بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیستم
دقیقا در ساعت و دقیقه و لحظه ای که بنجامین و آبراهام در پارک با هم ورزش میکردند و گرم گفتگو بودند، و لئو مثل یک گرگ در کمین نشسته بود و ریز به ریز حرکات آن دو رازیر نظر داشت، در نزدیکی خانه امن لئو و لیام ماجرای دیگری در حال رخ دادن بود.
داروین و جوزت و باروتی، از خلوتی و شرایط صبح استفاده کرده و در آن خیابان از سه جهت به خانه امن لئو و لیام نزدیک شدند. وقتی جوزت اولین در را باز کرد، قرار بود که داروین و باروتی با آسانسور و جوزت از پله ها به طرف طبقه سوم بروند که سرایه دار جوان جلوی آنها را گرفت.
به آنها نزدیک شد و پرسید: «صبح بخیر! میتونم کمکتون کنم؟»
جوزت که نزدیک ترین فرد به او بود، با گفتن جمله «آره اگه بتونی دهنتو ببندی!» چنان مُشتی به صورت او کوبید که نقش بر زمین، بی هوش شد. داروین او را به طرف دستشویی بُرد و بعد از این که گوشی همراهش را برداشت، او را همانجا حبس کرد.
در این فاصله، باروتی به طرف اتاق سرایداری رفته بود. دید تصویر دوربین های مدار بسته لابی و طبقات از یک مانیتور در حال پخش است. ابتدا یک فلش به پشت هاردِ دوربین ها متصل کرد و سپس فورا به لنکا زنگ زد و لنکا هم کدی برایش فرستاد که از طریق وارد کردن آن کد، کل آن سیستم به سیستمی که در دست لنکا بود متصل میشد. لنکا اولا همه تصاویر از ورود و حضور آنان به ساختمان را پاک کرد و سپس هر چه داشت و نداشت را روی سیستمش کپی کرد.
داروین نقشه را عوض کرد. برای این که خیالش راحت بشود، باروتی را در لابی نگه داشت و خودش و جوزت به سروقت خانه لئو و لیام رفتند.
هنوز از آسانسور پیاده نشده بودند که اول از همه نقاب زدند و بعدش با شمارش داروین، به طرف درب اصلی خانه حرکت کردند. جوزت سرگرم باز کردن در شد. داروین هم اطراف را میپایید. هم زمان که جوزت در را توانست باز کند، چشم داروین به دوربینی که پشت سرش بود افتاد و همانجا خشکش زد. متوجه شد که علاوه بر دوربین مدار بسته ای که کل ساختمان دارند و در اتاق سرایداری چک میشود، یک دوربین دیگر در گوشه پشت سر آنهاست که احتمالا به خانه لئو و لیام وصل است و...
همان هم شد. فرصت نکرد که به جوزت نشان بدهد که چه خبر است. اینطور موقع ها کلمات، وقت آدم را میگیرند. فقط توانست تا قبل از این که جوزت چند سانت در را باز کند، او را هُل بدهد. شاید یک صدم ثانیه بعد از هل دادن جوزت بود که لیام کل در خانه را به رگبار بست.
گلوله ها وقتی از در ضدسرقت برخورد کرده و رد میشوند، خواه ناخواه فشاری از اصابت و جابجایی هوا به طرف در وارد میکنند که سبب میشود در به طرف بسته شدن حرکت کند. اما داروین حواسش به این مسئله بود و قبل از این که در بسته بشود، فندکش را پایین و کنار لولای در چسباند.
خب در این وضعیت، وقتی همان فشار اصابت گلوله و جابجایی هوا در را به طرف بسته شدن ببرد اما در به آرامی به فندک برخورد کند، با فشاری تقریبا معادل دو برابر به طرف عقب برمیگردد. یعنی اصطلاحا در کمانه کرده و بیشتر باز میشود.
تا جایی که وقتی سی چهل گلوله شلیک شد و موقع تعویض خشاب بود، در تا نصفه باز شده بود و چهار پنج ثانیه طلایی برای جوزت و داروین بود که از همان دم در، دخل لیام را بیاورند. جوزت هم همین حساب را کرده بود که درحالت خوابیده روی زمین، سرش از گوشه باز شده در نمایان شد و هفت هشت گلوله در یک خط و به طور متناوب شلیک کرد. چرا؟ چون هنوز از موقعیت اصلی کسی که آنها را به رگبار بست اطلاع نداشت.
اما لحظه آخر فهمید که لیام در گوشه سمت چپ کمین کرده و میخواهد خشاب دوم را به طرف آنها خالی کند. جوزت فورا سرش را دزدید و لیام هم سر تا پای قاب در را به رگبار بست و علاوه بر باران گلوله، چوب و آهن لولای در و گچ و خاک دیوار و سقف را روی سر داروین و جوزت میپاشید.
داروین به جوزت گفت: «معلومه که راه فرار ندارن.»
جوزت: «آره اما داره وقت کشی میکنه. منتظره بیان نجاتش بدن.»
داروین: «یه کاری کن! وقت نداریم. الان مثل مور و ملخ پلیس میریزه اینجا.»
جوزت: «پوشش بده تا بتونم برم داخل. فقط سمت خودتو بزن. سمت تو کمین کرده. اوکی؟»
داروین سرش را تکان داد. آماده تر ایستاد تا وقتی جوزت اشاره کرد، کل سمت چپ را جهنم کند. به محض خاموش شدن رگبار مرحله دوم، قبل از ورود صاعقه وار جوزت به داخل خانه، داروین جوری از بالا تا پایین سمت خودش را به رگبار بست که لیام فورا خودش را روی زمین انداخت و نزدیک بود اسلحه از دستش بیفتد.
هنوز برنگشته بود که دو تا دست سنگین جوزت را روی گردنش احساس کرد. داروین به محض این که متوجه درگیری آنها شد، به خانه ورود کرد.
ادامه ... 👇
درگیری سنگینی بین جوزت و لیام اتفاق افتاد. لیام جون از نظر جثه سنگین تر از جوزت بود، توانست برگردد و خودش را از زیر دست و پای جوزت نجات بدهد. جوزت هم تا دید لیام میخواهد با او دست به یقه بشود، خودش را کنار کشید که مبارزه وارد مرحله جدیدش بشود.
دو نفر روبروی هم با حالت گارد گرفته و عصبانی ایستادند. لیام تا جوزت را دید، نزدیک بود شاخ دربیاورد. پرسید: «تویی؟! تو اینجا چه غلطی میکنی؟»
جوزت که داشت نفس نفس میزد، جواب داد: «فکر کردین سرمو زیر آب میکنین و میزنین به چاک؟ فکر کردین اینقدر دنیا هرکی هرکی شده که منو پَس بزنین و با یه شهادت دروغ، آواره ام کنین؟»
همین طور با هم بریده بریده حرف میزدند و دور هال آنجا میچرخیدند. جوزت به داروین اشاره کرد و گفت: «تو دخالت نکن! این دعوا بین من و اینه. یا همین جا کشته میشم یا انتقام میگیرم.»
داروین همین طور که تند تند اطرافش را نگاه میکرد، گفت: «این کثافت چرا تنهاست؟ پس کو لئو؟»
لیام وسط عرق و خشم و گارد، پوزخندی زد و گفت: «دستتون به اون نمیرسه آشغالا. اگه بگم الان کجاست و چطوری ردتون رو زده، کَف میکنین.»
تا این را گفت، جوزت به طرفش حمله کرد و همدیگر را با ضربات شدید اما حساب شده زدند. لیام دست و ضرباتش سنگین تر بود اما جوزت فرزتر بود و تعداد دفعاتی که میزد و حرکت میکرد و میچرخید، بیشتر از لیام بود. لیام فکر میکرد که اگر جوزت را بگیرد، میتواند هر بلایی که خواست سرش بیاورد. اما اشتباه میکرد. چون به محض این که جاخالی داد و توانست دست جوزت را در هوا بگیرد و به طرف خودش بکشد، جوزت با همان شدت، چاقویش را در پهلوی لیام فرو کرد.
تیزی چاقو و درد پهلو باعث نشد که لیام آن موقعیت را از دست بدهد. پنج انگشت دست راستش را چنان روی خرخره جوزت گرفته بود که انگار قصد داشت به جای خفه کردن او، گردنش را از بالا خُرد کند.
جوزت اما حواسش جمع بود. مثل موتور سواری که تحت هیچ شرایطی نباید فرمان و گاز را ول کند، دستش از روی چاقو تکان نداد بلکه گاهی بیشتر فرو میکرد و گاهی هم چاقو را در پهلوی لیام میچرخاند و دو سه باری هم بالا و پایینش کرد تا قشنگ جا باز کند و از بالا به دنده ها و از پایین به گوشه روده هایش را پاره پوره کند.
فریاد لیام به آسمان رفت اما دستش را از روی گردن جوزت برنداشت. چون فشار دستش روی گردن جوزت رو به بالا بود، جوزت قیافه لیام را نمیدید. بلکه سقف را میدید. کم کم سقف را هم نمیدید. چون تلاش میکرد اکسیژن بگیرد و یا آب گلویش را قورت بدهد اما نمیتوانست. وقتی دید دستان لیام در حال لرزش است، متوجه شد که اگر یک حرکت دیگر بزند، نجات پیدا میکند. به خاطر همین، تصمیم گرفت به جای چرخاندن و بالا و پایین کردن چاقو در پهلوی لیام، دستش را مشت کند و محکم تا جان در بدن دارد، به ته دسته چاقو بزند.
خب طبیعتا وقتی خیلی محکم به ته دسته چاقو میزد، و چون مانعی بین تیغه و دسته نبود، چاقو با هر ضربه محکمِ جوزت، علاوه بر تیغه، دسته اش هم کم کم در پهلو لیام فرو رفت و سر راهش هر چه امعاء و احشاء بود، به تناسب طول و ضخامتش پاره میکرد و جلوتر میرفت.
تا جایی که نمیدانم نوک چاقو به کجا رسید که کم کم دستانش از روی گردن جوزت شل شد و جوزت وقتی افتاد کنار، توانست به لطفِ سرفه و چندین بار به زور نفس کشیدن، بالاخره خودش را نجات بدهد. لیام به زانو درآمد و قبل از این که با صورت به زمین بخورد، خون های زیادی بالا آورد. لحظه ای نگذشت که سیاهی چشمانش رفت و با صورت محکم به زمین افتاد.
داروین فورا از روی جنازه لیام رد شد و همه جا را بررسی کرد. شاید دو دقیقه نگذشته بود که باروتی از طریق هندزفری در گوش داروین گفت: «داره شلوغ میشه. باید بزنیم به چاک!»
داروین که اعصابش به هم ریخته بود گفت: «نیست. لئو اینجا نیست. ما اومده بودیم دنبال لئو!»
باروتی جواب داد: «داروین! همین حالا باید بیایید.»
جوزت که تقریبا حالش بهتر شده بود، دست داروین را گرفت و فورا از آن ساختمان زدند بیرون. از بین جمعیت هفت هشت نفره ای که آنجا بود، فورا رد شدند و سوار ماشین شدند و از آن منطقه خارج شدند.
در ماشین که بودند، جوزت به داروین گفت: «چیزی هم تونستی پیدا کنی؟»
داروین با حسرت گفت: «لئو خیلی زیرکه. هیچ چی دم دست نبود. فقط لیام رو حذف کردیم.»
ادامه ... 👇
باروتی که رانندگی میکرد گفت: «این واسه بنجامین بد نمیشه؟»
داروین: «دلیلی نداره. کسی که نمیدونه چرا لیام به قتل رسید؟ ردی از خودمون هم که نذاشتیم. ولی ... از این که میشل حواس جمع بشه و لئو از حالا بخواد یه تیم به تیم قبلی اش اضافه کنه و شرایط سخت تر بشه ... وای خدا ... حساب اینجاشو نکرده بودم. لئو باید تو خونه میبود و میزدمیش و کار رو تموم میکردیم و بعدش میرفتیم سر وقت میشل.»
جوزت: «خب الان نمیشه رفت سراغ میشل؟»
داروین که چشم به دوردست ها دوخته بود جواب داد: «نمیدونم. کار گره خورد. بذار بریم با آبراهام مشورت کنیم. شاید اون یه چیزی بگه که به عقل من نرسیده.»
این را که گفت، گوشی همراهش را برداشت و با واتساپ با آبراهام تماس گرفت. وصل نشد. به لنکا زنگ زد. لنکا گوشی را برداشت و گفت: «از آبراهام خبر ندارم. بذار خودم بگیرمش. اطلاع میدم.»
-باشه. از بنجامین چه خبر؟
-بنجامین چند لحظه پیش رسید خونهاش. طبق قرارمون، با نون و دو تا پاکت شیر.
-باشه. زود باش لنکا. نگرانم.
داروین به دلش شور افتاد. هر از چند ثانیه به گوشی اش نگاه میکرد، بلکه خبری از آبراهام و لنکا بشود. ولی خبری نبود که نبود. تا این که لنکا با واتساپ زنگ زد.
-لِنکا
-داروین! بیچاره شدیم.
-چی شده؟
-یه فیلم از گوشی آبراهام به خطم فرستادند. میفرستم رو خطت.
-باشه. منتظرم.
چند ثانیه بعد...
داروین ویدئو را دانلود کرد. حدودا بیست ثانیه بود. داروین دید که در آن ویدئو ... آبراهام پیر و دانا، به یک صندلی بسته شده ...
در حالی که از بس کتک خورده و سر و صورتش سیاه و کبود است ...
یک نفر که در فیلم پیدا نیست، با نوک یک چاقوی خیلی باریک ...
آرام و حساب شده...
رگ دست آبراهام را زد ...
و خون سرخ آبراهام از دستان و صندلی در حال سرازیر شدن است...
سپس لئو در فیلم حاضر شد و گفت: «آبراهام در برابر لیام. سراغ تک به تکتون میام. منتظرم باشین!»
این را گفت و فیلم تمام شد..
و داروین با دست و گوشی همراهش، با هم به سرش کوبید.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹عراقچی: واکنش ما به هر حمله رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است.
وزیر امور خارجه در نشست خبری در دمشق: واکنش ما به هر حملهای از صورت از سوی رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است. برای هر عملی یک عکسالعملی از سوی ایران خواهد بود بهصورت متناسب و مشابه و حتی قویتر؛ ما این را در گذشته ثابت کردیم، میتوانند اراده ما را یکبار دیگر آزمایش کنند.
گفتنی است سفر وزیر امور خارجه ایران در میانه شرارتها و آتشپراکنیهای رژیم صهیونیستی به بیروت و سپس به دمشق، موجی از حمایتهای نمایندگان مجلس و کارشناسان منطقهای را برانگیخت.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_یکم
باروتی ماشین را سه مایل آنطرف تر نگه داشت و جوری که کسی مشکوک نشود، پیاده شدند و لباس و تجهیزات را عوض کردند و از هم جدا شدند. قرار شد که هر کدام با یک وسیله، خودش را به خانه برساند.
داروین به باروتی گفت: «تو با مترو بیا!» سپس رو به جوزت کرد و گفت: «تو هم با اتوبوس بیا. خودمم با تاکسی میام. هر جا هر خبری که لازم باشه دریافت کنیم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که گوشی همراهش از واتساپ زنگ خورد. دید لنکاست.
وقتی گوشی را برداشت با صدای هیجان زده لنکا مواجه شد.
-الو داروین! نگران بنجامینم.
-چطور؟ چی شده؟
-از مانیتور دیدم که میشل گوشیش زنگ خورد. وقتی بنجامین حمام بود، میشل حرکات مشکوکی داشت.
داروین به باروتی و جوزت اشاره کرد که فورا بروند و از هم جدا بشوند. سپس به لنکا گفت: «دقیقتر بگو چی دیدی؟»
-دو مرتبه گوشی میشل زنگ خورد. صدا واضح نبود. فقط کسی که پشت خط بود حرف میزد. میشل فقط مراقب بود که بنجامین یهو از حمام نیاد بیرون.
-بعدش چیکار کرد؟ بنجامین از حموم اومده بیرون؟
-هنوز نه.
-میشل چیکار میکنه؟
-از همین میترسم. داره وسایلشو جمع میکنه. اسلحشم آماده گذاشت تو جیب پالتوش.
داروین متوجه شد که لئو به میشل زنگ زده و همه چیز را به او گفته و الان است که جان بنجامین و بچه و همه به خطر بیفتد. سوار تاکسی شده بود. همان ابتدا مقداری زیادی پول به راننده داد و گفت: «فقط برو! با تمام سرعت!»
لنکا دوباره پشت خط آمد و گفت: «داروین چه کار کنیم؟ جون بنجامین در خطره!»
داروین که عصبی بود، کمی پیشانی اش را با نوک دو انگشتش ماساژ داد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس باز کرد و گفت: «تو جمع کن و برو! برو خونه من. نگران بنجامین نباش. اونو درستش میکنم.»
لنکا جواب داد: «باشه. پس من رفتم آماده بشم. دستگاه ها و مانیتور و این چیزا رو چیکار کنم؟»
داروین: «همشو خاموش کن. بعدش هم برق مرکزی همشو قطع کن. لنکا ازت خواهش میکنم فقط برو. زود. هر لحظه ممکنه تو هم در خطر بیفتی!»
این را گفت و گوشی را قطع کرد. لنکا فورا اول وسایل را خاموش کرد. بعدش هم برق مرکزی واحد را قطع کرد. سپس تندتند شروع به جمع کردن وسایلش کرد.
داروین رفت پشت خط جِس. جس در ماشینی در خیابان کنارِ فرعیِ منزل بنجامین هوشیار و حواس جمع و آماده نشسته بود.
-جس با منی؟
-میشنوم.
-بنجامین در خطره.
-شنیدم. حرکت میکنم.
جس این را که گفت، فورا از ماشین پیاده شد و حرکت کرد. فاصله او تا خانه بنجامین و میشل، کمتر از پنج دقیقه بود. وقتی دو سه دقیقه راه رفت و با عزم جدی برای روبرو شدن و نجات برادرش، تمام انرژی و انگیزه اش را متمرکز و جمع کرد، چاقوی کوچکی را از جیبش درآورد و در کف دستش مخفی نگه داشت.
دو سه نفر در خیابان، در نزدیکی خانه بنجامین در حال عبور بودند. جس سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند. وقتی آنها خیلی عادی رد شدند و رفتند، جس سرعتش را دوباره زیاد کرد تا این که رسید به در خانه بنجامین و میشل.
وقتی سرش را به در نزدیک کرد، دید هم صدای گریه لوکا در خانه بلند است و هم صدای زد و خورد در خانه به گوش میرسد.
