بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت بیست و یکم»»
دو روز بعد-لندن
پیتر گزارش کاملی از جلسه ای که با سوزان داشت را در جلسه ای با حضور دو نفر از سران حزب مرکزی سلطنت طلبان ارائه داد.
پیتر گفت: با وجود تفاوت هایی که در روش های ما با سازمان مجاهدین وجود داره، فکر میکردیم اونا حالا که اسم پیمان نوین میشنوند تغییر فاز میدن و با ما هماهنگ تر میشن. اما از وقتی مریم رجوی اسم آلادپوش را آورد و رابط ما که دختری به نام سوزان هست، با آلادپوش ارتباط گرفت و جلسات دو جانبه گذاشتند، متوجه شدیم که اینم یه جونور وحشی هست لنگه مریم و مسعود.
یکی از اون دو نفر که حدودا شصت ساله و لاغر و کوتاه اندام بود و کماندار نام داشت گفت: لابد اینم برداشت کرده که میخوایم ناتوی نظامی علیه رژیم تشکیل بدیم. درسته؟
پیتر جواب داد: اگه به جای مغز تو کله اینا پِشکل گوسفند ریخته بودند، میشد امیدوار بود که تهش یه جاییو سرسبز میکنه. اما از نعمت همینم محرومند. این که مثلا از همشون روشنفکرتره از ما توقع داره بزنیم تو نخِ قیام مسلحانه. میخواد هر چه کِشتیم، یه شبه بر باد بده.
کماندار گفت: خب من توقعی به جز همین از اینا نداشتم. صدام کارشو بلد بود که اینا رو گذاشت گوشتِ جلوی چرخگوشت. اینا به درد همون چرخ گوشت میخورن.
نفر دوم حرف نمیزد. یه پیر مرد گنده و خیکی با سیبیل های بناگوش در رفته. مشخص بود که یه کم مست کرده و چشماشو میمالوند. کماندار رو کرد به طرف اونو و گفت: نظر شما چیه آقا سیا؟
سیا تا اسم خودشو شنید، پیچی تو تن و بدن خودش انداخت و یه کم راست تر نشست که بگه حالم خوبه و گفت: اولا سیا نه و سیاوش! صد دفعه گفتم به من نگو سیا!
کماندار خنده ای کرد و گفت: خیلی خب حالا ... ترش نکن آقا سیاوش! راستی چه کراوات خوش رنگی.
سیا که حتی تا یک متری خودشم نمیدید از بس مست بود، دستی به کراواتش کشید و گفت: دیشب برام خریده. آره ... قشنگه ... میخوای بدمش به تو!
کماندار گفت: خودم قشنگترش گیرم میاد. یکی مامانِ زری واسم خریده ... ندیدم هنوز اما گفته خیلی قشنگه ... لامصب نمیدونم اینارو از کجا پیدا میکنه! گفته گذاشته واسه جشن تولد دختر آقا رضا!
سیا خنده ای از روی مستی کرد و دوباره دستی به کراواتش کشید و گفت: همین بود. اینا ... نگا ... اینو واست خریده بود.
کماندار اخمش تو هم رفت و گفت: نکنه دیشب پیش مامان زری بودی؟
سیا قهقهه ای زد و گفت: آره که بودم. اگه الانم میبینی پاتیلِ پاتیلم، بخاطر مزه ای بود که سرِ صبحونه زحمتش کشید. جات خالی ... عجب مامانی داره این زری بلا!
کماندار که معلوم بود بهش برخورده و انتظار نداشته سیا پیشِ مامان زری باشه، گفت: ای بابا! تو هم از دوره جوونیت یه تپه آباد نذاشتی برامون! رو هر کی نظر داشتیم...
پیتر نذاشت جمله کماندار تمام بشه. کلامشو قطع کرد و گفت: آقایون مگه شما نباید نتیجه جلسه مشورتی امروزو خدمت شاهزاده تقدیم کنید؟
کماندار و سیا خفه خون گرفتند و به حرفای پیتر گوش دادند: ظهر شد و هنوز به نتیجه ای نرسیدیم. جناب سیاوش خان قبلا هم به شما تذکر داده بودم که در کمال صحت عقل و حواس جمعی در جلسه حضور داشته باشید.
سیا ترش کرد و گفت: خفه کار کن بینم! دیگه همینم مونده که تویِ بچه فوفول به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم.
کماندار رو به سیا گفت: خب راس میگه این بی پدر. بذار زِرِشو بزنه ببینیم چی باید بگیم به شاهزاده!
پیتر سری از روی تاسف تکون داد و گفت: بذارین ده دقیقه ای جمعش کنم. ببینید ... ما شرایط هزینه نظامی و جنگ داخلی نداریم. این از ما. هیچی. ولی رابطِ ما معتقده که این فرصتو از رجوی و اینا نگیریم.
سیا پرسید: اسمِ رابطت چی بود؟
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
پیتر گفت: سوزان!
سیا گردنشو خاروند و گفت: آهان ... همین ... سوزان ... این سوزانه داره آدرس جنگ ترکیبی میده. حواست بهش هست؟
پیتر و کماندار برگشتند و دقیق تر به سیا نگاه کردند و از این جمله اش در مستی تعجب کردند. سیا که متوجه این تعجبشون شد گفت: زهر مار! نِگا میکنن! خب این سوزنه ... سوزانه ... چیه؟ همین، داره ما رو میندازه تو بد مخمصه ای! آمادگیش داریم؟
پیتر گفت: ما نهایتا میگیم کارِ رسانه ای و پوشش جهانیِ کارای مجاهدین با ما!
سیا یه آروق بلند زد و گفت: لابد مریمم میگه باشه و دست گلت درد نکنه! هان؟ میخوای آرزوی موفقیت و دو تا دعای خیر هم بدرقه راهشون کنی؟!
کماندار رو به پیتر گفت: راس میگه. قبول نمیکنن اینا! ولی اگه قبول کنن که ما عقب وایسیم و فقط پشتیبانی رسانه ای داشته باشیم خیلی عالیه!
سیا بازم دهنشو وا کرد و گفت: بعله! مثل همیشه که کارای نایس با ما بوده و کارای گُه کاری هم میدادیم به مریم و توله هاش.
کماندار و پیتر به هم نگاه کردند.
سیا همونجوری رو مبل دراز کشید. از بس مست بود نتونست کمر راست کنه و درست بشینه. خراب شد رو مبل. قبل از اینکه چشماش ببنده گفت: حالم خوب نیست. باید یه چرت بزنم. ولی اینقدری که الان عقلم میرسه، یه جای کار میلنگه. از ما گفتن.
جلسه پیتر و اون دو تا پیرمرد با چرت زدن سیا و به دستشویی رفتن کماندار تموم شد و پیتر از همیشه کلافه تر، پاشد کُتش انداخت رو دستش و رفت.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
اما در این طرف ماجرا، سوزان به آلادپوش پیام داد و نوشت: پس فردا باید شما رو ببینم.
آلادپوش هم که در اون تاریخ لندن بود جواب داد: بیا آپارتمانم. ساعت ده منتظرتم.
سوزان که اولش تردید داشت قبول کنه که به آپارتمان آلادپوش بره یا نه، با خودش کنار اومد. پس فردا شد و سوزان با تیپ همیشگی اما استثنائا اون روز با یه دستکش پلاستیکی و یه گل قرمزِ خاص به خونه آلادپوش رفت. لحظه ای که وارد خونه شد، شاخه گلی که برای آلادپوش آماده کرده بود، بهش داد. آلادپوش هم که اون روز با یه شلوراک و زیر پیراهن آستین حلقه ای منتظر سوزان بود، با دیدن گل سرخ ذوق زده شد و چشماشو بست و یه نفس عمیق از عطر اون گل در سینه هاش جا داد.
رفتند نشستند روی مبل. سوزان همین طور که دستکشش رو با احتیاط در می آورد، به آلادپوش گفت: ببین من فقط پنج دقیقه وقت دارم. یه مطلب مهم هست که باید زودتر بهت بگم و برم.
آلادپوش با تعجب گفت: کجا میخوای بری؟ ناهار تدارک دیدم. پیشم بمون.
سوزان یه نگاه به ساعت انداخت و زود گفت: باشه سر فرصت. ببین. طرحت حرف نداشت. همه خوششون اومد و قرار شده در جلسه نهایی و پیشِ شاهزاده به رای گذاشته بشه. فقط من از یه چیزی نگرانم.
آلادپوش که مشغول مالوندن چشماش بود گفت: از چی نگرانی؟
سوزان گفت: از این که اونا همه ظرفیت های شما رو ندونند و فکر کنند تیری تو تاریکی انداختین! از این که فکر کنن چشم بسته حرف زدی و چیزی تو مُشتت نداری.
آلادپوش بازم چشماشو مالوند و گفت: خب میتونیم ... بهشون بگیم ... چه ظرفیت های بزرگی داریم. اصلا وایسا ببینم ... مگه بهشون نگفتی قراره ارتش آزاد زنان باشه؟
سوزان: خب چون همینو بهشون گفتم، گفتند حرف قشنگیه اما بعیده رای بیاره. چون زیرساختش نداریم. نه ما و نه شما. مگه اینکه یه چیزی باشه و داشته باشین که ما ندونیم. خب اگه تو یه چیزِ آس داشته باشی که رو کنی و مثلا از یه ظرفیت خاص بتونی پرده برداری کنی، احتمالِ اینکه رای بیاره و با ته بیفتین تو ظرف عسل، خیلی هست و منم میتونم راحتتر مُخ اونا رو بزنم.
آلادپوش که دیگه واقعا حالش بد بود و مرتب شقیقه اش میمالوند و چشماش تار میدید به سوزان گفت: چی میخوای ازم؟ وای سوزان چرا اینطوری شدم؟ حالم اصلا خوب نیست. صب تا حالا چیزیم نبود.
سوزان که متوجه شد گلی که به نوعی ماده بی هوشی ضعیف شده آغشته کرده، کار خودشو داره میکنه، پاشد اومد نزدیکتر نشست و سرشو جلوتر آورد و گفت: رو کی یا بهتره بگم رو چی تو ایران یا دور و برِ ایران حساب کردین که گفتی میتونم ظرف مدت دو سال، ارتش آزاد زنان تشکیل بدم؟
آلادپوش دیگه جایی نمیدید. گردنش خم شد و سرش داشت میفتاد کنار مبل که سوزان آروم سرشو گذاشت رو مبل. فقط بیست ثانیه وقت داشت که قبل از اینکه کاملا بی هوش بشه، از حالت بی اختیاری که آلادپوش بهش دست داده بود و کنترل زبان و ذهنش دست خودش نبود، چیزی که میخواست بگیره. بخاطر همین فورا سرشو نزدیک دهان آلادپوش آورد و دوباره تا قبل از اینکه کاملا بی هوش بشه پرسید: یه اسم بگو! رو کی حساب کردی؟
آلادپوش که دیگه کنترل زبان و حواسش دست خودش نبود، دو سه تا فحش به خودش داد و حتی یه کم لباش کنار رفت و پوزخندِ بی حالی زد و در پله آخر هوشیاریش زبونش چرخید و یهو گفت: ثریا!
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
آلادپوش اینو گفت و غش کرد. سوزان که دیگه کارِ خودشو کرده بود، از کنار آلادپوش کنار رفت. یه لیوان آب برای خودش ریخت. گوشیشو درآورد و همین طور که داشت آب میخورد، وارد اینستا شد. سراغ یکی از پیج های شلوغ رفت و وسط اون همه کامنت نوشت «ثریا».
دقایقی بعد، در تهران، محمد سراغ همون پیج رفت و چشمش به پیام سوزان خورد. لبخندی زد و زیرش یه قلب به نشان لایک گذاشت. سوزان وقتی یک قلب زیر پیامش دید، لبخندی زد و از اینستا اومد بیرون و گوشیشو گذاشت تو کیفش.
پاشد و یه دور تو خونه آلادپوش زد. همین طور که چشمش به ساعت بود، از ذره ذره خونه آلادپوش فیلم گرفت. بعدش رفت سراغ سیستمش. همونطور که سیستمش خاموش اما به برق متصل بود، یه فلش خیلی کوچیک از کنار ساعتش درآورد و به سیستم آلادپوش نصب کرد. چراغ قرمز فلش روشن شد و تند تند چشمک میزد.
از این طرف، مجید پشت سیستمش نشسته و محمد هم بالا سرش بود. هر دو شاهد دانلود فایل های زیادی بودند که از سیستم آلادپوش به سیستم مجید داشت منتقل میشد. شاید دو دقیقه طول نکشید که چراغ قرمز فلش تبدیل به چراغ سبز شد. سوزان اونو از سیستم آلادپوش جدا کرد و گذاشت کنار ساعتش.
بعدش سوزان برگشت جایی که آلادپوش رو مبل غش کرده بود. با نوکِ ناخونش کنار لب خودشو زخم کرد. به طوری که خون روی لب و چونه اش سرازیر شد. موهاشو نامرتب کرد. گُلی که خودش آورده بود عمیق بویید. بعدش خوابید کفِ زمین. ینی جلوی آلادپوش. با یکی دو متر فاصله. جوری کج خوابید که انگار آلادپوش هُلش داده و سرش خورده به تیزی دیوار. همون طور نگا به ساعتش انداخت و جاگذاری درستِ فلش رو چک کرد. خیالش راحت شد. چند دقیقه همون طوری موند تا اینکه کاملا بی هوش شد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت بیست و دوم»»
استانبول
بابک لباسشو پوشید و از خانه خارج شد. هنوز چند قدم از خانه خارج نشده بود که ثریا برای بابک تماس گرفت و شروع به حرف زدن کردند.
ثریا: ظهر ببینمت.
بابک: چشم خانم. الانم وقت دارم.
ثریا: کجایی؟
بابک: تو خیابون. تازه از خونه اومدم بیرون.
ثریا: همون ظهر میبینمت.
اینو گفت و قطع کرد. بابک به مسیرش ادامه داد. وارد کافه ای شد و یه قهوه بی شکر سفارش داد. خیلی با احتیاط، در حالی که حواسش به دوربین کافه بود، گوشی همراهش درآورد. وارد واتساپ شد و نقطه ای در صفحه ای گذاشت و ارسال کرد.
چند لحظه بعد، فقط یک کلمه در جواب اون نقطه اومد. نوشته بود: لیست!
بابک هم نقطه و هم کلمه لیست را حذف کرد و از نت خارج شد و گوشیشو گذاشت تو جیبش. همون لحظه هم قهوه اش اومد و همین طور که قهوه اش میخورد، به این فکر میکرد که چطوری میتونه از کاغذی که ثریا به زندیان داده بود مطلع بشه؟ تا ظهر سه چهار ساعت فرصت داشت. تصمیم گرفت خوب فکر کنه تا راهی پیدا کنه. اما هر چی فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید. نیم ساعت مونده بود به وقت قرارش با ثریا، ماشین گرفت و به طرف خونه ثریا میرفت که یه لحظه یه فکری به ذهنش خطور کرد و لبخند خاصی گوشه لبش نشست.
وقتی به درِ آپارتمان ثریا رسید، در زد و لحظاتی بعد، ثریا در را باز کرد و دعوتش کرد داخل. وقتی نشستند، زن خدمتکاری که سن و سال زیادی هم نداشت و خونه ثریا کار میکرد، جلوتر آمد. ثریا بهش گفت: حلما دو تا چایی!
وقتی حلما برای ریختن و اوردن چایی رفته بود، بابک مثل برج زهرمار نشسته بود و حتی به ثریا هم نگاه نمیکرد. ثریا ازش سوال کرد: اون شب بعد از جلسه کجا رفتی؟
بابک با صدای آروم و بی حوصله گفت: برگشتم خونه. حوصله نداشتم جایی برم.
ثریا گفت: وقتی باهات حرف میزنم، نگام کن و با صدای بلند و رسا جوابمو بده.
بابک چشم از اطراف برداشت و به صورت ثریا زل زد و گفت: ببخشید.
ثریا گفت: چته؟ تا حالا اینجوری ندیده بودمت.
این سوال ثریا هنوز تمام نشده بود که بابک گفت: خانم میشه کلا منو دیگه سراغ آقای زندیان و خانوادش نفرستید؟
ثریا دقیق تر به بابک نگاه کرد و گفت: چی شده؟
بابک گفت: میدونم که نباید سوال شما رو بی جواب بذارم اما وقتی اونا رو میبینم، حالم ... راستش ... نمیدونم ...
ثریا گفت: درست جوابمو بده ببینم چی شده؟
بابک هول شد و گفت: چیزی نشده. بدبه دلتون راه ندید.
بابک اینو گفت و بغض کرد و زد زیر گریه. ثریا که تا حالا بابکو اینجوری به هم ریخته ندیده بود با تعجب پرسید: چی شده که گریه ات دراومده؟! زندیان حرفی زده؟
بابک اولش هیچی نگفت. همون لحظه حلما چاییو آورد. بابک با دیدن حلما اشکشو پاک کرد که مثلا گریشو نبینه. ثریا به حلما اشاره کرد که چاییو بذار و برو. حلما هم رفت. ثریا دوباره از بابک پرسید: چی شده؟ همه چیو برام توضیح بده!
بابک صورتشو پاک کرد و گفت: راستشو بخواید ... من ... نمیدونم چطوری بگم ... در دیدارهایی که با آقای زندیان و خانواده شون داشتم، چشمم به دختری خورد که ... حس کردم ...
ثریا فورا گفت: حتی حرفشم نزن!
بابک که خشکش زده بود، فقط به صورت ثریا زل زد و هیچی نگفت.
ثریا ادامه داد و گفت: از اینکه دست به عمل و اقدام احمقانه ای نزدی و مشخصه که من اولین نفری هستم که از این ماجرا خبر داره، آفرین داری. از اینکه بلندپروازی و یه دختری تو خونه زندیان چشمتو گرفته، اینم آفرین داره. اما کلا قیدشو بزن. نمیدونم کیه و کدوم دختره که چشمتو گرفته! اما ...
ثریا بلند شد و چرخی در اتاق زد و جلوی پنجره اتاقش ایستاد. چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: من بهت گفتم که بیایی اینجا چون کارت دارم. کارمم مرتبط با زندیان هست. اما با حس و حال الانت دیگه مطمئن نیستم که بتونی انتخاب درستی برای این کار مهم باشی.
بابک که فهمید زیاده روی کرده، هول شد و از جاش بلند شد و گفت: خانم من قصد جسارت نداشتم. چون تا حالا سرِ سوزنی از شما چیزی مخفی نکردم حرف دلمو پیش شما زدم. اینم هر چی شما صلاح بدونید. اگه میگید قیدشو بزنم، خب میزنم. این همه سال قیدِ همه چیو زدم، اینم روش.
ثریا رو کرد به طرف بابک و گفت: خودتو برای یه سفر آماده کن.
بابک با تعجب پرسید: کجا به سلامتی؟!
ثریا گفت: ایران!
جلسه اون روز بابک با ثریا تمام شد و خبر ماموریت بابک به ایران به محمد و بچه هاش رسید. درجلسه ای که عصر یک روز دوشنبه در اتاق کار محمد بود، درباره این موضوع گفتگو کردند.
محمد گفت: عادی نیست. چرا باید بابکو بفرستند ایران؟
سعید: اصلا مگه وضعیت بابک سفید شده که ازش خواستن برگرده ایران؟
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
محمد: نه. اگه بخوان هوایی و با هویت جعلی بفرستنش، ینی دارن از اونجا دورِش میکنند و یه خبرایی هست که بابک نباید اونجا باشه. اما اینم منطقی نیست. خب اگه بهش شک داشته باشن، یا امتحانش میکنن یا سرشو میکنن زیرِ آب. با کسی شوخی ندارن که.
سعید و مجید دوتاشون ساکت شدند و فقط به محمد نگاه کردند. مجید گفت: آقا شاید بابک یه حرکت اضافه کرده!
محمد به مجید دقت کرد و گفت: بیشتر توضیح بده!
مجید گفت: میگم شاید ثریا میخواسته تهدیدش کنه اما بابک دوزاریش کج بوده و فکر کرده دارن میفرستنش ماموریت. چون هیچ جوره اومدن بابک به ایران توجیه نداره.
محمد تو فکر رفت و حرفی نزد.
دو روز بعد، بابک جلوی ماشین ثریا سبز شد. خالد بابکو دید و براش بوق زد. ثریا به خالد گفت: وایسا ببینم چی میگه؟
بابک به ماشین ثریا رسید. ثریا شیشه را کشید پایین و گفت: چی شده بابک؟
بابک گفت: باید حرف بزنیم خانم! ینی ... ببخشید ... خواهش میکنم یه وقت بذارین که دو دقیقه صحبت کنیم.
نیم ساعت بعد، ثریا و بابک در کافه نزدیک آپارتمان ثریا نشسته بودند روبروی هم و گفتگو میکردند. ثریا گفت: اگر الان چیزی غیر از این میگفتی، کارِت تموم بود و میفرستادمت تو دهن شیر که دیگه نتونی برگردی. مگه یادت ندادن که حتی اجازه عشق و عاشقی نداری؟ میخواستم بفرستمت ایران چون دیگه برام تموم شده بودی.
بابک گفت: خانم ... ببخشید ... اما کدوم عشق و عاشقی؟
ثریا با تعجب پرسید: ینی چی؟ مگه نگفتی یه دختری تو خونه زندیان ...
بابک فورا گفت: دروغ گفتم.
وقتی بابک دید ثریا خیلی داره بد نگاش میکنه گفت: بهم حق بدید. من دلگیر شده بودم. چون منو از جلسه ای که تا نقطه نود و نه پیش برده بودم و همه زیر و بمِ پروژه راضی کردن زندیان انجام داده بودم، بیرون کردید و حتی فکر نکردید چقدر همین خالدِ بدرد نخور، مسخرم میکنه که از جلسه انداختینم بیرون! من حرف از یه دختری زدم که اصلا ندیدم و وجود نداشت. اگرم وجود داشته باشه، من خبر ندارم. خانم من این کارِ احمقانه رو کردم که بگم به اونا وابسته ام و واقعا هم وابسته ام. اما حد خودمم میدونم و هیچ وقت به وصلت با خاندان زندیان فکر نمیکنم. اما لطفا شما هم بیشتر هوای منو داشته باشید. وسط یه جلسه فوق العاده مهم که دارم میوه تلاشمو میچینم، نگید پاشو برو بیرون که از اینجاش به بعد نامحرمی!
ثریا گفت: کافیه. احمقانه ترین روش برای نشون دادن خودت انتخاب کردی! بخاطر همین اگر نمیفهمیدی که دارم میفرستمت تو آتیش، دیگه رهات میکردم و به دردم نمیخوردی.
بابک سرشو انداخت پایین و گفت: ببخشید. دیگه تکرار نمیشه.
ثریا یه تیکه از کیکشو خورد و گفت: اون روز میخواستم بهت یه ماموریت مهم بدم. الان بهت میگم. اتفاقا درباره زندیان هست.
بابک خودشو جمع و جورتر کرد و گفت: بفرما خانم.
و ثریا شروع کرد بابکو در خصوص ماموریت مهمش توجیه کرد.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
از اون طرف، پس از گذشت حدود بیست ساعت، سوزان چشماشو وا کرد و دید رو تخت بیمارستان خوابیده. وقتی چشماشو بیشتر وا کرد، دید آلادپوش بالا سرش هست. آلادپوش با خوشحالی گفت: بالاخره به هوش اومدی؟ خدا رو شکر.
سوزان که خیلی خسته به نظر میرسید، با اخم و ناراحتی به آلادپوش گفت: اینجا کجاست؟ چرا من اینجام؟ چی شده؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟
آلادپوش هول شد و بهش گفت: آروم باش. منم نمیدونم چی شد! وقتی به هوش اومدم، دیدم تو کف خونه ما افتادی و ...
سوزان شروع کرد به گریه کردن. وسط گریه هاش گفت: دروغ نگو! دروغ نگو! تو خیلی آدم کثیفی هستی! چیکار کردی با من؟
آلادپوش که احساس کرد آدمای دور و برشون دارن بهشون نگا میکنند، پرده اطراف تختِ سوزان رو کشید و گفت: نه ... اشتباه نکن ... به جان خودم ... به جان تک دخترم من کاری نکردم!
سوزان که داشت زار میزد گفت: من چقدر بدبختم که فکر کردم تو تمام تمرکزت روی کارِت هست. نمیبخشمت.
آلادپوش گفت: روحمم خبر نداره که چرا ناراحتی! اما بهم فرصت بده. به خودت فرصت بده. من سه چهار ساعت قبل از تو به هوش اومدم. منم هیچی یادم نیست. اما همه چیو میفهمیم. بهت قول میدم.
سوزان وسط گریه هاش گفت: من دیگه ادامه نمیدم. همین امروز تقاضا میکنم که این پروژه رو از من بگیرن و بدن به یکی دیگه. وای به حالت اگه بفهمم وقتی بی هوش بودم، غلطی کردی و دست از پا خطا کردی!
آلادپوش که هول شده بود گفت: اصلا تو بزن منو بکش اگه کاری کرده باشم. من تا بیدار شدم، ترسیدم و تورو رسوندم بیمارستان. همین. اما ... لطفا حرف از قطع همکاری نزن. من تازه فهمیدم چقدر این پروژه برای مریم و سازمان ما حیاتی هست.
سوزان گوشه چشماشو پاک کرد و گفت: چطور؟ چی شده؟
آلادپوش گفت: همین نیم ساعت پیش ... حالا بذار بعدا بهت بگم. بذار ترخیص بشی و بریم بیرون ... سر فرصت...
سوزان صورتشو پاک کرد و گفت: همین حالا بگو!
آلادپوش گفت: همین نیم ساعت پیش برام زنگ زدند و بعد از کلی وقت، به خودِ مریم ارتباط دادند.
سوزان پاشد نشست و خیلی جدی گفت: خب ... خب ... زود باش!
آلادپوش نشست کنار تخت سوزان و خیلی آروم به سوزان گفت: من واقعا به تو مدیونم. نمیدونم تو به بالادستی هات و اطرافیان شاهزاده چیا درباره من گفتی که قرار شده منو ببینن. قرار شده بخوان که طرحو براشون توضیح بدم. مریم میگفت اگر تصمیم به اجراش نداشتند، پیشنهاد ملاقات نمیدادند.
سوزان گفت: من از این ماجرا خبر ندارم اما بهت گفتم که طرح براشون خیلی جالب بوده و قرار شده روش فکر کنند.
آلادپوش گفت: بخاطر همین ... ازت خواهش میکنم ... اتفاقی که امروز برا دوتامون افتاد، بین خودمون بمونه تا سر فرصت درباره اش تحقیق کنم و ببینم چی شد که ... راستی لبِت ...
سوزان فورا گفت: آره ... میسوزه ... تو مطمئنی منو کتک نزدی؟ سرم هم درد میکنه ... مطمئنی نیاز نیست بیشتر بمونم اینجا؟
آلادپوش گفت: نه قربون شکل ماهت برم. نه کلیدِ خوشبختی من! من غلط بکنم که دست رو تو دراز کنم. بهم فرصت بده. خودم ته و توشو درمیارم.
سوزان گفت: خب نگفتند کی و کجا قراره بری؟
آلادپوش با پوزخند گفت: چرا ... جشن تولد نوردخت ... دختر شاهزاده!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
😅 خیره انشاءالله
شاید چون با لمس دردهای ریز و درشت کودکانه نوشته شده.
#مممحمد
بدین وسیله از همه ورزشکاران عزیز فوتبال ساحلی که امشب دست ادب بر سینه گذاشتند و یک صدا سرود پرافتخار ملی را خوندند، تقدیر و تشکر میکنیم.
خدا بهتون عزت و استقامت در برابر کسانی بده که به شما فشار میارن و تهدیدتون میکنند که سرود نخونید و شادی پس از گل نداشته باشین و ...
امشب ادب کردید ، مطمئن باشید که ما هم قدر این شجاعت و ادب شما را میدونیم.
خدا حفظتون کنه.
ضمنا
کسی حق نداره در فرودگاه حاضر بشه اما با شعارهای بد و نفرت پراکنی در لباس ارزشی و انقلابی ، به ورزشکارانمون توهین کنه. قطعا اگه کسی به اینا توهین کرد، اشتباه میکنه و گناهش فقط گردن خودشه.
✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت بیست و سوم»»
یک هفته بعد-تهران
محمد و مجید و سعید در اتاق محمد نشسته بودند. محمد گفت: به دکتر تاکید کردی که سر ساعت بیاد؟
سعید گفت: بله، هنوز تاخیر ندارن. پیداشون میشه.
دو دقیقه بعد صدای در زدن آمد و دکتر محبتی که مردی حدودا 45 ساله و با عینکی درشت بود وارد شد. تیپ و قیافه دکتر محبتی و عطری که زده بود مورد توجه محمد قرار گرفت و با لبخند به دکتر گفت: دکتر شماها چی میزنین که ماشالله هر روز جوون تر و خوشکلتر میشین؟ بگو ما هم بزنیم!
دکتر محبتی عینکشو درآورد و با لبخند گفت: ای بابا! نفرمایید. دیگر چیزی ازم نمونده. اینا هم که میبینی همش فیک هست. ما دیگه رو به افولیم.
محمد گفت: نه ماشالله. باکیتونم نیست. خب. بفرمایید. درخدمتم.
دکتر شروع به حرف زدن کرد: من از پونزده سالگی ... یا بهتره بگم خانواده پدری من از وقتی من پونزده سالم بود تو محله ای بودیم که یه همسایه خیلی مهربون و پولدار داشتیم به نام آقای اصل. این آقای اصل، که هیچ وقت مسجد و بسیج و هیئت پیداش نمیشد، اینقدر مهربون بود و دستش به کرم و بخشش به این و اون عادت داشت، که یادمه یه بار رفتن دنبالش و گفتن امام جماعت نداریم و مردم گفتند تو بیا بشو امام جماعت و این حرفا. اینم قبول نکرد و سرتون درد نیارم ... از وقتی این قبول نکرد مهرش تو دل اهالیِ بستِ دومِ مجیدیه بیشتر شد. ولی متاسفانه یک عامل دیگه به طور ناخودآگاه به محبوبیت این آقا خیلی کمک کرد و به صورت موشکی یهو کلا سر زبونا افتاد!
محمد پرسید: چه عاملی؟
دکتر ادامه داد: وقتی قرار شد یه امام جماعت برای مسجد پیدا کنند، رفتند سراغ یکی که هم کارمند دولت بود و هم حدودا چهل سالش بود و خطیب خوبی بود اما وقتی هیئت امنا بهش پیشنهاد امام جماعت مسجدو دادند، متاسفانه شرط کرده بود که هم منزل میخوام که دیگه کرایه خونه ندم و هم بتونم خونمو که جای دیگه است، بدم اجاره و از اجاره اون خونه هم منتفع باشم!
محمد با تعجب و ناراحتی گفت: ای داد بی داد!
دکتر گفت: آره متاسفانه ... مردم هم میشینن مقایسه میکنن. بین آقای اصل و این حاج آقا مقایسه کردند و این شد که رفتند درِ خونه اصل و با قسم و آیه و بالله ازش خواستن که بیاد امام جماعت بشه. چون دیگه با شرط و برخوردی که اون حاج آقا کرده بود تصمیم گرفتند سراغ آخوند نروند و الان که حدود 25 سال هست که از این ماجرا میگذره، این مسجد دیگه به خودش آخوند ندید.
محمد گفت: واقعا جای تاسف داره. از این آقای اصل بگو!
دکتر اجازه گرفت و کُتش درآورد تا راحتتر صحبت کنه. گفت: هیچی. اصل به زور وایساد جلو و نماز خوند و الان هم 25 ساله که این پیرمرد 82 ساله امام جماعت اونجاست.
مجید زیر لب گفت: خدا به خیر بگذرونه!
دکتر گفت: تا اینکه به همکارم گفته بودید که دارین رو هلدینگی کار میکنین که از طرف بهایی ها مامور شده کلیه هزینه ها و مخارج صد سال زندگی بهایی هایی را بده که قراره وارد ایران بشن.
محمد گفت: و اسم این آقای اصل در اساسنامه این هلدینگ، به عنوان موسس و سهامدار اصلی وجود داره.
دکتر گفت: دقیقا! و این ینی پیرمردی که اگه ببینیش فکر میکنی داره از طرف موسسات خیریه زندگیش اداره میشه، از بس ظاهر و سر و وضع ساده ای داره، موسس و سهامدار بزرگ این شرکته است.
مجید گفت: و این ینی یک عمر هست که داره همه رو گول میزنه و دستش تو دستِ بهایی هاست و ...
و محمد تیرِ خلاص را شلیک کرد و فورا گفت: و اصلا خودش بهایی هست و مهره اصلی و اقتصادی بزرگترین جابجایی بهاییت در طول تاریخ، همین بابایی هست که مثلا خیلی مهربونه و به زور انداختنش جلو و شده امام جماعت مسجد!
جلسه در سکوت بدی فرو رفت. محمد رو به دکتر کرد و گفت: شما نکته تکمیلی دارین؟
دکتر گفت: در طول این سالها همه اصل رو به عنوان یه پیرمرد بازنشسته و موجه میشناختند و چون خیلی بی حاشیه بود، کسی پیگیری نکرده بود که اصلا شغلش چیه و هر روز کجا میره و میاد و این چیزا!
محمد گفت: دکتر به همکاری شما بیشتر نیاز دارم. میدونم سرتون شلوغه اما لطفا بیشتر برای ما وقت بذار.
دکتر بلند شد و در حالی که داشت کُتش میپوشید گفت: چشم. به محض دستور شما خدمت میرسم. امری ندارین؟
خدافظی کرد و رفت.
محمد به سعید و مجید گفت: خب اینم از پیشینه آقای اصل! با یه پیر مُهره عوضی و کارکشته روبرو هستیم. مجید از خانوادش خبر داری؟
مجید گفت: بله. یه دختر داره که بیست ساله خارج از کشور زندگی میکنه و در طول این بیست سال هم به ایران نیومده و ظاهرا پناهنده شده به انگلستان. یه دختر دیگه داره که قبلا استاد دانشگاه بود اما استعفا داد و دو تا موسسه تاسیس کرد.
سعید گفت: یکی از موسسه ها مربوط به تربیت بازیگره و اون یکی هم تخصصش در فیلنامه نویسی است.
محمد گفت: خانواده خاصی هستند. مجید لطفا شما رو پرونده دخترش که خارج از کشوره کار کن. کیه؟ کجاست؟ چیکار میکنه؟ خانوادش کیَن؟ همه چی درباره دختره میخوام.
مجید چشم گفت. محمد رو به سعید گفت: از بابک برام بگو!
سعید گفت: ماموریتی که ثریا به بابک داده، یه جوریه. اولا اینکه حدسمون درست بود. بابک رو از بازی زندیان و انتقالش به ایران و این حرفا خارج کرده. ثانیا خودِ بابک هم نمیدونه قراره چی ازش بخواد! فقط میدونیم که با تغییر فازی که در ماموریتش پیش اومده، اگر هم لیست خاصی وجود داشته باشه، دیگه دستِ بابک بهش نمیرسه. یا حداقل دراین مرحله خیلی بعیده.
محمد پرسید: مگه داره چیکار میکنه؟ به چی مشغوله بابک؟
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
بابک روبروی یک تلوزیون بزرگ و مجهز نشسته بود و در حال تماشای سریال هالیوودی، هر از گاهی هم تخمه میشکست و میخورد. دقایق آخر سریالی بود که داشت تماشا میکرد که ناگهان در باز شد و ثریا وارد شد. بابک جلوی پای ثریا بلند شد. ثریا پرسید: خب؟ چیکار کردی؟
بابک گفت: ده تا سریالو دیدم. اینم دهمیش بود که تموم شد.
ثریا نشست رو مبل و به بابک هم گفت بشینه. ثریا گفت: از اینا چی دستگیرت شد؟
بابک گفت: والا من که ... چی بگم ... خیلی فیلم شناس نیستم ... ولی خداییش خانم اگه به اینا میگن زن، به خارمادر ما تو ایران چی میگن؟
ثریا سری به نشان آفرین و تایید تکان داد و با ته خنده ای که گوشه لباش بود گفت: آفرین ... خیلی خوبه ... نگو فیلم شناس نیستی ... اینی که الان گفتی، نتیجه خیلی جالبیه. من این ده تا سریالو به بیست نفر دادم تماشا کنند. زن و مرد و پیر و جوون. همشون یه جورایی همین حرف تو رو زدند. از نقشی که این زنها داشتند خوششون اومده بود و تعریف کردند.
بابک گفت: خانم ینی این الان حرف درستی بود که زدم؟ من فقط حسمو گفتم!
ثریا از سر جاش بلند شد. بابک هم بلند شد. به بابک گفت: تو آخرین نفری بودی که این ده تا سریالو بهش نشون دادم و ازش نظرخواهی کردم. با خودم گفتم اگه این جوونِ غیر سینمایی، نظرش مثل بقیه بود، درسته و خطو درست انتخاب کردم. که دیدم خوشبختانه نظر تو هم همینه.
بابک سری تکون داد و با خنده گفت: خب خدا رو شکر. کار من تو این بخش تموم شد؟
ثریا گفت: تازه شروع شد. اطلاعات کامل و دقیق این ده تا سریالو از حلما بگیر و به ایمیل زندیان برسون.
بابک با خوشحالی گفت: چشم خانم. هستن؟ نرفتن هنوز؟
ثریا گفت: این اطلاعات رو بهش برسون. از فردا هم بگرد و یه دفتر خوب برای سه ماه اجاره کن. خودتم اونجا مستقر بشو. حلما برای مرتب کردن و چینش وسایلش میاد اونجا. خودت کلِ این سه ماه اونجا باش.
بابک گفت: چشم. نپرسم که قراره کاربری اون دفتر چی باشه و مکان را بر اساس روحیات و کلاس چه مدل آدمایی انتخاب کنم؟
ثریا که به در نزدیک شده بود و داشت میرفت، رو به بابک کرد و گفت: یه دفتر شیک و جذاب سینمایی. برای جلسات خصوصی و مشورتی با اهالی سینما.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
دو هفته بعد-لندن
سوزان اون روز بعد از اینکه از باشگاه اومد، باید فورا آماده میشد و میرفت. دید اگه چند دقیقه دیگه بمونه، میتونه نمازشو بخونه و بعدش با خیال راحتتری بره. رفت وضو گرفت و شالِ آبی فیروزه ایِ مخصوصی که داشت برداشت و سر کرد. وقتی مطمئن شد که وقتشه، الله اکبر گفت و نمازش رو شروع کرد. بعد از نماز، با اینکه ضعف کرده بود، نشست و تسبیحاتش رو گفت و بعدش کیفشو برداشت و رفت بیرون.
یک ساعت بعد، در اتاق پیتر نشسته بود. پیتر گفت: همون طور که گفتیم، قرار نیست اتفاقی بیفته و با کله بریم تو اشتباهات و تصمیمات مریم و آلادپوش. اما قراره بازی کنیم تا حرف شاهزاده و پیمان نوین زیر سوال نره.
سوزان گفت: حدس زدم دعوت از آلادپوش به جشن تولد دختر شاهزاده صرفا یه جور بازیه که بگیم خیلی مهم هستن.
پیتر گفت: ما نظرمون این بود که مریم بیاد. ولی بخاطر جوّ تبیلغاتی و درز اطلاعات و هزینه سنگین حفظ امنیتِ جشن تولد صلاح نبود. اما گفتیم آلادپوش بیاد که ...
سوزان فورا گفت: که هم مثلا از اونا یه نفر اومده باشه و عریضه خالی نباشه. و هم احتمالا اعلام حمایت معنوی و رسانه ای داشته باشیم از حرکتی که قراره سازمان مجاهدین با تجزیه طلب ها انجام بدن.
پیتر گفت: دقیقا. میخوایم همون شب مهمونی بهشون اعلام کنیم تا نگن اینا فقط گفتن پیمان نوین میبندیم اما حمایت نمیکنند.
سوزان لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت: حالا کِی هست این جشن تولد؟
پیتر گفت: فرداشب.
سوزان پرسید: قراره آلادپوش سخنرانی کنه؟ چون ازم خواسته یه متن سخنرانی براش آماده کنم!
پیتر خنده ای کرد و گفت: خب براش آماده کن. اما کوتاه.
سوزان نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت: دیگه این خیلی تو مُخه.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
سلام رفقا
دوستانی که از طب سنتی اطلاع دقیق و علمی دارند لطفا بگن که آیا مصرف مداوم دمنوش آویشن در پاییز و زمستان (مثلا روزی چهار پنج لیوان/ به جای مصرف چای) تبعات منفی ندارد؟!
کلا برای طبع گرم و تر ، بخوام یه فلاکس دم کنم بذارم کنار دستم که شبانه روز مصرف کنم ، چه پیشنهاد علمی دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت بیست و چهارم»»
آلادپوش روبروی آینه داشت تند تند با لحن مودبانه و جدی، جملاتی که روی کاغذش نوشته بود حفظ میکرد و سوزان هم کراواتشو براش میبست. سوزان گفت: نه ... نشد ... اینجاشو باید با ملاطفت بیشتری بگی ... ببین ... اینجوری ... همه ما به آزادی و فردای بهتر فکر میکنیم ... به ایرانی آزاد و ...
آلادپوش گفت: آره آره ... گرفتم ...
دقایقی بعد سوار ماشین شدند و رفتند. در راه، چند مرتبه گوشی آلادپوش زنگ خورد. سوزان احساس کرد که تماس ها باعث شده آلادپوش تمرکز نداشته باشه و حتی استرس بگیره. گوشی آلادپوشو از دستش گرفت و جلوی چشم آلادپوش خاموش کرد و گذاشت تو کیف خودش و بهش گفت: لطفا تمرکز کن تا اتفاقات خوبی بیفته. تو متوجه نیستی این دیدار چقدر مهمه و چه نتایج تاریخی میتونه داشته باشه؟!
آلادپوش گفت: چرا ... متوجهم ... ببخشید ... میدونم که اولین بار هست که از سازمان مجاهدین یک نفر در پارتی شاهزاده و دخترش شرکت میکنه.
سوزان جوری که راننده نشنوه گفت: پس لطفا با من باش. از این میترسم که حرف اضافه ای بزنی و حرکت ناشیانه ای انجام بدی و همه چی بهم بخوره. تو همه حیثیت مریم و مسعودی!
آلادپوش که از این حرف سوزان خیلی خوشش اومده بود گفت: تو هم همه آرزوی منی! اما حتی اجازه ندادی بهت دست بزنم.
سوزان چشم غُره رفت و آلادپوش هم دیگه ادامه نداد.
سوزان دستشو آروم تو کیفش کرد و وقتی آلادپوش بیرون رو نگاه میکرد، سوزان صفحه گوشی خودشو دقیقا روی صفحه گوشی آلادپوش گذاشت و اندکی به هم فشار داد. صفحه گوشی خودش روشن و گوشی آلادپوش هم راه اندازی مجدد شد.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
مجید پشت سیستمش بود که دید پنجره ای باز شد. به محض دیدن اون پنجره روی مانیتورش، عینکشو عوض کرد و دکمه OK را زد. در چشم بهم زدنی، گوشی آلادپوش هک شد و تمام محتویات گوشیش روی مانیتور مجید ظاهر شد. مجید گوشیو برداشت و با سعید تماس گرفت و گفت: سعید جان الان گوشی آلادپوش اینجاست. کدوم کلیدواژه مدنظرته؟
سعید گفت: عالیه. ببین باکسِ رَمزای فولدرهای سیستمش کجاست. همونو کپی کنی بعدا بچه ها اَلَکِش میکنن.
مجید گفت: ی لحظه گوشی دستت باشه.
مجید تو دفترچه یاداشت گوشیِ آلادپوش که رفت، چشمشاش تیز و براق شد. به سعید گفت: پیداش کردم. هفت هشت تا رمز اینجاست. از ایمیلش گرفته تا ... ببیین مثلا اینجا نوشته فولِ دو ... فولِ سه ... فولِ چهار ... همینه فکر کنم.
سعید گفت: باید خودش باشه. حله. بکاپ از کل گوشیش گرفتی؟
مجید: گرفتم و فرستادم ایمیل خودش. ایمیلش هم که خونه خودمونه!
سعید خندید و گفت: دست شما درد نکنه. دیگه امری؟
مجید گفت: نه ... یاعلی.
سعید با رمزهایی که مجید از گوشی آلادپوش بلند کرده بود تونست همه فولدرهای سیستم آلادپوشو باز کنه. فولدرهایی که مملو بود از تصاویر و اطلاعاتِ اشخاصی که در طول مدت پنج سال، آلادپوش اونا رو شناسایی کرده بود و توسط رابطینی که در ایران داشتند، با اونا ارتباط میگرفتند و به کار گیری میشدند. که البته اغلب اون افراد، از چهره های متوسط اما دارای زمینه خشونت و با قدرت جذب بالا بودند.
بعدا در تحقیقات سعید ثابت شد که 100 درصد آن افرادی که توسط تشکیلات آلادپوش شناسایی شده بودند، اغلب در استان های مرزی خصوصا کُرد و ترک بودند که در فضای مجازی و پیج هایی که داشتند، لااقل یکبار تمایل خود را به تجزیه طلبی با استفاده از عبارات «کورد» و «تورک» نشان داده بودند.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
یکی از کسانی که دمِ درِ عمارتِ اصلی باغ ایستاده بود در را باز کرد و آلادپوش و سوزان وارد مهمانی نسبتا شلوغ و مجللی شدند. مهمانی مملو از پیرمردها و پیرزن ها و دختران و پسران نیمه برهنه با تیپ مهمانی کودکان! با یه استیجِ مجهز که دو تا خواننده با چهار تا رقاص، شعر میخوندند و میرقصیدند.
پیتر جلو آمد. سوزان پیتر را به آلادپوش معرفی کرد: پیتر ... رابط اصلی و بالادستی من ...
پیتر دستشو به طرف آلادپوش دراز کرد و با هم دست دادند. آلادپوش گفت: به شما بابت داشتن چنین همکار باهوش و قاپ دزدی تبریک میگم.
با این جمله، سه نفری زدند زیر خنده. پیتر چشمکی به آلادپوش زد و گفت: خیرش به ما که نمیرسه ... لااقل امیدوارم شما ازش راضی باشین.
آلادپوش گفت: کُلا خزِ اما جذابه. دوسش دارم.
سوزان با غرور خاصی که داشت، نگاهی به آلادپوش کرد و گفت: خودم اینجا وایسادما! حداقل جلوی خودم مراعات کنین!
اینو که گفت، پیتر و آلادپوش زدند زیر خنده. یکی از خدمه سینی پر از نوشیدنی های قرمز و نارنجی آورد و سه نفرشون برداشتند. سوزان لیوانشو آورد جلو و گفت: آقایون ... به امید ایرانِ آزاد!
اینو که گفت، لیوان ها را به هم زدند و سر کشیدند.
آن طرف تر، سیا و کماندار از بس زده بودند کسی نمیتونست صدای خنده و قهقهه بی دلیل اونا رو کنترل کنه. سیا چشمش به سوزان که خورد، به کماندار گفت: اینو نگا ... پدر سوخته عجب دختریه ...
کماندار گفت: دو تا صاحاب داره ... کوری؟ نمیبینی اون دو تا نره خر محاصرش کردند؟
سیا گفت: کلا هر چیو دوست داشتم، یا ضرر داشت یا شوهر داشت!
اینو که گفت، صدای قهقهه مستانه دوتاشون توجه همه رو جلب کرد.
تا اینکه یکی از درها باز شد و خانواده پهلوی به جمع اضافه شدند. اول از همه فرح وارد شد. نصف جمعیت، گوشیشو درآورده بود و خم و راست شدن جماعت جلوی فرح و بوسیدن دستشو فیلم میگرفت. فرح با تیپ و آرایشی معمولی و همان تاپ دامن معروفش که شهلا دامن دوز براش دوخته بود و فقط برای همان شب دوخته شده بود، جمعیت را شکافت و در جایگاهش نشست.
پشت سرش، توله و توله زاده هاش ریسه هم وارد شدند. به محض ورود شاهزاده رضا پهلوی که دستش تو دست دخترش نوردخت بود و با هم میرقصیدند و وارد جمعیت شدند، اندی شروع به خوندن کرد: «امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره ... از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره ... امشب خونمون پر از طنین دلنوازه ... تو کوچه پر از نوای دلنشین سازه ...»
شازده که یه لباس گورِ خری و راه راه پوشیده بود، با نوردخت که هفتاد درصد بدنش لخت بود، دست به دست هم داده بودند و وسط میرقصیدند و همه مهمونا هم اطرافشون بزن و برقص! دیگه از رقص آفتاب و مهتابِ سیا و کماندار نگم.
اندی هم ترکوند اون شب : «عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه ... زندگیم با بودنت درست مثله بهشته ...»
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
محمد و سعید و مجید روبروی مانیتور بزرگ اتاق مرکزی ایستاده بودند. صدای اندی به انضمام رقص دایره ایِ شازده و دخترش تو فضا پیچیده بود: «تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک ... عزیزم دوستت دارم تولدت مبارک ... تولدت مبارک ... تولدت مبارک ...»
مانیتور که متصل به سیستم هوشمند شناسایی چهره بود، روی تمام چهره های حاضر در مهمونی دایره سبز و قرمز کشیده بود و در حال شناسایی تمام حضار در مهمانی بود. محمد به سعید گفت: دوربین سوزان تویِ لنزِ چشماشه؟
سعید گفت: بله ... بخاطر همین تلاش میکنه کمتر پلک بزنه.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
دوساعتی گذشت و مهمونا سرِ میز شام بودند که یه نفر از پشت سر، به شانه سوزان زد. سوزان برگشت و دید یکی از خدمه است. گفت: خانم لطفا با من تشریف بیارین!
سوزان جوری که آلادپوش و پیتر متوجه نشن، پشت سرِ اون زن راه افتاد و رفت. به طبقه دوم عمارت رفتند. طبقه ای که از دمِ درِ آسانسورش دو تا دو تا محافظ ایستاده بود تا درِ اتاقی که صدای خنده بلند دختری از آن شنیده میشد.
در باز شد و سوزان را به داخل راهنمایی کردند. سوزان وقتی وارد شد، دید نوردخت روی تخت نشسته و تکیه داده و دو تا دوست پسرِ سیاه پوستش هم دو طرفش نشستن و دارن میگن و میخندند. صحنه زننده ای بود. اونا به سوزان هیچ اهمیتی ندادند و انگاربه رفت و آمد به اون اتاق عادت داشتند.
سوزان هم انگار نه انگار روشو برگردوند و رو به طرف آیینه ایستاد و موهاشو مرتب کرد. که ناگهان دید پشت سرش یه مرد میانسال و کت شلواری، حدودا پنجاه ساله حاضر شد.
اولش سوزان جا خورد. به طرف مرد ایستاد. مرد با زبان انگلیسی با سوزان شروع به گفتگو کرد:
-سلام. من آرسن هستم. از اسرائیل. رابط اصلی نوردخت.
سوزان گفت: خوشبختم. مطمئنم اسم منو میدونین.
آرسن لبخندی زد و گفت: ما فقط 15 دقیقه فرصت گفتگو داریم. بفرمایید بنشینید.
سوزان نگاهی به فاصله سه چهار متری که با تختِ نوردخت داشتند کرد و با لبخندی مصنوعی پرسید: اینجا؟
آرسن که متوجه منظور سوزان شده بود گفت: من اجازه ندارم پامو از پنج متری نوردخت آن طرفتر بذارم.
سوزان و آرسم روی صندلی های نزدیکِ تخت نشستند و شروع به گفتگو کردند.
سوزان پرسید: آرسن ینی چی؟ معنی اسم شما را نمیدونم.
آرسن لبخندی زد و گفت: به معنی مرد مبارز هست. این اسم اصیلی در بین یهودیان قدیم هست و تلاش داریم اسامی که داشتیم را زنده کنیم. راستی سوزان ینی چی؟
سوزان گفت: به معنی داغ و آتشین. از قدمت اسمم خبر ندارم و فکر نکنم موقع نامگذاری من هدفشون زنده کردن اسامی باستانی ما بوده باشه!
اینو که گفت، هر دوشون خندیدند.
در شرایطی گفتگوی سوزان و آرسن داشت جدی تر میشد که صدای خنده های نوردخت با اون دو تا پسر سیاه پوست در فضا میپیچید.
آرسن گفت: من اطلاعات جالبی از گفتگوهای شما با آلادپوش دارم. و اصلا پیشنهاد فعال کردن ظرفیت آلادپوش را ما به مریم رجوی دادیم. چون آلادپوش یک چهره زن گرا و ستیزه جو داره. متوجه شدم که تو اثر خیلی خوبی روی سیستم محاسباتی آلادپوش و سازمان مجاهدین داشتی. میشه در یک جمله خودت بگی اونا به چی رسیدند؟
سوزان گفت: کارم تقریبا با آلادپوش تمومه. من فقط باید فعالش میکردم تا وارد بازی بشه و همه ظرفیتاش در قومیت های مختلف علی الخصوص کُرد و تُرک فعال کنه.
آرسن پرسید: باهاش چطوری معامله کردی؟
سوزان: به سبک خودمون. کارای شیک رسانه ای و جهانیش با ما. کارای کثیف و میدانی با اونا.
آرسن دوباره پرسید: و مطمئنی راضی شده؟
سوزان قاطعانه گفت: از خداشه. میگه از همیشه بیشتر احساس زندگی و حیات دارم.
آرسن گفت: عالیه. میخوام جمله ای بهت بگم که باید خیلی حواست جمع باشه و از حالا سطح ماموریت تو بالاتر میره.
سوزان با دقت بیشتر گفت: میشنوم.
آرسن گفت: این دخترو میبینی که رو تخت داره با این دو تا ... ؟
سوزان گفت: نوردخت ... خب!
آرسن گفت: مهره اصلی و تک مهره مبارزات آینده علیه رژیم ایران همین دختره. نه باباش!
سوزان گفت: ینی یک زن؟
آرسن گفت: دقیقا!
سوزان پرسید: و اونم همین دختر!
آرسن گفت: دقیقا همین دختر!
سوزان گفت: پدرش چی؟
آرسن خیلی رک گفت: کارش تمومه. رضا از اولش هم مهره مناسبی نبود. اسراییل سالهاست که داره تلاش میکنه سرمایه اجتماعی ایرانیان خارج از ایران را به طرف نوردخت بکشونه.
سوزان گفت: خب! ماموریت من چیه؟
آرسن گفت: ما کاری میکنیم که تو از آلادپوش هم عبور کنی و بالاتر بری و به هیئت تصمیم ساز مورد اعتماد مریم رجوی برسی. فقط یک ماموریت داری... اونم اینه که کاری کنی که مریم به عنوان چهره چریک و مبارز، در ناآرامی های آینده ایران، رسما میانداری کنه تا توجهات از روی رضا پهلوی برداشته بشه.
سوزان پرسید: شما میخواید کم کم پرچمِ شازده رو بکشونید پایین! درسته؟
آرسن سری تکون داد و جواب داد: بیشتر از تاریخش مونده. دیگه تو وقت اضافه است.
سوزان گفت: تا از این طریق، بهش بفهمونید که وقتشه که نوردخت رو وارد عرصه کنه!
آرسن: دقیقا.
سوزان: و بعدش نوردخت رو در یک پوزیشنِ رهبر زنان و این چیزا وارد میدان کنید. درسته؟
آرسن گفت: هوش تو رشک برانگیزه!
سوزان نگاهی به سر و وضع و حس و حال نوردخت روی تختش انداخت و زیر لب با پوزخندی تلخ گفت: بعله ... رهبر جنبش زنان!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour