سلام علیکم
اول کتاب عقاید استاد قرائتی را قشنگ بخونید
سپس کتاب عقاید استاد مصباح یزدی را با یکی از طلبه ها مباحثه کنید. حتی اگر بشه یک روحانی یا طلبه فاضل پیدا کنید تا به شما درس بدهد، خیلی عالیه.
خوندن و فهم درست این دو کتاب، حدودا دو سال طول میکشه. اگر یادتون بود، دو سال دیگر یادآوری کنید تا دو تا کتاب بعدی را معرفی کنم.
✍ حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
سلام علیکم اول کتاب عقاید استاد قرائتی را قشنگ بخونید سپس کتاب عقاید استاد مصباح یزدی را با یکی از
ضمنا
برای یادگیری اصول عقاید و افزایش آگاهی دینی، کتاب طرح کلی اندیشههای اسلامی که سخنرانیهای رهبر فرزانه انقلاب درسال ۱۳۵۳ است، هم خیلی عالی هست.
سلام و احترام
چشم (کم پیش میاد که بگم چشم، اما چشم😊)
حواسم هست
انشاءالله از امشب، داستان #بهارخانوم را ادامه میدیم.
🔶 لطفا یکی از دوستان، خلاصه قصه بهار خانوم را بفرسته تا منتشر کنم.
دلنوشته های یک طلبه
🔶 لطفا یکی از دوستان، خلاصه قصه بهار خانوم را بفرسته تا منتشر کنم.
🔹🔹آنچه گذشت🔹🔹
مهرداد و فرحناز زن و شوهر ثروتمندی که بچه دار نشدن و میخوان یه بچه از پرورشگاه بگیرن، یه بچه ای به اسم بهار رو میبینن که مشکل جسمانی داره و به طور عجیبی به دل فرحناز نشسته اما مسئولین پرورشگاه(فیروزه خانم و خانم کمالی)مخالف این هستن که بهار از پرورشگاه بره چون اون دختر مستجاب الدعوه هست و از بعضی مسائل آینده خبر داره
فرحناز از طریق وکیلش احمدی دنبال به دست آوردن بهاره و دارن موفق میشن که مهرداد به دلیل مشکلاتی توی شرکتش بازداشت میشه و این مسئله به سرپرستی گرفتن بهار رو دچار مشکل میکنه
بهار در آخرین دیدارش با فرحناز در روز اول محرم بهش گفته که جمعه به مراسمی در شاهچراغ برو که بچه های کوچیک با مادرشون هستن و کلید به دست آوردن من اونجاست، قبل از اون توی خود پرورشگاه روضه ای برپاست که بهار اصرار داشته فرحناز هم باشه و حالا فرحناز داره به اونجا میره...
رفقا
عذرخواهی میکنم
مشکلی پیش آمده و انشاءالله از شبهای آینده ادامه #بهار_خانم را منتشر میکنیم.
بازم ببخشید 🌷
🔶 مرحوم آیت الله حائری شیرازی:
اگر انسان خودش را کوچک نکند، هیچ چیز نمیتواند او را کوچک کند. اگر انسان خودش به خودش ضرر نزند، هیچکس نمیتواند به او ضرر بزند. دیگران میتوانند به کسی «ظلم» کنند، ولی نمیتوانند به او «ضرر» برسانند. از سوی دیگر اگر انسان به خودش کمک نکند، هیچکس نمیتواند به او کمک کند و اگر تمام عالم جمع شوند تا به کسی نفع برسانند، تا خودش به خودش نفع نرساند، از سوی آنها نفعی نمیرسد. اینها جزء قوانین اساسی جایگاه انسان است. در #عاشورا به حسین بن علی (ع) سر سوزنی ضرر نزدند، بلکه به خودشان ضرر زدند. از این جهت، قرآن تعبیر میکند «أُولئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» (آنانند که زیانکارند). خودشان ورشکست شدند. تمام ظلمهایی که به او کردند، به سودش تمام شد.
🔸 #آئینهتمامنما - صفحه ۱۸
متاسفانه امروز، مجددا دولت سوئد، مجوز سوزاندن قرآن صادر کرد و دو نفر در جلوی پارلمان سوئد، این کار زشت را تکرار کردند.
بنظرم کار از احضار سفیر و کاردار گذشته. کشورهای مسلمان باید موضع گیری و اقدام اساسی تری را اتخاذ کنند.
https://virasty.com/Jahromi/1690811363541067749
⛔️توجه لطفا⛔️
بنا به درخواست عزیزان، صوت سخنرانی های دهه محرم در حرم مطهر شاهچراغ در کانال زیر به تدریج بارگزاری میشود:
https://eitaa.com/sokhanmedya
✔️ زائران اربعین دیگر در مرزها توقف نخواهند داشت
رئیس ستاد مرکزی اربعین:
🔹مقرر شده ورود اطلاعات به سیستم عراق نیز از طریق ایران انجام شود و ورود اطلاعات به سیستم تنها یکبار انجام و سرعت تردد حداقل به دو برابر افزایش مییابد.
🔹امسال برای نخستین بار زائران اربعین دیگر در مرزها توقف نخواهند داشت؛ تبادلات اطلاعات ما با طرف عراقی برای خروج زائران مشترک میشود.
🔹برای افزایش پروازهای اربعین نیز پیگیری میشود و موافقت طرف عراقی نیز برای افزایش پروازهای ایرانی دریافت شده است.
👈 بسیار عالی. دمشون گرم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفتم
🔺خانه امید
در آن دو ساعتی که مراسم داشتند، بیش از نود و نه درصد خانم ها و آقایانی که شرکت کرده بودند، با ظاهر و تیپ حزب الهی و کاملا متفاوت از ظاهر و تیپ فرحناز و فرانک بودند. تازه فرحناز و فرانک از شب قبل، تلاش کرده بودند که حداکثر شباهت را با آنان داشته باشند و خیلی تابلو نباشد. اما نمیشد. مخصوصا با عینک های دودی و مدلِ شالی که بسته بودند. بعضی چیزها را نمیشود در یک شب از اساس و ریشه عوض کرد.
همان طور که عده ای مشغول پختن نذری و عده دیگر هم مشغول گوش دادن به روضه امام حسین علیه السلام بودند، فرحناز و فرانک با چشمشان دنبال بهار خانم میگشتند. منتظر بودند که ببینند کی وارد حیاط و جلسه میشود. همه بچه ها آمده بودند. در حیاط صدای روضه خوان با صدای در همِ بچه ها قاطی شده بود. اما خبری از بهار نبود که نبود.
فرحناز سرش را به فرانک نزدیک کرد و گفت: «پس کو بهار؟»
فرانک که داشت الکی غصه میخورد و مثلا گریه میکرد زیر لب گفت: «واسه بارِ اولمه که اومدم اینجور جاها. اگه گذاشتی حاجتمو بگیرم؟!»
فرحناز با حرص گفت: «مسخره بازی در نیار. جدی دارم میپرسم. کو بهار؟ چرا نمیاد پس؟»
فرانک گفت: «لابد تو خوابگاهه. ببین اون پنجره بازه. همه پنجره ها بسته است الا اون. نمیدونما ... شاید اون اتاقش هست و داره از رو تختش به روضه گوش میده.»
فرحناز نگاه دقیقی به آن پنجره که انتهای حیاط و نزدیک دیوار قرار داشت انداخت و زیر لب به فرانک گفت: «آفرین! چقدر تو باهوشی دختر! خودشه. پاشو بریم؟»
فرانک فورا کف دستِ چپش را محکم گذاشت روی زانوی فرحناز و گفت: «بشین! کجا بریم؟ نگاش کن خداوکیلی! چقدر تو دلت گنده است! نمیبینی فیروزه خانم با دسته بیل، نزدیکِ راه پله ها ایستاده و همش چپ چپ به ما نگاه میکنه؟»
فرحناز گفت: «چرا ... آره ... ولی اون داره دیگ رو هم میزنه. حواسش به پشت سرش نیست.»
فرانک: «من که جرات ندارم. منو قاطی این بازیا نکن!»
فرحناز گفت: «پاشو بریم دیگ هم بزنیم. مگه نمیگفتی حاجت داری و مجردی و این چیزا! پاشو دیگه! پاشو!»
بلند شدند و به طرف فیروزه خانم رفتند. تا به فیروزه خانم و سه چهار تا خانمِ اطرافش رسیدند، فرحناز رو به فیرزوه خانم گفت: «دوستم حاجت داره. اگه میشه اینم چند دور ...»
فیروزه خانم که انگار قاتلین شهدای کربلا را پیدا کرده بود، جوری به آنها نگاه کرد که برای یک لحظه، هر دو از گفتار و پندار و کردار خودشان پشیمان شدند. وسط آن قیافه مشکوک و عصبانی، همان طور که چشم در چشم فرحناز دوخته بود، دستش را به طرف فرانک گرفت و گفت: «نه ... اشکال نداره ... بفرما ... چند دور هم شما هم بزن!»
فرانک که متوجه شد که دیگر نوبت اوست که هنرنمایی کند تا حواس فیروزه خانم پرت شود، فورا بغض کرد و جوری که خط چشمش به هم نخورد، اشک کوچولویِ کنار چشمش را پاک کرد و با همان ادا و حُزنِ فرانکیش گفت: «دستتون درد نکنه فیروزه خانم! ایشالله دستتون برسه به ضریح آقا!»
فرحناز که از یک طرف به خاطر نگاه فیروزه خانم خوف کرده بود و از طرف دیگر داشت از حرف فرانک منفجر میشد از خنده، به ذهنش رسید که صدایش را بلند کند و بگوید: «برای این که همه دخترای دمِ بخت و جوون حاجت روا بشن ... صلوات بفرستین!»
این را گفت اما نمیدانست که وقتی روضه خوان وسطِ روضه است، طلب صلوات، بی احترامی است و نباید حرفی بزند. اما کلیه مومنین آنجا تا چشمشان به او خورد و متوجه شدند که متوجه نیست، نرمش قهرمانانه کردند و زیر لب، صلواتِ کم جان و بی رمقی فرستادند.
فرانک هم از فرحناز تعطیل تر! وسط آن حس و حال و آه و بغض گفت: «حالا چی بود دختر خودشون مجرد مونده بود! چنان صلواتی میفرستادند که...» که فرحناز فورا با آرنج به کمرش زد و آرام گفت: «خفه لطفا!»
چه بگویم از هنرنمایی فرانک در کنار آن دیگ! چنان محزون و شاعرانه، با چشمان بسته و گاهی نیمه باز، دیگ را هم میزد و میچرخید و دیگ را به قُرُق خودش درآورده بود که چشم صغیر و کبیر به او دوخته شده بود. همه مثل بچه آدم و با چاشنی ترحم و دلسوزی نگاهش میکردند الا فیروزه خانم. چطوری بگویم؟ هست وقتی که آدم دارد چندشش میشود و یک طرفِ لبش را کج میکند و هم زمان، ابرو در هم میکشد و دماغش را مثل موقع هایی میکند که بوی بد شنیده! دقیقا فیروزه خانم اینطوری به فرانک نگاه میکرد. همین قدر چندش و حال به هم زن!
فرحناز تا دید فرانک دارد از جان و دل مایه میگذارد تا کار را تمیز درآورد و چشم و نگاهِ فیروزه خانم را به خودش بدوزد، وقتش را تلف نکرد و فرصت را غنیمت شمرد و ابتدا آهسته آهسته... سپس کمی تندتر ... تا این که پله ها را طی کرد و رسید به درِ اصلیِ سالن! دیگر نگاه به پشت سرش نکرد و به طرف اتاق انتهای سالن دوید.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
میلیمتر به میلیمتر که به اتاق آخر نزدیک میشد، ضربان قلبش تندتر میشد. تا این که رسید به در اتاق. در اتاق بسته بود. دستش ناخودآگاه رفت به طرف در و آن را باز کرد. تا در را باز کرد...
دید بهار خانوم با یک چادر گل گلی روی تختش نشسته و ته لبخندی در چهره دارد و به چهره ترسیده و نفس نفس زنان فرحناز چشم دوخته!
-سلام. خوبین؟
-سلام عزیز دلم! سلام قربونت برم.
-در رو پشت سرتون ببندید لطفا.
فرحناز فورا در را بست و در حالی که هنوز نفس نفس میزد و حس میکرد الان سر و کله همه پیدا میشود، رو به طرف بهار خانوم کرد.
-نگران نباشین. من از صبح منتظرتون بودم.
فرحناز لبخندی زد و گفت: «نمیشد. همه چهار چشمی هوای ما رو داشتند که این طرف نیاییم.»
تا این جمله اش تمام شد، بهار خانوم لبخندی زد و مثل دفعه قبل، بغلش را باز کرد. فرحناز هم معطل نکرد و خودش را به تخت رساند و آرام کنار بهار نشست و همدیگر را بغل کردند. فرحناز یک نفس عمیق از بوی عطری که بهار خانوم زده بود را استشمام کرد و دلش خنک شد. تا این که روبروی هم نشستند و شروع به صحبت کردند.