دستش یخ کرده بود. مه از سرما. بلکه از هیجان و از این نمیدانست چه میشود و با چه صحنه ای مواجه میشود؟ فورا با وسایل کوچکی که در دستش بود در خانه را به آرامی باز کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آن اطراف نیست، وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
صدای جیغ و گریه لوکا همه فضا را پر کرده بود. شاید بچه به خاطر سر و صدا و زد و خوردها از خواب پریده بود. چون مشخص بود که بنجامین و میشل با هم درگیر شدند.
ادامه ... 👇
جس کُتش را درآورد و روی میز انداخت و به طرف حمام رفت. قدم قدم که به حمام نزدیک میشد، صدای داد و فریاد و دعوا بیشتر میشد. تا این که از دو متری حمام و از لای در دید که همه جا خونی است و میشل که میخواسته بنجامین را غافلگیر کند، خودش غافلگیر شده و درگیری پیش آمده و آن لحظه که جس رسید به نزدیکی در حمام، بنجامین رو به سینه و برهنه روی زمین افتاده بود و میشل با هر چه در دست داشت، به سر و گردن بنجامین میکوبید.
بنجامین که نمیتوانست و اصلا بلد نبود که خودش را از زیر دست و پای میشل بکشد بیرون، صورتش در خون و کف حمام غرق بود که یهو دید میشل دست برداشته و با این که هنوز سنگینی وزنش روی کمرش است، اما دیگر او را نمیزند.
وسط آن خون و کف و غبار حمام چیزی را از پشت سرش نمیدید و باید برمیگشت تا بداند چه خبر است؟ همه زورش را در کمر و پاهایش جمع کرد بلکه بتواند برگردد و صحنه را ببیند. وقتی با سر و صورت و لبهای خونی و چشمان ورم کرده و کبود برگشت، دید میشل با دو دستش دارد تلاش میکند که یک سیم آهنی نازک را از دور گردنش باز کند و در حال خفه شدن است اما یک کسی که بنجامین او را نمیدید و کاملا پشت سر و به طور خیلی حرفه ای خودش را به کمر میشل چسبانده بود، اجازه نمیداد که میشل حتی بتواند یکی از انگشتانش را بین سیم آهنی و گردنش بگذارد و از فشار کم کند.
وحشت بنجامین دو برابر شد. خودش را به زور از زیر دست و پای میشل نجات داد و به طرف دیوار حمام کشاند. صدای نفس نفس زدن های خودش را وسط خِرخِر کردن و صدای ترسناکی که میشل از خودش درمیآورد، نمیشنید. از بیرون صدای بچه و از داخل حمام، صدای خِرخِر کردن میشل داشت بنجامین را تا مرز سکته میبرد.
تا این که میشل کم کم تسلیم شد و هر چه تغلا کرد نتیجه نداد. وقتی کسی در حال خفه شدن است، و دیگر همه تغلاهایش را کرده و از یک دقیقه بیشتر اکسیژن به او نرسیده، ابتدا رنگ صورتش کبود میشود. در دهانش احساسی ندارد و با بازتر نگه داشتن دهانش نمیتواند به زور اکسیژن جذب کند. و وقتی دهانش از کنترلش خارج شد، زبانش بیهوده و سرگردان شروع به چرخیدن میکند و حتی معمولا لابلای دندان ها گیر میکند و از بس فشار زیاد است، حتی امکان قطع شدن و بریدن زبان به وسیله دندان ها وجود دارد.
رنگش کبود شد. لبهایش ثانیه های آخر شروع به لرزیدن کرد. جلوی چشم بنجامین ذره ذره داشت جان میداد. آبراهام یک چیزهایی را به بنجامین در آخرین دیدارش توضیح داده بود که همان لحظه، که وحشت از جان دادن میشل در جلوی چشمان بنجامین، تمام سراسر وجود بنجامین را به رعشه انداخته بود، یادش آمد و از جلوی چشمان بنجامین گذشت.
[میشل نمیتونه همسر خوبی برای تو باشه. ما شواهدی داریم که میگه میشل منتظره که بالا دستی هاش بهش بگن چیکار کن و چیکار نکن. اون ماموریت داشت که از وقتی تو در بیمارستان، عزادار پدرت بودی و خودتم رو تخت افتاده بودی، روی تو مطالعه بکنه و کم کم به تو نزدیک بشه. اون خیلی ماهرانه سه چهار سال همه چیز رو درباره تو درآورد. باهات زندگی کرد. چرا؟ چون سرویس مخفی گفته بود. چون لئو ازش خواسته بود. فقط برای یک هدف؛ اونم کنترل تو و در آمریکا نگه داشتنت بود.
بنجامین! اگه قرار باشه یه روزی از میشل فاصله بگیری، که نمیدونم کی هست و کجا هست و چطوری هست؟ و اصلا داروین چه برنامه ای برای این ماجرا داشته باشه، مطمئن باش که به نفعته. شک نکن و دستتو بذار تو دستش و به جریان خط سوم اعتماد کن. اونا تو رو به اصل و ریشه ات برمیگردونن. منظورم رفتن از آمریکا و به آفریقا برگشتن نیست. نه. به آرمان پدرانت.
بنجامین! من عُمرمو کردم. تا حالا شریف تر از اینایی که به ما گفتن که از تو مراقبت کنیم و توجیهت کنیم و همه چیزو بهت توضیح بدیم، ندیدم و نمیبینم. اما چون سیاهم مثل خودت. هوش ریاضی دارم مثل خودت. قربانی نژادپرستی هستم و از آمریکا زخم خوردم مثل خودت. بهم یه فرصت دادن و از اون جهنم نجاتم دادن که یکبار دیگه حس کنم که مفیدم. حس کنم که میتونم به اندازه یه کاکاسیاه ساده اما پرانگیزه، با آمریکا و سیستم شیطانیش بجنگم.
بنجامین! یکی مراقب تو هست که باورت نمیشه اگه بگم کیه. اجازه ندارم که بگم اما بدون که سایه به سایه دنبالته. از همه جا بریده. اونم مثل من و تو سالها زخم سیستم پلشتِ آمریکا رو تن و شناسنامشه. قراره سر بزنگاه ها بیاد و نجاتت بده. نگران نباش. هر وقت در خطر بودی و حس کردی که کارِت تمومه، مثل یه فرشته میاد بالا سرت و نجاتت میده. دستتو بذار تو دستش. بهش اعتماد کن.]
ادامه ... 👇
وقتی دیگر صدایی از میشل نیامد و آخرین علائم حیاتیاش را از دست داد، مثل یک لاشه کفِ حمام افتاد. بنجامین که در حال غش کردن بود و کم کم داشت هوشیاری اش را بخاطر وحشت بیش از اندازه از دست میداد، در منتهی الیهِ وقتی که چشمانش تار میدید و در حال بسته شدن بود، ناگهان نوری از چهره خواهرش و صدایی از جنس مادرانه و محبتی به گرمای پدرش را حس کرد که با گفتن کلمه «بنجامین!» به طرفش دوید و دیگر نفهمید چه شد.
وقتی به هوش آمد، هنوز همه جا را تار میدید. کم کم چشمانش را مالاند و به خودش آمد. دید جِس روبرویش ایستاده و لوکا را در آغوش دارد و آرامش کرده و یک لبخند بر لب و دو تا آبشار اشک از چشمانش در حال جوشش است. بنجامین همه زورش را در لبانش جمع کرد و خواهرش را صدا کرد و گفت: «جِس!»
جس هم آب دهانش را به زور قورت داد و گلویش را صاف کرد و جواب داد: «بنجامین!»
هرچه در خانه بنجامین داشت همه چیز ختم به خیر میشد اما در خانه داروین، همه چیز برعکس بود. تا داروین به خانه اش رسید، با حفظ همه جوانب وارد شد. همان لحظه جوزت هم رسید و شاید یک ربع بعد از آن هم سر و کله باروتی پیدا شد.
باروتی تا آمد، مستقیم رفت سراغ یخچال. یک بطری نوشیدنی درآورد و برای خودش ریخت. جوزت هم لیوانش را آورد و جلوی باروتی گرفت و باروتی برای او هم ریخت. میخواست برای داروین هم بریزد که دید داروین دستپاچه است. نگران است. مرتب به این ور و آن ور نگاه میکند. دم پنجره میرود و گوشی اش را چک میکند.
باروتی پرسید: «آبراهام خیلی مردم بزرگی بود. برای همه ما مهم بود. اما دیگه نباید منتظرش باشی.»
جوزت هم که به حالات داروین مشکوک شده بود گفت: «داروین ینی تو منتظر آبراهامی یا اینجا مشکوکه یا چی؟ چی شده؟»
داروین تصمیم گرفت که واقعیت را بگوید. خودش را جمع و جور کرد. نزدیکتر آمد و وقتی یک نفس عمیق کشید، گفت: «راستش ... راستشو بخواید ... به لنکا گفتم هر چه زودتر اون خونه رو ترک کنه و بیاد اینجا. باید حداقل نیم ساعت پیش میرسید.»
باروتی انگار برقش گرفت. لیوان را روی میز گذاشت و با چشمان گرد شده گفت: «دیگه اون خونه لو رفته. آره آره ... باید میومد ... باید لنکا تا الان رسیده باشه ... داروین چی میخوای بگی؟»
جوزت هم که نگران شده بود به داروین گفت: «ببین آنلاینه؟»
داروین با عصبانیت و دستپاچگی فریاد زد: «نه ... آنلاین نیست ... از یک ساعت قبل که باهاش تماس داشتم، دیگه آنلاین نشده...»
هنوز این جمله داروین تمام نشده بود که باروتی ندانست چطوری از خانه زد بیرون. جوزت و داروین هم فورا اسلحه ها را برداشتند و پشت سرش شروع به دویدن کردند. داروین و جوزت سوار ماشین شدند و به طرف خیابان اصلی گازش را گرفتند. دیدند باروتی دارد با تمام توان میدود. فورا کنارش توقف کردند و باروتی پرید بالا و داروین با آخرین سرعتش گاز داد و رفت.
وقتی به خانه رسیدند، فورا در را باز کردند و با حالت مسلح و بااحتیاط گام برمیداشتند که ناگهان باروتی جلوی یکی از دیوارها خُشکش زد. جوزت و داروین هم در حالی که از تعجب داشتند شاخ در می آوردند، پشت سر باروتی ایستادند و به دیوار زل زدند.
دیدند همان لباس قرمز معروفِ لنکا با یک کاردِ بزرگ از دیوار آویزان شده و زیر آن با یک ماژیک نوشته: «لنکا در برابر بنجامین و پسرش!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔥 متاسفانه امشب، بیروت در حال زیر و رو شدن توسط جنگنده ها و بمب های سنگین رژیم حرامزاده صهیونیستی است.
⛔️ دوره #یهود_پژوهی
به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق میرساند که ؛
*جلسه دوم*
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
توسط حجت الاسلام #حدادپور_جهرمی
امشب
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
تهران، حسین آباد، خیابان مژده، مسجد فاطمهالزهرا سلام الله علیها
خواهشمند است:
🔺۱. قلم و کاغذ به همراه داشته باشید
🔺۲. به دوستان و علاقمندان اطلاع بدهید
🔺۳. از تهیه و مطالعه منابعی که در خلال بحث معرفی میگردد، غافل نشوید.
#مرگ_بر_اسرائیل
دلنوشته های یک طلبه
⛔️ دوره #یهود_پژوهی به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق میرساند که ؛ *جلسه دو
صوت این 👆جلسه
تقدیم با احترام 👇
یهودشناسی۲.mp3
34.55M
صوت #جلسه_دوم
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
#حدادپور_جهرمی
🌷 تقدیم به روح پرفتوح شهدای اسلام، علی الخصوص شهید سید حسن نصرالله صلوات🌷
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش این کلیپ از شهید سید حسن نصرالله را دانلود نکرده بودم
چقدررررررررر با بغض و لطافت روح ایشان گریه کردم
#مرگ_بر_اسرائیل
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ به اطلاع میرساند که امشب، از تقدیم ادامه رمان #خط_سوم معذورم.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
شرایط پیچیده بود، پیچیدهتر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد.
داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.»
باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟»
جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچهاش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.»
باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.»
جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟»
باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.»
داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.»
جوزت: «خب؟»
داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.»
باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!»
داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...»
باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!»
باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.»
جوزت: «خب برنامه چیه؟»
داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.»
جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟»
داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.»
جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟»
داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت.
جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...»
داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.»
داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.»
باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون.
ادامه ... 👇
داروین وقتی از رفتن آنها خیالش راحت شد، بلند شد و سراغ گوشی همراهش رفت. وارد یک محیط مکان یاب شد. دید نقطه ای سبز، در حال پرسه زدن در محدودهای است که تا آنها کمتر از نیم ساعت فاصله داشت. زیر لب«آفرین. تنها کسی که داره به کارش خوب و درست عمل میکنه، تویی» گفت و رفت سراغ سیستم.
