#رمان
#ناحله🎀
پارت¹⁶²
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزوهام رسوند. من هر چی که داشتم رو از #شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربهی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادمها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روزهام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف رانندهی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دخترها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیههای هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضیهاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوشآمد گفتیم.
بعضیهابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادمها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچهها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادمها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون آمار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروهها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نمازخونه #نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بیحوصله به ناخنهام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکمون کرد.
_نویسندگان:🖊
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
بعضی آدمها عجیب بهشتیاند
آنها عجیب دل نشینند ..
نه اینکه به بهشت بروند ،
نه !
برعکس ؛
گویی از بهشت آمده
و چند صباحی بیشتر میهمان زمینیها نیستند🥀💔
#شهدا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
⚫️انا لله و انا الیه راجعون
🏴 با نهایت تأثر و تأسف با خبر شدیم همسر محترمه شهید مدافع حرم " سجاد طاهرنیا " دعوت حق را لبیک و به دیدار همسر شهیدش شتافت.
🕊از این زوج آسمانی دو فرزند خردسال به یادگار مانده است.
💐شادی روح پر فتوح شهید طاهرنیا و همسر محترمشان صلوات
#شهدا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
همسرِشهید :
خوابشرودیدمازشپرسیدم
راستهکهمیگنموقعِشهادت
امامحسینمیادکنارِ#شهدا ؟
گفت:وقتیتیرخوردم
قبلازاینکهرویِزمینبيفتم
#امامحسین منوگرفت . . . :))🫀
«شهیدمحمدتقیارغوانی»
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
#شهید_مرتضی_عبداللهی
ولادت: ۱۳۶۶ تهران
شهادت: ۱۳۹۶ بوکمال، سوریه
مزار مطهر: بهشت زهرای تهران،
قطعه ۲۶ .
فرازی از وصیـتنامه:
«دوست دارم اگر شهید شدم؛ پیکری نداشته باشم از ادب دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم...
اما اگر پیکرم برگشت برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی(ص) بی نشان باشد...»
.
.
شهید که شد خانواده به وصیتش عمل کردند و حالا مزار خاکی اش در بهشت حضرت زهرا سلا الله علیها، هر روز و هر شب برای زائرین شهدا روضۀ مادر می خواند....
#شهدا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا محفل عاشقانه شهادت❤️
میخوای از #شهدای دفاع مقدس اطلاعات داشته باشی
#شهـید_دقایـقی میشنـاسی؟🤔
دوست داری اولین فرمانده مقتدر #جبهه_مقاومت بیشتربشناسی!🙄
https://eitaa.com/joinchat/3154837505C1d9b7621b3
اینجا کنار همیم تا #شهدا نگاهمان کنند.🌺
یادمان نرود هزاران شهید خرج من وتو شده است 🥀🥀😔
عضو کانال شهید شو مسیر زندگیت رو تغییر بده...🚶♂
میخواۍلحظهلحظهۍوقتت،تو فضاۍمجازی رو پُرکنۍاز عطرِ یادِ شهدا⁉️
از زندگی #شهدا درس بگیر
شهدایی زندگی کن بشو #شهید زنده😇
https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c
عاشقان شهادت اینجا جمعن✌
ازبھترینڪانالهای #شهدایی ایتاس👌
کپی از بنر ❌
رزرو تبادل 👈@Shahidgomnam68
شهید محمدهادی امینی♡
میخواۍلحظهلحظهۍوقتت،تو فضاۍمجازی رو پُرکنۍاز عطرِ یادِ شهدا⁉️ از زندگی #شهدا درس بگیر شهدایی زند
باید شهید باشی، تا شهید بشی🥰
بیا اینجا و راه و رسم شهادت رو یاد بگیر
منبع مطالب #شهدایی اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c
دعوت نامه ای به دلباختگان #شهدا
🌹چه رازی نهفته در شهادت برادران باکری؟! سه برادر، هر سه شهید، هر سه مفقود . . .🌷🍃🕊
👈 از راست: شهید علی باکری که در ایام انقلاب توسط ساواک دستگیر و تکه تکه شد و هیچگاه پیکرش بازنگشت،
👈نفر دوم شهیدمهدیباکری که در عملیات بدر در جزیره مجنون مجروح شد و وقتی او را در قایق گذاشتند که به عقب برگردانند قایق را با آر پی جی زدند و پیکر مهدی را دجله برای همیشه برد،
👈نفر سمت چپ هم شهیدحمیدباکری که در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد و وقتی خواستند فقط پیکر او را برگردانند، برادرش مهدی گفت: هر موقع سایر شهداء را برگرداندید او را هم بر میگردانیم و پیکر حمید تا به همین امروز مانده است در جزیره مجنون...
#شهدا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
هر وقت خواستی ببینی شُهدا ازت راضی هستن یا نه ،
یه نگاه به خودت بنداز..👀
ببین کجای راهی..🚶🏽
تو راهِ شُهدا یا تو خوابِ غفلت؟!
#شهدا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
سال نو از بوسه و آغوش پدر محروم شدند تا در امنیت عزیزانمون رو به آغوش بکشیم
#شهدا
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78
🔖 #دست_نوشتهٔ زیبای
#شهید_مسعود_ملّا
درباره #ماه_مبارک_رمضان:
✍ «با سلام بر ایام الله
با سلام بر کسانی که ایام الله را به وجود آوردند
با سلام بر امام زمان(عج)
سلام بر امام عزیزمان که جانم فدایش باد
سلام بر #شهدا که در این ماه جایشان بر سر سفره های #افطار خالی است
سلام بر جانبازان و مجروحینی که سحر و افطارشان را روی تخت های بیمارستان می گذرانند
سلام بر مادران شهدایی که جای خالی فرزندانشان را در سر سفره افطار می بینند...
عجب صفایی دارد ماه رمضان
ماهی که همه به میهمانی خدا می روند
ماهی که در رحمت، بر روی تمام بندگان خدا باز می شود
ماهی که خدا در دل ها نفوذ می کند
در ماه رمضان خدا در چشم های بصیرت مردمان پاکدل نفوذ می کند سعی کنید از این ماه به حول و قوه الهی بیشترین استفاده ها را ببرید در این ماه دل ها همه جلا پیدا می کند و دلی که به یاد خدا پاک شود نگرانی هم ندارد»
#ماه_رمضان
#شهیدمحمدهادیامینی
@Mohammadhadi_Aminiii78