🔹من و یکی از دوستام تو زمان طلبگی یک سال رفتیم اعتکاف. اتفاقا اعتکاف با زمان امتحانات خرداد ماه یکی شده بود و خیلی از طلبه ها بخاطر امتحانات از اعتکاف صرف نظر کرده بودند.
ولی ما مُصر بودیم که بریم. تصمیم گرفتیم بریم و برای اون امتحانی که تو دو روز اول اعتکاف داشتیم بیایم بیرون امتحان رو بدیم و سریع برگردیم مسجد.
دفتر و جزوه و کتاب رو هم با خودمون بردیم تو مسجد شروع کردیم خوندن.
با اینکه ما به هیچ کس نگفتیم که امتحان داریم ولی نمیدونیم چطوری ولی به طور عجیب غریبی کل مسجد فهمیدن که دو تا طلبه خانم هستند که امتحان دارند و درس میخونند و روز دوم باید برن امتحان بدن و برگردن مسجد.
کار به جایی رسیده بود که از امام جماعت سوال کرده بودند که اینا که میخوان برن بیرون اشکال نداره؟!!!
ایشونم بعد نماز توضیح داد و شرایط رو گفت که مشکلی نداره با فلان شرط ها!!!
خلاصه اینکه ما دهنمون باز مونده بود.
روز امتحان ما ۷ صبح باید از مسجد میومدیم بیرون. شبش شب زنده داری و سحر و اشک و تضرع داشتیم (تف به ریا) خیلی خسته بودیم. همه همین بودند. بعد نماز همه غش کرده بودند. طوری که ما وقتی میخواستیم بیایم بیرون حس اینکه همه دور از جونشون مُردند بهمون دست داد چون همه از شددددددت خستگی حتی تکون هم نمی خوردند و غلت هم نمی زدند.
خلاصه ما رفتیم از مسجد و امتحان رو دادیم و سریع مثل جت برگشتیم. شاید یک ساعت بیشتر نشد.
رسیدیم پشت در مسجد. در بسته بود. هنوز همه خواب خواب خواب بودند. هر چی در زدیم هیچ کس باز نمی کرد. یعنی هیچ کس از شدت خستگی بیدار نمیشد که بیاد باز کنه. مستأصل شده بودیم که چیکار کنیم که یک مرتبه دیدیم در باز شد و یک خانم با چادر سیاه اومد در رو باز کرد و رفت بیرون!!!
ما هم وارد شدیم.
اولش فکر کردیم اون خانم از خانواده های معتکفین بوده که اومده دیدن کس و کارش. برای همین تعجب نکردیم. ولی وقتی وارد مسجد شدیم و دیدیم که همه به همون شکل هنوز خواب خواب خواب هستند و احدی حتی خادم مسجد هم بیدار نیست که بخواد ملاقات کننده داشته باشه یک مرتبه تکون خوردیم!
به دوستم گفتم تو چهره ی اون خانم رو دیدی؟!! گفت نه!!!
گفتم منم اصلا ندیدم چهره اش رو. فقط دیدم که یک نفر با چادر سیاه خارج شد بدون هیچ حرفی!!!
(چون معمولا بین خانم ها حرف پیش میاد که چی شده؟ پشت در هستید چرا؟ و از این حرف ها) ولی اون خانم حتی جواب تشکر ما رو هم نداد و رفت و ما هم توجهی نکرده بودیم.
با خودمون گفتیم قطعا از فرشتگان و کارگزاران الهی بوده که به مدد ما اومده و این از لطف پروردگار عالم بود که چون ما سعی کردیم خالصا لوجه الله براش اعتکاف بجا بیاریم خودش هم یاریمون کرد تا اعتکاف مون بهم نخوره☺️
🔹سلام من سال 98 با سه تا بچه 3و 6 و 10 ساله رفتم اعتکاف و اعمال مخصوص را صبحها انجام می دادم☺️ با دختر و پسر کوچکم در مهد کودک مسجد کارتون می دیدیم😁 خیلی حال و هوای خوبی داشت کاش تکرار می شد😭😭😭
🔹خاطره اعتکاف
یه شب دوتا از بچه ها خانوادشون از بیرون براشون یه بسته آوردن ، اون دونفر هم میخواستن که بقیه هم گروهی ها نفهمن قایمش کردن..