باروتی و جوزت از دو مسیر و با وسیله های نقلیه مختلف، خودشان را به نقاطی که باید، رساندند. سر ساعتی که مقرر بود. اول جوزت به خانه رسید و با احتیاط وارد شد. سپس باروتی به نقطه ای شلوغ از شهر رسید. به گوشی همراهِ جِس یک میسکال انداخت. چند لحظه بعد، جس و بنجامین، در حالی که لوکا در آغوش جس بود، وارد ماشین شدند.
اول از جوزت بگویم. جوزت ماسک زد و وارد خانه شد. دید جس اینقدر قشنگ و حساب شده همه جا را پاک سازی کرده که حتی یادش بوده و دو تا دستکش پلاستیکی در کنار در گذاشته تا هر کسی میخواهد جنازه میشل را بردارد، بدون رد و اثر بتواند به کارش برسد.
جوزت دست کش ها را پوشید. حتی دو تا پلاستیک دور کفشش کرد و بااحتیاط رفت سراغ حمام. دید جس حتی حساب آنجا را هم کرده و یک پلاستیک بزرگ روی جنازه میشل پیچانده و آن را پَتوپیچ و آماده حمل کرده. برای این که خیالش راحت تر بشود، قبل از این که به جنازه دست بزند، سراغ خانه رفت و همه جا را دید. فکری به ذهنش رسید. گوشی همراهش را درآورد و به داروین پیام داد.
-من یه فکری دارم.
-چی؟
-جس و من هرچقدر هم که پاکسازی رو خوب انجام بدیم اما آثار زیادی از خودِ بنجامین میتونن پیدا کنن و به دردسر بیفته.
-موافقم. مخصوصا این که میشل از سرویس مخفی هست و برای پیدا کردنش دست به هر کاری میزنن.
-پس بذار به سبک خودِ سرویس مخفی، کار رو جمع کنم.
-یه لحظه بهم فرصت میدی؟
-منتظرم.
لحظاتی بعد، داروین پیام داد و نوشت: «مشکلی نیست. هر طور صلاح میدونی عمل کن.»
این را که نوشت، جوزت گوشی همراهش را در جیبش گذاشت و رفت سراغ حمام. جنازه میشل را برداشت. او را روی زمینِ کفِ هال خواباند. پلاستیک و پتو را باز کرد. میشل را بیرون انداخت. پتو و پلاستیک را سر جاهایی که فکر میکرد درست است برگرداند. سپس همه پنجره ها را چک کرد که بسته و محکم باشد. نگاهی به جنازه کرد. نگاهی به فاصله اش تا آشپزخانه انداخت. پای جنازه را گرفت و او را در نزدیک ترین نقطه قبل از آشپزخانه نشاند و تکیه داد به دیوار.
دوباره خانه را چک کرد. سراغ تلفن رفت. تلفن را برداشت و آن را در نزدیکی دست جنازه رها کرد. یک صندلی در آن نزدیکی بود. آن را روی زمین واژگون کرد. رفت سراغ تلوزیون. همه اتصالاتش را چک کرد. چاقو از جیبش درآورد و خراش کوچکی را روی سیم اتصالش به برق به وجود آورد. کنترلش را برداشت. با کنترل تلوزیون، تایمر روشن شدن تلوزیون را روی عدد هفت گذاشت. یعنی هفت دقیقه دیگر.
دوباره برگشت و همه جا را از نقطه دمِ در چک کرد و نگاه کلی به همه جا انداخت. وقتی دید همه جا مرتب است، رفت سراغ آشپزخانه و شیر همه گازها را تا وقتی که حداکثرِ گاز را بیرون میدهند، باز کرد. فورا سراغ هال آمد و گازِ شومینه را تا آخر باز کرد. برای بار آخر سراغ جنازه رفت و زاویه نشستنش و گوشی که مثلا از دستش افتاده و دیگر نتوانسته تقاضای کمک بکند و همانجا زمینگیر شده و همه و همه چیزش را دوباره مرور کرد.
دید لحظه به لحظه اینقدر بوی تندِ گاز در کل خانه پیچیده که نزدیک است حال خودش بد بشود. از آن هفت دقیقه، دو دقیقه و نیمش رفته بود و حدودا چهار دقیقه بیشتر فرصت نداشت. به در نزدیک شد. پلاستیک را از اطراف کفشش برداشت و گذاشت در جیبش. اما دستکش ها را درنیاورد تا با خیال راحت از خانه خارج شود. وقتی از خانه میخواست خارج شود، از لای در، در لحظه آخر، دوباره به جنازه نگاهی انداخت و در را به آرامی بست و سوار ماشینش شد و رفت.
خیلی عادی تا انتهای خیابان رفت. حتی از نیمه هایش کمی تندتر رانندگی کرد. دستکش ها را درآورد و همین طور که سوار ماشین بود، دستش را دراز کرد و آنها را در سطل زباله نزدیکِ هایپرمارکت انداخت. وقتی میخواست بپیچد و کلا از آن خیابان خارج شود، سر خیابان توقف کرد. به ساعتش نگاه کرد. دید چند ثانیه بیشتر نمانده ... هفت ... شش ... پنج ... چهار ... سه ... دو ... یک ... و ...
چنان انفجار مهیبی در خانه بنجامین رخ داد که حتی خودِ جوزت که خبر داشت و اصلا کار خودش بود و میدانست که الان همه محله زمین و زمان میلرزد و موج انفجارش همه جا را فرا خواهد گرفت، با این که سوار ماشین بود، کمی سرش را با طرف پایین بُرد. چه برسد به بقیه که وسط زندگی عادیشان، یهو صدای چنان انفجار بزرگی را بشنوند که سابقه نداشته است.
ادامه ... 👇
شعله های آتش در حال زوزه کشیدن بود و مردم به طرف آتش میدویدند که جوزت ماسکش را هم درآورد و شیشه ماشین را کشید بالا و رفت.
او هم طبق برنامه، دو ساعت در خیابان دور زد و چرخید و همه جا رفت و حتی یکی دو مرتبه پیاده شد و سیگار کشید و یک نوشیدنی خرید و دوباره دور زد تا این که بالاخره وقتش شد و به خانه امن داروین برگشت.
وقتی وارد خانه شد، همه دور هم جمع بودند. جس و بنجامین و لوکا و داروین و باروتی. داروین تا چشمش به جوزت افتاد به او نزدیک شد و مشت های دست راستشان را به هم نزدیک کردند و آرام به هم زدند و داروین گفت: «پیشنهادت عالی بود.»
همین طور که تلوزیون با صدای آرام روشن بود و گزارشگر، خبر انفجار یک منزل مسکونی را در یکی از محله های آرام شهر گزارش میداد و تصاویر از خانه جزغاله شده در حال پخش بود، داروین و بقیه در حال گفتگو و طرح و نقشه برای گیر انداختن لئو بودند.
بنجامین در حالی که لوکا روی زانوهایش نشسته بود به داروین گفت: «لئو اینقدر خطرناک بود و نمیدونستم؟»
باروتی فورا جواب داد: «آبراهام رو سلاخی کرد. هنوز فیلمش جلوی چشمامه.»
جس گفت: «داروین! الان ما دو تا مشکل داریم؟ یکیش اینه که جاشو باید پیدا کنیم؟ و دومیش هم اینه که باید لنکا رو نجات بدیم؟»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «تقریبا آره. اما این مسئله ما سه نفره. شما سه نفر باید یه کار دیگه بکنید.»
باروتی دوباره پرید وسط و گفت: «ینی چی تقریبا آره؟ نکنه نمیخوای لنکا رو نجات بدی؟!»
داروین که داشت عصبی میشد، چشمانش را مالاند. جوزت به باروتی اشاره کرد و زیر لب گفت: «خفه شو ببینم چی میگه؟»
وقتی باروتی ساکت شد، داروین رو به جس و بنجامین گفت: «شما خودتون رو قاطی این مسئله نکنید. اگه الان اینجایید، چون نگران امنیت و سلامتی شما بودم. من از شما میخوام که لطفا بشینید اینجا و بدون دغدغه و استرس، نقشه بکشید که چطوری میشه بعد از فجایع دیروز و امروز، بنجامین به شرایط عادی و دانشگاه و پنتاگن برگرده؟»
بنجامین با تعجب پرسید: «مگه قراره برگردم؟»
داروین پاسخ داد: «شک نکن. به من گفتند شما باید برگردید و مثل قبل زندگی بکنید. به من گفته بودند که اطرافت رو پاکسازی کنم و حافظهات رو برگردونم و خواهرتو به تو وصل کنم که کردم.»
بنجامین با ناراحتی گفت: «اما من نمیخوام دیگه آدم اونا باشم. نمیخوام آمریکا باشم. نمیخوام با پنتاگن و سیا که خانوادمو از من گرفتند همکاری کنم.»
داروین لبخندی زد و گفت: «دیگه آدم اونا نیستید. کسی که به اصلش برگرده و مغلوب و ملعبه دست اینا نشه، نه تنها آدمشون نمیشه. بلکه مثل یه خوره میفته به جونشون. بیشتر نمیتونم توضیح بدم. بعدا مفصل حرف میزنیم. اما خیالت راحت.» سپس رو به جس گفت: «ما خیلی فرصت نداریم. شما درباره شرایط جدیدتون فکر کنین تا ما هم به لنکا و لئو فکر کنیم.»
جس با لبخند، سرش را تکان داد.
داروین رو به باروتی کرد و گفت: «و اما لنکا!»
باروتی تند پرسید: «چیکار کنیم؟ کجاست؟ یه چیزی بگو عوضی!»
داروین با لبخندی مرموزانه حرفی زد که چشم همه گرد شد. چشم باروتی گرد و دهانش باز ماند. چشم جوزتِ کاربلد هم گرد شد و زیر لب با فشار دادن روی کلمات، یک«دهنت سرویس!» گفت و با کف دست زد روی زانویش.
سوال داروین این بود: «اصلا از خودتون پرسیدید که لوسی(سگ با هوش و ماده و دست آموزِ آبراهام) کجاست؟ چرا پیداش نیست؟ اون که با آبراهام نرفت و با ما هم نیومد. هان؟ کجاست؟»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
کیف حالُک؟ 😊
🔹دیگه حالی به آدم میمونه🥸
نه واللووووو
🔹خیلی حالک😅😅😅
یعنی حال کردیم با داروین
🔹حالکم کیفور کیفووور😂
🔹سلام حاج آقا هنوز داستان رو نخوندم گذاشتم همه بخوابند ولی ازاین کیف حالک شما معلومه باز دسته گل به آب دادید 😫😫😫😫😫😫خدایاااااااا تاکی حاجی خدا حفظت کنه ولی عجب قلمی داریااااااا خون به جیگر میکنید ادمو😫😫😫😫
🔹سلام
بااین معمایی که امشب مطرح شد،گمونم تا صبح با این گروه تو داستان بچرخم وصبح خسته از خواب بلند شم😊.آخه چه جای قطع کردن بود☺️
🔹سلام وشب بخیر خدمت شما حاج آقا
خدا قوت.
بعد از مدت ها دوباره کانالتونو پیدا کردم.
وبا اشتیاق دارم دنبال میکنم داستانو.
ممنون از قلم خوبتون واینکه گاهی چاشنی شوخی وخنده هم قاطی مطالب هست خیلی باحاله👌👌👌
سپاس از شما 🙏🙏
🔹در جواب کیف حالک باید گفت الحمدلله
شکر خدای مهربون❤️
داستان امشب رو خوندیم و نشستیم تب اخوی بیاد پایین خیالمون راحت بشه بریم بخوابیم
و اگر تبش قطع نشه قطعا بی خوابی به جان ما میافته و مجبور میشیم استارت خواندن رمان شمعون جنی رو بزنیم که قطعا عواقب بدی داره چون اگه یهو یکی پخمون کنه از ترس سکته رو زدیم☺️
سلام یادمون رفت
سلام و عرض ادب🌺
شب و عاقبت شما ختم بخیر
🔹سلام شب شما بخیر یعنی قشنگ سر بزنگاه داستان تمام می کنید می دونم آخر این داستان همه می روند دیدن یک آقایی که تمام نقشه ها را با داروین کشیده اونم هیچ کس نیست جز آقا محمد
🔹اووووه عالی بود جز لذت بردن موقع خوندن داستان هاتون چیزی نصیبم نمیشه👏👏👏
🔹آخه یعنی چی؟؟؟؟
چرا اینجای داستان آخه 😭
🔹با آگاهی که از گروه شما به دست آوردم، در آرامش کامل منتظر وعده حق تعالی بر پیروزی حق علیه باطل هستم ، انشالله پرچم دار این قیام مهدی زهرا سلام الله علیه سپاه حق را یاری کنه
🔹کیف حالُک؟ 😊
انا زینه الحمدالله✋
شکرا
🔹سلام
حالم خوب نیست لطفا برام دعا کنین
🔹سلام شبتون بخیر
نمیدونم چه هیزم تری به شما فروختیم که هر شب ما رو تو آمپاس قرار میدی
قلمتون مانا🌹
🔹شمعون رو خوندم و فیلم طوبی هم حساس شده شبکه یک بعد همزمان داشتم تو خط سوم محو میشدم الان اصلا حس هام قاطی شدن 😂😂😂😂😂😂😂
🔹سلام حاج آقا...
من اصلا این داستانو دوست ندارم اصلا... فقط میخونم ببینم به کجا رسید.... شماهم هر شب مارو دق میدید... 🤯
دلم برای آبراهام سوخت... کاش لنکا نجات پیدا کنه و لئو هم نابود بشه
🔹حاجی دیشب که اونجوری زدی تو ذوق ما رمانو نذاشتی حالا هم که گذاشتی به جای اینکه دوتا قسمت بذارید جبران دیشب بشه یه جوری گذاشتید که ذهنمون درگیر شد حالا میگید کیف حالک؟ حالمون هیچی با درگیری ذهنی چجوری ادامه درسامو بخونم؟کی جوابگوعه؟
🔹حالمون خوبه فیلم هالیوودی داریم میبینیم
🔹اَنَا قبل از خوندن رمان شما بخیر بودم
🔹میگم حاج آقا تازگیا خیلی خشن شدینا
اصلا دیگه داستاناتون رو با محدودیت سنی باید بنویسید
همش بزن بزن بکش بکش
اخه بچه چند روزه رو چطوری دلشون میاد بکشن؟!🤦🏻♀
وای که بخدا بدنم به لرزه افتاد از عصر داستان خط سوم رو شروع کردم
هر پارت که میام جلو بیشتر به استرس می افتم
خب حداقل قبلش بنویسید قبل شروع داستان کنار خود اب قند بگذارید
😂😂😂
🔹سلام حاج آقا. این داروین ایرانی نیست؟ هوش عجیبی داره.
🔹سلام وقت شما بخیر
از قسمت امشب خط سوم
این قسمت صحبت داروین که به بنجامین گفت:ندیگه آدم اونها نیستید ،کسی که ملعبه اونها نباشه و مغلوبشون نشه ......
خییییلی جای تامل و البته خوشحالی داره👌
🔹فقطططططط میتونم بگم دمت گرم حاج آقا یعنیییییی خدا شاهده رو دستت نویسنده نیست این لوسی که گفتید کجاست یعنیییییی جیگرم حال اومد یه چیزی بگم نمیخوام قیاس کنم ولی این داروین چقدددددرررر شبیه محمداقاست😵💫😵💫😵💫😵💫همش احساس میکنم محمداقاست که اسمشو عوض کرد گذاشته داروین
🔹یه جک بگم بخندید:
یه روز به مامانم گفتم یه چیزی میگم به هیشکی نگو، من عاشق یه دختر عرب شدم💞، صبح بیدارشدم بابام داشت صبحانه میخورد تا منو دید گفت:سلام حبیبی کیف حالک🙃
🔹سلام
اوه مای گاد(تحت تاثیرداستان آمریکایی اینجوری گفتم)
بقیه داستان هاتونو می تونم بگم هم تجربه کردین هم اون محمد همه چیز رو یادتون داده
ولی جزییات خفه کردن یه نوزاد رو که تجربه نکردین واون جوزت وجس وبقیه توی سازمان مخوف بودند وبلدند چیکارکنند پس هیچ حرجی براینکه بلدند نیست😎
شماچراباید بلدباشین اون سیم رو خراش بدین دستکش هاروکجابزارید ووو
ویدونید داروین چه نقشه ای داره
محمد کیه ؟😁شاه بیت تمام سوالهامون
خوبه که نترسیدین و اون روهای دیگه ی خودتونو بچالش کشیدین
ولی من هنوزم با داستان داوود ومممحمد وبهارخانوم وبانو حنانه حس امنیت بیشتری می کنم تا جس وداروین
چون ترسوهستم جاهای جدید برام استرس آوره وغیرقابل درک
#ارسالی_مخاطبین
سلام بر شما
من خیلی اتفاقی پیام تبلیغ کتاب شمعون جنی رو تو یه گروه دوستانه دیدم و وارد کانال شدم . که فقط کتاب رو بخونم
الان حدودا یک هفته هست که کتاب شمعون جنی رو خوندم ..
بسیار تاثیر گذار بود و نافذ و نکات مثبت زیادی رو یاد گرفتم ،
بیشتر از هر چیزی که تو این داستان برای من پیام داشت اذان بود .
بالاترین درجه تاثیر رو داشت👌 توسلات ، زیارت ، نیکی به پدر و مادر ، دعاها و تلاوت قرآن و ذکرها از جمله مسائلی هست که خیلی بهش پرداخته شده و تا حدود زیادی هم جا افتاده خدا رو شکر، اما اون چیزی که تو این داستان برای من تازگی داشت که شاید تا حالا به تاثیرش فکر نکرده بودم و یا شاید برایم پر رنگ نشده بود همین اذان بود ، من آدمی هستم که مقید به این فرائض هستم ودر حد توان و آگاهیم تلاش میکنم ارتباط معنوی داشته باشم ، حتی خیلی شنیدم اذان و اقامه ثواب داره و یا مثلا انگار خدا داره بنده هاشو صدا میزنه و.... ولی هیچ وقت به اندازه ای که تو این داستان من تاثیرش رو درک کردم نبوده ...
الان صدای اذون یه حس خیلی خوب بهم انتقال میده بطوری که نا خود آگاه خودم شروع به تکرار میکنم ..
خواستم با این پیامم بهتون بگم داستان بسیار مفید بود 👌
من هنوز هیچ مطلب دیگه ای از کانال نخونم امیدوارم بقیه مطالب هم همینطور نافذ باشه
موفق و موید باشید و پایدار 🤚