مجردان انقلابی
*🍀﷽🍀 رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋 #پارت۸۳ 📜 نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۸۴ 📜
رفتم داخل سالن
واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن
یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم
بیا بریم
توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود
چشمم به پرچما دوخته شده بود
که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود ،
- جانم بابا
بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی
- خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی
( زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل )
ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر
- امیییر
ساحره : امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااایییی خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با استین پیراهنش اشکشو پاک میکرد
رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا
مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن
فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم
دکتر اومد بیرون
- چی شده آقای دکتر
دکتر: خدا رو شکر هوشیارشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش
از خوشحالی فقط گریه میکردم
وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه
دو رکعت سجده شکر به جا آوردم
و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند
بعد چند روز امیر و مرخص کردن ،و رفتیم خونه
ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو اماده کردم
- برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا
امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم
- نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر الان میام
صبحانه مونو خوردیم،اماده شدیم منم چادرمو سرم کردم
- بریم من آماده ام
امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد
امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من
-خدا رو شکر که این چشمارو دوبارع میبینم
سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون *
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۸۵ 📜
قسمت آخر
سوار ماشین شدیم
و راه افتادیم به سمت پرورشگاه
وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها
خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون
با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون
رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن
از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم
خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت
ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو
امیر: ساراجان انتخاب چه سخته
- اره واقعن،
یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه
امیر: سارا جان همین و ببریم
منم قبول کردم
اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی
خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی
( من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتمن ۵ سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود
تونستیم مجوزش و بگیریم )
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم
چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه اخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر
بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود
واییی قیافه اش دیدنی بود
اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره
اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد
کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون
اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بگیریم
واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما
عشقمونو بیشتر از قبل کرد .
وضو گرفتیم و به شکرانه این هدیه خدا ،سجده شکر به جا آوردیم
« خدایا به خاطر همه چیز شکرت *
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
پـــــــــــایـــــــان✨🌹
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان #پازل 💖
نویسنده : سیده زهرا بهادر
آن شاءالله از فردا داستان واقعی پازل را در کانال بارگذاری میکنیم
با ما همراه باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
4_310226054725763617.mp3
11.21M
#کنترل_شهوت
#بخش_دوازدهم
مهمترین علت خودارضایی در کودکان و نوجوانان چیست؟
چه کنیم، فرزندان مان، در آینده از این بیماری مصون بمانند؟
#استاد_شجاعی 🎤
#شبتون_مهدی
@mojaradan🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋⃟📸
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
❏درپنـٰاھحسین••🤍••
•یـِكخیـٰابانکردـہمـَجنونمتومیدآنیکجـٰآست
•آنخیـٰابانکویجـٰانانقطعهایازکربلآست
❰بزرگـےجھانرابیخیالمنآنچندوجبڪنـجِ
بینالحرمینتراطالبـم
السَلـامُعَلَیڪَیااَبآعَبدِالـلّٰـھ•♥️•❱
📸|↫ #صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
🦋|#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛅️☀️
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
مرابِهغِیرِتُونبودپناهمہدےجآن
ڪِهمنگدایموهستےتوشاهـ،مَہدےجآن
درانتظارِتوشامهاگذشتعمرعزیز
نگشتحاصلمنغیـرآهمہدےجآن...
سلام حضرت عشق❤️
🌤اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج🌤
💚♡@mojaradan
━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
#بیشتر_بدانیم
⛔️حفظ حریم شخصی در دوران عقد و ازدواج
تلفن های گاه و بیگاه نامزدتان آزارتان می دهد. دوست دارید به گوشه گوشه زندگی اش سرک بکشید و بدانید کی، کجاست و چه کاری می کند. آنقدر دوستش دارید و برای با او بودن هیجان زده اید که نمی توانید یک لحظه تنهایش بگذارید. صدای زنگ خطر را نمی شنوید؟ شما با این کار همسر آینده تان را از همین امروز از دست خواهید داد!
✅حریم شخصی در روابط دو طرفه چیزی است که نمی توان از آن چشم پوشید. حریم شخصی یعنی فضایی که شما به آن نیاز دارید تا تنها باشید، بتوانید در خودتان فرو بروید، برای امور شخصی تان وقت بگذارید یا با دوستان تان و هر چیزی که مربوط به دنیای فردی شما است تنها باشید.
#نکات_آموزنده
#نکته_به_درد_بخور🙂😂
#ادامه_دلرد
@mojaradan
43.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطره_ای_عبرت
⭕سریال #قطره_ای_عبرت (کلید اسرار)
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_بابا_غالب
#پایان
@mojaradan