشه اصلا به روی خودم نمیارم 😔
قطعا این موارد باعث شده حال روحیم به هم بخوره
استادم میدونسته چه کانالی رو بهم معرفی کنه
🔹سلام ورحمت الله
بهارخانم درقلب همه ما همچون گمگشته ای تنهاست
خودمون باید پیداش کنیم
🔹سلام و نور
عزاداریهاتون قبول
حاج آقا جهرمی
دخترم ۱۵ سالشه کتابای شما رو میخونه و میده به دوستاش ،(بین خودمون باشه ما تا بحال اجازه ندادیم تنها جایی بره همیشه همراهیش کردیم و این درد بزرگی براش بود که بزرگ بشم تنها میرم بیرون و .... اما بعد خوندن کتابهای شما میگه مامان تازه میفهمم بیرون چه خبره ) الحمدلله یه معرفتی نصیبش شده که قطعا با خوندن کتابای شما بوده .
و این که خواستم تشکر کنم ان شاءالله عاقبت بخیر باشید و رحمت واسعه ی حق نصیبتون بشه و جزو یاران و سربازان حضرت صاحب باشید .
🔹سلام حاجی . همه ما تو وجودمون بهار خانم داریم که همیشه خوب بودن را به همون تذکر میده ولی ما با افکار اشتباه اینکه رفتارم ارثیه ،تربیتیه،مریضیه (افسردگی ،افکار منفی....) یا عادته به رفتار اشتباهشان ادامه میدیم . صرف دعای خالی آدم عوض نمیشه باید کار کرد
🔹سلام من اصلا تمیتونم هیچ حدسی درباره این داستان بزنم اما میدونم یه داستان ساده از پیشگوییهای بهار نیست.
🔹سلام و خداقوت
برخلاف بقیه دوستان ، نظرم اینه که داستان بهار هر چند خیلی جذابه ولی غیرواقعی به نظر میرسه.
لطفا در مورد جمعیت و فرزندپروری که مساله خیلی مهمیه و آقا هم تاکید دارن بنویسید.
جزاکم الله خیرا
🔹سلام خدا قوت
این جمله " نماز یاد خداست اگه کسی یاد خدا نیفته خدا هم به یادش نمیفته "
قشنگترین جمله ای بود که در مورد نماز شنیدم
🔹سلام ،عزادریهاتون قبول
من احساس میکنم داستان
قراره برسه به هلدینگ عبدالباقی و متروپل و این چیزا ،
و اینکه یه وقتی این داستان شروع شد که ما هنوز درگیر یکی مثل همه بودیم با اون همه نکته های قابل لمس ،هر چند داستانهای شما رو نمیشه قضاوت کرد چون یهو میبینی آخرش یه مدل شد که مغزت تیر بکشه بگی آره آره این همونی بود که میخواستم 🤦♂
🔹سلام حاج اقا بارک الله ، بارک الله، که دارید با بهار خانم ارزش نماز و حجاب را بالا میبرید
واقعا نماز خواندن روی تک تک سلول های جسم انسان تاثیر دارد
حالا روح که چقدر خوب بهار متوجه میشه
من حجام هستم وقتی آدم های بی نماز حجامت می کنم بسیار حالم بد میشه انرژی منفی بسیاری در خون دارند
قصد کردم دیگه بی نمازها را حجامت نکنم
🔹سلام علیکم عزاداریهاتون قبول
حقیر هم فرزندی داشتنم به نام علی اصغر متولد ۷۸ و بیماری پروانه ای داشت و تقریبا شبیه بهار خانوم من در داستانتون علی اصغر رو میبینم.
🔹با سلام
آنقدر با ظرافت و دقیق داستان بهار نوشته شده که انسان رو میخ کوب موبایل میکنه
حقیقتش خیلی موبایل دست نمیگیرم ولی کانال شمارو همیشه نگاه میکنم
و چقدر هوشمندانه است توجه شما در قصه به نماز و به خود آمدن مخاطب که شاه راه اصلی زندگیش رو نماز قرار بده
خدا نماز دست و پا شکسته ما رو هم بپذیره
🔹سلام و وقت بخیر
چقدر صحبت های بهار راجع به نماز به دلم نشست آقای حدادپور ، دم خودتونو و قلمتونو بهار خانوم گرم . واقعا الان با دید متفاوت تری به نماز نگاه میکنم . من شاید سنم کم باشه ولی تو اطرافم دیدم ، همیشه هم به این مطمئنم که برای به زندگی مشترک بچه لازمه ، این نکتخ رو هم خیلی دوست داشتم . فقط یه انتقاد ریزی هست اونم اینکه نمی دونم جرا ولی توی داستان احساس میکنم فیروزه خانم و خانم های خانه امید خیییلی با چهره بدی دارن روایت میشن متوجه منظورم هستید دیگه .. خیلی ممنون ازتون
🔹سلام خدا قوت💪🏻
جدای از اینکه داریم از داستان لذت میبریم احساس میکنم داریم صبور بودنم یاد میگیریم اینکه شما هر شب یه قسمت از داستان و میزارید وما تا فردا باید متتظر قسمت بعدی باشیم خودش یه جور تمرین صبر کردنه🥰
🔹با این جمله «نمیشناسمش» بهارخانم، رفتم ب دوران کودکیم
مادرم تعریف میکنند بدترین تنبیهم این بوده که بهم بگن: نمیشناسمت...🤭
پناه بر خدا اگه ولی خدا ما رو نشناسه😭
🔹با سلام خدا قوت داستان جالب بود
همیشه بعد ماه رمضان در نماز خواندن سست میشم تنبل ولی همیشه یادمه.. امروز اهمیت نماز در گفته های بهار تلنگر عالی بود جسمم ب روحم قول داد مثل آدم نماز بخونمو تنبلی نکنم 😍
🔹سلام ایکاش فرحناز واقعی بود جای ظریف میرفت مذاکره 😂😂
🔹سلام
جناب حداد پور
دوتا نکته زیبا و بدرد بخور یاد گرفتم
یکی مذاکره که باید تمرین کنم
یکی هم ناهار نخوردن و ...
اینو کاملا میدونستما اما انگار تو داستان مصداق عینی رو دیدم
موفق باشید
🔹سلام
صاحب قلم تجربهاش را چقدر زیبا و پخته و ماهرانه به ریسک عبارات کشیده است.
این خاطره را میشود در چند جمله ساده هم بیان کرد ولی هنر قلم و تاثیر آن در همین سبک نوشتن است.
اهل قلم یعنی این. شریعتی میگه:قلم توتم من است.
نوشتن خوبه، مطالعه پشتوانه نوشتن است. خوب نوشتن یک توفیق الهی است. خوب نوشتن هنر است.
کلمات جملات را میسازند. جملات معانی را و قلم همه اینها را منتقل میکند.
ن و والقلم و ما یستطرون.
کتاب«خاتون و قوماندان» همه اینها است. محتوا خوب. نگارش خوب. پردازش خوب.
به نظر من مقدمه همه اینها خواندن است و خواندن است و خواندن.
حاشیه نویسی در فرهنگ حوزه از همین خواندنها شروع میشود.
حاشیه بر عروه
حاشیه بر مکاسب
حاشیه بر معالم
نوشته های شما هم شامل این مطالب است. البته باچاشنی داستان
بنده ازشدت استرس داستان هاجر رانتونستم تمام کنم.
🔹سلام
خدا قوت
اصلا متخصص در تحریف افکار مخاطب هستید.
ما شاالله
هرچه پیش بینی کرده بودم با این دوقسمت آخر به ریخت.
ما شااله
ذوق داستان نویسی ندارم اما روایتگری میکنم اما شما چندین بار غافلگیر کردید.
ماشاالله
از ته ته داستانهای شنا خوشم میاد
خداقوت خوب بلدید نکات آموزشی را در عالب داستان جا دهید و این غیر از لطف خدا چیزدیگری نیست.
ماشاالله
یاحق
🔹نامحسوس نظریات طب سنتی راجب نهار خوردن رو تو داستان آوردینا😁😂
🔹سلام وقتتون بخیر
من برعکس خیلیا از اول داستان برام یجوری بود منتظر یه اتفاق واقعی بودم نه فقط تخیل
وقتی درمورد بهار حرف میزدین یجوری برام سنگین بود اماامشب واقعا دلم آروم شد با حرفای پدر فرحناز
🔹سلام حاج آقا برای من هم جای سوال بود واقعا حقیقت بهار چیه حسابی این قسمت جالب چالش برانگیز بود وتشنه تر از همیشه شدم حالا باید کلی صبر کنم تا به جواب سوال برسم
🔹سلام حاج آقا خسته نباشید این قسمت داستان بهار خانوم را صبح خواندم.جالبه برام به نخوردن ناهار یا حذف آن وکوچک شدن شکم اشاره کردید☺️همینطور به وضو و کاشت ناخن و لاک و...... غیر مستقیم به موضوعات روز هم اشاره می کنید👌👏👏
🔹سلام حاج آقا خوب هستین؟
باخوندن داستان بهار به این نتیجه رسیدم که شما یه نعمت خدا دادی دارین که اینجوری میتونین بااین ذهن خلاقتون چقدقشنگ چنین داستان هایی بنویسید که به ذهن هیچکس نمیرسه بخدا هروقت میخونم خودم شوک میشم واقعاغافلگیرمیشم که چطوری اینقدراحت کلمات رو سرجای خودشون قرارمیدی
اصلانمیتونم چگونه توصیف کنم شما رو واقعا بی نظیرهستین. ان شاءالله امام حسین (ع) عاقبت بخیرتون کنه و علم وداناییتون روبیشترکنه
🔹سلام حاج آقا عزاداریهاتون قبول
خواستم بگم با این داستان جدیدتون باعث شدید بیشتر مراقب اعمال و رفتارمون باشیم حس اینکه ممکنه یک نفر به تمام اعمال و نیاتمون پی ببره مراقبه مون بیشتر میکنه ای کاش خداروبیشتر تو زندگیمون حس کنیم نگران نگاه اطرافیانمون نباشیم بفهمیم اونی که همیشه در کنارمون خداست
🔹سلام حاج آقا
در مورد فرمایش دوستی که گفتن حالا چیکار کنیم بزاریم بی حیایی همه حا رو بگیره و امر به معروف چی میشه پس؟ و از مسئولین انتظاری نیست
اولاً اینکه بیایم و بخوایم با اقدامات فردی و سلیقه ای بخوایم عمل کنیم چنان بل وبشوری بشه که دیگه نشه حق و باطل رو تشخیص داد، مثل همونایی که تو سریال مختار خودشون میخواستن افراد ثروتمند و ظالم رو بعد از به حکومت رسیدن مختار مجازات کنن، اخرش همه این اقدامات سلیقه ای که اصلاً پایه نداره به حساب حکومت اسلامی و اسلام نوشته خواهد شد، و هیچ کس هم نمیتونه اطمینان بده که عمل شخصیش مطابق با اسلام و عقل خواهد بود و هیچ گاه اشتباه و هیجانی عمل نمیکنه
شیعه از تک رویی ها ضربه ها خورده
ضمناً
کجا گفته شده که امر به معروف یعنی تو روی هم در اومدن مردم ؟
🔹سلام
واقعا برای روشنگری که در زمینه امربه معروف و اتفاقات اخیر توی کانال قرار دادین ممنون 🙏
واقعا تو اتفاقات و موقعیت های جدیدی که روز به روز با شکل های مختلف خودشون رو نشون میدن،آدم میدونه چه عکس العملی رو نشون بده😔
ولی بهترین پیشنهاد همین بود که نظر دادن دیر نمیشه کمی صبر کنیم👌
🔹قلمتون پر خیر و برکت ان شاء الله...
ولی قشنگ شمام روی موضوع زن، عفت، افتخار تمرکز کردینا
بعد از اون داستان قبلی، این واقعا لازم بود
و نفر اول هر دو یک زن قوی
غرق مشکلات هم قوی
غرق نعمت هم قوی
هر دو با اصالت...با ریشه.... محکم.... و عاشق
🔹سلام
چه روایتی
چه تکانی
با خوندن کتاب محمد و این داستان به نظرم به شما هم عنایت شده
ولی اونجا که بحث خمس ذکر شد خیلی تکان شدیدی بهم وارد کرد انگار یکی تو گوشم صدا کرد آهای حواست هست 😔😔😔
🔹سلام حاج آقا باز هم مثل همیشه غافلگیر شدم مگه میشه شگفت انگیز یه دختر کوچولو از چه خانواده و از چه لقمه ای میتونه باشه چنین عنایتی به اون شده باشه، از کودکی به علمای بزرگ علاقه داشتم عاشق خوندن ماجرای های شگفت انگیز اونها بودم همش برام جای سوال بود چطور به این جایگاه معنوی رسیدن خیلی دوست داشتم دارم لااقل بهشون نزدیک بشم البته از نظر معنوی
🔹قصه بهار یهو آدم را از دنیا جا کن میکنه، میبره یه جای به شدت آشنا اما غریب. چه قدر دلم برای خود واقعی ام تنگ شده و چه قدر توی شلوغی آخرالزمان گم شدم.
حاج آقا تو را به خدا دل ما را هم با بهار به جاهای خوب ببر. میترسم بهار خانم تمام بشه و باز گم بشم....
🔹سلام حاج آقا
این قسمت بهار خیلی منو تو فکر برد
چرا اینجور خانومای عالمه نباید شناخته بشن
حالا نه با اسم و رسم
از زندگیشون که میشه گفت.
ما خانوما شاید چون خیلی خودمون رو از حضرت زهرا (س) دور میبینیم شیوه زندگی اون حضرت رو الگوی خودمون نمیکنیم و به حجاب بسنده میکنیم
من خودم به شخصه حتی فکرش هم نمیکردم که خانوم عالم و صاحب فضلی هم وجود داشته باشه.
وقتی از اینجور خانوما بیشتر گفته بشه شاید تأثیرش روی خانوما بیشتر باشه
بیشتر ما رو بهتفکر توی اعمالمون سوق بده
🔹سلام خدا قوت
دیشب داستان تون واقعا عالی بود
خیلی خیلی منو تکون داد
در مورد حجاب، در مورد خمس، شب زنده داری، طهارت، عبادت نیمه شب،
خیلی نکته های خوبی رو در قالب داستان گفتید خدا خیرتون بده
با خودم گفتم وقتی دخترانی با طهارت و عبادت دارن مایه ی برکات یک شهر می شن
چقدر امثال من کوتاهی کردیم😔
همین امروز زنگ زدم تکلیف خمس م رو روشن کنم
البته نه اینکه من اهل خمس نباشم و یا به خمس بی اهمیت باشم
اما از اونجایی که خودم یه خانم سرپرست خانوار هستم، و بچه هامو با سختی بزرگ کرده بودم و همیشه کلی لنگ ملزومات اولیه ی زندگی هستیم متأسفانه فکر می کردم به من اصلا خمسی تعلق نمی گیره
الحمدلله از همین امروز تصمیم گرفتم سال خمسی براز خودم قرار بدم و با راهنمایی دفتر پاسخگویی احکام، خمس رو از مالم خارج کنم و همیشه مقید باشم
تصمیم دوم اینکه شب ها بیدار بشم و برای خودم و خانوادم و تمام اهالی گنهکار شهر دعا و استغفار کنم
🔹سلام
#بهارخانم
عالی
مثل همیشه.
قلمتون معجزه میکنه.
منم دلهره گرفتم وبا فرحنازمنتظرجمعه هستم.
احتمال میدم واقعیست،اگرهم نباشه واقعا تامل برانگیزه.
شهر در روزمره گیهای شهروندان غرق ماجراهایست ک انسان را آنهارا میسازند وگاهی خود بیخبرن از عاقبتش
🔹سلام. خداقوت. عزاداریاتون قبول.
خوشحالم که داستانتون این همه درمخاطبین اثرمثبت داشته خصوصا روی اونایی که توواجبات سهل انگاری می کردند. داستان شما تلنگر زده به نفس لوّامه شون . خداازتون قبول کنه.
🔹سلام خداقوت و برکت
اولین چیزی که تو این داستان منو جذب کرد رابطه زن و شوهری هست که پونزده سال باهم جوری زندگی کردن که در ابتدای داستان و در رستوران بنظر میومد دوستن و جالب اینجاست دیشب متوجه شدیم خانم اهل نماز و خمس و شوهرشون نه! و این یعنی حتی اعتقادی هم شبیه هم نبودن ولی وقتی همو انتخاب کردن شدن مایه آرامش همدیگه، نه حرکت روی اعصاب و روان هم!
برام تلنگر بود...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دهم
بالاخره صبح شد.
صبح جمعه!
اینقدر ترافیک اطراف حرم شاهچراغ سنگین بود که فرحناز به خودش بد و بیراه میگفت که چرا اصلا با ماشین خودش آمده؟ چرا اسنپ یا تاکسی نگرفته؟ وگرنه میتوانست پیاده شود و بقیه راه را تا حرم بدود. اما آن لحظه فقط دنبال یک راهِ دَررو بود.
میلیمتری ماشین ها جلوتر میرفتند. تا این که بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، چند متر جلوتر رفت و دید سمت چپش یک کوچه است. نمیدانست کجاست و سر از کجا در می آورد؟ چراغ راهنمای چپ زد و پیچید تو کوچه. اول همان کوچه، ماشین را پارک کرد و کیفش را برداشت و در را بست و راه افتاد.
هنوز به سر کوچه نرسیده بود که متوجه شد چادرش را برنداشته. فورا برگشت و در ماشین را باز کرد و چادرش را برداشت و بدون این که بپوشد، در یک دستش کیفش و در دست دیگرش چادرش بود و راه افتاد.
برعکس روزگار، با این که روز جمعه بود، پیادهروها هم شلوغ! اینقدر شلوغ که نمیشد دوید و تند تند راه رفت. بخاطر همین مجبور شد، از پیاده رو بپرد به طرف خیابان و از حاشیه خیابان، با آخرین سرعت به طرف شاه چراغ بدود.
هر کس آن مسیر را رفته باشد میداند که در حاشیه خیابانِ منتهی به حرم، مثل مور و ملخ موتورسوارها رانندگی میکنند. تصور کنید که از روبرو در خیابان، ماشین ها و از بغل دستت، مثل جِت، موتورها میروند. خیلی صحنه خطرناکی بود.
اما فرحناز فقط میدوید. اینقدر به اطرافش بی توجه بود که صدای بوق و حرفها و اعتراضات موتورسوارها را نمیشنید.
-خانم حواست کجاست؟ خانم برو کنار! اوووووی ... با تو ام ... کوره انگار!
به نفس نفس افتاده بود. لب و دهانش خشک شده بود. اما نایستاد. فقط چشمش به منتهی الیه خیابان بود و تمام زورش را در پاهایش جمع کرده بود و میدوید.
یک ربع بعد، به نزدیکی حرم رسید و فورا از اولین گِیت عبور کرد و برای این که جلب توجه دیگران نشود، ندوید اما تند تند راه میرفت. تا چشمانش به دیوارهای حرم خورد. گوش هایش کار کرد و شنید که انگار مراسم شروع شده!
-استفاده کردیم از قاری محترم برنامه. مجددا خیر مقدم عرض میکنیم خدمت همه مادران و نوزادانی که به عشق اباعبدالله الحسین علیه السلام در جوار حضرت احمد بن موسی شاهچراغ جمع شدند و با دردانه امام حسین تجدید پیمان خواهند کرد...
ناراحت شد که مراسم شروع شده! چون جوری چیده بود که از اول مراسم باشد. اما مثل این که قسمت نبود که از بای بسم الله در مراسم باشد.
به طرف تابلوی بزرگی رفت که نوشته بود «ورودی خواهران!» دمِ در که رسید، یک لحظه مکث کرد و چادرش را روی سرش انداخت و رفت تو صف! صف بلندی که در کنار دو تا صف طولانی دیگر، مملو از مادران و بچه های خردسالشان بود.
از بلندگو صدا می آمد که میگفت: «استفاده میکنیم از بیانات ارزشمند خطیب توانا که با سخنان گرانبهاشون، مجلس ما را مستفیض فرمایند. اما قبل از این که حاج آقا در جایگاه مستقر بشوند از همه مادران گرامی خواهشمندم که سکوت و نظم جلسه را رعایت کنند و مراقب عزیزانشون باشند تا همه بتوانیم از بیانات استاد استفاده کنیم...»
ذره ذره پیش میرفت. خانم های انتظامات دمِ در، با دقت هر چه تمامتر به کارشان مشغول بودند و تا خیالشان از کسی راحت نمیشد، به او اجازه ورود نمیدادند.
ده دقیقه هم آنجا معطل شد. تا این که بالاخره نوبت او شد و وقتی خوب بازرسی شد، به او اجازه ورود دادند. وقتی پرده های بخش ورودی خواهران کنار زد و چشمش به صحن و سرای شاهچراغ خورد، حتی یادش رفت بایستد و دست به سینه بگذارد و سلام کند و سپس حرکت کند. همان لحظه، میخواست شروع کند به دویدن که یک لحظه یک خانم قد بلند و هیکلی که از انتظامات بود جلویش را گرفت.
-خانم چادرتون رو مناسب نپوشیدید! لطفا حجابتون رو کاملتر رعایت کنید!
فرحناز جا خورد. دستی به پیشانی و جلوی چادر و روسری اش کشید و باقی مانده چند تار مویی که بیرون بود، فرستاد زیر چادر و روسری اش.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
اما آن بزرگوار قصد نداشت به این راحتی فرحناز را رها کند. با جدیت تمام گفت: «خانم چادرتون نباید رو سرتون وِل باشه. درست بپیچ دورِ خودت که جلب توجه نامحرم نکنه!»
فرحناز که داشت کلافه میشد، آمد جوابش را بدهد که دید فرصت ندارد. با غیظ به آن زن نگاه کرد و همان طور که داشت حرص میخورد گفت: «اینم از چادرم ... خوبه حالا؟ برم؟»
آن خیلی بزرگوار انتظار شنیدن آن دو سه کلمه حرف از فرحناز نداشت. فرحناز از آن زن رد شد اما او ول کن ماجرا نبود و همین طور رو کرده بود به طرف فرحناز و با صدای بلند میگفت: «خوبه حالا واسه خودتونه ها! واسه شب اول قبرت! واسه این که مَردِ مردم تو گناه نیفته و حق الناس نیفته گردنت! خوبه یه زنِ دیگه پیدا بشه و...»
اینقدر فرحناز عجله داشت که تا صحن اصلی دوید و صدای آن زن و بقیه جملاتش در هوا گم شد.
فرحناز تا به صحن اصلی رسید، اینقدر شلوغ بود که همان جا نزدیک درِ بزرگ صحن نشست. از زمین و هوا و در و دیوار، مادر و بچه و نوزادان با لباس های سفید و سبز و سربند و ... میبارید. خیلی شلوغ بود. فرحناز تا با آن صحنه مواجه شد، کمی آسوده تر نشست و به حرفهای سخنران گوش داد.
-بخاطر همین در منابع دینی ما آمده که بچه ای که نطفه اش ناپاک باشه، شاید قابل هدایت باشه و بشود با تربیت صحیح و آموزگاران متعهد و دوستان خوب، تربیت کرد. اما اگر لقمه بچه ای ناپاک باشد و با آن لقمه شبهه ناک و ناپاک رشد کند، حتی اگر در جوار اولیای الهی زندگی کند، اثر منفی آن لقمه ها خودش را نشان میدهد. قدیمی ها میگفتند: نطفه ناپاک را میشود هدایت کرد اما لقمه ناپاک را نه!
اواخر سخنرانی بود که کم کم زمینه روضه را فراهم کرد و مداح جلسه در کنار منبرش نشست و با هم برنامه روضه خوانی قشنگی را اجرا کردند. فرحناز محو فضای جذابی شده بود که موقع روضه، مادران بچه هایشان را بالا آورده بودند و بچه ها را بالای سرشان میچرخاندند.
اینقدر فرحناز گریه کرد و دلش شکسته شد که حد نداشت. نه به خاطر این که چرا مادر نشده و چرا از این حس و حال مادرانه محروم است و دامنش هنوز به حضور شیرین یک نوزاد سبز نشده است. نه! چون خیلی وقت بود که با خودش کنار آمده بود و میدانست که بخاطر مشکلی که مهرداد دارد، باید قیدِ بچه را بزند. بیشتر به خاطر این اشک میریخت که نمیدانست که برایش چه مقدر شده؟ میدانست که قرار است طوفان بیاید اما نمیدانست از کجا و کدام طرف و چقدر و چگونه و تا کی؟!
هنوز صورتش پر از اشک داغ بود و همان طور گریه ها روی روسری و چادر و دامنش میریخت که متوجه شد یک ساعت و نیم نشسته و دارد جلسه تمام میشود. حاج آقا داشت دعا میکرد و مردم با صدای بلند «الهی آمین» میگفتند.
رو کرد به شاهچراغ!
قلبش داشت می ایستاد. به شاهچراغ گفت: «آقا داره جلسه تموم میشه ها! آقا نمیخوای یه کاری بکنی؟»
صورتش را برد زیر چادرش و تمام نفس اشک ریخت. دوباره صورتش را از زیر چادرش درآورد و رو به طرف شاهچراغ گفت: «آقا نکنه دیر اومدم و اون نشونه ای که منتظرش بودم و بخاطرش شب و روز و خواب و خوراک ازم سلب شده، همون اول جلسه بوده و ... اینجوری که بیچاره شدم و رفت!»
دیگر به هقهق افتاد. همچنان صدای بلند «الهی آمین» گفتن مردم، به آسمان بلند بود که طوفانی در دل فرحناز داشت به وجودش بی رحمانه مشت میکوبید. با حالت خضوع فراوان و دل شکسته به شاهچراغ گفت: «من که خیلی وقت پیش گفتم راضی ام به رضای خدا. خودت شاهد بودی که برای بچه هر کاری کردم و خارج و داخل، پیش هر دکتری که عقلم میرسید رفتم. نشد. خدا نخواست. من که نگفتم ناراضی ام! اما ینی حق ندارم حتی به بهار فکر کنم؟ اینو که دیگه میتونم ازت بخوام!»
مداح داشت جلسه را تمام میکرد: «الهی چنان کن سرانجام کار ... که تو خشنود باشی و ما رستگار ... خواهران عزیز! لطفا موقع خروج از صحن، مراقب باشید که ازدحام نشه و ...»
فرحناز نزدیک بود خودش را بکشد. از بس زورش می آمد که دارد جلسه تمام میشود اما نشانه ای که دنبالش بود را ندیده! با حالت ناامیدی کامل که یک چشمش خون بود و یک چشمش اشک گفت: «آقا داره جلسه تموم میشه ها! همه دارن میرن! نگاه کن! تموم شد. فقط من موندم. نمیخوای یه نگاه هم به من کنی؟»
که به دلش افتاد که بگوید: «آقا تو رو به امام رضا یه کاری بکن!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
تا اسم امام رضا آورد، دید از همان سمتی که دارد به طرف ضریح نگاه میکند، یک خانم رد شد. سیل زن و بچه و دختر در آن سمت در حال عبور بود. اما همان لحظه، با دیدن یک زن، چیزی مثل افتادن یک سکه، یا شاید هم زمین خوردن یک لیوان بلور، در دلش صدا کرد و شور عجیبی افتاد.
ناخودآگاه از سر جا بلند شد. خیلی شلوغ بود. کله چرخاند. روی انگشتان پاهایش ایستاد تا بهتر ببیند. حرکت کرد. به طرف آن زن راه افتاد. چشم دوخته بود به آن زن و از وسط سیل جمعیت، به طرفش میرفت.
تا آن که آن زن ایستاد. یک لحظه فرحناز خوشحال شد. آن زن رو به طرف فرحناز کرد. نه این که بخواهد به فرحناز نگاه کند. نه. اصلا دنبال کسی نبود. همین طوری یک نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره راه افتاد. فرحناز با دیدن و شناختن آن زن، خیلی تعجب کرد! انتظارش را نداشت. دید فیروزه خانم است!
مهلت نداد. شروع کرد او را صدا کردن. اما مگر صدا به صدا میرسید؟! فیروزه خانم چهل پنجاه متر جلوتر بود و هر چه فرحناز تقلا میکرد که دوباره نگاهش کند و یا صدایش را بشنود، موفق نبود.
فیروزه خانم ... خوش و خرم ... میرفت ... دامن کشان ... بی خیال ... مثل کسی که اصلا انگار نه انگار ... خب حق داشت ... از همه جا بی خبر ... جلسه اش رفته ... کیفش را کرده ... لابد حاجتش را هم گرفته ... میرفت که برود خانه و استراحتی و آرامشی و ...
اما فرحناز ... به قول علیرضا افتخاری... چون صید که به دام تو به هر لحظه شکارم ... ای طرفه نگارم ... از دوری صیاد دگر تاب نداشت و ... رَفتست قرارش ... چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوان بود ... تا دام در آغوش نگیرد نگران بود ... و خیلی خراب بود و فقط میدوید دنبال فیروزه خانم و مدام کله میکَشید که گُمش نکند.
تا به خودش آمد، دید به دم در حرم رسیدند و فیرزوه خانم یک تاکسی گرفته اما خودش هنوز پشت ازدحام جمعیت خروجی گیر کرده. دیگر موقع معطل شدن نبود. مچاله شد تا از وسط جمعیت زد بیرون و به خیابان اصلیِ روبروی حرم که تاکسی ها و وَن ها ایستاده اند رسید.
فورا یک تاکسی دربست کرد و نشست. راننده تاکسی که یک مرد حدودا پنجاه ساله بود پرسید: «کجا میری خانم؟»
فرحناز دستش را به طرف پنجاه شصت متر دورتر دراز کرد و گفت: «اون تاکسی هر جا رفت، شما هم برو! فقط زود باش آقا. داره میره. گمش نکنم.»
تاکسی دار که از آن شیرازی های آراااام و ریلکس بود همین طور که داشت استارت میزد گفت: «خانم دردسر نباشه ها! من حوصله خودمم ندارم.»
فرحناز که داشت حرص میخورد جواب داد: «نه آقا! کدوم دردسر؟ زود باش جناب!»
تاکسی دار تا ماشین را روشن کرد و راهنما زد و از وسط پلیس ها و مردم و ماشین های دیگر درآمد و پشت سر ماشین فیروزه خانم با صد متر فاصله قرار گرفت، فرحناز پیر شد و رفت! از بس حرص دربیار بود. فرحناز وسط حرص و جوشش فقط میگفت: «تندتر آقا ! خواهش میکنم گُمش نکنین!»
راننده هم هیچ تلاش اضافه ای برای تندتر رفتن نمیکرد. وقتی ماشین جلویش میپیچید، کامل می ایستاد. وقتی موتور میخواست از کنارش رد بشود، از او فاصله میگرفت و اصلا انگار نذر حضرت عباس کرده بود که از دنده دو بیشتر نرود و گازش را نگیرد.
حالا کاش فقط همین بود. وسط شاهکارش، افاضه هم میفرمود و با آن لهجه شیرین و بی حالش میگفت: «خانم خیلی عجله نکن! از قدیم گفتن عجله کار شیطونه. راستم میگفتنا. همیشه قدیمی ها راست میگفتن. یه بار عجله کردم، دو میلیون افتادم تو خرج. اگه هر بار بخوام عجله کنم و دو میلیون بیفتم تو خرج، باید همین ماشینو بفروشم و خرجِ عجلهام کنم. خدا بیامرزه رفتگانتون، مادر خدا بیامرزم میگفت...»
وسط مادر خدابیامرزش بود که فرحناز با هیجان گفت: «سمت چپ! به چاراه که رسیدید، بپیچ سمت چپ! آقا تو رو خدا تند تر برو!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
تا این که خدا به دادش رسید و کمی از ازدحام ماشین ها و شلوغی آن محدوده کمتر شد و افتادند در یک مسیرِ روان تر.
شاید بیست دقیقه شده بود که راننده به فرحناز گفت: «خیلی داریم میریم پایینا! خودمم بچه های همین دور و بر بودم. چند سالی میشه که رفتیم دور و برِ خاتون! شاید بیست سال پیش ... اینو گفتم که بدونین یه کم خطرناکه ها! اینجاها خیلی جای خوبی برای شما نیست.»
فرحناز جواب داد: «اشکال نداره آقا. فقط حواست باشه که تاکسی جلویی شما رو نبینه!»
راننده که کلا چانه اش را گیریس مالی کرده بودند که قشنگ نرم باشد و با هیچ گونه پر حرفی دچار ساییدگی فک و دهان و دندان نشود گفت: «دیگه نمیتونم که برم چشماش بگیرم که منو نبینه! راه مال خدا ... مسیر مال خدا ... اینم بنده خدا! یادم اومد که یه بار میخواستیم بریم قَلات ... مسافر از سرِ دوزک زده بودم ... تابستونِ زشتی هم بود ... یه مسافر دیگه هم زدم که اتفاقا اونم مثل شما عجله داشت ...»
همین طور داشت خاطره اش را میبافت که فرحناز دید بالاخره تاکسی فیروزه خانم ایستاد و او را در حاشیه ای ترین منطقه شیراز پیاده کرد. فیروزه خانم رفت داخل یک کوچه و خیلی معمولی به مسیرش ادامه داد.
فرحناز که دو تا تراول پنجاهی در دستش آماده کرده بود و فقط دلش میخواست از شر پرحرفی و ریلکسیِ راننده راحت بشود، داد به راننده و گفت: «آقا دست شما درد نکنه. همین بغل ... سر همین کوچه! بفرما ... دست شما درد نکنه!»
آهن ربایی از طرف فیروزه خانم سبب شده بود که فرحناز به طرفش برود و وارد آن کوچه بشود. داخل کوچه که سه چهار تا جوانِ موتوری با تیپ های خفنِ جنوب شهری روی موتورشان نشسته بودند و ابری از دود سیگار بالای سرشان جمع شده بود، با دیدن فرحناز با آن تیپ و قیافه که البته با چادر مشکی جذاب تر شده بود، کَفِشان برید.
وقتی فرحناز میخواست از کنار آنها رد بشود، یکی از آن پسرها با لحن خاصی گفت: «اووووف! اینو! از این ورا خانمی!»
پسر دوم که مشخص بود حالش دست خودش نیست گفت: «خانم اینجا خطریه! اومدنت با خودته اما برگشتنت با خودت نیستا!»
فرحناز بی توجه به آنها به راهش ادامه داد.
همان پسر دوم صدایش را بلند کرد و گفت: «ببین منو! اگه کسی گیر داد بگو زیدِ اِبی ام! باشه بلا؟»
فیروزه خانم پیش میرفت و حواسش به پشت سرش نبود. فرحناز هم وسط کوچه ای بود که حتی در و دیوارش داشتند با چشمانشان او را قورت میدادند. چه برسد به کسانی که از بالای پشت بام و پشت پنجره ها و سر کوچه های فرعی به او چشم دوخته بودند.
تا این که فرحناز دید که فیروزه خانم درِ یک خانه ایستاد و کلید انداخت و رفت داخل. فرحناز رفت و رفت تا به در همان خانه رسید. گوشش را چسباند به در خانه. صدای خاصی نمی آمد.
به این طرف و آن طرف نگاه انداخت. اصلا علت حضورش را در آنجا نمیداست. هنوز گیج بود. دستش را برد بالا. تردید داشت که زنگ بزند. دو سه بار انگشتش را از روی زنگ برداشت. تا این که راضی شد که زنگ بزند. زنگ زد. دلش داشت مثل طبل میزد و آرام و قرار نداشت.
هیچ صدایی نمی آمد که مثلا بگوید «کیه؟ اومدم!»
مطلقا سکوت محض!
تا این که در باز شد...
و فرحناز از دیدن صحنه ای که روبرویش بود، برای لحظاتی قلبش ایستاد!
و فقط زل زد به او ...
یک دختر ...
نه ...
دقیق تر بگویم: دید بهار دم در ایستاده!
همان قدر معصوم و به غایت مهربان!
اما ساکت!
ساکتِ ساکت!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت یازدهم
متراژ خانه به پنجاه متر نمیرسید. قدیمی با یک اتاق. دستشویی و حمامش با هم بود و راه پله ای آهنی کنارش بود که به پشت بام میرسید. همان جا کنار راه پله موکت انداخت و خودش و فرحناز نشستند.
فیروزه خانم که با دیدن فرحناز خیلی جا خورده بود، صورتش را با آستین و روسریاش پاک کرد و شروع به صحبت کردند.
[پونزده سال پیش با مردی ازدواج کردم که کارگر بود. کارگرِ روزمزد. نه اون کس و کار داشت و نه من. داشتیما اما ولمون کرده بودند. پدر و مادرمامون که مرده بودند. من داداش و آبجی نداشتم اما باقر دو تا داداش داشت که از همون بچگی که یتیم شده بودند، ولش کرده بودن و دیگه ازشون هیچ خبری نبود.
تا این که یه حاج آقایی واسطه ازدواج ما شد. انگار دیروز بود که اون حاج آقا بهم گفت «حواست به این آقاباقر باشه. این آقا باقر از اولیای خداست» من تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر نخونده بودم. باقر هم تا کلاس اول راهنمایی خونده بود. از اول عمرش حمالی مردم کرده بود. به خاطر همین، همیشه روی شونه و کتفِ راستش، کبود بود. از بس گونی های سنگین آرد از ماشین پیاده کرده بود و به نانواها داده بود. شغلش این بود. فکر کنم چهار پنج سال شد که شغلش این بود.
تا این که دستش عیب کرد. دیگه نمیتونست گونی سنگین آرد بلند کنه. همه پولاشو جمع کرد و باهاش یه موتور خرید. چون اهل بازار میدونستن که بچه باخدایی هست و اهل حلال و حرومه، بهش اعتماد داشتن و چیزای مهمی که داشتند، به اون میدادند که با موتور جابجا کنه. مثل چک و پول و سند و این چیزا.
باقر صبح تا شب کار میکرد اما فقط بخاطر کارِ صبح تا ظهرش مزد میگرفت. از ظهر که نمازش میخوند و یه لقمه نون میذاشت تو دهنش، میرفت برای بی بضاعتا کار میکرد. هر چی درمیاورد، میداد به اونا. یه بار ازش پرسیدم چرا اینجوری میکنی؟ گفت صبح تا ظهر برای تو کار میکنم اما ظهر تا شب برای امام زمان. حقوق ظهر تا شب مال من و تو نیست. حق یتیم و بیوه و صغیر و این چیزاست.
حالا کاش فقط همینا بود. خدابیامرز سالی یه بار خمس میداد. چیزی نداشتیما اما خمس سالانه و صدقه اول ماهش ترک نمیشد. اصلا لذت میبرد که برای خدا کار کنه و دست بکنه تو جیبش و پول دربیاره و بندازه صندوق صدقات یا بده به یه فقیر. من اولش زورم میومد و کلکل میکردم باهاش. اما یه بار یه جمله ای گفت که تن و بدنم لرزید. گفت: «به یتیم مردم رحم کنید تا مردم به یتیم شما رحم کنند!» ]
فرحناز که داشت با دقت به حرفهای فیروزه خانم گوش میداد، با شنیدن این جمله تکان عجیبی خورد و پرسید: «آقا باقر هم مثل بهار، چشمِ دلش باز بود؟»
-نمیدونم. من خیلی سر در نمیارم از این چیزا. چیزی نمیگفت. وقتایی که خونه بود، خیلی به من محبت میکرد. اینقدر مهربون بود که دلم نمیخواست بره بیرون و کار کنه. همش دلم میخواست کنارم باشه. انگار به دلم افتاده بود که خیلی عمر نمیکنه و تنهام میذاره.
فرحناز پرسید: «چطوری از دنیا رفتند؟ چرا مرد به این خوبی باید زود از دنیا بره؟»
-آه. چی بگم والا؟ تصادف کرد. یه شب که داشت برمیگشت خونه، دو تا پسر جوون مست کرده بودند و نشسته بودند پشت فرمون. جوری از پشت زده بودند به باقر که در دَم تموم کرده بود. اون دو تا جوون هم فرار کرده بودند. اما چون بابای یکیشون خیلی پولدار بود، سر و تهشو هم آوردند و چندار غاز انداختند کف دستم و منم واسه این که بی پناه نشم، این آلونکو خریدم و نشستم. بفرما. یه کم انجیر بخورین! تازه است.
فرحناز یکی برداشت و گفت: «آدم واقعا میمونه که چطور میشه یکی اینقدر مظلوم و بی ادعا و پاک باشه و اصلا کسی نشناسدش!»
-باقر خیلی دلش میخواست نماز شب بخونه اما چون خیلی خسته بود، غش میکرد از خستگی و نمیتونست سحرها بلند بشه و نمازشب بخونه. به خاطر همین صبح ها که بلند میشد واسه نماز صبح، چند رکعت هم قضایِ نماز شبش میخوند. روخوانی قرآن هم بلد نبود اما همون سوره های کوچیک آخر قرآن هر روز میخوند و هدیه میکرد به روح پدر و مادر دوتامون.
فرحناز اندکی انجیر خورد و گفت: «روحشون شاد. راستی از بچه ها بگو فیروزه خانم!»
[من حامله شدم. از وقتی حامله شدم، باقر دستمو گرفت و برد شاهچراغ. با التماس و خواهش و تمنا کاری کرد که قبول کنند که من بشم خادمه. اولش قبول نمیکردند اما وقتی همین خانم توکل و خانم لطیفی که سر شیفت ما بودند، دیدند که تر و فِرز هستم و حتی با این که حامله ام، اما از بقیه بیشتر کار میکنم، نظرشون عوض شد و نگهم داشتند.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
باقر میخواست از همون اول، روح و قلب بچه هاش تو حرم شاهچراغ شکل بگیره. تا این که باقر از پیشم رفت و غریبانه دفن شد و تنها شدم. یک ماه آخر بارداریم مرخصی بودم و حرم نمیرفتم. یک ماه هم بعد از زایمانم نرفتم. چون غافلگیر شدم. دیدم خدا دو تا دختر بهم داد. من از پسِ خودمم برنمیومدم چه برسه به دو تا بچه!
تا این که یه روز، هنوز یک ماهشون نبود، خانم دکتری که پیشش میرفتم، بهم گفت که این یکی معلولیت داره و پاهاش مشکل داره. دلم ریخت. دوس داشتم جیغ بکشم از بس حالم بد بود. برگشتم خونه. دیدم نمیتونم. از پس دو تاشون برنمیام. مخصوصا اگه یکشیون معلول و زمینگیر باشه. به خاطر همین تصمیم گرفتم یکیشونو بذارم تو شاه چراغ! به آقا گفتم این بچه باقره! یتیم باقر! پا نداره. از پسش برنمیام. میخوام تا دلم بیشتر از این پیشش گیر نکرده، بذارمش تو حرم. به آقا گفتم خودت بزرگش کن! گفتم من از پس این یکی هم برنمیام و اگه زشت نبود و در و همسایه نمیگفتن که کو بچه هات؟ همینم میذاشتم تو حرم و میرفتم.
وقتی گذاشتمش کنار کفشداری، داشت دلم کَنده میشد. نتونستم تحمل کنم. اصلا گریه نمیکرد. یک ساعت همونجا وایسادم و از دور حواسم بهش بود. دیدم اصلا گریه نمیکنه. رفتم بالا سرش. پارچه ای که انداخته بودم رو صورتش، آروم کنار زدم. دیدم بچم تا چشمش به من خورد، یه خنده کوچولو کرد. به قرآن نمیتونستم ازش دل بکنم.
بغلش کردم و بردمش پیش خانم لطیفی و گفتم این بچه کنار کفشداری بود. اونم منو فرستاد پیش خانم توکل. اونجا متوجه شدم که اونا پرورشگاه دارن و بچه هایی که میذارن تو حرم، میبرن اونجا و بزرگ میکنن. خانم لطیفی منو برد پیش خودش تو پرورشگاه. دیگه خیالم راحت شد که هم میتونم هر روز بچمو ببینم و هم این یکی رو پیش خودم نگه دارم.]
فرحناز پرسید: «از کی فهمدید که بهار بچه خاصی هست و دلش روشنه؟»
[از وقتی دهان باز کرد. به وصیت آقاباقر اولین کلمه ای که بهش یاد دادیم کلمه «یاعلی» بود. از وقتی گفت یاعلی و کم کم نطقش باز شد، وقتی حرف میزد، دُر و گوهر میریخت. از اولش هم صورتش خیلی ماه و مهربون بود. مثل خواهرش.]
فرحناز نگاهی به اطرافش انداخت و خواهر بهار را ندید. پرسید: «کجا رفت؟ اسم این یکی چیه؟»
[اسمش بارانه. همدمِ تنهاییامه. میشنوه اما نمیتونه حرف بزنه. خیلی مهربونه.]
فرحناز گفت: «باران! چه اسم قشنگی!»
[باران تا صداش میکنم، میاد. گوشاش حتی از منم تیزتره. اما حرف نمیزنه. زبون داره و دکتر گفته که تارهای صوتیش سالمه اما نمیدونم چرا اینجوریه؟]
فرحناز گفت: «عجیبه اما فکر کنم قابل درمان باشه. راستی! خانم لطیفی و خانم توکل از وضع و زندگی و داستانت خبر دارن؟»
تا فرحناز این حرف را زد، فیروزه خانم دستپاچه شد و گفت: «نه تصدقت برم. نه قربون قدمات! هیچ کس نمیدونه. الان هم فقط تو میدونی. اگه چشمت به باران نخورده بود و تهدیدم نمیکردی که چرا این بچه اینقدر شبیه بهار هست و قضیه چیه؟ الان هم لب باز نمیکردم. تو به قرآن و امام حسین قسم خوردی که رازمو فاش نکنیا!»
فرحناز گفت: «خاطر جمع باش. اما ...»
فیرزه با تعجب و نگرانی گفت: «اما چی؟ نکنه میخوای زیر قول و قسمت بزنی! اگه اونا بفهمن که من مادر بهار هستم و یه خواهر دیگم داره و سالها بهشون دروغ گفتم، دیگه...»
جمله اش ناقص ماند و افتاد روی سرفه. دستش را گرفت روی سرش و محکم فشار داد. فرحناز ترسید. دید رنگ از رخساره فیروزه پریده. نمیدانست چه کار کند که دید باران آمد. با همان ملاحتِ بهار و مهربانی منحصر به فردش. ابتدا مادرش را خواباند. فیروزه خانم دراز کشید روی موکت. همچنان احساس درد میکرد. فرحناز دید که باران دست گذاشت روی سر مادرش. دست راستش روی سر مادرش بود و دست چپش رو به آسمان.
فرحناز زبانش بند آمده بود. دوست داشت ببیند آن دختر چه میکند؟
از یک طرف حالِ بدِ فیروزه خانم و از طرف دیگر، آرامش و حالت خاصِ باران!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
لب های باران تکان نمیخورد اما معلوم بود که دارد در دلش دعا میکند و با چشمان قشنگش به صورت مادرش زل زده بود.
لحظاتی بعد، فیروزه خانم اندکی آرام تر شد. به باران گفت: «الهی دورت بگردم بهترم. برو قرصمو بیار!»
