1_173183942.mp3
3.92M
#روضه
حال ندارید گوش ندهید!
#حاج_مهدی_رسولی
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
" حسین پسر غلامحسین " عنوانے ڪه طے ماه هاے اخیر، آن را بسیار شنیده ایم.. اما به راستے او چ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸تولــد (به روایت مادر)
صفحات 21_19
#پارت_دوم 🦋
در یکی از روز های تابستان۱۳۳۹ متوجّه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم
خواب و بیداری های شبانه و دوران سخت بارداری خسته ام کرده بود،
تصمیم گرفته بودم به همین هشت فرزند قناعت کنم،امّا یادآوری جمله همسرم که:
((برگی از درخت نمی افتد مگر به خواست خدا))
خستگی را از تنم ربود.به #حکمت_خدا راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمت های خدا،#شکرگزار باشم.
در همین حال و هوا بودم که در خانه🏡
به صدا در آمد.
سعی کردم از این بارداری فعلاً با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم...همسرم بود.من تا کنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم،خوشحال😊میشود،
زیرا اون معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد،کم است و همیشه در دعاهایش🤲
این را از خداوند می خواست و به خاطر همین در به دست آوردن نان#حلال تلاش می کرد.
بعد از نماز مغرب قرار بود جلسه دوره ای قرآن در منزل ما برگزار شود.با اینکه من همیشه با رویی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال میکردم،امّا نمیدانم چطور شد،غلامحسین صدا زد:((حاج خانم! مشکلی پیش آمده؟ می بینم خیلی تو فکری.))
گفتم:((مشکلی که نه،امّا...))
هنوز حرفم تمام نشده بود،پرسید:((بچّه ها اذیّت کردند یا از جلسات دوره ای خسته شدی؟))
گفتم:((نه تا به حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟))
گفت:((نه...امّا مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان می کنی.))
برای اینکه نگران نشود، گفتم:((اتفاق که نه امّا خبری برایت دارم.))
و بعد اوگفتم که باردارم☺️
ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز#شکرگزاری بر زبانش جاری نکرد.به شوخی گفت:((هنوز تا دوازده فرزند راه داری.))
بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد.
روزهای بارداری در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیّا کرده بود،به تلاوت سوره های قرآن می پرداختم.
در ماه های آخر که سنگین بودم،بیشتر کاراهارا دختر های بزرگ تر(نرجس،اقدس،انیس و ناهید)انجام می دادند.من سعی می کردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا🤲 بپردازم.
ماه اسفند فرا رسید،آخرین روز های بارداری ام سپری می شد. این ماه مصادف بود با ماه پربرکت و رحمت خدا🍃🌾
یعنی #ماه_رمضان📿📖
یادم می آید یکی از شب های احیا بود مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیه ها می رفتند،با اینکه دلم به همراه آن ها می رفت،می بایست در خانه بمانم و منتظر تولد نوزادم باشم،چون بچّه ها کوچک بودند،همسرم من را تنها
نمی گذاشت و در خانه به احیّا و شب زنده داری می پرداخت.
شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر🌥
همه جا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی.
غلامحسین سجّاده اش را کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد.
باران🌧کم کم شروع به باریدن کرد و من ساعتی نماز و دعا خواندم و رفتم که بخوابم.
مدّتی در رختخواب،فراز های دعای جوشن کبیر همسرم را که بلند بلند می خواند گوش می کردم.
ناگهان تمام خانه با نور سفید خیره کننده ای روشن شد😳
مو بر تنم راست شد. بسیار ترسیدم.با همان حالت همسرم را صدا زدم.او بالای سرم حاضر شد و گفت:((اتّفاقی افتاده؟))
گفتم:((ببین بیرون چه خبر است!آیا کسی وارد خانه ما شد؟))
گفت:((چطور مگه؟!....نه این وقت شب کی می آید؟!))
گفتم:((چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد....خودم دیدم. روشنایی اش مثل روز بود.))
او به اطراف نگاهی انداخت:((همه جا تاریک است و هیچ خبری نیست🤔
شاید صاعقه زده و من متوجّه نشدم.))
سپس به بیرون اتاق
رفت و برگشت:((باران می بارد💦 امّا آسمان آرام است و خبری از صاعقه نیست.لابد شما خیالاتی شدی.))
از حرفش قانع نشدم معلوم بود او برای آرامش من تلاش می کند. سپس ادامه داد:((تا سحر بیدارم...شما با خیال راحت بخواب.))
بعد با همان صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن.
دقایقی نگذشت که.....
ادامه دارد✍
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_اول
🔸تولــد (به روایت مادر)
صفحات 23_21
#پارت_سوم 🦋
دقایقی نگذشت که درد عجیبی به سراغم آمد.
این بار وحشت زده تر از دفعه قبل،صدا زدم:((غلامحسین!))
او سراسیمه وارد اتاق شد:((چی شده باز؟چیزی به نظرت آمده؟!))
گفتم:((نه...! آثارحمل در من پیدا شده،باید سراغ قابله بروی.))
بدون اینکه حرفی بزند لباسش را پوشید و به سمت حیاط دوید و زیر شُرشُر باران به راه افتاد.
بعد از رفتن او من بلند شدم،پرده اتاق را کنار زدم.باران🌧 به شدّت می بارید،این را هم از صدای آن می شد درک کرد و هم از برخورد قطرات💦شدید باران با سطح آب حوض در وسط حیاط خانه.
درختان و گل ها از سیلی سخت باران سر خم کرده بودند🌳💐
و من غرق در#تفکّر بودم. همه جا ساکت بود.
آرامش عجیبی😊به من دست داد،خواب از سرم پرید.
فقط فراز های((یا کریمُ یا رب))بر زبانم جاری بود و به آن نور سفید خیره کننده فکر می کردم.
طولی نکشید که همسرم با قابله رسید و شروع کرد به آماده کردن وسایل مورد نیاز.دوباره درد به سراغم آمد،بی تاب شدم. قابله مشغول کار شد و باز صدای همسرم را می شنیدم که این بار،آیات📖
#سوره_مریم را تلاوت می کرد که آرامش بخش وجودم بود.
سوره که تمام شد،صدای دل نشین فرزندم بلند شد😍
قابله در اتاق را باز کرد و بیرون آمد:((آقای یوسف الهی...خدارا شکر!☺️
همسرت سالم و فرزندت پسر است)).
او ابتدا#سجده کرد و سپس وارد اتاق شد. بعد از دلجویی از من،نوزادم را بغل کرد و چندین بارشکر خدا را بر زبان جاری نمود. فقط دیدم زمزمه می کند:
((محمّدعلی،محمّد شریف،محمّد مهدی،محمّدرضا)) و این هم محمد حسین☺️.
متوجّه شدم دنبال نامی می گردد که با محمّد شروع شود،زیرا او با خدای خود عهد کرده بود که هر پسری به او عطا کند،اسمش را محمّد بگذارد. واقعاً هم وقتی نام محمّدحسین بر زبانش جاری شد، نا خودآگاه مظلومیت و محبوبیت حسین بن علی(ع) در ذهنم نقش بست.
نامش را #محمّد_حسین گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت خود✨
و در #شب_نزول_قرآن📖،این فرزند را به ما عطا کرد،دلمان روشن شد.
او نوزادی خوش سیما و جذّاب بود.کمتر کسی بود که با دیدنش به وجد نیاید،امّا آن نور هنوز هم ذهن مرا درگیر کرده بود.
محمّد حسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی اش.
پنج شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان حسین بن علی(ع)شروع شد. در روضه ها وقتی که وعّاظ روضه علی اصغر می خواندند، مرتب
محمّدحسین در آغوشم بود اشک
می ریختم و اوج دلدادگی به ساحت مقدّس سالار شهیدان و محبّت به
اهل بیت(ع) را چاشنی شیری می کردم که او از آن تغذیه می نمود.
حدود بیست و دو ماه از تولّدش
می گذشت که...
ادامه دارد✍
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸تولــد (به روایت مادر)
صفحات 25_23
#پارت_چهارم 🦋
حدود بیست و دو ماه از تولّدش
می گذشت که باز آثار بارداری در من پیدا شد وچون با تولّد محمّد حسین به آرامش😊رسیده بودم،نسبت به این اتّفاق عکس العمل خاصّی نشان ندادم،زیرا او کودکی زیبا😍،جذاب و آرام بود.
آن جمله همسرم:《هنوز تا دوازده راه داری》در ذهنم بود.
اگرچه میدانستم او به شوخی گفت، امّا به استناد اینکه نیمی از هر شوخی جدّی است، به #حکمت_خدا تن دادم. آن زمان اعتقاد به پیشگیری از بارداری بین مردم رایج نبود،من هم راضی بودم به رضای حق.
آن روز نزدیک آمدن همسرم،سماور را روشن کردم تا چای☕️ دم کنم. در ذهنم مرور می کردم که چگونه این خبر را به او بدهم. بسیار منتظر دیدن عکس العملش بودم. چیزی نگذشت که از راه رسید.
🏡خانه ما بزرگ بود و بچّه ها معمولاً در اتاق ها یا زیر زمین مطالعه📖 می کردند و در حیاط خانه🌿🌳 که برای آن هاتفریحگاه و تفرّجگاه بود، بازی می کردند.
او طبق معمول کنار سماور نشست و منتظر چای شد. چای را که برایش ریختم،گفتم:《آقا غلامحسین! یک خبر بهت بدم؟☺️》
با لحنی مهربان گفت:《بفرما خانم! انشاءالله خیره》.
گفتم:《یادت می آید روزی که محمّد حسین را باردار شدم، چقدر اعصابم بهم ریخته بود؟》
گفت:《بله! دقیقا یادم هست.》
گفتم:《یادت می آید شما به من چه گفتی؟》
گفت:《من زیاد با شما حرف زدم و میزنم،برو سر اصل مطلب.》
گفتم:《هیچی! یک همراه و حامی برای محمّد حسین توراه دارم.》
همچنان که چای را در نعلبکی ریخته بود و نوش جان می کرد،
گفت:《راست می گویی؟!😁》
با گفتن این کلمه شروع کرد به سرفه زدن،مبهوت شد.
گفتم:《مراقب خودت باش! چه خبر است؟》
گفت:《الحمدلله!》
در همین هنگام صدای محمّد حسین بلند شد، من به طرفش رفتم و غلامحسین را تنها گذاشتم.
دوران بارداری به هر ترتیب بود گذشت.
من نزدیک سی و شش سال از عمرم می گذشت. با اینکه در رفاه نسبی بودم، امّا توان جسمی ام، به سبب تعدّد زایمان ها،
کم شده بود، ولی شکر خدا دهمین فرزندم به نام "محمد هادی" به سلامتی به اعضای خانواده پیوست تا در دوران سختی و خوشی، همراه و یاور محمّد حسین باشد.
#محمّد_حسین اینقدر عزیز و دوست داشتنی بود که به دنیا آمدن برادرش اورا از آغوش من جدا نکرد.
او از همان کودکی،آرام و خلّاق بود و لبخند های ملیح و شیرینش هنوز در ذهنم ماندگار است.
محمّدحسین پنج سال داشت که آخرین فرزندم"نعیمه" به دنیا آمد....
ادامه دارد✍
#شهید عبدالمطلب اکبری
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هرچی گفتم به من میخندید و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: "تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید
#فضای_مجازی📱
یه خواهش داشتم...😊
از آقایون👱♂
لطفا لطفا لطفا🙏
عکس خودتون رو پروفایلتون نزارید...❌
میدونید چرا...؟!🤔
شاید من و امثال من 😶
که تعدادمون هم محدوده🙄
با دیدن عکستون چیزی مون نشه و خیلی راحت عبورکنیم :)
اما...😲
هستن دخترایی که واقعا دست خودشون نیست...🤔
یبار که میبینن عکستون رو
#دلشون میلرزه❤️
دست و پاشونو گم میکنن...
ناخوداگاه تصویرتون رو سیو میکنن و وقت و بی وقت نگاه میکنن...😐
اینا دست خودشون نیستااااا☹️
همش تقصیر این شیطان الرجیمِ😞
شاید شما ازین موضوع خبری نداشته باشید👇
که نود و نه درصد مطمئنم خبر ندارین🙄
اما هر دوتون گناه میکنید😶
شما بدون اینکه بفهمید و دخترا ناخوداگاه...😰
اما گناه شما بیشتره🤔
چون نباید عکستو میزاشتی که دل دخترمردم برات بلرزه...😓
عکسی که میزاری خیلی قشنگه هاااا
تسبیح تو دست📿
ریشات🧔
لباسای سادت👕
اما همینا هم باعث به هم ریختن روح و روان دخترا میشه😞
که تعدادشون خیلی بیشتراز ماهاست
داری دل #آقاجان رو میشکنیاااااا💔
#حواست هست؟🥺
بیاید و همین الان تصویر پروفایلتون رو تغییر بدید🙏
که هم خودتون گناه نکنید🙇♂
هم دل دخترمردم نلرزه و اونم گناه نکنه🙇♀
هم آسید ازتون راضی باشه...😍
هرکس که پایست اینکارو انجام بده...👇
بلند بگه #یاعلـــــــے...✋😊
و همین الان بره تغییر بده✌️
واقعا چه اشکالی داره شما که مذهبی ای عکس شهید بزاری پروفایلت؟😇
عکس مدافعان حرم؟🙃
عکس بین الحرمین؟😍
اینا خیلی قشنگنااااا😍😍😍
پس👇
#یاعلـــــــــــــے...✋🌹
ببخشید که زیاد حرف زدم و سرتونو درد آوردم حلال کنید...🙂🌱
#التماسدعایشهادت
#اللهمعجݪلولیک_الفرج🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حب الحسین یعنی سلام خدا
حب الحسین سعادت شهدا....
دعا بکن،
ولی اگر اجابت نشد ،
با خدا دعوا نکن؛
میانه ات با خدا بهم نخورد،
چون تو جاهلی و او عالم و خبیر...
#حاج_اسماعیل_دولابی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
مهربانم...!
دلمـ گرفته است💔
دلم درانقباضی سخت فرو رفته است.😞
دلم آشوب است
و تنهــا با یاد تو آرام میگیرد...
#تنهـا_تو
تورا می خواهد،بهانه ی تورا میگیرد😔
کی می رسد آن روز که با هیبت #حــیدری_ات دلمان را بلرزانیـ❣
میدانی #آقا زندگی بدون تو سخت استـــ
به #بی_امامی عادتــ کرده ایم
تورا نخواسته ایم😭
هنوز باورمان نشده که تا #تو نیایی گره از کار بشر وا نشود🚫
آقا😢
دلم آرامش میخواهد
آرامشی از جنس #خودت
آرامشی آسمانی
#مهربانم
اگر که به من دلخوش هستی #گناه از تو نیست❌
اگر که چشمانت خیس است و دلت شکسته
گناه از من است..😭
💥اما میدانم که شما آنقدر مهربانی که بجای گله کردن #دعایم میکنی😊
دعایم کن که با گناهانم🔞 دلیل طول #غیبتت نباشم....
#بخدا جانم به لب رسیده😔از همه ی دنیا بریده ام...
خداکنــد که نگویی #فرصتم تمام است⛔️😭
ببین دلتنگی امـ💔 بیداد میکند!😭
#عهد میبندم که دیگر دلیل اشک هایت نباشم😭
#عهد میبندم دیگر گناه نکنم که دلت بشکند😔
☑️آری
#عهد میبندم که دیگر در عشقت کم نگذارم❤️
آقا جان! دنیا تورا کم دارد
#برگرد.....
#دلتنگی بهانه نمیخواهد⭕️.
ناگهان از راه میرسد.⚡️اما کمی که جستجو میکنی،تازه میفهمی دلت سر قرار⏰ حاضر شده.
🕊🌹🤲اللهم عجل لولیک الفرج🌹🤲🕊
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
نمازشب
#التماس_دعای_فرج_وشهادت🤲
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
کنار کوه صفا هم دلش صفا نگرفت
کسیکه زیر لوای حسین جا نگرفت
بدون نسخه نویسیِّ تربت اعلاش
مریضهیچکسیدرجهانشفانگرفت
#اللهماشفکلمریض
#شفایهمهبیمارانبحقاباعبدالله💔
4_5965196308372262304.mp3
3.41M
یا دافع البلا
دفع بلا کن
یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ...
#جوادمقدم
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
#عملیات_کربلای_پنج
آبروی ما به شهداس
[🎂🎈]
تولدت است؛
۲۶ فروردین ۱۳۷۴ تُ به خدا لبخند زدی
و ۲۱ آبان ۱۳۹۴ خدایت به تُ لبخند زد...
آری!
شهادت لبخند خداست... :)🌸
هدیهبهروحمطهرش #صلوات🌹
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
✨بسم الله النور✨
مهرت اجازه داده که برادر بخوانمت...
برادر عزیزم ،آقامحمدرضا سلام:
سلامی به گرمی همدلی این روزها و به وسعت دلتنگی مان برای تو
این متن از طرف همه خادمین برای توست ،برای تو که نقطه مشترک آشنایی همه ما هستی،فرقی نمی کند که چه مدت است با تو آشنا شدیم،مهم این است که مهرت اجازه داد بردار بخوانیم تو را ...
این متن از طرف همه ما برای توست ،از طرف ما که هر کدام مان در یک گوشه از این کشور به عشق سیدالشهدا (ع) و برای ادامه دادن راه تو و همه شهدا خادم شده ایم.
روزهای سال قبل را ماه به ماه و هفته به هفته با حرف زدن برای چگونگی برگزاری مراسم تولد تو سپری کردیم و ذوق و شوق داشتیم تا روز ۲۶ فروردین از راه برسد اما حالا شرایط به گونه ای است که حتی هفته هاست بر سر مزارت نیامده ایم و مراسم نیز برپا نمیشود.
حضرت برادر :
دلمان تنگ شده برای مزارت،برای زیارت عاشورا خواندن در کنارت،برای نوحه گذاشتن و درد و دل کردن سر مزارت....
برادر عزیز:
دل هایمان را به سوی خود کشاندی و افتخار خادمی ات را به ما هدیه کردی..
حالا ما نیز به تو هدایایی تقدیم میکنیم،امسال میخواستیم مراسمی بر سر مزارت بگیریم اما با توجه به شرایط کشور تصمیم گرفتیم به نیابت از تو برای خانواده هایی که این روزها را به سختی میگذرانند، بسته هایی را به عنوان هدیه از طرف تو به دستشان برسانیم و لبخند تو را بر روی لب های آنان ببینیم.
و اما هدیه دوم ما برای تو ،
۳۱۳ شاخه گل صلوات برایت فرستادیم تا ان شالله در روز ظهور امام زمان (عج) یکی از ۳۱۳ یار مولایمان باشی...
به امید اینکه دعای خیرت بدرقه راه ما باشد...
تولدت مبارک برادر جان