بعد از چن دقیقه اومدم برم برای نماز لباسمو عوض کنم ،
دیدم به به اون دونفر دارن میان سمت من، من هم که یه چیزایی به مشامم خورده بود ، نامردی نکردم و یه گوشه ای قایم شدم
همینکه اونا شروع کردن بخورن رسیدم سروقتشون وخلاصه تا منو دیدن جاخوردن
وحسابی کمکشون...🍸🍹
البته من داشتم میرفتم لوشون بدما
دیدم فرصت نیست نشستم خوردم..😁
خودمونیما بستنی های خوشمزه ای بود
جاهمتون خالی..😋😉
🔹سلام شبتون بخیر
عیدتون مبارک
من خادم اعتکاف برای دانشجوهای خواهر بودم، حاج آقایی که برای نماز می اومدن، میکروفون یقه ای میزدن، تو یکی از نمازها میکروفون رو یادشون رفت دربیارن، همونطوری با سیم میکروفون داشتن میرفتن، هی من دویدم دنبالشون که حاج آقا میکروفون رو بدین، فکر میکردن من سوال دارم و میخوام تو راه بپرسم، سربه زیر به راهشون ادامه میدادن، تا اینکه یه جایی سیم گیر کردو حاج آقا بنده خدا متوجه شد میکرفونمونو آزاد کرد و با خجالت رفتن😄
🔹سلام شبتون بخیر
اوایل نوجوونی برا اولین بار رفتم اعتکاف
دوستم طبقه پایین مسجد نماز میخوند و از شانس بدش تو قنوت نماز بود ک، همون موقع از طبقه بالا یه مادری بطری آب معدنی رو پرت کرد پایین تو دستای دوست من!!
اونم ک حالت معنوی گرفته بود و تو حال خودش بود از جا پرید و چشماش چارتا شد🤭
بیچاره تا شب اصلا حال نداشت سر پا وایسه و نمازاشو بخونه
جالب بود مادره حالت حق ب جانب هم گرفت بعدش.هی میگفت این خواست خدا بوده ان شاءالله ک مراد دلت داده میشه 😐😑
🔹سلام علیکم .عیدتون مبارک
واقعا خدا قوت
این خدا قوت برا سریال داستانی دادستان بود ماشااله مث مسلسل حرفای بچه انقلابیا زده میشه از زبان بازیگر
بریم سراغ خاطرات اعتکاف
من خاطره خیلی دارم مخصوصا از نوع خنده دارش
خاطره شماره یک
اولین خاطره برمیگرده به اولین اعتکاف تو شهرمون .اونموقع روستا بود .
۱۵۰ خانم همه نوجوان و جوان با بنده خدا سید بزرگوار شهرمون آقا سید.....
این آقا سید تمام این سه روز و سه شب برا ما مطلب میگفت و دعا قرآن و خلاصه همه چی
فقط قبل ظهر روز سوم میخواس استراحت کنه برای اعمال ام داود خب جا نبود همه دختر نوجوون و شیطون
بنده خدا تو یه وجب جا دراز کشید وقتی از خواب بلند شد ما هم ردیف مث دختراش پشت سرش منظم خوابیده بودیم .😀😀😀😀
خاطره دوم از لحظات شیرین اعتکاف
چن سال بعد سید بزرگوار برا نماز و سخنرانی میومد تو اعتکاف خانما
موقع نماز مغرب سید گفت اول نماز مغرب بخونیم بعد افطار بعد دوباره سرحال شدیم نماز عشا
خب نماز مغرب خوندیم ما هم جاهل ولم افطاری خوردیم که دیگه جای نفس کشیدن نبود
سیدجان الله اکبر نماز عشا دادحالا کی حال داشت
تصور کنید سید رکوع و سجده و قنوتش هم طولانی بود
موقع رکوع و سجده انگا همه یه سید جون جدت تمومش کن پوکیدیم تو نماز همه دیده می شد .😀😀😀
خاطره سوم
یادم نمیاد چ سالی بود که یکی از روزای اعتکاف روز جمعه بود پیرزنها ی مقید ایراد گرفتن که ما را ببر نماز جمعه ما هم گفتیم چشم
خلاصه احکامش گفتیم با مینی بوس اینا فرستاده بودیم
قرار شد این مستحباتش هم حتما رعایت کنند
یه پیرزنی بود به اسم حاج سکینه بود تو نماز جمعه حاج مهدی شوهرش را موقع خروج بعد نماز میبینه
چادرش را حایل میکنه بین صورتش با حاج مهدی هی صدا میکنه حاج مهدی حاج مهدی حواست به مرغ و جوجه ها باشه
حاج مهدی به گوسفندا آب بدیا یادت نره ها
حالا همه وایسادن دستوراتش را گوش میدن😀😀😀
چ لحظات و خاطرات شیرینی داشتم با معتکفین یادش بخیر 😭
🔹سلام علیکم عیدتون مبارک
رفته بودیم اعتکاف یکی از رفقا دیرتر اومد.
دیدیم با یه ساک خیلی بزرگ و یه هندوانه ی خیلی بزرگ!!! اومد داخل.
گفتیم آقا چه خبره مگه؟!
گفت بابام!!! برام خریده اینو و تو ساکم هم کلی خوراکی خریده برام گذاشته و...