باران لبخندی زد و بلند شد و رفت و برگشت و قرص کوچکی در دهان فیروزه خانم گذاشت. وقتی باران میخواست برود، فرحناز از فرصت استفاده کرد و دست کوچک بارانِ ده ساله را گرفت. باران از رفتن منصرف شد و با فرحناز چشم در چشم شدند. فرحناز به آرامی آغوشش را به طرف باران باز کرد. باران لبخندی زد و به آغوش فرحناز رفت.
فرحناز او را بوسید و بویید. دقیقا بوی بهار میداد. اینقدر باران، بهار بود که فرحناز دلش نمیخواست او را از بغلش جدا کند. او را کنار دستش نشاند. همین طور که باران را نوازش میکرد، دید فیروزه خانم اندکی بهتر شده و بهتر نفس میکشد. به فیروزه خانم گفت: «کمکم کن که به مطلبم برسم!»
فیروزه خانم بلند شد و نشست. دستی به سر و صورتش کشید. پرسید: «چی میخوای؟»
فرحناز جواب داد: «خودت که میدونی! من هر شرط و شروطی که بگی قبول دارم.»
فیروزه خانم گفت: «من مریضم. خیلی فرصت ندارم. میترسم برای باران.»
فرحناز خیلی جدی گفت: «اصلا نگران نباش! تو که هنوز نشنیدی پیشنهاد من چیه؟»
فیروزه خانم گفت: «چه پیشنهادی؟»
فرحناز گفت: «تو پاشو بیا پیشِ لطیفی و توکل و همه چیزو براشون تعریف کن. حتی ترتیبی میدم که آزمایش از تو و بچه ها بگیرن و خیال همه راحت بشه که تو مادرِ باران و بهاری! بعدش با باران پاشو بیا پیش خودم بمون. دیگه لازم نیست بری اونجا و کار کنی. بهار رو هم میاریم پیش خودمون. هزینه درمانت با من. ایشالله عمر نوح بکنی اما بخاطر این که خیالمون راحت باشه که بعد از تو ، کفالت و مسئولیت این دخترا به من میرسه، میریم دادگاه و کارای قاونیش در کمترین زمان ممکن و با بهترین وکیل ها انجام میدیم. این پیشنهاد منه! نظرت؟»
فیروزه خانم گفت: «امروز تو حرم به امام حسین و شاهچراغ گفتم من دیگه پام لبِ گوره. یکی بفرستین که بچه هام ... یتیمای آقاباقر بی کس و کار نشن! اما نمیدونم چرا تو رو فرستادن؟!»
فرحناز که وسط بحث جدی، از این حرف فیروزه خانم خنده اش گرفته بود پرسید: «وا ! فیروزه خانم! دستت درد نکنه. مگه من چمه؟»
فیروزه خانم گفت: «دلخور نشو! من آدم رُکیام. تو شکل ما نیستی. شکل خانم لطیفی و خانم توکل نیستی. قر و فر داری. خیلی خوشکلی. لابد خونتون هم بالاشهره و تیتیش مامانی هم هستی! آره؟»
فرحناز وقتی خنده اش تمام شد، به چشمان فیروزه خانم زل زد و گفت: «ببین خواهر جون! فکر نمیکنی دعات مستجاب شده و خودِ آقا منو فرستاده در خونه ات؟ اما من از همین اول دارم میگم! من دوتاشون رو میخوام. دوتاشون! هم بهار و هم باران. خودت هم مهمون خودمی. اصلا تو صاب خونه ای. قدمت بالای سرم. اما شرط داره. باید بیایی و بگی که ماجرا چی بوده! و الا من نمیتونم کاری بکنم و خبال تو رو هم راحت کنم! متوجهی چی میگم؟»
قیافه فیروزه خانم تو هم رفت و با غصه گفت: «آخه منم وقت ندارم. سرطانم پیش رفته است. دکتر گفته دیگه نمیشه جلوشو گرفت.»
فرحناز همان طور که دستش تو دست باران بود، به فیروزه نزدیکتر نشست و گفت: «توکلت به خدا باشه. فیروزه ببین چی میگم! به همون امام حسینی که امروز جلسه روضه اش بودیم... به همون علی اصغرش که براش گریه کردیم ... قسم میخورم واسه بهار و باران کم نذارم. میشم کنیزشون. من کی هستم که بشم صاحب و مامانشون؟ به امام حسین قسم خوردم. فقط تو به من یه کم فرصت بده!»
فیروزه گفت: «چه فرصتی؟ چه وقتی؟»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
فرحناز گفت: «خونه و زار و زندگی من و شوهرم باید آماده بشه تا این دو تا خانوم قدم بذارن رو چشمام. قضیه اش طولانیه. باید برم تمیزکاری. مال و اموال خودم و شوهرمو تمیز کنم. یه مدت تو خونمون سگ داشتیم. باید برم کل خونمون طاهر کنم. برم ببینم حق الناس گردمون هست یا نه؟ قول میدم ... قول میدم بیشتر از یک هفته طول نکشه. از امروز بشمار! هفت روز دیگه! هفت روز دیگه میام تا با هم بریم پیشِ لطیفی و توکل. تو این مدت، تو هم آزمایش میدی و معلوم میشه که مادر دوتاشون هستی و بقیه حرفتو باور میکنن. فیروزه خانم! بهم قول میدی؟ دلم گرم باشه؟ یاعلی میگی؟»
فیروزه خانم که انگار هنوز ته دلش تردید داشت، نمیدانست چه بگوید؟ مرتب به این ور و آن ور نگاه میکرد. زیر لب میگفت «خدایا چیکار کنم از دست این زنه؟ ول کن نیست!»
تا این که...
فرحناز دید که باران دستش را روی دست مادرش گذاشت. فیروزه خانم به چهره معصوم باران نگاه کرد. دید دارد لبخند میزند. فقط همین. یک لبخند.
همان لبخند باران، ته دلِ فیروزه را گرم کرد.
فرحناز تا لبخندش را دید، از فرصت استفاده کرد و پرسید: «حله فیروزه خانم؟ یاعلی؟»
فیروزه خانم هم جواب داد: «توکل بر خدا! باشه. یاعلی.»
فرحناز گفت: «فیروزه خانم بگو به روح آقاباقر قسم!»
فیروزه خانم که همچنان چهره اش در هم بود گفت: «وای این چه قسمی هست ... من تا حالا این قسمو نخوردم...» که متوجه شد باران دستش را که روی دست مادرش بود، اندکی بیشتر فشار داد.
فیروزه خانم فهمید که بله!
باید قسم بخورد و به فرحناز قول بدهد و ته دلِ فرحناز را گرم کند.
فرحناز با این قول و قسم فیروزه خیالش قرص و محکم شد و نفس راحتی کشید.
اما فقط یک هفته فرصت داشت...
یک هفته تا بتواند اساس دیوار و زندگی جدیدش را با باران و بهار بچیند و ببرد بالا!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour