به نام خدایی که محمد( صلی الله علیه و آله) را آفرید تا دنیا رنگ انسانیت به خود بگیرد ❤️❤️
☑️ مبنای قرابت از لسان نورانی حضرت مولانا الامام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام)
«وَلَايَتِي لِأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ (عَلَيْهِ السَّلَامُ) أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ وِلَادَتِي مِنْهُ»؛
ولایت حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام) نزد من محبوباست از آنکه من از نسب اویم.
📓 إعتقادات الإمامية (للصدوق)، ص ۱۱۲
ای یوسفـ❤️ـ
گم گشته دل
در کجایی؟
چشمان بر در مانده
گریان است بی تـ❤️ـو
سلام یوسف زهرا ...
#سلام
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
🌹دعاى روز چهارشنبه
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🌹 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ لِبَاساً وَ النَّوْمَ سُبَاتاً وَ جَعَلَ النَّهَارَ نُشُوراً
🌹لَكَ الْحَمْدُ أَنْ بَعَثْتَنِي مِنْ مَرْقَدِي وَ لَوْ شِئْتَ جَعَلْتَهُ سَرْمَداً حَمْداً دَائِماً لاَ يَنْقَطِعُ أَبَداً وَ لاَ يُحْصِي لَهُ الْخَلاَئِقُ عَدَداً
🌹اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ أَنْ خَلَقْتَ فَسَوَّيْتَ وَ قَدَّرْتَ وَ قَضَيْتَ وَ أَمَتَّ وَ أَحْيَيْتَ وَ أَمْرَضْتَ وَ شَفَيْتَ وَ عَافَيْتَ وَ أَبْلَيْتَ وَ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَيْتَ وَ عَلَى الْمُلْكِ احْتَوَيْتَ
🌹أَدْعُوكَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِيلَتُهُ وَ انْقَطَعَتْ حِيلَتُهُ وَ اقْتَرَبَ أَجَلُهُ وَ تَدَانَى فِي الدُّنْيَا أَمَلُهُ وَ اشْتَدَّتْ إِلَى رَحْمَتِكَ فَاقَتُهُ وَ عَظُمَتْ لِتَفْرِيطِهِ حَسْرَتُهُ وَ كَثُرَتْ زَلَّتُهُ وَ عَثْرَتُهُ وَ خَلُصَتْ لِوَجْهِكَ تَوْبَتُهُ
🌹فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ ارْزُقْنِي شَفَاعَةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ لاَ تَحْرِمْنِي صُحْبَتَهُ إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
🌹اللَّهُمَّ اقْضِ لِي فِي الْأَرْبَعَاءِ أَرْبَعاً اجْعَلْ قُوَّتِي فِي طَاعَتِكَ وَ نَشَاطِي فِي عِبَادَتِكَ وَ رَغْبَتِي فِي ثَوَابِكَ وَ زُهْدِي فِيمَا يُوجِبُ لِي أَلِيمَ عِقَابِكَ إِنَّكَ لَطِيفٌ لِمَا تَشَاءُ.
#دعا
#دعای_روز_چهارشنبه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
به نام خدایی که صبح و طلوع زیبای آن را آفرید❤️
دوستان عزیز انشاالله که تک تک لحظه های امروزتون به بندگی خدا و یاد امام زمان سپری بشه 🌷
🔸🔸شبهات قرآنی:
چرا با وجود این که قرآن میگه «و لقد یسرنا القران» مفاهیم سختی تو قرآن هست.
مثلا الان برای من مفهومه که اونجایی که تو سوره ی تکویر میگه:
«سوگند به ستاره ی تاریک مکنده ی محرک»
منظور سیاه چاله هست اما اون کسی که سالها پیش در قریه ای قرآن بدستش میرسیده سوال براش پیش میامده که این سخن به چه معنیه و هیچ چیز از محتوای این آیه دریافت نمیکرده.
آیا میشه بگین اون فرد چطور براحتی به حکم «یسرنا القران» این آیات رو میفهمیده؟
پاسخ 👇👇👇👇
پاسخ به شبهات قرآنی۱.pdf
170.5K
🔸پاسخ به شبهات👆 قرآنی
#شبهات
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
آسیب های کانون خانواده.MP3
2.34M
🔹🔹آسیب های کانون خانواده(۱)
🔸استاد جمالی
#خانواده
🍂🍃🍂🍃🍂
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🍃🍂🍃🍂
وظایف منتظران امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چیست؟
وظایفی که بر عهده یک منتظر است عبارت است از:
1⃣ معرفت و شناخت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ؛ در روایات ما، تأکید فراوان شده است که انسان باید امام زمان خود را بشناسد؛ چون، پیمودن مسیر درست و صراط مستقیم الهی، جز به معرفت او ممکن نخواهد بود.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه؛ هر کس بمیرد؛ در حالی که امام زمان خود را نشناخته باشد، به مرگ جاهلیت مرده است.( بحارالانوار، ج۲۳، صص۹۵-۷۶)
2⃣ الگو پذیری: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید:
"خوشا به حال آنان که قائم خاندان مرا درک کنند؛ در حالی که پیش از دوران قیام، به او و امامان پیش از او اقتدا کرده و از دشمنان ایشان، اعلام بیزاری کرده باشند. آنان، دوستان و همراهان من و گرامی ترین امت، نزد من هستند.(بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۱۳۰)
از مهم ترین رفتارها، پرهیزگاری و حسن خُلق است. امام صادق علیه السلام فرمود:
"هر کس دوست دارد از یاران حضرت قائم علیه السلام باشد، باید منتظر باشد و در حال انتظار، به پرهیزکاری و اخلاق نیکو رفتار کند.(بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۴۰)
ادامه دارد...
📒آفتاب مهر،دفتر اول، ص۸۶،جمعی از محققین مرکز تخصصی مهدویت
🔸کاری از انجمن تبلیغ،کمیته تولید محتوای مهدویت ، اداره کل تبلیغ
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
🌷🌷قسمت دهم🌷🌷 #اسمتومصطفاست فروردین ۱۳۸۶بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال،خانه مادربزرگه. ب
🌷قسمت یازدهم🌷
#اسمتومصطفاست
دویدم داخل اتاق . نفهمیدم آن ها چه گفتند،چه شنیدند و کی رفتند.
حتی برای شام بیرون نیامدم
بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی: (از مامانم پرسیدم: چطور بود؟گفت: والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود، اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.)
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه. نمی توانستم تصمیم بگیرم.
بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم می کرد:
سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچک تر بودی، اما مامانم گفت: (حالا بذار بیان، بعد تصمیم بگیر!)
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا
رز قرمز و مریم سفید.
از داخل کوچه صدا می آمد. پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند: ((از اون بالا میاد یه دسته حوری/ همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری.))
صورتم گر گرفته بود. آن ها داشتند برای معلمشان سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم. در آشپزخانه بودم.
سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:((داداش بیا ببر.))
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:((آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، پسر خوبیه!))
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:((سمیه خانم تشریف بیارین.))
آمدم داخل اتاق . پدرم با پدرت گرم صحبت بود .
سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم . حرف ها را نمی شنیدم.
فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد.
کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی.
نمی دانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و باهم صحبت کنید.
بلند که شدم ، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم.
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی . آن روز نمی دانستم که تو هم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی. تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم. طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند.
احساس خفگی می کردم.صدایت را شنیدم: ((گفته بودین حوزه درس می خونین؟))
_بله!
_چطوره، راضی هستین؟
_حوزه جدید بهتر از حوزه قدیمه. اونا ادبیات نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات می خونیم و این سطح حوزه رو بالا می بره.
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! درحالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند.شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟
واقعا راجع به من چه فکر می کردند؟از جا بلند شدم: ((من باید برم.))
_کجا؟
از جا بلند شدی: ((اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال همسر نمی گردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر همسنگر میخوام.))
تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم. رفتم و نشستم پیش مادرم. تو هم رفتی نشستی پیش پدرت.
از پسِ چادر به مامان گفتم: ((بگو که من یه ماه بزرگترم.))
مادرت شنید:((اون بار هم گفتم مسئه مهمی نیست، مهم تفاهمه.))
مامان گفت:((سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه.))
_خب بخونه!این را پدرت گفت.
آهسته گفتم:(( درسمم که تموم بشه، می خوام برم سرکار!))
_چه کاری؟
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم: ((آموزش و پرورش یا سپاه.))
ادامه دارد ...✅🌹
🌷قسمت دوازدهم🌷
#اسمتومصطفاست
طلبه س. تا وقتی درس می خونه که نباید سربازی بره! درعوض مسئولیت پذیره!
هیئت داره و برای بچه هاش از دل و جون مایه میذاره!
تکلیف خودت رو با دلت روشن کن!
خانم نظری حکم استادم را داشت.
با لکنت گفتم: ((چشم خانم. از نظر ایمانی باید سطح بالایی داشته باشه. طوری که من روهم بکشه بالا!))
_ ایمان رو در عمل ببین.این جوون بچه مسجدیه و نماز خون. بچه ای با تقوا و با عرضه!
_ من ایمان ظاهری نمی خوام. می خوام توکل بالایی داشته باشه.
اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه.
کسی که ایمان داره به همسرش توهین نمی کنه خانم.
دستم راگرفت. سرد سرد بود. در حالی که از گونه هایم آتش می بارید.
_ تا اونجا که من می شناسمش آدم درستیه.
درست را خیلی محکم گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن.
سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی می داد و کفش هایش را واکس می زد.ایمانش هم همیشه نو و اتو کشیده بود.
خانم نظری دستم را رها کرد: ((ماهم این مراحل رو گذروندیم دختر جون، پیشنهاد می کنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی.))
به خانه که آمدم غروب بود. مادر گلدان های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود. رفتم نشستم کنارش:((مامان چی کار کنم، شما بگو؟))
_ خونواده ی خوبین صدرزاده ها!
_خونواده رو چی کار دارم!خودش،خدمت نرفتنش!
_ درسش که تموم بشه می ره سربازی.سجادم قبولش داره!
نگاه به بالا انداختم و دیدم چراغ اتاق سجاد روشن است: ((بذار از خودش بپرسم.))
از پله ها دویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز کامپیوترش نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:((سجاد تو یه چیزی به خواهرت بگو. تکلیف این بنده خدا چی می شه؟))
سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت: ((از نظر من تاییده!))
_اصلا متوجهی راجع به کی حرف می زنیم؟
_بله. مصطفی! مصطفی صدرزاده.
مامان گله مند گفت: ((هی بالا و پایین می کنه.سمیه، یا رومی روم یا زنگی زنگ!))
تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم: ((اگه تو قبولش داری باشه منم...))
مامان ذوق زده گفت: ((خب، این رو از اول می گفتی، برم تلفن بزنم؟))
سجاد گفت: ((صبر کن مامان!))
رو به من کرد: ((هر چی سوال ازش داری، بنویس می برم می دم بخونه و جواب بده.))
رو به کامپیوتر چرخید: ((می شم کبوتر نامه بر!))
مامان ذوق زده گفت:((برم براتون چای و شیرینی بیارم!))
نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحه کامپیوترش نگاه می کرد.تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دوتا پروانه.
ادامه دارد...✅🌹