ما😳
دوستمون🧐
گفتیم احتمالاً فکر کردن میری جنگ، اونجام قحطیه😂😂😂
🔹سلام عیدتون مبارک.
روز سوم بود و اواخر اعمال ام داوود رو می خوندیم و مداح روضه اهل بیت علیهماالسلام می خوند که یک پیرزنی که انگار سوالی داشت چندباری به من نگاه کرد بعد پرسید که زینب دختر زهراست؟ منم فکر کردم و گفتم حاج خانم من اهل این محل نیستم نمی شناسمشون!😓
پیر زن بهم گفت فکر کردم سواد داری پس بی سوادی و نمشناسیشون😅
🔹سلام
یه سال من با دوستم رفته بودم اعتکاف
دوستم بار اولش بود ولی من نه
واسه همین تو انجام دادن اعمال چونه میزد گاهی
یکی از اعمال بود که یادم نمیاد متاسفانه چی بود دقیقا؛ولی یادمه یه نمازی بود که ایه الکرسی رو زیاد باید می خوندیم
وقتی خودم انجامش دادم راضیش کردم اونم انجام بده؛حالا نشسته هم شده بخونه...
نشسته نمازشو شروع کرد
(دوستم از اون عزیزانی بود که فرق ایه الکرسی با ایات الکرسی رو نمیدونست؛یعنی موقع نمازش هر سه تا ایه رو تکرار می کرد!)
وسط نمازش که بود و من کنارش نشسته بودم به ذهنم رسید نکنه اینم اشتباه کنه
اروم گفتم فلانی ایه الکرسی که میگن منظور فقط ایه اولشه ها🤐
تا اینو گفتم روشو عین جنیا سریع برگردوند بهم😐😂
چند دقیقه با غضب نگام کرد بعد افتاد به جونم تا میخوردم منو زد که "چرا زودتر نگفتی بهم؟؟؟"😂😂😂
🔹چالش
سلام .من تا سن ۳۳ سالگی نمیدونستم اعتکاف یعنی چی.یبار با همسرم حرفم شد بعد جرو بحث چادرمو سر کردم تو شهر غریب ،اژانس زنگ زدم کجا برم ،کجا نرم ،به راننده گفتم برو مسجد .ساعت چهار بعد از ظهر بود اصلا حواسم نبود در مسجد اون ساعت بسته است،ولی بس که عصبی بودم ساعت فکرمو مشغول نکرد،رفتم داخل،تا وارد شدم دیدم انگار مثل فیلمها از یه دنیای دیگه سردر اوردم،مسجد تقسیم بندی شده بود با ملافه های سفید به محل خواب و عبادت.یه عده که یه تعداد روهم میشناختم با لباس خونه تو مسجدن،یه عده خوابن،یه عده هم قران و نماز و دعا،،،،،انگار خدا ویژه دعوتم کرد تا مهمون اعتکاف بشم.و سال بعد با دخترم معتکف همون مسجد.اون صحنه هیچوقت فراموشم نمیشه.خوشحالم خونه خدارو برا قهر انتخاب کردم.
🔹همیشه با دوستام میرفتم اعتکاف
ی سال مجبور شدم چون مامان بزرگم میخواست اعتکاف شرکت کنه و تنها بود باهاش تو ی مسجد دیگ اعتکاف بگیرم.
خیلی خیلی ناراحت بودم. چند روز قبل اعتکاف عزا گرفته بودم ک چطوری این سه روز رو بگذرونم. تازه نه تنها مامان بزرگ، یکی از همسایههاشم ک اوشونم سن و سال زیادی داشت گفته بود منم با شماها میام. اعصابم خرد بود. منم کمرو بودم نمیتونستم باید چطوری تو این سه روز با دو تا خانم پیر هم سفره بشم.
خلاصه هی طولش دادم تا جایی ک میشه شب اول دیرتر برم تا بخوابن! هی با خودم فک میکردم قرار همش بخوابن و هی بهم گیر بدند و نصیحتم کنن.
ولی شاید باورتون نشه تبدیل شد به بهترین اعتکاف زندگیم اصلا باور نمیکردم با ۵۰ سال اختلاف سنی ک باهاشون داشتم اینقد باهام خودمونی باشند و شوخی کنن. پاب پام اعمال رو بجا میوردیم. قرصاشون رو میدادم و موقع خواب اینقد اذیتشون میکردم تا مثل من تا سحر بیدار باشن.
بعد گذشت حدود ۷ سال هنوز ک همسایه مامان بزرگم رو میبینم با کلی ذوق از خوبیام میگ میخواد ک باهم دوباره اعتکاف بریم ولی متاسفانه با اینک حسرت تک تک لحظات اون اعتکاف رو دارم جور نشده
🔹#بسم_الله
#خاطره_اعتکاف
یکی از دوستانمون میگفت، بعد از اعتکاف، دور هم جمع شده بودیم و داشتیم راجع به سخت ترین عملِ اعتکاف صحبت میکردیم،
همه از اعمال امّ داوود و زیادی و سختی اون میگفتند...
تا اینکه یکی از دوستان گفت: ولی اون صد تا آیت الکرسی از همه سخت تر بود...!!!
سکوتی بر جمع حاکم شد...
یکی گفت صد تا آیت الکرسی تا فیها خالدون؟
گفت: آره دیگه...
مفاتیح رو باز کردن ، نوشته بود ده آیت الکرسی...
از اونجا بود ضرب المثل شد... طرف تا فیها خالدون سوخت...😂
🔹سلام حاجی
اولا عیدت مبارک
روز مرد هم مبارک
ثانی
ی بار تا الان رفتم اعتکاف اونم انقد حال داد ک بهترین خاطره ام از همون اعتکاف بود
همون اعتکاف بود ک با شما و داستاناتون آشنا شدم
انقد با برکت بود ک همونجا ۲تا از آثارتون رو تموم کردم😌😅
جدا هیچی مثل اون خاطرات برام نمیشه واقعا
خاطرات اعتکااااااف محاله یادم بره😂
توی این ایام برای بنده دعا بفرمایین☺️
کوچیک شما ممد آقا گل باغا😏😌😂
🔹سلام . ۲۰ ساله بودم که برای اولین بار به اعتکاف رفتم. من تا قبل از اعتکاف حتی یک شب هم از خانه دور نبودم و برای اولین بار بود که تنها بودم. البته پدرم در قسمت مردانه مسجد معتکف بودند. از وقتی وارد مسجد شدم انقدر نماز خوندم که همون شب اول حالم بد شد و فشارم افتاد.😐
یه نکته هم اینکه متاسفانه من با اینکه جوان بودم و تنها ، و اطرافم تقریبا خانم های سن و سال دار بودند هیچ یک به من توجه نداشتند. مثلا زمانی که پذیرایی میکردند و میوه ای می دادند و من سر نماز بودم بغل دستی هام برام هیچی برنمیداشتند و این خیلی بد بود که هرکس فقط به خودش فکر میکرد.و حسرت هندوانه ای که اونشب دادند روی دل من موند😢
🔹باسلام
منو همسرم نامزدبودیم بامادرشوهرم وخواهرشوهرم رفتیم اعتکاف
گوشی ممنوع بود همسرم یدونه نوکیاساده بهم داد گفت پیش خودت نگه دار قایمکی خوابیدنی پیام میدی
یه روز بعد نمازظهراومدیم یکم چرت بزنیم منم خوابیده داشتم به همسرم پیام میدادم یهو خنده ی خواهرشوهرم ازبالاسرم شنیدم برگشتم دیدم نامرد ازاول همه پیامامونو خونده😒
یادش بخیر...
🔹سلام حاج آقا عیدتون مبارک🌺
یادمه یه سال با چندتا از دوستانم اسممون تو اعتکاف دانشجویی دراومد،
خلاصه ما رفتیم اعتکاف و یه شبش یادمه بعد یکم تغذیه بعد افطار و اون نماز چند رکعتی مخصوص هرشبش یکی از دوستان اومد گفت بیاید قبل خواب باهم یه دعایی بخونیم خلاصه هرکی یه چی گفت یکیشون که خیلی شاید بهش نمیخورد اومد بهم گفت فلانی بیا دعای جوشن کبیر بخونیم گفتم باشه گفت تو بخون قشنگتر میخونی هیچی دیگه کل جوشن کبیرو تنهایی از اول تا اخرش خوندم براش باقی دوستان هم از اواسط دعا هرکی به کاری مشغول شد و بعضا خوابیدن و جالبیش این بود خودش حاضر نشد حتی یه فراز بخونه همشو من خوندم و آخر دعا تقریبا از حال رفتم و جونم تموم شد😂
خدا قبول کنه🤲😅
🔹سلام وقت بخیر
یکباردراعتکاف دوستان تصمیم گرفته بودن کمی بخندند😐ازقضابین رکعت های نمازشب به من گفتن مایه سوال خیلی ذهنمونودرگیرکرده میشه بری غرفه مسائل شرعی سوالوبپرسی
من هم باکمال میل قبول کردم
واماسوال:
مانذرداریم روزعاشوراناهاربدیم اگه محرم بیفته ماه رمضان تکلیف ماچیه؟
منم که نصف شبی اصلامتوجه نشدم چه ضربه مهلکی خوردم راست راست رفتم سوالوپرسیدم😅
خندیدن غیراختیاری دوستان مسائل شرعی همان وپی بردن من به اشتباهم همان😂
یکبارهم میخواستم نمازشب بخونم منتهاعبارت(هذامقام العائذبک من النار)روحفظ نبودم به همین دلیل برگه گرفته بودم دستم که توقنوت بخونم امابرگه ازدستم افتاد
درهمین حین دوستم اومدازکنارم ردشه یه دونه باپازدم بهش که بفهمه وبرگه روبهم بده😂امانفهمید😐
دوسه باراین قضیه تکرارشدا
🔹 از بناب آذر بایجان شرقی یکی از اساتید تشریف اورده بودن تا جمع ما رو ببینن انگار اوازه فعالیت های ما بهشون رسیده بود چراغ ها خاموش بودن و قرار بود اون شب پذیرایی سیب ترش و موز باشه از اونجایی که ماهم همگی عشاق موز هستیم ذهنمون مونده بود پیش موزها یهو حاج اقا فرمودن که شما هم که از لذت ها زدین و اومدین اینجا وبا خدا خلوت کردین خدا بهتون چندتا چیز میده گفتن میدونین اولی چی هست؟ ما هم یک صدا گفتیم موز و کل کجلس رفت رو هوا...😜😜😂😂😂
🔹سلام
چهارسال پیش من مسول فرهنگی یه مسجد بودم
تواون مسجد خانمهای مسن زیاد بودن
یه خانم مسنی بود که میگفت تو پام میله ست و کمرم درد میکنه
خلاصه کل کارهاشو بچه های خادم انجام میدادن
روز آخر وقتی قاری داشت قران میخوند یکدفعه ستونهای مسجد شروع کرد به لرزیدن
پنجره ها به صدا اومدن
و همه چیز تو مسجد شروع کرد به تکون خوردن
یکی ازون میون داد زد ...زلزله... زلزله
یهو دیدم اونپیرزن که انتهای مسجد کنار دیوار یه جای خوب و راحت داشت داره دوان دوان جلوتر از بقیه میره سمت در ورودی
داشت ازدحامی شبیه منا شکل میگرفت که یکنفر از بیرون اومد و گفت بیرون بلدوزر اوردن دارن زمین جلوی مسجد رو صاف میکنن
پیرزن🚶♀
معتکفین😶
خادمین😳
همه🤪😝😛😜
🔹سلام خاطره من از اعتکاف بیشتر عجیبه تا خنده دار. از اول متوجه یه نکته شدم وقتی هر غذایی پخش میشد انگار منو نمیدیدن و جا میموندم حتی اگه کسی داشت نماز میخوند جلو سجاده ش اون خوراکی رو میگذاشتن اما من همش مجبور میشدم بگم خانم من چی. اولش فکر کردم تصادفیه ولی با هر پخش میوه چای یا غذایی تکرار میشد دیگه اطرافیانم هم متوجه شده بودن منتظر پخش غذا بودن ببینن چی میشه بعد چند نفری صدا میکردن خانم پس این چی ندیدیش واقعا ؟؟خادمای عزیز هم میگفتن نه خداییش ببخشید و..
دیگه آخرا تو دل خودم یه حس مجنون بودن و شکسته شدن جام توسط لیلی بهم دست داده بود هر چند خیال خامی بود اما خیلی خوشمزه بود.
🔹سلام
یادش بخیر قبل حوزه ۲۰ سال پیش مسجد جامع اعتکاف بودم و با رفقا نصف شب ها حسابی اذیت میکردیم....یکی از کارامون این بود یه مقدار سیب خریره بودیم و نصف شب میخوردیم و تهش رو میزدیم تو سر مسئولان و پیرمرد های مسجد و بعد هیئت امنه گفته بود به خانواده ما که یا اینو میبری یا خودمون بیرونش میکنیم و این آدم نمیشود و بعد اومدیم حوزه و شدیم امام جماعت همون مسجد جامع و بهد اومدیم قم...😂
🔹عرض سلام وادب
درمورد خاطره خنده دار از اعتکاف می خواستم خاطره ای از اولین اعتکاف عمرم رو تعریف کنم😅🙈
بنده هجده سال پیش وقتی ۱۶سالم بود اولین اعتکاف زندگی ام رو رفتم
به نظرم اون موقع تازه یک سالی بود حالت رسمی اعتکاف شروع شده بود
ماهم چشمتون روز بدنبینه چون خورده بود به اواخر تابستون با اکیپ دوستامون
برای اولین بار تو عمرمون راهی اعتکاف شدیم ،اونم در مسجد جامع قدیمی شهرمون که به خاطر قدمت چند هزار ساله اش از آثار باستانی شهرمون هم می شه
چه روزهای شب های قشنگی بود
آقا ماهم که جو بچه مثبت گرفته بودیم
ازهمون شب اول کنترات اعمال و نماز هارو برداشته بودیم ،نماز شب
ادعیه ،نماز های ایام بیض
شب اول ،نماز دورکعتی زیاد سخت نبود
شب دوم یه کم سخت تر شد
ولی دیگه شب سوم دیدم یا خدا شش رکعت اونم
🙄هررکعت یاسین و تبارک
دیگه دیدم خیلی ضایع می شه با خدا جون قرار گذاشتم
بی معرفتیه زیر قرارم بزنم ،ساعت ۲نصف شب
جانمازم رو زدم زیر بغلم چون هوا گرم بود راهی حیاط مسجد شدم
مسجد دالان های خیلی قدیمی وتاریکی داشت که کمی دلهره آور بود ومکان خلوت ودنجی که بری تو عالم ملکوت😅
منم با خودم گفتم
به به اصل جا همین جاست تا ان شالله به خاطر این عبادت های خالصانه ام 😌😌به عرش برسم
اما ازاون جایی که زیادی نگران پاهای مبارک بودم
گفتم خداجون خدایی همین که من جوون شونزده ساله این موقع شب تصمیم گرفتم این نماز به این سختی رو بخونم دیگه کفایت می کنه😌🤓
دیگه ایستاده خیلی زیاد می شه
وملائکه کمر خم می کنند ازاین همه تلاش ومجاهدت درعبادت بنده 😅😌
پس همون نشسته می خونم
تواون دالان تاریک قدیمی که هیچی مشخص نبود تکبیر رو گفتم شروع کردم به نماز 😍😍
همین جور که داشتم نماز رو می خوندم
یهو احساس کردم تواون تاریکی یه متر جلوتر ازبین دیوار یه صدایی میاد😰😨
قلبم ریخت.... تو دلم گفتم بابا خیالاتی شدی
ولی چند ثانیه بعد تواون تاریکی دیدم صدای یکی آروم اومد گفت خوبی؟؟؟!!! 😱😱😱
منم گفتم یا جده سادات ،خدایا من تحمل ندارم😩
یعنی آنقدر زود با دوسه روز نماز خواندن واعتکاف وروزه چشم وگوش برزخی من باز شد
یعنی آنقدر کارم درست بوده ؟؟؟!!!😌
ولی خداجون من طاقت ندارم دارم سکته می کنم یه کم مهلت بده تا آماده بشم😁
حالا این وسط قرآن به دست دارم یاسین می خونم تو نماز ازاون ور باز صدا ازبین دیوار
تو تاریکی می گه دلم برات تنگ شده....😰😰
دیگه رسما داشتم سکته می کردم
گفتم خدایا قربونت برم منم دلم برات تنگ شده🤓😂
ولی بابا آخه یه مقدمه ای چیزی من دارم سکته می کنم 🤪
دیگه بعد اون چشمم رو آیه های قرآن بود ولی گوشم فقط داشت نجواهای لای دیوار رو گوش می داد و از وحشت پاهام بی حس شده بود
چون نماز طولانی بود وپنج رکعتش رو خونده بودم
حیفم هم میومد بشکنم و فرار کنم
تو همین فکرابودم که چه خاکی بسرم بریزم که یهو تواون تاریکی از وسط دیوار یه چیزی پرید پایین یه هول خوردم و دیگه قلبم داشت وایمیساد
که یهو توهمون نماز توتاریکی دیدم یکی اومد جلو داشتم دیگه آماده عروج می شدم 😳😆که دید م دا جلوتر همون وسط نماز درحال سکته زیر چشمی دیدم یه دخترخانمی با موبایل اندازه گوشکوب
البته داخل پرانتز بگماااا من اصلا یه درصدم فکر نمی کردم بچه های هم سن ما اون موقع کسی موبایل داشته باشه،
اون موقع ها تو کل خاندان های نسبی و سببی و اطرافیان ما فقط پسره پسر عموی بابا م که کارخونه دار بود یه دونه موبایل داشت اندازه گوش کوب که اونم ما ندیده بودیمش ،فقط تعریفش رو شنیده بودیم😆😆😅
یعنی انقدر نادر بود که آدم های معمولی اونم بچه دبیرستانی ها موبایل داشته باشند به خاطر همین حتی در مخیله ام یه درصد هم احتمال اینکه کسی با موبایل تواون تاریکی روی طاقچه دیوار دالان قدیمی ترین مسجد شهرمون بخواد حرف بزنه رو نمی دادم
تو دلم داشتم کلی حرف بارش می کردم که ونفرین و آه که باشنیدن صداییی از پشت سرم رسماً روح ازبدنم به ملکوت اعلی پیوست😂😂
یهو ازپشت یه صدایی بلند شنیدم داد می زد که :«عهههههههه!!!چراااا داری پشت به قبله نماز می خونییییی؟!!!!!🤦♀🤦♀🙄😅😅😅😅
اون لحظه من😐
ملائکه😉😉😉
و ملک راست وچپم🤪😆😆
اونجا بود تازه فهمیدم نیمه شب چون خواب آلود بودم وازاون ورم چون فکر می کردم با دوتا دورکعت نماز خواندن چه کوهی کندم و به عالم و آدم تودلم فخر می فروختم که بابا دیگه من ته عبادت و خلوص اینا هستم
حواسم نبوده که این مسجد باستانی🤦♀🤦♀ حیاطش یه چهار طرف دالان داره
وچون ما مغرب به سمت دالان های سمت قبله که جنوب بودند نماز جماعت خوندیم
دیگه وقتی نصفه شب هم اومدم بیرون همین تو حیاط رو به اولین دالانی که قرار گرفتم رفتم نشستم و شروع کردم به خیال اینکه مغرب هم اینجوری خوندیم روبه دالان به ،،، نگواینا دالان های سمت شمال مسجده 🙄🙄ومخالف قبله😅😅
دیگه چشمتون روز بعد نبینه ،بعد شنیدن اون صوت دلنشین 😅?
?😅
بااینکه رکعت آخر نماز شش رکعتی بودم
بعد از تحمل اون همه فشار عصبی واسترس و خواب گفتم ،:خداجون می خواستی ادب کنی ،می کردی
ولی خب چرا دق میدی قربونت برم
می خوای نماز نخونم همون اول یه اشاره ای چیزی بکن خب😢 نه دیگه رکعت آخر
😭😭😂😂😂😂😩😩
بلند شدم درحالی که یال و کوپالم حسابی چلونده شده بود
جانمازم رو زدم بغلم وگفتم به ما نیومده یه شبه عابد شدن بابا مارفتیم بخوابیم😅😅😅😊😅
🔹سلام حاجی
روزتون مبارک
ما سال 93اعتکاف رفته بودیم.
بعد اعمال ام داوود بود فکر کنم.یه نماز طولانی داشت.
گفته بودن میشه نشسته هم خوندش.
من اول سرپا خوندمش،بعد وسط نماز نشستم.پام درد گرفت داشت خواب میرفت..یه وری نشستم،دوباره اون پام دردگرفت..یه ور دیگه شدم.این یکی پام دردگرفت اومدم چهارزانو نشستم(تو نماز😐)
کمرم هم بدجور درد گرفته بود.نمازم که تموم شد در جا دراز کشیدم همونجا،گفتم عجب غلطی کردم😣
یهو دیدم همه پشت سرم خندیدن🤦🏻♀
نگو همه صدامو شنیدن🤭
تازه بعد فهمیدم چه حرف اشتباهی زدم اصلا🤭😄
بعدش توبه کردم
🔹سلام حاج آقا
والا ما سال اولمون که رفتیم اعتکاف، حدود یکی دو ساعت بعد از افطار روز اول، حاج آقایی منبر رفت و خواست از برتری حیات معنوی بر حیات مادی بگه و پستی حیات مادی. برای شروع هم از شامی که خوردیم که مثلا این گوشتش از گوسفند بود و بع بعی علف خورد و تبدیل به گوشت شد و... خلاصه گفت و گفت که شامو حسابی زهرمارمون کرد...
🔹وااااای یادش بخیر
اعتکاف سال نود هفت که یه روزشم افتاد تو سال نود و هشت، من دو روز قبلش که ولادت بود عقد کرده بودم، با مادر شوهر و خواهر شوهر و عمه و خاله شوهر رفتم اعتکاف مگه دلم به عبادت پروردگار میرفت😂
عجب اعتکافی بود
احساس میکردم خود خدا و فرشته هاش دلشون برام میسوخت😁
با ام داوود یجورایی همدرد بودم🙊🤣
🔹سلام ،یادش به خیر یه سال اعتکاف من نامزد بودم وباهفت هشت نفراز دخترعموها رفته بودیم اعتکاف واون سه روز نامزد من کیلو کیلو میوه وخوراکی براگروهمون میاورد،جالب دخترعموها اونقدربهشون مزه داده بود دیگه سفارشم میدادن چی بخره😐😄
🔹سلام
این نماز هر سه شب اعتکاف، روحانی اعتکاف قبلش توضیح دادن و بعدم گفتن نماز مستحبه افراد مسن خیلی خودشونو اذیت نکنن نشسته هم میشه خوند وشوخی کردن خسته شدین دراز بکشین ولی نماز رو بخونین خیلی فضیلت داره، بعدشم به پیشنهاد همه روحانی جلو واستادند و متحد نماز رو خوندن تا کسانی هم سواد ندارن بتونن بخونن،ما خانمااز طبقه بالا دید داشتیم شب اول دیدیم این جوونا و نوجوونا از صحبت حاج آقا بد برداشت کرده بودن و همه دراز کشیده نماز میخونن😂😂😂که سختشون نباشه،اصلا پکیدیم از این همه خلاقیت.خلاصه به گوش آقا رسید،برای شبای بعد حاج آقا همه رو به صف میکردن خودشون تنها صف آخر😝😝😝نمازو میخوندن که جوونا باز شیطونی نکنن🙈🙈🙈
🔹اولین باری ک اعتکاف رفتم، نزدیک سن ازدواجم بود فلذا خیلی از خدا همسر باایمان و باتقوا و.... میخواستم. نیت اعتکافمم همین بود یکی از از کارایی ک منو دوستم انجام دادیم این بود ک باهمین نیت سه روز نماز جناب جعفر طیار رو خوندیم.
من از اعتکاف ک اومدم بیرون هنوز به خونمون نرسیده بودیم که حاجتم روا شد و خانواده ی همسرم زنگ زدن برای خواستگاری
الان هر چی میشه مادرشوهرم میگه تو پسرمو با نماز جعفرطیارگرفتی😎😅
🔹سلام علیکم.
ما با داداشمون رفته بودیم اعتکاف.حالا سال به دوازده ما حمام واجب نمیشدیم.تو اعتکاف از ترس اینکه نکنه اینجا اتفاقی رخ بده از شانسمون این استرس کار خودش رو کرد و ما هر سه روز اول صبح با حوله پا میشدیم از جلوی ملت با کلی خجالت رد میشدیم،داداشم که از خنده داشت میپوکید😂
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.😂
🔹سلام چندسال پیش مارفته بودیم اعتکاف من چون راوی شهدا هستم گفتم یه حال وهوای معنوی به وجودبیارم یه گوشه ازمسجدبه یاد صحبت های مرحوم حاج اقا ضابط که میگفتن هرجارفتین یه دارالشهدادرست کنیددرست کردم بعدبه معتکفین گفتم هرکسی دوست داربیادبشینه اینجا یه خاطره جالب تواین فضای معنوی بنویسه همه شروع کردن به نوشتن یه خانم میانسال توجمعیت بود که سواد خییییلی پایینی داشت گفت منم میخوام بنویسم بعدازنوشتن برگه هارودادن به من که بخونم وبهترین روانتخاب کنم خاطره این خانم اینطوری بود
دیشب که میخواستم بیام اعتکاف همه وسایلم روجمع کردم وگذاشتم گوشه اتاق بعدهمه کارای خونه روانجام دادم کاراکه تمام شد آشغالاروجمع کردم گذاشتم تویه کیسه کوچیک دادم به دخترکوچولوم که بزاربیرون بعد همسرم منورسوندمحل اعتکاف وقتی تومسجدشب اسکان شدیم شب موقع خواب رفتم سراغ وسایلم ای داددیدم دخترم اشغالاروگذاشته کناروسایلم ومن اشتباهی باخودم اورده بودم اولش کلی ناراحت شدم وباکلافگی رفتم اشغالاروپرت دادم اما وقت برگشتم وباخودم فکرکردم فهمیدم یه حکمتی توی این قضییه هست خدا میخواسته به من بگه هرچی آشغال تووجودت ازخونه با خودت آوردی!
پایان روز مرد
و
آغاز حکومت 364 روزه ی زنان
بر بانوان گرامی گروه مبارک!
😂😂😂
دلنوشته های یک طلبه
#چالش ما چرا تو تقویم، روز آخوند نداریم؟😐
مگه من چه گفتم نامردا!!!🙃
کلا هر چی جواب درباره چالش روز آخوند دادید، آینه برگردون کردم تا برگرده به خودتون😐🙈
یَک دونه اش هم منتشر نمیکنم
به یَک به یَکتون هم اخطار میکنم...
حالا خوبه ناسلامتی خودم آخوندم
کانالمم نوشته یک طلبه و اینجوری جوابم میدین😱😅
حالا به هر حال
نوبت منم میشه
بالاخره که رمان میذارم
بالاخره که میایی پی وی التماس کنی که بقیه اش هم بذار
کار داریم با هم
حالا صبر کن
اصلا بذار اینجوری بگم:
انتقام میگیرم ... انتقام سخت
حالا میبینیم
حالا میبینیم
😂🤣😂🤣
سلام
صباح العسل🌺
خوبین؟
سلام و صبح شما بخیر
بچه های پشتیبانی گفتند که تا دوشنبه سایت و اپ غیر فعال هست و در حال انجام اصلاحات و تغییرات هستند و از همه شما پوزش میطلبند. امیدواریم از دوشنبه دیگه شاهد افت سرعت و عدم موفقیت در تراکنش و... نباشیم.