❤️🍃❤️
#همسرداری_اسلامی
وفاداری یعنی در مورد همسرتان بد صحبت نکنید❌
👈 به عنوان یک دوست وفادار حتما اجازه نمیدهید کسی در مورد دوستتان بد حرف بزند و شما هم پشت سر او حرف ناخوشایندی نمیزنید. در زندگی زناشویی هم باید در مورد همسرتان و پشت سر او، از هر گونه کلام منفی خودداری کنید.
✅ وفاداری یعنی اینکه تحت هر شرایطی پشت سر همسرتان خوب حرف بزنید.
اگر مشکلی دارید که باید آن را مطرح کنید، فقط با همسرتان و در خلوت خودتان این کار را بکنید.
💕💕💕
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@mojaradan
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
-
قَلبِڪسیبَرایتودَرشَهرمیتَپد
اِیخوبِبینَهایتِشَبهایِمَنبیا..!
#قلبعالم
﹏﹏⃟🍒﹏﹏
"❣| @mojaradan
مجردان انقلابی
#مکیال_المکارم 🔴مطالعه کتاب شریف مکیال المکارم؛ کتابی که به سفارش امام زمان ارواحنافداه نوشته شد .
#مکیال_المکارم
🔴مطالعه کتاب شریف مکیال المکارم؛
کتابی که به سفارش امام زمان ارواحنافداه نوشته شد ...
✅یک دقیقه به یاد مهدی فاطمه زهرا سلام الله علیهما ....
📍قسمت پنجاه و هشتم
✅ نتایج دعا برای فرج
💠حضرت صاحب الزمان علیه السلام در حق او دعا میکند....
آیه شریفه قرآن میفرماید:
"واذا حییتم بتحیة فحیوا بأحسن أو ردوها..."
قطعا امام زمان علیه السلام جواب کسی را که بر ایشان دعا میکند طبق آیه شریفه به أحسن آن جواب میدهند...
💠 رستگاری به شفاعت آن حضرت در قیامت .....
توضیح این مطلب مستلزم دانستن معنای شفاعت است که مراد این است که شخص از کسی که مافوق اوست خیر ونیکی را برای برای پایین تر از خودش در خواست کند ،یا اسقاط عقوبت یا زیاد نمودن ثواب و یا هر دو را طلب نماید .
در باره اثبات شفاعت هم دلایلی از قرآن وجود دارد وهم در روایات که نویسنده به تعدادی از آنها اشاره کرده است.
کسانی که شفاعت کننده هستند هم باز طبق روایات مشخص شده اند:
پیامبر اکرم صلی الله وعلیه واله وسلم فرمودند:
تعداد شفیعان پنج است:
🔅قرآن،رحم،امانت،پیغمبرشماو
خاندان پیامبر شما 🔅
و از جمله شفیعان زائران قبر امام حسین علیه السلام هستند و...
چه کسانی مستحق شفاعتند؟
خدای تعالی میفرماید :
"لا یشفعون الا لمن ارتضی "
در تفسیر البرهان امام رضا علیه السلام میفرماید :
یعنی شفاعت نکنند مگر برای آن که خداوند دینش را پسندیده است.
احادیث زیادی هم در این خصوص وارد شده که حضرت فاطمه سلام الله علیها وسایر معصومین علیهم السلام شفیعان روز قیامتند وقطعا امام زمان علیه السلام هم برای دعا کنندگانشان شفیع خواهند بود.
📚منبع: مکیال المکارم
🍀همه شب دراین خیالم که بیابمت نشانی
توکه وارث زمینی توکه صاحبِ زمانی
🍀بجز از خیال رویت به کسی نبسته ام دل
همه برسر زبانند و تو در میان جانی
📍با مرور کتاب مکیالالمکارم با ما همراهباشید.
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کلاس_مهدویت
✨ 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج🤲 💚
@mojaradan ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
1_1509451753.mp3
11.88M
#انسان_شناسی ۳۵
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
⚡️همهی انسانها، به جهنّم متولّد میشوند👇
( ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ)
⚡️و این ما هستیم که باید در متنِ همین دنیا، مسیرِ جهنّم را طی کنیم، تا به بهشت برسیم!
❀ صراط چیزی نیست؛
جز مسیرِ حرکت ما، در همین جهنم (ظلمات دنیا)، بسمت بهشت (سلامت و نور باطن)!
@mojaradan ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|☀️🤓|••
* مادامی که پارو نزنی...
قایق زندگی تو یا سرجایش می ماند
یا با هر بادی به بیراهه خواهد رفت...
پس تلاش لازمه زنــــدگیسـت...
*امــــــروز این چنین
👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
آرزو میـکنـم یکی پیدا بــشه و جوری دوستتون داشته بـاشه که حــــس کنین دوست داشتنی تــــــــرین آدم روی زمـــــــین هستین...
@mojaradan
مجردان انقلابی
*🍀﷽🍀 رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋 #پارت۸۳ 📜 نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۸۴ 📜
رفتم داخل سالن
واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن
یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم
بیا بریم
توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود
چشمم به پرچما دوخته شده بود
که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود ،
- جانم بابا
بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی
- خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی
( زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل )
ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر
- امیییر
ساحره : امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااایییی خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با استین پیراهنش اشکشو پاک میکرد
رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا
مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن
فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم
دکتر اومد بیرون
- چی شده آقای دکتر
دکتر: خدا رو شکر هوشیارشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش
از خوشحالی فقط گریه میکردم
وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه
دو رکعت سجده شکر به جا آوردم
و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند
بعد چند روز امیر و مرخص کردن ،و رفتیم خونه
ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو اماده کردم
- برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا
امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم
- نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر الان میام
صبحانه مونو خوردیم،اماده شدیم منم چادرمو سرم کردم
- بریم من آماده ام
امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد
امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من
-خدا رو شکر که این چشمارو دوبارع میبینم
سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون *
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۸۵ 📜
قسمت آخر
سوار ماشین شدیم
و راه افتادیم به سمت پرورشگاه
وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها
خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون
با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون
رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن
از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم
خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت
ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو
امیر: ساراجان انتخاب چه سخته
- اره واقعن،
یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه
امیر: سارا جان همین و ببریم
منم قبول کردم
اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی
خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی
( من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتمن ۵ سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود
تونستیم مجوزش و بگیریم )
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم
چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه اخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر
بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود
واییی قیافه اش دیدنی بود
اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره
اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد
کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون
اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بگیریم
واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما
عشقمونو بیشتر از قبل کرد .
وضو گرفتیم و به شکرانه این هدیه خدا ،سجده شکر به جا آوردیم
« خدایا به خاطر همه چیز شکرت *
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
پـــــــــــایـــــــان✨🌹
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان #پازل 💖
نویسنده : سیده زهرا بهادر
آن شاءالله از فردا داستان واقعی پازل را در کانال بارگذاری میکنیم
با ما همراه باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