بسم رب الشهدا و الصدیقین
من قاسم هستم، قاسم سلیمانی( معنویت در خانه و روستا)
در همسایگی ما خانه ای بود که آه در بساط نداشتند. مادرم وقتی که نان می پخت بچه های آن خانه می ایستادند به تماشا. هنوز ایستادن آن دو دختر در ذهنم مجسم است. مادرم هر روز چند دسته نان به آنها می داد. زنی بود در حدود پنجاه ساله به نام حُسنیه که ظاهراً سل داشت. همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت و او را به خانه مان آورد. چهار سال مادرم از آن زن مریض مراقبت و پذیرایی کرد تا از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگو مگویی داشته باشند. پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت. به حلال و حرام هم خیلی مقید بود و یک دانه گندم حرام وارد زندگی اش نکرد. زکات مالش را به موقع می داد. پدرم در یک ماه رمضانی با صدای بلند به مادرم گفت:« حق نداری به آدم بی روزه غذا بدهی.» مادرم گفت:« حسن، من نمی توانم به مهمان غذا ندهم.» یک بار هم به مادرم توصیه می کرد که ما را با آدم بی نماز شریک نکن. رفتار پدرم و مادرم و توجه آنها به این مسائل ما را بدون دانستن حقیقت دین و اصول و فروع آن علاقمند به دین کرده بود. در عین نداری روزی نبود که خانه ما خالی از مهمان باشد سید محمد روضه خوان سالی سه چهار ماه خانه ما بود. توجه اهالی به زیارت و امامزاده ها زیاد بود و نیز به آش نذری پختن. در طایفه ما اولین بره نری که گوسفند به دنیا می آورد مال امام حسین(علیه السلام) بود. این بره را چهار پنج ماه در خانه می بستند و علف می دادند تا چاق و چله شود. بعد در ایام فصل کوچ روضه امام حسین(علیه السلام) را می خواندند و گوسفند را قربانی می کردند و شام مفصلی می دادند. ایام روضه خوانی ها روزهای خوشی ما بود.
برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
ادامه دارد ...
📌 #داستان_زیبا_و_تأمل_برانگیز
✍زن هنوز کاملاً وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و #چادر زن لای در گیر کرد
داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن #بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت:
آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 😏
#زن_محجبه روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
عزیز دلم... من بخاطر شما چادر میپوشم...😊
#بد_حجاب تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟! 😳 🤔
#زن_محجبه_گفت
بله؛
✍من چادر سر می کنم تا اگه یه روزی همسرت به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش رو کنترل نکرد،
زندگیت به هم نریزه😊
همسرت؛ نسبت بهت #دلسرد نشه😊
محبت و #توجهش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشه😊
✍من در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت میشم،
زمستان ها توی برف و باد و باران؛ برای کنترل کردن و جمع و جور کردن چادرم کلافه میشم، بخاطر حفظ خونه و #خانواده ی تو😊
✍من هم مثل تو یه #زن هستم
تمایل به تحسین #زیبایی هام دارم
✍من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم،
زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم
#اما من؛ روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهمِ خودم حافظِ گرمای زندگی تو باشم😊
و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم و به خاطر علاقه های برترم انجام میدم
#بعد زن محجّبه چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه،
چون جوابی دریافت نکرد ادامه داد:
#راستی
هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم داره.
حق من این نیست که برخی زنانِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحیِ زیبایی،
چشم های همسر من رو به دنبال خودشون بکشونن...☝️
#حالا_بیا_منصف_باشیم
به نظرتون، من باید از شکل پوشش و آرایش شما ناراحت باشم یا شما از من؟😊☺️
#زن_بد_حجاب بعد از یک سکوت طولانی #گفت:
هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. 😔
لذا آرام موهایش را از روی پیشانی اش جمع کرد و زیر روسری اش پنهان کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐳با دیدن این نهنگ عظیم الجثه، اینکه حضرت یونس (ع) در شکم نهنگ زنده مانده و به مناجات پرداخته را بهتر درک می کنیم.
‼️ اشارۀ دقیق و زیرکانۀ خداوند به کلمۀ
#بلعیده_شدن حضرت یونس !!!
« فَالْتَقَمَه الْحُوتُ وَهُوَ مُلِيمٌ » (صافات-142)
« پس ( او را به دريا افكندند و ) نهنگی او را بلعيد .»
قرآن در این آیه به بلعیده شدن حضرت یونس توسط نهنگ اشاره فرموده و به کلمۀ #جویده_شدن اشاره ای نفرموده !!
علم امروز هم ثابت کرده است که بسیاری از نهنگها دندان ندارند و غذایشان را میبلعند.
#محفل هفتگی هیات
با سخنرانی
#حجت_الاسلام_محبی
و مداحی
#آفای شریعتی
📆شنبه ۱۸ اردیبهشت
ازساعت ۲۰:۳۰
🗺مکان:خیابان کهندژ_نبش کوچه ۳۵ موسسه بقیة الله
🚩هئیت محبین حضرت علی اکبر علیه السلام
بسم رب الشهدا و الصدیقین
من قاسم هستم، قاسم سلیمانی( ادا کردن قرض پدر)
پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
هر وقت رسیدی آخر خط یادت باشه معلم کلاس اول می گفت:
نقطه سر خط
یعنی چی؟ 😳
یعنی دوباره شروع کن👌
سخن گفتن با خداوند مانند صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است؛
ممکن است وی را در طرف دیگر نبینیم، اما میدانیم که دارد گوش میدهد …
▪️روایت یک ایرانی ساکن آلمان از کمبود روغن در آلمان و فضای رسانهای ایران
@Fars_Plus
❧🔆✧﷽✧🔆❧
#وظایف_منتظران ㊳
📌حفظ زبان، حفظ زبان،حفظ زبان
✨در روایت داریم پس از آنکه امام باقر علیه السلام به جابر جعفی فرمودند:
🔹 خوش به حال افرادی در زمان #غیبت بر اعتقاد به ما استوار بمانند،
➖جابر گفت : بهترین چیزی که مومن میتواند در آن زمان استفاده کند چیست؟ امام فرمودند : نگهداری زبان(سکوت)*۱
✨ پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم اسلام فرموده اند: بر تو باد خاموشی طولانی، چرا که آن رَم دهنده #شیطان و کمک تو درمورد دینت است.*۲
🔸 راه حفظ دین، حفظ زبان است. البته #سکوت در جایی فضیلت دارد که انسان به یکی از آفات آن (غیبت، تهمت، دروغ، ناسزا و...) مبتلا باشد و قدرت پرهیز نداشته باشد.گاهی یک کلمه، میتواند فرد را از دایره دین خارج کند.
🔹همچنین طبق روایات اهل بیت، #حفظ_زبان آنقدر مهم است که به بقیه اعضاء انسان نیز ربط دارد.
📚 ۱. بحار ج ۱۴ ص۵۲ ح۶۶
📚 ۲. سفینه البحار ج۲ ص ۵۱۰
#وظایف_منتظران
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج