هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها🖤
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🦋🍃🦋🍃
🍃🦋🍃
🦋🍃
🍃
🦋 دعای حضرت زهرا سلام الله علیها در روز جمعه
🦋«اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ أَقْرَبِ مَنْ تَقَرَّبَ إِلَیْكَ، وَ أَوْجَهِ مَنْ تَوَجَّهَ إِلَیْكَ، وَ أَنْجَحِ مَنْ سَأَلَكَ وَتَضَرَّعَ إِلَیْكَ. اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ كَأَنَّهُ یَراكَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ الَّذی فِیهِ یَلْقاكَ، وَلا تَمُتْنا إِلاّ عَلی رِضاكَ اَللّهُمَّ وَاجْعَلْنا مِمَّنْ أَخْلَصَ لَكَ بِعَمَلِهِ وَ أَحَبَّكَ فی جَمِیعِ خَلْقِكَ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاغْفِرْ لَنا مَغْفِرَةً جَزْمَاً، حَتْماً، لا نَقْتَرِفُ بَعْدَها ذَنْباً، وَ لا نَكْتَسِبُ خَطیئَةً وَلا إِثْمَاً اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، صَلاةً نامِیَةً دَائِمَةً زاكِیَةً مُتَتابِعَةً مُتَواصِلَةً مُتَرادِفَةً بِرَحْمَتِكَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمین»
📚 بحارالانوار ج ۸۷ ص۳۳۸
#دعا
#دعای_جمعه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 48.mp3
6.54M
#سفر_پرماجرا ۴۸
💠باطن ما؛ تعیین کننده تموم چیزاییه
که بعداز تولد به برزخ خواهیم دید!
بجای پرداختن به عبادات بی معرفت
که اثری در سلامت اخلاقمون نداشتن؛
باید روی باطن مون کار کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
🖤
🖤
🖤داغ ما آتش و میخ و در و سینه ست هنوز
مدفن گم شده در شهر مدینه ست هنوز🖤
🔰🔰🔰بسته ی محتوای تبلیغی ویژه مبلغین
🔸احادیث فاطمی
🔹فیش منبر فاطمیه
🔸مقتل فاطمیه
🔹پاسخ به شبهات فاطمیه
🔸بیان تاریخ
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
خانواده فاطمی 1.pdf
808.5K
🔖فیش منبر فاطمیه 🔖
#خانواده_فاطمی
🔻موضوع کلی : خانواده فاطمی 🔻
🔺نقشه ی کلی این سخنرانی در
📌جلسه اول :
🔸ضرورت و اهمیت کانون خانواده با توجه به آیات و روایات
🔸چرایی مهم بودن خانه و خانواده و بیان پنج دلیل :
🔶1ـ خانه و خانواده محل تسکین
🔶2ـ خانه و خانواده محل ذکر و تلاوت آیات الهی
🔶3ـ خانه و خانواده محل رابطه ی قدسی
🔶4ـ لزوم و اهمیت حفظ حریم خانه
🔶5-خانه و خانواده محل تربیت فرزند
🔷چهارگونه خانواده در قرآن
♦️تشبيه زن و شوهر به لباس يكديگر در قرآن (بیان 16 وجه تشبیه)
#خانواده_فاطمی_جلسه_1
#اسم تو مصطفاست
در حال شستن ظرفا بودم که از پشت سر دست انداختی دورگردنم.
- وای چیه ترسیدم!
- تولدت مبارک!
- مگه چندمه؟
- دوازده مرداد روز تولدت !
- دستت درد نکنه که یادت بود!
- فکر نکنی که این سری هدیه ای در کار نیست
ها! حتما برات می گیرم !
- همین که یادم بودی برام بسه!
راه افتادیم سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم وبا محمدعلی رفتیم.در طول راه
در ماشین،تولدت مبارک را می خواندی و
مداحی ومولودی.
در حاشیه خیابانی نگه داشتی ومدارک را بردی دادی وبرگشتی.
- حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟
- بازار ؟کدوم بازار؟
- پانزده خرداد.
- ما الان افسریه ایم.
- پس بریم سید الکریم برای زیارت وتشکر از یکی از بند گان خاص خدا.
- یعنی بریم شهر ری؟
- یعنی نریم؟
- چرا که نه!
رفتیم زیارت .چقدر هم دل چسب بود.زیارت باتو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار
کباب وریحان خوردیم.لقمه می گرفتی ودر دهانم
می گذاشتی.ازداخل بازارشلوار خریدی.
وآدرس بازار طلا را هم گرفتی.
- سمیه اشکال نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟
- بااین وضعیت طلا نمی خوام.چیزای واجب تری لازم داریم!
- اذیت نکن !انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرف شویی!
- همون طلا خوبه!
رفتیم چند تا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد.
گرفتیم ودیدم باید با تتمه حقوق یعنی باپانصدوشصدهزار تومان زندگی کنیم.
- نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش
رو نکن!
- ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک
میخرن!
- من چند تا بدهکاری داشتم که همه رو یه دفعه حساب کردم!
جعبه طلا رو داخل کیفم گذاشتم.شادبودم،
شاد وسرحال.دیگر سنگینی محمد علی را روی شانه ام احساس نمی کردم واز دست دادن تو
رادرقلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده
وامیدواربودم که به این زودیها خوب نشود.
سوار ماشین شدیم وبرگشتم واز خانه مامان،
فاطمه رابرداشتیم.وبه مامانم :" گفتی امشب بیاید خونه ما تولد عزیزه!"
- حواسمون بود! بعدازشام میآیم.
به خانه که رسیدیم گفتم:" آقامصطفی بااین
بچه چطوری شام درست کنم؟"
- با کمک هم.توبرنج بگذار ،من هم از بیرون
کباب می گیرم.سبزی خوردن بامن!
اتاق راباسلیقه خودت مرتب کردی.ساعتی بعد برای نمازمغرب رفتی مسجد مامانم این ها
وبرادرم وزن دادشم آمدند.توکه رسیدی شام
خوردیم وبعداز شام،وقتی شیرینی وچای
آوردم،نیم ست را آوردی ونشان همگی دادی
گردن بند راگردنم انداختی،اما گوشواره را گوشم نکردی:" دلم نمیاد!"
نشستی کنارم،شادی کردی وانگشتررادستم کردی.به زن دادشم گفتی:" آبجی اگه تواجازه بدی شوهرت بره سوریه،برات از این کارا می کنه!" خندید وگفت:" نه این چیزارو می خوام،نه
اجازه میدم بره سوریه!"
نگاهی به اطرافم می کنم.چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت.
درست است که برای ما گمنامند،اما آنجا حتما
باهم دوستید و قهقه ی مستانه میزنید.
- پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره.یعنی فردا!
- می خوای بری؟
- حتما صبحونه هم می دن.
- مصطفی،بگوصبحونه راما می دیم!
- واقعا می تونی؟
- آره،بروعدس بگیر بیارخیس کنم تا فردا
می پزم ومی بریم!
صبح بودکه گفتم،اما عدس راساعت یک بعدازظهرها از مسجدجامعی گرفتی.
- می خواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه!
- از آقا رحمان گرفتم.با این بدبختی مغازه اش راراه انداخته به امید من وتو.از تهرون که
نمیان ازش بخرن.من وتوبایدبخریم!
ادامه دارد.......✅
#اسم تو مصطفاست
-چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم .
- بذار دو ساعت بیشتر بجوشه!
در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟"
روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟"
- بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری!
- پس نگهش می داری؟
- برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت!
- پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه،
پاکش کن!
- باشه!
از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک
کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود
- پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟
- خسته شدم!
- باید خیس بشه، نمی پزه ها!
شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو
از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!"
- هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم!
محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم
گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین،
عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم،
ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت
کردم.
- آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده!
- اشکالی نداره خورده میشه !
صبح بلند شدی لباس پوشیدی.
- کجا؟
_گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم!
_منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری!
_پس آماده شو!
فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید.
_این چه کاریه که می کنن؟
_اشکالی نداره، بذار خوش باشن!
_دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی!
_بی خیال سمیه!
دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... .
پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم.
_کی هست؟
_از شهدای مدافع حرم!
داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!»
_رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس.
بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق.
_حالا اون بالا بالاهاست!
وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه.
◻️◻️◻️
امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم .
ادامه دارد...✅
#اسم تو مصطفاست
این، ادامه همان حرف هایی است که مدتی است شروع کرده ام، باز آسمان ابری است ونگاه توهم.دریغ ازهمان یک گل آفتاب
که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت.حداقل آدم می دانست اخمت به خاطر آفتاب است.
اما حالا چی؟
بگذریم، بهتر است از حال کنده شوم وبروم به گذشته.
همیشه می گفتی:" دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی یه بار هم شده بیای سوریه واونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس
نظامی واسلحه میان دست به دست
نامزداشون یاهمسراشون توی خیابون قدم می زنند،
دلم می خواد تو هم بیایی دستت وبگیرم وقدم
بزنیم! " آن قدر زبیا از آنجا حرف می زدی که رویای من هم شده بود آمدن وعاشقانه با تو قدم زدن.
پیش از آنکه بروی سوریه روز شهادت امام صادق علیه السلام بودوقرار بود دوشهید
گمنام بیاورند و در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند.پدرم زنگ زد:" ببین مصطفی میاد؟"
- بیرونه ،اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم.
- زنگ زدم.
گفتی:" کار دارم!"
- سفره صبحونه پهنه ،جمع کنم یا میای؟
- میام!
- پس من میرم تشیع جنازه آمدی، سفره رو جمع کن !
بچه ها رو برداشتم ورفتم.بعد از مراسم که آمدم،آمده بودی.دیدم سفره پهن است داخل
آشپزخانه نشسته ای وبه فکر فرو رفته ای.
- چرا اینجا نشستی؟
- اومدم صبحونه بخورم وبرم!
- چرا جمع نکردی؟
- همین طوری!
رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم در کمد لباس
ها باز بود.از پنچ تا ساک، چهارتا بود.یکی نبود.
تو هربار بعداز مجروحیتت که بیمارستان می رفتی آنجا ساک مشکی بهت میدادند که
رویش نوشته بود vip. این غیر از مجروحیت هایی بود که کار به بیمارستان نکشیده بود.
به هرحال این پنچ تاساک نشانه خوبی بود.
- آقامصطفی ساک جمع کردی؟
- کی گفته ساک جمع کردم؟
- تو ساک جمع کردی!
- من دست به ساک نزدم!
- مصطفا می گم جمع کردی؟
- به خدا باید برم اسمت را بدم وزرات اطلاعات وبگم زن من را بیارین استخدامش کنین! استعدادش داره هدر میره. فقط قبل از اونکه استخدام بشی بگواز کجا فهمیدی؟
- خب این ساکا پنچ تا بود حالا شده چهارتا!
- یعنی توهروقت درکمد روبازمی کنی،
وسایلش رو دونه دونه می شمری؟
من رو بگو که می خواستم مثه بچه آدم وسایلم راجمع کنم که نخوام برم پشت آماد یه جفت جوراب ویه زیر پوش بگیرم.
- حالا ساک کجاست؟
- فرستادم رفت،دادم بچه ها دربردند پادگان!
- همیشه باید مواظبت باشم،مواظب اینکه من
وبچه ها رو نگذاری وبری!
همیشه باید تو هول و ولا باشم. می دونی اون دفعه چی کشیدم؟
نشستم لب تخت:" خسته شدم از اینکه هم مرد باشم وهم زن، دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمی ری؟می خوام زن خونه باشم،فقط زن خونه!"
- ولی اونجا به من نیاز دارند،به یه مرد که کارای مردانه بکنه!
- سوریه شده رقیب من ومن از پس این رقیب بر نمیام.اون داره مرد منو می گیره!
نشستی کنارم ودر آغوشم کشیدی :"ولی من فقط عاشق توام ،اما قبول کن که آرمان وهدفم و راهم را می پرستم سمیه. هرچی هم بگی پاش ایستاده م !"
آن روز، روزشهادت بود. همه جاتعطیل. مامان زنگ زد:" بیاین دور هم باشیم!"
زنگ زدی به پدرت موقع رفتن،کلید باغش را
گرفتی.آن روز همگی در باغ جمع شدیم وناهار
خوردیم. هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که یکی از دوستانت از شمال زنگ زد. دیدم مدام ابراز خوشحالی می کنی:" به به مبارکه!چشم
حتما!" گوشی راکه قطع کردپرسیدم:" کی بود؟"
- دوستم بود.تو سوریه باهاش آشنا شدم.هفته
دیگه شمال عروسیشه،
ادامه دارد.....✅
#اسم تو مصطفاست
کارات رو بکن بریم.
روی کردی به پدر و مادرم:" می دونین چطور آشنا شدیم؟ جایی نشسته بود و با دوستش گیلکی حرف می زد.ذوق کردم،رفتم جلو وشروع کردم به حرف زدن تی بلا می سر
گفت:مگه بچه جنوب نیستی؟ گفتم: خانمم
شمالیه. وقتی صدای شمالی حرف زدنت رو
شنیدم دلم برای او تنگ شد."
بعدخواستی بچه ها رو بگذاریم پیش مامان
وباهم قدم بزنیم.درحال راه رفتن گلی چیدی
وبه موهایم زدی. گفتم:" فردانوبت دکتر دارم!"
- همون دکتر اون هفته که نشد بری؟
- بله همون دکتر!
هفته پیش نوبت گرفته بودم برای ساعت پنچ.
ساعت دوگفتی:"حالا کو تا پنچ بیا بریم اکبرآباد
یکی از بچه های گردانمون شهیدشده،تشییع
جنازه س!" رفتیم پرسان پرسان پیداکردیم،
جلورفتی وبچه هایش را دیدم.آمدی گفتی
:" اینابچه شهیدن،برو جلو و باخانما هم کلام شو. مادر وخواهراش هستند ، ثواب داره.بگو شوهرم فرمانده این شهید بوده،بگو تا آخرین
لحظه کنارش بوده."رفتیم جلو،بعداز سلام
وعلیک هرچه را خواسته بودی گفتم .یه مرتبه
زنی شروع کرد به داد و بیداد کردن:" از شما نمی گذریم، حلالتون نمی کنیم پدرش افغانستانه،
گفتیم دو روز پیکرش رونگه داریم بعد دفن کنیم. چرا قبول نکردین؟" گفتم:" منم مثل شمام ، کاره ای نیستم." بعد دوان دوان برگشتم
داخل ماشین وگفتم:" دستت درد نکنه آقا
مصطفی،خوب منو ضایع کردی!" خندیدی:"
ناراحت نباش ، این کارا اجر داره! جایی حساب میشه!"
اما چه فایده وقتی به مطب دکتر رسیدیم نوبتم گذشته بود و باید وقت مجدد می گرفتم.
گفتی:" حتما میام."
- یادت نمیره؟
- اصلا و ابدا
صبح فردا گفتم:" وقت دکتر که یادته؟"
- معلومه که یادمه!
- خدارو شکر ظهر میرم موهامو مش می کنم
تا برای عروسی کارام کرده باشم ، بعدم دکتر!
- خیلی عالیه!
بچه ها رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم آرایشگاه
بعداز اینکه مش کردم زنگ زدم:" کی میای دنبالم آقامصطفی؟" باید بریم دکتر،اینجا زیادی طول کشید!"
- متاسفم کاری پیش آمد نمی تونم!
-چه کاری!
- دارم میرم!
- کجا؟
- سوریه!
خشکم زد، زبانم بند آمد،به زور گفتم :" مگه هفته دیگه عروسی دعوت نداریم؟"
سکوت کردی.
- مگه نگفتم میرم آرایشگاه موهام مش می کنم؟
- خب چرا،بعدا میام می بینم،خودت هم روحیه ت عوض میشه! صدایم را بلند کردم:"
چرامتوجه نیستی من نوبت دکتر دارم!
اون دفعه که اون جوری شد . این دفعه هم...."
- بیا آزادی،منم میام!
از کهنز باید میآمدم شهریار،از آنجا ماشین آزادی سوار
می شدم ، اما به شهریار که رسیدم
زنگ زدی :" عزیز کجایی؟"
- شهریارم،می خوام سوار ماشین آزادی بشم!
- داد و بیداد نکنی ها، شرمنده، من نمی تونم بیام! خودت تنهایی برو دکتر!
- اصلا نمی رم!
- تورو به خدا لجبازی نکن!
- نمی رم ،بخدا نمی رم!
داد می زدم، اما جرئت اینکه گوشی را بی خداحافظی قطع کنم نداشتم. به خانه که رسیدم دوباره زنگ زدی:" تورو به خدامن
روببخش عزیز،شرمنده ام!"
- ول کن آقامصطفی،سلامتی من که برات
ارزشی نداره!
- بخدا سلامتی تو اولویت اول منه،ولی اینجا
به من خیلی نیاز دارن!
هروقت از تو عصبانی می شدم ، وقتی که بودی
نهایتش این بود که بروم درون اتاق وساعتی
تنهابمانم . اگر کدورتی پیش می آمد و صدایت بالایی میرفت،سکوت می کردم وباز به اتاق پناه
میبردم . اگر جر و بحثی بود بین خودمان بود،
هیچ وقت جلوی نفر سوم داد و بیداد نمی کردیم .نداری واخم وناراحتی بین خودمان بود. مال خودمان بود آن هم به مدت بسیار کم، بدون توهین به هم. اگر قرار بودبرای
کسی هدیه ببریم بهترین را می بردیم.
همیشه سفره باز بودی برای مهمان رو گشاده.
اگردر تب وتاب نگه داشتن توپیش خودم بودم،
برای این بود که عاشقت بودم .
ادامه دارد.........
✅
چشم باران زده ی ...
کوچه به راه است هنوز
کاش آهنگ قدم هاتـ❤️ـ ...
به اینجا برسد
سلامحضرت دلبـ❤️ـر ....
#سلام
🖤قالت فاطمه الزهرا ( سلام الله علیها):
مَنْ سَلَّمَ عَلَیْهِ اَوْ عَلَیَّ ثَلاثَةَ أیّامٍ أوْجَبَ اللّهُ لَهُ الجَنَّةَ، قُلْتُ لَها: فی حَیاتِهِ وَ حَیاتِک؟ قالَتْ: نعَمْ وَ بَعْدَ مَوْتِنا
🖤حضرت فاطمه (سلام الله علیها) فرمودند:
هر که بر پدرم رسول خدا و بر من به مدّت سه روز سلام کند خداوند بهشت را برای او واجب می گرداند، چه در زمان حیات و یا پس از مرگ ما باشد.
بحارالا نوار، ج 43، ص 185
هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها🖤
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
🦋🍃
🍃
دعای روز شنبه
🦋بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
🦋بِسْمِ اللّٰهِ كَلِمَةِ الْمُعْتَصِمِينَ وَ مَقالَةِ الْمُتَحَرِّزِينَ
🦋وَأَعُوذُ بِاللّٰهِ تَعَالىٰ مِنْ جَوْرِ الْجَائِرِينَ ، وَكَيْدِ الْحَاسِدِينَ ، وَبَغْىِ الظَّالِمِينَ
🦋وَأَحْمَدُهُ فَوْقَ حَمْدِ الْحَامِدِينَ ،
🦋اللّٰهُمَّ أَنْتَ الْواحِدُ بِلَا شَرِيكٍ ، وَالْمَلِكُ بِلَا تَمْلِيكٍ ، لَاتُضَادُّ فِى حُكْمِكَ ، وَلَا تُنَازَعُ فِى مُلْكِكَ
🦋 أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ ، وَأَنْ تُوزِعَنِى مِنْ شُكْرِ نُعْمَاكَ مَا تَبْلُغُ بِى غَايَةَ رِضَاكَ؛ وَأَنْ تُعِينَنِى عَلَىٰ طَاعَتِكَ وَ لُزُومِ عِبَادَتِكَ ، وَاسْتِحْقَاقِ مَثُوبَتِكَ بِلُطْفِ عِنَايَتِكَ
🦋وَ تَرْحَمَنِى بِصَدِّى عَنْ مَعَاصِيكَ مَا أَحْيَيْتَنِى ، وَتُوَفِّقَنِى لِمَا يَنْفَعُنِى مَا أَبْقَيْتَنِى ، وَأَنْ تَشْرَحَ بِكِتَابِكَ صَدْرِى ، وَتَحُطَّ بِتِلاوَتِهِ وِزْرِى ، وَتَمْنَحَنِى السَّلَامَةَ فِى دِينِى وَنَفْسِى ، وَلَا تُوحِشَ بِى أَهْلَ أُنْسِى ، وَتُتِمَّ إِحْسَانَكَ فِيَما بَقِىَ مِنْ عُمْرِى كَمَا أَحْسَنْتَ فِيَما مَضَىٰ مِنْهُ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
#دعا
#دعای_شنبه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 49.mp3
8.85M
#سفر_پرماجرا ۴۹
✍با خُــدا که رفیق باشی؛
قبل از لحظه ی تولـدت به بـرزخ،
مژده ها و بشارت هایی از سوی خدا،
آرومِ آرومت میکُنه!
🌺اونقدر که؛
این سفر رو با اشتیاق، آغاز خواهی کرد.
خانواده فاطمی 2.pdf
1.07M
🔖فیش منبر فاطمیه 🔖
#خانواده_فاطمی
🔻موضوع کلی : خانواده فاطمی 🔻
🔺نقشه ی کلی این سخنرانی در
📌جلسه دوم:
♦️چرا خانواده ی ما مثل خانواده ی فاطمی نیست ؟ یا با آن فاصله دارد؟
🔸1-خواسته های مادی فراوان و نبود قناعت در زندگی
🔸2- نبود ایثار در همسرداری
🔸3- عدم تقسیم کار در زندگی
🔸4- نبودن نشاط در زندگی
#خانواده_فاطمی_جلسه_2