-چه خبر عزیزم؟
-خوبم. خدا را شکر.
-من خیلی منتظر روز جمعه هستم.
-منم همین طور. راستی...
بهار دستش را برد زیر بالشتش و همان عروسک کوچکی که اسمش را تابستان گذاشته بود از زیر بالشتش درآورد و رو به طرف فرحناز گرفت و گفت: «اینو بگیر. به دردت میخوره!»
فرحناز که متوجه شد که دوباره بهار دارد حرفهای خاص و عجیب میزند، عروسک را گرفت و به طرف صورتش برد. دید بوی بهار میدهد. گفت: «این واسه خودمه!»
بهار خندید و جواب داد: «نه! اینو داشته باش. روز جمعه باهات باشه.»
-آهان. ینی با این برم شاهچراغ؟
-آره. یادت نره ها! این خیلی مهمه!
-باشه. خودت چطوری دخترم؟
-خوبم. وقتی همه اینجا هستن و این آقا روضه میخونه و بچه ها شلوغ میکنن و فیروزه خانم زیر لب با خودش حرف میزنه، خوشحالم.
-خوش به حالت! چرا اینقدر تو خاصی؟ چرا اینقدر عزیزی؟
-خدا اینطوری خواسته.
-چرا من اینقدر بی قرارم؟ چرا اینقدر این روزا دارم دست و پا میزنم؟
-اینم خدا خواسته!
-راستی چرا اون روز گفتی مهرداد رو نمیشناسی؟ مرد خوبیه که!
-نمیشناسمش. شوهرته؟
-آره. بیچاره الان زندانه. الهی فدات شم! چیزی ... خبری ... چه میدونم ... یه کلمه که دلمو راحت بکنه و اینقدر نگرانش نباشم، نداری بهم بگی؟
-نه. چیزی نمیدونم. نماز میخونه؟
-نماز؟ آره ... ینی ... چی بگم؟
-اگه نماز میخوند میشناختمش.
-آهان! ینی چون نماز نمیخونه ... حتما بهش میگم! وای خدا چرا هیچ وقت بهش نگفتم نماز بخونه؟
-اگه دوسش داشتی باید بهش میگفتی.
-دوسش که دارم. بدون اون اصلا نمیتونم. ولی آره. کوتاهی از منم بوده.
-یه چیزی بپرسم؟
-جون دلم!
-اون خانمه که اون روز باهات بود، امروزم اومده؟
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-فرانکو میگی؟ (خندید) آره ... خیلی دوست خوبیه. چطور؟
-هیچی!
-بگو بهار جان! اگه چیزی هست بهم بگو!
-روز جمعه تنها برو!
-آهان. ینی فرانک باهام نباشه. باشه. تنها میرم. بهار جون دارم میترسم. از بس گفتی روز جمعه، میترسم.
-نترس. تو خیلی خانم خوبی هستی. من خیلی دوستت دارم.
تا بهار خانوم این حرف را زد، انگار به چشمانش اجازه دادند که گریه کند. تا به خودش آمد، دید تمام صورتش پر از اشک شده است. بهار پرسید: «یه خانمی رو تو خیابون دیدی که بچه بغلش بود و گریه میکرد؟»
فرحناز خشکش زد. صورتش را تمیز کرد و گفت: «آره. فکر کنم سه چهار روز قبل بود. چطور؟»
-گفت کیفشو زدن و پول نداشت بگرده روستا! درسته؟
-آره آره. بیچاره گوشیش هم تو کیفش بود و حتی نمیتونست به شوهرش زنگ بزنه.
-اونو خدا فرستاده بوده. باورت میشه؟
-راس میگی؟
-کسی که گم شده و کسی که فقیر هست، فرستاده خدا هستن. اگه جلوی راهت سبز بشن و بهشون بی توجهی کنی، خدا هم بهت اهمیت نمیده.
-تو رو قرآن! پس خوب شد که ردش نکردم.
-تو خیلی خوبی. بهش پول دادی برگرده. ناهار دعوتش کردی. به یکی گفتی برسونتش.
-آره. اینا رو که میگی، داره بدنم میلرزه بهارجون!
-اون خانمه برات خیلی دعا کرده.
-میشناسیش؟
-ندیدمش. میدونم که نماز میخونه.
-بهار جون چرا اینقدر نماز مهمه؟ چرا مهرداد رو نمیشناسی چون نماز نمیخونه اما اون خانمو میشناسی چون نماز میخونه؟
-آخه میدونی چیه؟ نماز یاد خداست. اگه کسی یاد خدا نیفته، خدا هم یادش نمیفته!
با این جمله، واقعا بدن فرحناز لرزید. کمی سکوت کرد. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گفت: «من گاهی نمازم قضا میشه. ولی نمازمو میخونما. ترک نکردم. اما خاک تو سرم. گاهی نمازم قضا میشه.»
-تو که اینقدر خوبی، نباید نمازت قضا بشه...
داشت حرف میزد که یهو سر و صدا آمد و در باز شد. فیروزه خانم بود. بسیار عصبانی! فرحناز تا چشمش به فیروزه خانم خورد، از روی تخت بلند شد و ترسان و لرزان سلام کرد.
فیروزه خانم با داد گفت: «مگه نگفتم کسی حق نداره بیاد اینجا؟ تو به چه حقی اومدی اینجا؟»
بهار که همش ده سالش بود و در آن لحظه ترسیده بود، با ترس گفت: «داد نزن فیروزه خانم ... چیزی نیست ... این خانم خوبیه ... کاریم نداشت...»
فیروزه خانم که سه چهار تا زن دنبالش بودند و آن لحظه داشت چشمش سیاهی میرفت، یکی دو قدم جلوتر آمد و همان طور که حالش بد بود گفت: «بهار مگه نگفتم با اینا حرف نزن! مگه نگفتم...»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
این را گفت و به زمین افتاد! همه اطراف فیروزه خانم را گرفتند. فرحناز رو به بهار رفت و بوسش کرد و دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «نترس عزیزکم! نترس فدات بشم!»
بهار آب دهانش را قورت داد و گفت: «باشه. ولی ... فیروزه خانم ... حالش بده!» این را گفت و صورت مثل ماه و گردش را زیر چادرش برد و شروع به گریه کرد.
فرحناز که متوجه حساس بودن بهار نسبت به فیروزه خانم شد، درِ گوش بهار گفت: «نگران نباش! الان با ماشین خودم میبرمش بیمارستان! تو گریه نکن. من رفتم. کاری نداری؟»
بهار مظلومانه و گریه ناک گفت: «نه. فیروزه خانم حالش بده.» این را گفت و دل فرحناز را بیشتر سوزاند.
فرحناز فورا ماشین را روشن کرد و به کمک فرانک و یکی دو تا از خانم ها فیروزه را برداشت و به بیمارستان رساند. تا پرستار چشمش به فیروزه خانم خورد، گفت: «ای بابا! باز فیروزه خانم؟ صد دفعه گفتم حرص نخور که برات ضرر داره. گوش نداد که نداد!» این را گفت و فورا فیروزه خانم را پذیرش کرد.
وقتی فرحناز و فرانک سوار ماشین بودند، فرحناز رو به فرانک پرسید: «نمیتونستی دو دقیقه بیشتر حواست به فیروزه خانم باشه؟ اصلا چی شد که فهمید من رفتم پیشِ بهار؟»
فرانک گفت: «اصلا یادم نیار که از بس حرص خوردم داشتم تبخال میزدم!»
-وا؟ چرا؟
-صد دور زدم. جوری دیگ رو هم میزدم که داشت سوراخ میشد. یکی از خانما داشت به دوستش میگفت این دختره چشه؟ چرا اینقدر هم میزنه؟ داشتم ضایع میشدم. یهو فیروزه خانم گفت بسه دیگه! چند دور هم دوستت هم بزنه و برید! از من گرفت و میخواس به تو بده که هر چی چشم چرخوند، تو رو ندید! فهمید که در سالن باز هست و مثل قِرقی پرید تو سالن و آبروریزی کرد. چی کار میتونستم بکنم؟ به جای تَشَکُرِته؟
-خُبالا. کجا پیاده میشی؟
-خونمون! میخوای تو هم بیا!
-نه. من باید برم شرکت. امشب تا صبح باید کار کنم. فردا هم سرم شلوغه.
-معلومه داری چیکار میکنی با خودت؟ وسط این همه گرفتاری، مجلس روضه رفتنت و بهاربازیت چی بود؟
-از درک تو خارجه عجیجم!
-اِ ... اونجا که از درک من خارج نبود. آره؟
فرحناز زد زیر خنده. گفت: «فرانک ممنونم ازت. راستی تو نماز میخونی؟»
-همین جا وایسا که میخوام پیاده شم!
-باشه بابا! چرا ترش میکنی حالا؟
-اگه توقف نکنی، در ماشینو میزنم و میپرم پایین!
-وا؟ دیوونه شدی؟ چرا؟!
-هی هر چی هیچی نمیگم، جلوتر میره! اون از مانتو گشاد خریدنم! اون از شال سیاه پوشیدنم! اونم از دیگ هم زدن و یاس فلسفیِ پایِ دیگِ نذریم! حالا هم میگه چرا نماز نمیخونی! فرحناز همین حالا میخوام پیاده شم!
فرحناز که نمیدانست بخندد یا بترسد، مجبور شد توقف کند.
فرانک هم بی خداحافظی، پیاده شد...
و در را محکم بست و رفت...
رفت اما ...
با همان شال سیاه بر سرش رفت...
رفت اما...
اندکی شبیه آدم حسابی ها شده بود و رفت.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹با خوندن این قسمت یه نوری تو قلبم روشن شد
امیدوارم داستانتون جواب دعاهام باشه
اونوقت براتون تعریف میکنم که اون نور چی بود
التماس دعا 🤲🤲🤲
🔹سلام حاجاقا خداقوت قبول باشه ان شاالله عزاداریهای همه بزرگواران حاضر در این کانال
حاجی خوش انصاف هنوز آتیش نیلو و هاجرو سرد نکردی آتیش بهارخانومو بجونمون انداختی 🥺
خداییش این درسته خوش انصاف
فقط موندم با این همه مشغله و گرفتاری و درگیری که دارین این حد از توان جون سوزی خلق الله رو از کجا میارین😭
ان شاالله خدا به جان و قلمتون قوت و توان بیشتری بده🤲
🔹خداقوت. عزاداریاتون قبول. فقط می تونم بگم این داستان های متنوع و پرکشمکش فقط ازذهن خلّاق شما برمیاد. خیلی قشنگه. موفق باشید.اجرتون با سیدالشهداء ع
🔹آقای محترم این اصلا طبیعی نیست که من ساعت ۲شب از خواب بیدارشدم اومدم چشمم رو دوختم به کانال شما؟ این چه وضعشه ؟
این چه زندگیه شما برا ما درست کردی؟😭
بعد الآن خبری از داستان نیست چطوری خوابمون ببره؟
🔹سلام
بازم خداروشکرکه نگفتین داستان بهار خانم هم واقعیه چون هنوز برای دونستن اینکه داوودکیه ازدرد جانکاه فضولی بخودمی پیچم
حالابایددردفهمیدن اینکه بهارکیه رو هم بجان میخریدم
ولی دیدن زندگی لاکچری دیگران ازدورقشنگه ها
که من درحسرت یه خونه بادرختان سربفلک کشیده وگردش وکیش واین لاکچری بازیابودم
چه حوصله ای دارند مدام باید مواظب حرکت بعدی باشن تا سودکنند
همین عروسک بافی خودم بهتره
🔹سلام آقای حداد پور
داستان بهار خانوم کاملاً مارو غافلگیر کرد.یه موضوع جدید و پر کشش!
میشه ازتون خواهش کنم از فکر خلاق و قلم شیواتون همینجوری که دارید بجا و خوب استفاده میکنید ، یاتوی همین داستان بهار خانوم ویا در یک داستان جدا لذت فرزند دارشدن ( بخصوص چند فرزندی) رو برای جوونها چه خانوم وچه آقا تبیین کنید🙏
باور کنید شما میتونید باعث تولد یک نسل از شیعه بشید که همه ان شاءالله یاور امام زمان باشند
لطفاً توی همین ماه محرم نیت کنید و دست بکار شوید.
🔹سلام
حاج اقا واقعا از کجا این کلمات و جملات بذهنتون میرسه
یه طوری کنار هم میچینید ادم فکر میکنه گوش ایستادین شنیدین🤭🤭
والا
🔹سلام، لذت میبرم از اینکه یه روحانی جوان به تمام زوایای روحی خانمها با تیپها و شخصیت های متفاوت آگاهی داره و آنقدر ظریف اونها رو بیان میکنه که گویا با آنها سالها زندگی کرده. قلمتون روزبه روز الهیتر و الله پسندتر.
🔹😡😡😡😡مگه ما چادری ها چی مون هست که اینا به ما خندیدن؟ لیااااقت میخواد کسی چادر حضرت زهرا رو سرش کنه والا دوزاری ها فکر می کنند چون پول دارند و مدل خاص😏می پو شند دیگه می توانند ما رو مسخره کنند تازه اون فرمانده پایگاه صاف و ساده به اون مهرداد شرف داره
اعصابمو خورد کردی حاجی یعنی اگر این قسمت رو توی کتاب میخوندم حتما پارش می کردم ..................
🔹سلام وقت بخیر قصه جذاب جالبی خدا قوت، اما تا میای تو قصه غرق میشی تموم میشه
حتما رفتین شیراز بهار خانمم میبینید واقعا چنین کودکی با این خصوصیات شگفت انگیزه التماس دعا
🔹#بهار_خانوم مثل تموم نوشته هاتون مثل یه فیلم نامه تداعی میشه جلو چشم مخاطب
کاش فیلمش رو هم میساختید
🔹سلام و عرض تسلیت حاج آقا
دعای خیر من پیش روی شماست . انتظار میکشم برای ادامه داستان .
شما هم در مجالس خودتون ، ما را از دعای خیر بی نصیب نزارید.
این عزاداری ها را خدا قبول کنه از شما و همه🙏🙏🙏
🔹سلام و تشکر ویژه برای وقتی که میزارید و داستان های جذاب توکانال بارگذاری میکنید.با وجودی که مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستم ولی حتما نیاز وقفه یک هفته ای هست .
مارو از دعای خیر تون بی نصیب نزارید برای عاقبت بخیری جوونم دعا کنید کانال شما رو پسرم بهم معرفی کرده برای عاقبت بخیری ش دعا کنید
التماس دعای فراوان
🔹سلام در مورد داستان تون یادم اومد یکی از آشناهای ما دو تا دوقلو داره که دیر آموز هستند یکی از این دوقلوها از اتفاقات آینده خبر میداد این رو با چشمان خودم دیدم
🔹در داستان بهار چه ریز دارین به مسئله حجاب میپردازین خیلی خوبه
اونجا که فرحناز حواسش هست که باید شکل خانه امیدی ها بشه و این از عشق به بهاره
به این فکر میکردم که وقتی خط قرمز و رعایت حلال و حروم تو زندگیشون دارن یکی مثل بهار سر راهشون قرار میگیره که خیلی چیزها رو یادشون میاره که ارزش هستن.
وقتی عشق به یه بچه ظاهر طرف رو تغییر میده صدالبته که عشق به حسین فراتر از اینه
پس یا ما ادعای عشق به حسین داریم یا اینکه حسین علیه السلام رو درست به ما نشناسوندن
🔹سلام حاج آقا خدا خیرتون بده که دیشب گفتین داستان بهار خانم رو نمیزارین چون همین قسمت ها رو هم من تا دیر وقت بیدار می موندم که بخونم اینجوری با خیال راحت میخوابم
آخه بعضی شبام از فکرش تو خواب میدیدم 😅
🔹سلام حاج آقا
داستان بهار واقعیه؟
خاک تو سرم دائم الوضوی بی نماز تا حالا دیدین😭
دلنوشته های یک طلبه
🔹با خوندن این قسمت یه نوری تو قلبم روشن شد امیدوارم داستانتون جواب دعاهام باشه اونوقت براتون تعریف
🔹سلام حاج آقا
قلمتون حق
چرا داستاناتون مثل سریالهای تلویزیونی به جاهای خوبش میرسه قطع میشه
مغزم کشش نداره تا فرداشب صبر کنم
بازی با روح و روان حاج آقا !؟
فک کنم مزه میده ببینید ما حریص تر میشیم تا قسمت بعدی
🔹سلام و عرض ادب
اعتیاد بخواندن داستان های کانال دلنوشته ها اونقدر که جسارتا خیلی از مواضع نویسنده را قبول نداشته باشی ولی پای ثابت همه داستانهاش باشی
این چه وضعیه آخه
😐😐😐
مشکل از فرستنده است یا گیرنده⁉️
🔹چرا دقیقا امشب که تو هیئت و سفره ی حضرت رقیه داشتم به این فکر میکردم و غصه میخوردم که بعضی وقتا نمازم قضا میشه باید تو این ساعت بیام ببینم بهارخانم داره در مورد نماز و قضا شدنش حرف میزنه
تمان تنم لرزید
چی بگم
خدا خیرتون بده.
🔹سلام حاج آقا خوبین
از وقتی داستان بهار خانوم رو میخونم یه حال عجیبی دارم
من ۷ساله خادم جمکرانم نمیدونم چرا ولی از همون روزهای اول حس میکردم باید یه شخصی مثل بهار بیاد مسجد و بهم بگه چیکار کنم راه درست ونشونم بده کمکم کنه تا ازاین مشکلات زندگی بیرون بیام حس میکردم این شخص که باید بیاد فرستاده مولام هست ولی تاحالا که ندیدمش😔
وقتی داستان بهار خانم رو میخونم یه حالی میشم همش حس میکنم داستانتون واقعی هستش
🔹سلام عزاداریاتون قبول حاجی
ان شاءالله لابه لای راز و نیازهاتون مارو هم دعا کرده باشین
خدا وکیلی این چه وقت داستان گذاشتنه😕😐نمیتونم صبر کنم تا فردا بخونم
متأسفانه
هم نمازم قضا میشه
هم انقد خسته ام که چند بار گوشیم از دستم ول میشه شاتالاب با گوشه میخوره تو دماغ و لب و لوچه امون همچی میشیم 🥴😵💫😖😫😩خداوکیلی دردمون میگیره 😭😂اینجوری عذابمون نده حاجی جان عزیزت
ممنونم که گوش نمیدی و نمیخونی 😁🌹
کاش ما ادما انقد که مادیات و عشق های زمینی برامون با ارزش ودوست داشتنیه همین قدهم نه بیشتر ها همین حسو نسبت به خدا و پیغمبر و اولادش داشتیم
بخدا خوشبخت وسعادتمندمیشدیم
ولی صد حیف و هزار افسوس
🔹سلام حاج آقا باخوندن داستان بهار خانم همش به خودمون میگیم حالا اگه بهارخانم واقعی باشه آیا به چشمش میایم، آیا منم آدم خوبیم یا نه ، این یه داستانه...معلوم نیست چقدرش واقعیت داره
اما تو واقعیت یه آقایی هر هفته اعمالمون بهشون عرضه میشه و چقدر غافلیم 😭
خدا کنه به چشمشون بیایم و آدم خوبی باشیم😭
🔹داستان بهار ترسناکه، میخونم اما بهش علاقه ندارم، غیرواقعیه، یعنی چی بچه این حرفا رو بزنه
🔹سلام حاج آقا
خدا قوت
داستان بهار خانوم شاهدمثال های واقعی داره
من خیلی تو فکر رفتم با قسمت امروزتون
مادرم دوستی داشتن از همین جنس
توصیه های عجیبی میکرد
میگفت خداجون بهم گفته
حتی یه زمانی یه چیزی به من گفت که الان دارم به حرفش میرسم. اون زمان دلخور شدم ولی الان میبینم بیراه نبود
🔹سلام حاج آقا با اون خانم موافقم..
میشه برای فرزندآوری بنویسی..؟؟؟
خواهش میکنیم ازت.
🙏🙏🙏
جمعیت کم خیلی خار تو چشم شده، تو بعضی مناطق شهر معلم های ایرانیِ شیعه از سنی ها میترسیدن، نصف کلاس بچه های سُنی هستن
بعضی خانواده های ایرانی ها اکثرا هفت هشت ده سال از آخرین فرزندآوری شون گذشته..
مگه میشه این وسط سقط های مکرر عمدی نباشه..؟؟
میشه بنویسید؟؟؟
🔹سلام حاج آقا
عزاداریاتون قبول.داستان بهارخانوم رو در بهتربن حالت ممکنم خوندم.یعنی حالتی که از خواب پاشدم میخوام برم حرم امام حسین که زنان قوم بنی اسد امروز میان
اگه قابل باشم برای همه دعا میکنم
🔹سلام حاج آقا وقت به خیر
یک رمان خون حرفه ی داره اینو به شما میگه
واقعا رمان بهار بی نظیر و متفاوت هست .
فقط اونجایی که فیروزه خانم از وجود خانمها چندشش شده بود تصور کردم
مُرده بودم از خنده
بقیه رمان و که نگو عالی حرف نداره
خدا قوت
ان شاءالله که همیشه قلمتون خوش بدرخشه
🔹سلام آقای حدادپور
همیشه وقتی به وسط رمان های شما میرسم، با خودم میگم کاش زودتر این رمان نوشته شده بود. مثلا رمان بهار را کاش ده سال زودتر نوشته بودید. چون مطالبی در این رمان هست که خیلی جالب و لازم است. الان که پدر هستم، کم و بیش رعایت میکنم اما کاش وقتی که هنوز مجرد بودم، این رمان نوشته شده بود و استفاده میکردم.
🔹سلام حاجی عزیز خسته نباشید بابت داستان بهار.فکر کنم این داستان واقعیت داره چون قبلاً اینجور جریانی(فروش میلگرد و اهن آلات) یه مدت رسانه ای شد.اگه میشه با یه فیلم ساز مشورت کنید داستانها و در قالب فیلم انتشار بدین
🔹سلام و احترام
منم ی پسر فلج و بسیار باهوش دارم، موقع تولد آسیب دید و فلج حرکتی و کلامی شد...
داستان بهار دلگرمم میکنه که آینده علی کوچولوی منم روشنه 😍
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هشتم
🔺هلدینگ شهسود
فرحناز خسته بود اما انرژی خاصی در وجودش حس میکرد. همان چند دقیقه کوتاه با بهار باعث شده بود اینقدر انرژی داشته باشد که به هلدینگ برود و از نزدیک، با احمدی و تیم بحرینی گفتگو کند.
وارد اتاق احمدی شد. دید عینکش را زده و همین طور که اتاق را بوی سیگار برداشته، جوری غرق در پرونده و کاغذهای اطراف و سیستمش است که متوجه ورود فرحناز نشد.
-اوهوم! سلام.
-ببخشید. سلام. حواسم نبود. بفرمایید!
-ممنون. خسته نباشید. بچه ها گفتن حتی ناهار و شام نخوردید. اینجوری خیلی خسته میشید.
-من بیست ساله که ناهار نمیخورم. از وقتی ناهار نمیخورم، هم خوابم راحتتر کنترل میکنم و هم شکمم کوچیک شده و هم از همه مهم تر، فکرم بهتر کار میکنه. در عوض، سر شب یه شام مختصر میخورم که البته امشب نخوردم چون باید نیم ساعت دیگه بریم سر قرارداد.
-خب اینا درست. اما لطفا به خودتون فشار نیارید. ما هنوز با شما خیلی کار داریم.
-چشم. کارا روبراهه. آقا مهرداد تیم خوبی در اطراف خودش چیده. همین طور که میبینید، با این که دو ساعت از سر شب گذشته، اما همه از صبح سر کارشون هستن و کسی نرفته خونه.
-آره. هیچ وقت ندیدم مهرداد از تیمش ناراضی باشه. گفتین نیم ساعت دیگه جلسه دارین؟
-بله. باعث افتخارمونه که شما هم تشریف داشته باشین. راستی من چند روزه میخواستم یه سوال ازتون بپرسم اما فرصت نشده.
-بفرمایید!
-شما هم سن و سال دخترم هستید. جنس خانما رو خیلی خوب میشناسم. از طرف دیگه، به اندازه دو برابر عمرم تجربه کاری دارم. هم خارج از کشور و هم داخل. تا دو روز پیش فکر میکردم شما فقط مشاور اقتصادی خوبی هستید. اما این یکی دو روز شگفت زده ام. تا حالا ندیدم کسی مثل شما مذاکره کنه. یه کم بیشتر برام میگین. از این مهارت در مذاکره و مشاوره.
-لطف دارین. خب مشاوره اقتصادی که رشته خودمه. نفر اول رشته خودم بودم. بخاطر همین وقتی میخواستم برم آلمان، همه کارام ظرف مدت دو ماه انجام شد. اما مذاکره ... من اینجوری نبودم. یه استاد داشتیم که متخصص مذاکره بود. مخصوصا مذاکره در بحران. اهل اسپانیا بود. پیرمرد شادابی نبود اما آدم از کلاسش خسته نمیشد.
-جالبه!
-آره. تو یکی از کلاساش اعلام کرد که اگر دانشجویی بتونه منو متقاعد کنه که خریدار واقعی هست و میخواد که ماشینمو بهش بفروشم، هم ماشینمو بهش رایگان میدم و هم دو سال مذاکره باهاش کار میکنم. شما تصور کن که یه دانشگاه که دو هزار نفر دانشجو داشت همه تیز کرده بودند که خودی نشون بدن و دو سال شاگرد اون پیرمرد بشن. هر روز، یک ساعت تو محوطه مینشست و همه رو به جون هم مینداخت. چون هر کسی ادعا میکرد که میتونه راضیش کنه، اول باید از روی جنازه رقیبانش رد میشد. اونا رو راضی میکرد. تا برسه به خودش و بتونه با خودش مذاکره کنه.
-خودش ساکت بود در اون مدت؟
-بله. ده ماه طول کشید. اون ساکت. اما در عوض، همه داشتن با هم چالش میکردند. من فرحناز شدم فقط و فقط به خاطر اون ده ماه! باورتون نمیشه. من کل اون ده ماهو فقط میرفتم مینشستم و به حرف بقیه گوش میدادم و تو ذهنم تحلیل میکردم. روزی ده دوازده ساعت به حرفای بقیه و روش هایی که به کار میگرفتند تا از روی رقیبانشون رد بشن، فکر میکردم. تا این یه پسر اهل عراق داشت موفق میشد و با زبان جدل و مذاکره ای که داشت، همه رو سر جاشون نشونده بود. روزی که قرار بود دیگه اعلام بشه که همه باختن و دیگه رقیبی نداره و دو ماه فرصت داره که استاد رو راضی کنه، اعلام کردند که اگر کسی رقیبش نیست و کاندیدا برای مذاکره نمیشه، از فردا با استاد مذاکره کنه.
-چه هیجان انگیز!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-تا این که من دستمو بلند کردم. وسط اون همه آدم، فقط من بودم که دستمو بلند کردم. چون اون پسر عراقی تقریبا همه رو شکست داده بود. من گفتم یه سول دارم! سوالم این بود؛ شما سه ماه دیگه تحصیلتون در این دانشگاه تمام میشه و فارغ التحصیل میشید. این ماشین رو نه میتونید با خودتون به خارج از اروپا ببرید و نه میتونید بفروشید. چون ارزش معنوی زیادی برای شما داره. بعلاوه این که شما دو سال فرصت شاگردی ندارید و باید نهایتا تا چهار ماه آینده این کشور را ترک کنید. پس عملنا نه شما دیگه دانشجوی اینجا میمونید و نه این ماشین به درد شما میخوره! حالا اگر همین حالا اعلام بشه که شما برنده هستید و نشانِ برتر دانشگاه رو هم دریافت کنید، از بردن اون ماشین منصرف میشید؟ اون عراقی اندکی فکر کرد و جواب داد که بله! منصرف میشم. چون واقعا ماشین به دردم نمیخوره و دیگه هم خودم اینجا نیستم.
-خب؟
-من همون لحظه رو به استاد کردم و گفتم شما قیدِ «خریدار واقعی» برای خریدار ماشینتون اعلام کردید. این آقا خریدار واقعی نیست لذا از اولش هم بحث با این آقا بی فایده بوده و این آقا از اولش یک بازنده بوده! تا این را گفتم، استادی که کل اون ده ماه روی صندلیش ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد و فقط به دانشجوها نگاه میکرد، از سر جاش بلند شد و گفت «اوکی! همینه. تو از اولش همه رو فریب دادی.» اون بنده خدا هر چی دست و پا زد و جوابم داد، دیگه فایده نداشت. چون یک بار به طور صریح، به نداشتن شرط اصلی که واقعی بودن خریدار بود، اقرار کرده بود.
-عجب! چقدر جالب!
-اینطوری شد که اون استاد، دو سال به من مذاکره یاد داد. من اون موقع فهمیدم که به اندازهای که شرایط خارج از مذاکره در نتیجه مذاکره نقش داره و باید حریف را خارج از گودِ مذاکره زمین گیر کرد، خودِ موضوعِ اصلیِ مذاکره مهم نیست و یه جورایی نقش فرعی داره.
-بخاطر همین اون روز رفتید هتل و تبار رو که اومده بود خفت شماها را ببینه، خارج از هلدینگ زمینگیر کردید و برگشتید؟
فرحناز لبخند زد.
احمدی ادامه داد: «و بخاطر همین به جای مذاکره روی موضوع بهار، ترجیح میدید که از راه جلسه روضه و صلح و صفا با خانم لطیفی و توکل و بردن نذری و تقویت رابطه عاطفی با بهار و این چیزا تمرکز کنید! درسته؟»
فرحناز باز هم لبخند زد.
احمدی گفت: «من حرفمو پس میگیرم! اعلام میکنم که هیچ شناختی روی خانما ندارم و دستمو به نشانِ تسلیم بالا میگیرم!»
تا احمدی این حرف را زد و دستش را بالا گرفت، صدای قهقهه فرحناز بلند شد.
احمدی بلند شد و کتش را پوشید و پرونده را برداشت و با دستش به طرف در اشاره کرد و گفت: «بفرمایید سرکار خانم! بنظرم اگر در جلسه امشب حضور داشته باشید، خیلی چیزا از شما یاد بگیرم.»
فرحناز گفت: «لطف دارین اما میخوام که خودتون زحمتش را بکشید. ضمنا تا بیست درصد جای پایین و بالا دارید.»
احمدی گفت: «بسیار عالی. اتفاقا میخواستم بپرسم اجازه پایین و بالا دارم یا نه؟ امری نیست؟»
فرحناز بلند شد و همین طور که اتاق احمدی را ترک میکرد، گفت: «خیر پیش! هر ساعتی که تمام شد، با من تماس بگیرید. من امشب بیدارم.»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
این را گفت و به اتاقش رفت. نشست روی راحتی و گوشی را برداشت و برای مادرش تماس گرفت.
-مامان!
-مامان جان! سلام. خوبی؟
-سلام. مرسی. تو خوبی؟ بابا خوبه؟
-آره. اتفاقا کارِت داره. گفته باهاش تماس بگیری!
-چشم. چه خبر؟ خوبی شما؟
-تو معلومه کجایی؟ پاشو بیا پیش خودم.
-شرکتم الان. نمیتونم. خیلی کار دارم. امشب شاید برم خونه خودم. باید چند تا مدرک و این چیزا بردارم. راستی بابا چه کارم داره؟
-حالا گوشیو بهش میدم. از مهرداد چه خبر؟
-بیچاره خیلی گرفتار شده. من نمیرسم پیگیرِ مهرداد باشم. نگرانشم.
-خدا بزرگه. راستی این مُنگل خانم(سوسن-زن داداش فرحناز) امروز رفته ناخن کاشته. میخواد باهات حرف بزنه. گوشی!
سوسن گوشی را گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
-الو سلام.
-سلام. خوبی؟ چی میگه مامان؟
-یه ناخن زدم. فقط هفت میلیون تومن! اینقدر نشسته به دستام که نگو!
-لابد بلند و تیز و قرمز جیگری! آره؟
-آره خارشوهر جون! خوشم میاد که سلیقمو میدونی!
-داداشم به درک! سوسن خودت اذیت نمیشی از ناخن دراز و تیز؟
-وا ! نه... چرا اذیت بشم؟ خیلی هم قشنگه!
-مثلا دستشویی اذیت نمیشی! اصلا میشوری خودتو؟
صدای قهقهه سوسن به هوا رفت و گفت: «مگه هر بار باید خودمونو بشوریم؟!» و دوباره زد زیر خنده.
فرحناز با حالت چندش گفت: «دارم با کی حرف میزنم! نه. راحت باش. فقط وای به حالت اگه صورت داداشم خط خطی بشه!»
-باشه بابا! دلشم بخواد. راستی آقاجون کارِت داره!
-باشه. سلام داداش برسون!
-از من خدافظ!
چند ثانیه بعد، پدر فرحناز گوشی را برداشت.
-الو!
-سلام آقاجون!
-سلام. خوبی؟
-ممنون. شما خوبین؟
-بد نیستم. بذار برم تو اتاق!
چند لحظه بعد، صدای بسته شدن در از آن طرف خط آمد. معلوم بود که بابای فرحناز رفته در اتاق و در را بسته و نشسته روی صندلیاش.
-الو!
-جانم بابا!
-میخواستم درباره بهار یه چیزی بهت بگم!
-حتما! جانم!
-با یه مشاور حرف بزن! نری با این دختره فرانک حرف بزنیا! با یه مشاور درست و حسابی حرف بزن!
فرحناز خنده ای کرد و گفت: «فرانک بیچاره دکترای مشاوره است. خیلی کار بلده. دو سه ماه باید طول بکشه که مردم بتونن ازش وقت بگیرن. اما چشم. بابا میشه بگین چی تو ذهنتونه؟»
-خب اگه اونجوری باشه که درباره بهار گفتی و دختر خاصی هست و حرفای عجیب میزنه و این چیزا، ما هیچ کدوممون ظرفیت زندگی و مراقب از این جور بچه ای نداریم. حتی خودِ تو!
فرحناز یکباره لبخند از صورتش رفت و به فکر فرو رفت.
-ببین فرحناز! البته این حرفا رو باید اون فرانک بهت بگه ها! نه من. من میگم یه حسی در تو شکل گرفته و خیلی دوسش داری. این شاید به خاطر ذات درستِ اون بچه باشه. حالا یکی دو بار هم بغلت کرده. اینم ممکنه به خاطر مهربونی تو باشه که آدم خودبه خود دوستت داره. اما این دلیل نمیشه که به درد هم بخورین و بتونی از پس یه بچه خاص، با توانایی خاصی که من هنوز برام مشخص نیست که معنوی هست یا جنیه دیگری داره، بتونین زندگی کنین و مشکلی نداشته باشین!
فرحناز با این حرف های پدرش دچار ایستِ فلسفی و معنایی شد! کل جهان و خلقت و زمین و زمان برایش از حرکت و جوش و خروش ایستاد! ابدا در این فکرها که پدرش میگفت، نبود.
-خب بابا من با کی میتونم مشورت کنم؟ کی میتونه تشخیص بده؟ با همون روحانیِ دوستِ خودت حرف بزنم؟
-نه بابا! این کار همه کس نیست. همین طور که کار فرانکِ مثلا متخصص نیست، کار هر آخوندی هم نیست که بتونه تشخیص بده که این حرفا که بهار میزنه از کجاست و اصلا شماها به درد هم میخورین یا نه؟
@Mohamadrezahadadpour
-بابا پس من چه خاکی به سر کنم؟ حرفاتون درسته. ولی گیجم. چیکار کنم حالا؟ دلم داره براش میتپه. شما بگو چیکار کنم؟
-نمیدونم. خیلی فکر کردم. باید بیشتر فکر کنم. فقط یه چیزی!
-جان!
-کیا از این حالت خاصِ بهار خبر دارن؟
-من و شما و مامان و احمدی و مهرداد و دیگه فکر نکنم کسی بدونه!
-لا اله الا الله! پس همه میدونن! تو ظلم بزرگی به اون دختر کردی که اینو به من و مامانت و احمدی و فرانک و بقیه گفتی! نمیخوام بترسونمت اما الان اون دختر در خطره!
-وای بابا دلشوره گرفتم! حرفاتون درسته. چیکار کنم حالا؟ نکنه اتفاقی براش بیفته!
-مثلا تصور کن که تا چشمشون به اون دختر مظلوم و بی زبون بیفته، دوره اش کنن و بگن چه خبر و ازش بخوان حرف بزنه! این خیلی بده. به ایناش فکر کردی عقل کل؟
فرحناز از دلشوره بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. گفت: «نه! اصلا تو این فکرا نبودم. نکنه به خاطر من، اتفاقی برای بهار بیفته!»
-دقت کن! زودتر باید یکی رو پیدا کنیم که بتونه راهنماییمون کنه! حتی شاید لازم باشه که فعلا دست نگه داری و حتی یک دور بریم ایران رو بگردیم تا با راهنماییِ یه مرجع تقلید یا بزرگ، یه عالِم یا عارف پیدا کنیم که حرفش حجت باشه و بتونه راهنماییت کنه!
-وای بابا دارم میمیرم از دلشوره. راس میگی. بابا میشه پیگیری کنی؟!
-حتما! منتظر تماسم باش! این کارا خیلی احتیاط داره. دیگه با هیچ کس درباره بهار حرف نزن! تاکید میکنم با هیچ کس! اگه دلت براش میسوزه و دوسش داری، نباید کاری کنی که تو خطر بیفته. فهمیدی چی گفتم؟
-چشم بابا! حتما. دستتون درد نکنه که این حرفو زدین. دیگه منتظرما. زحمتش با شما!
-خدا بزرگه. باشه. ببینم چیکار میتونم بکنم. مراقب خودت باش!
-چشم. شبتون بخیر!
تلفن که قطع شد، تپش قلب فرحناز بیشتر شد.
از فرحناز بانشاط نیم ساعت قبل، تبدیل شد به یک فرحنازِ نگران!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour