eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
318 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دو راه سریع برای رسیدن به امام زمان(عج) 🎤استاد حجت الاسلام 🤲🏻🍃 🌺 🤲🏻🌹 🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازان و یاران واقعی حاج قاسم: ما ملت امام حسین و از نسل حیدر کراریم... ما را با بزدلان و بی غیرتان کاری نیست! آنها را به خودشان و کدخدایشان واگذارید..! مزرعه های موشکی، تیربارهای موشکی، و.... برای چنین روزهایی است و برای شخم زدن تلاویو و حیفا و... و محو غده سرطانی اسرائیل از روی زمین..! ما بیصبرانه منتظریم... بسم الله... ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
~🕊 💢🤔 ..❣ ✨ گناه نمیکردن، ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشون و میخرید! 🌾حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالا سرش.. گفت: من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن: یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟؟؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم ارباً اربا بشم... . 🌾حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناه هم حرکت کرد، سه تایی با هم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. 🌾همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی! ♥️🕊 ✍🏻به روایت↓ 🌱 🕊🥀✨ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
اول وقت ما دعای فرجت را همه دَم می‌خوانیم ؛ ما همه منتظر آمدنت می‌مانیم ... یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی التماس دعا ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اززیرقران عبورت میدهم ای نازنینم میسپارمت تورابه خدا ای نازنینم ولی ای کاش میدادی خبری، ای جان دل که چندسالیست درفراغت گریه دارم ای نازنینم 🌷🌷🌷🌷 کلیپ خاص از رزمنده گان غواص تقدیم به بازماندگان گردان حضرت یونس علیه السلام نثار ارواح مطهرهمه شهدا صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🌹شصت ثانیه دیرآمدن صبح زمستان باعث شده "یلدا" همه بیدار بمانیم 🌹چهارده قرن نیامدپسر فاطمه؛ اما شدثانیه ای تشنه دیداربمانیم؟ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
💕 من بہ دخترے در این زمانہ فڪر نمیڪنم، چون تو فضاے مجازے بیشتر از . 💞پس بہ شما دختران اینہ کہ و عفت زینبے در ڪارهاتون داشتہ باشید☝️ 🌷 🕊🥀✨ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍀💐🌴🌺🌴💐🍀 یک بار با بچه ها ی مسجد و احمد آقا به زیارت قم و جمکران رفتیم. بعد از اقامه ی نماز، به ما گفتن برای خرید یک ساعت وقت دارید. ما راه افتادیم به سمت مغازه ها، یکدفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیایان شروع به حرکت کرد! به یکی از رفقام گفتم: «احمد کجا می رود؟!» دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیبش کردیم. آن زمان مثل حالا نبود، حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطرافش خیلی تاریک شد. احمد متوجه شد دنبالش داریم می رویم. به ما گفت: «کار خوبی نکردید برگردید.» گفتیم: «نمی شه ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم می آییم.» دو دفعه دیگه هم اصرار کرد برگردید. ولی ما همان جواب قبلی را دادیم. بعد نگاهش را به صورت ما انداخت و گفت: «طاقتش را دارید؟ می توانید با من بیایید!؟» ما که از همه ی احوالات احمد بی خبر بودیم گفتیم: «طاقت چی رو؟ مگه کجا می خوای بری؟» نفسی کشید و گفت: «دارم میرم دست بوسی مولا.» باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد . ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: «اگه دوست دارید بیایید بسم الله.» نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخته بود با کسی حرف نمی زد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه همین ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚کتاب عارفانه، صفحه ۸۸ اای ۹۰ جهت سلامتی و تعجیل در فرج و شادی روح و 🍀💐🌴🌺🌴💐🍀 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
🍁 شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید و نه پسـرش را ... ◽️پدرش در عملیات والفجر۹ در سلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت... سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید... ◽️پسر خـودش نیز دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ... سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله‌های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد . ◽️وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذڪر یا حسین(ع‌) بر لب داشت... مهربان‌بود،باصفا بود، 🍃 خاکی و بی ادعا بود🍃 و بی قرار شهادت...🍃 ✍ فرازی از دست‌نوشته شهید🕊⚘ ◽️قافله سالار شهــداءحسین(ع) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان ⚘🍃 🌷 (ع)🕊 (ع)🍃 🕊🥀✨ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
💔 اگه آرامش رو کسی چز خدا میداد.. نمیگفت.. الا بذکر الله تطمئن القلوب.. یعنی فقط .. فقط با یاد خدا افتادن اروم میشی.. و کیف انساک و لم تزل ذاکری..😔 ... ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 همین است دیگر... بہ ناگہ پنجره ای باز مےشود بہ ‌سمت ِ‌بهشتـ‌ ... مهم ڪہ ‌چقدر از دلبستگےهای ِ‌این ‌طرف ِ‌پنجره دل ‌ڪَنـده‌ای... ️ 🌷🌷🌷🌷🌷 التماس دعای ویژه وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
✍الان که بحث سرباز بابلی داغه یاد یه خاطره افتادم. چند سال پیش تازه مردم با چهره حاج قاسم آشنا شده بودن و مراسم بزرگداشت شهدا تو یکی از حسینیه های سپاه بود. طبق معمول گیت بازرسی جلوی در بود و منم بیرون وایساده بودم تا ببینم کیا میان. یهو دیدم حاج قاسم با لباس شخصی و تنها اومد جلوی گیت، سرباز ایشون رو نشناخت و مثل بقیه حاج قاسم رو تفتیش بدنی کرد و ایشون هم نه چیزی گفت و نه اعتراضی کرد و با احترام کامل رفتار کرد. بعدش همه اومدن به سرباز گفتن میدونی کیو تفتیش کردی و بنده خدا هول کرد/مهدی یزدی 🕊🥀✨ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
Ali Akbar Ghelich - Entekhab (128).mp3
8.41M
🦋✨ _____________________ زده فریاد که فریاد رسی می اید...💔 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‎‌ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
••• این جمعه ام گذشت و نیامدی آقا جان💔
🌄🕌 💥اونایی که بهشون داد و اهل شدند و با و شب انس و دوستی برقرار کردند، ⚡️ خداوند در دنیا رو نصیبشون میکنه که دنیا در برابر اون لذت ، تلخ و بی مزه هستش …🦋🌱 تا نشی♥️ ، بهت رخ نشون نمیده …☺️ 😍خوشا بحال اونایی که رنگها، براشون رنگ سیاه شبه و خدا میدونه که تو اون لحظاتی که اکثر مردم چشمانشون تو خواب نازه😴، چشمان اونها بیدار و بعشق و از خوف و از سر به حضرت ، اشک آلود و نمناکه .😉🙂 به به ! چه داره تو ، تو اوج تاریکی و تنهایی و خلوت در محضر سر به آستان خاک نمودن و بعشق آرام و اشک ریختن و کردن … این گونه افراد خوشا شون .😇✌️🏻🥀 ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‎‌ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ فوق العاده زیبا 👌♥️ خدایا هوامونو داشته باش ❤️ ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
✨ یک ارادت خاصی به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف داشتند. و به جای نام علی که هر دو دوست داشتیم نام محمد مهدی را برای پسرمان انتخاب کردند هرموقع به امام حسین علیه السلام و امام رضا علیه السلام سلام میدادند، می گفتند :یا امام زمان (عج) نگاهت را از من برنگردان . 💔 یاد شهدا با صلوات🌹 ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
سلام تیم ایرانی مسابقه داره دعا میکنیم همه ی سربازان ایرانی در همه ی جبهه های جهانی افتخار آفرین باشند 😊🌸 ⚽️ دیدار فینال لیگ قهرمانان آسیا بین پرسپولیس و اولسان هیوندا ⚽️ این دیدار شنبه ۲۹ آذر از ساعت ۱۵:۳۰ برگزار خواهد شد.
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهلم 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌
💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... نویسنده: ╭═══════•••{}•••═══════╮ @mohebin_velayt_shohada ╰═══════•••{}•••═══════╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا