مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پازل 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت بیست وهشتم رفتم سمت گوشی پیام رو که دیدم سودابه بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پازل💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست ونهم
با همون حال نشستم روی زمین...
دستم رو گذاشتم روی قلبم که داشت از جا کنده میشد تنها جمله ای که گفتم: یا امام رئوف بود...
و فقط خدا میدونه که نمی تونستم بلند شم و روی پاهام بایستم!
در حالی که اشکهام می ریخت به خودم گفتم: اصلا... بدترین حالت اینه که میگن محمد کاظم شهید شده!
اینه استقامته تو رضوان!
اینه اون مقاومتی که فکر میکردی و میگفتی!
و خودم به خودم مستاصل جواب دادم:
نه! نه! من نمی تونم! من طاقت نمیارم!
و دوباره ذکر یا امام رئوف...
نمیدونم چقدر توی این حالت بودم و چقدر طول کشید!
با صدای عاکفه که نگران بهم خیره شده بود و می گفت: رضوان جی شده؟ خوبی؟! به خودم اومدم...
مبینا داشت یه جوری نگاهم میکرد انگار بچه از حالت من ترسیده باشه!
گفت: چی شده مامان؟
خودم رو جمع و جور کردم و امان از آن لبخندهای تصنعی که برای دل مبینا روی لبم نشست و به سختی گفتم: چیزی نیست دخترم برو داخل اتاقت با عروسک هات بازی کن!
عاکفه که حال من رو دید و متوجه شد نمیخوام مبینا حالم رو ببینه مثل یه مربی مهد کودک با ترفندهای خودش مبینا رو سریع برد داخل اتاقش و سرگرم اسباب بازی هاش کرد و خودش اومد بیرون که دید توی همین زمان من لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم سوالی گفت:رضوان میگی چی شده یا نه؟ نصفه عمرم کردی با این حالت؟!
با بغض گفتم: خودم هم نمیدونم چی شده اما هر چی هست مربوط به محمد کاظم باید برم جایی..
بهم نگاه کرد و گفت: رضوان برای چیزی که نمیدونی، قیافه ات این شکلیه!
وای به موقعی که بفهمی قضیه چیه!
خودت رو نباز دختر!
انگار اون هم فهمیده بود که قراره چه خبری بهم بدن و داشت مثلا بهم روحیه میداد...
تنها جمله ای بهش گفتم این بود زحمتت مواظب مبینا باش تا من بر میگردم...
سری تکون داد و درحالی که داشت می گفت: خیالت راحت برو ان شاءالله که خیره، در رو بستم...
و حالا من بودم و آماج فکر ها که مثل پاتک شب عملیات هجوم آورده بودن تا من رو از پا دربیارن...
پشت سر هم صلوات می فرستادم...
برای حل این بلاتکلیفی با سرعتی شبیه نور خودم رو رسوندم به محلی که آقای علیزاده آدرسش رو داده بود...
ساختمان اداری بود، فکر می کردم من تنها هستم اما وقتی به اتاق مورد نظر رسیدم، با دیدن دو تا از خانم های همکارهای محمد کاظم فهمیدم تنها نیستم، حال و روز اونها هم شبیه من بهم ریخته بود و پریشان...
از شدت استرس بدون اینکه با هم صحبتی کنیم لحظاتی منتظر شدیم تا آقای علیزاده بیاد!
شاید چند دقیقه بیشتر نگذشت ولی همین چند دقیقه برای من به اندازه ی یک عمر نفس گیر بود که آقای علیزاده وارد شد...
از حالت چهره اش معلوم بود حدسی که میزدم بیراه نبوده و نباید منتظر شنیدن خبر خوبی باشیم!
شروع کرد حرف زدن...
حرفهایی که آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمی شنیدم!
بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی و با حالی بدتر از استیصال ما، گفت که توی یه عملیات دو تا از بچه ها مفقود شدن و یک نفر شهید...
با این جمله اش ناخودآگاه، نگاه ما سه تا خانم بهم گره خورد...!
انگار هر سه نفرمون دلمون یکجا سوخت...!
یعنی همسر کدوممون شهید شده؟
هر چند غم هر کدوممون غم دیگری هم بود اما
چشمهامون خیره به جمله ی بعدی آقای علیزاده بود تا تکلیفمون مشخص بشه اما...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سی ام
در عین ناباوری تکلیفمون مشخص نشد که هیچ با حرفی که زد دقیقا وسط بلاتکلیفی قرار گرفتیم...
آقای علیزاده گفت: چون دو نفر مفقود شدن و ما خبری ازشون نداریم و این شهید بخاطر نوع شهادتش متاسفانه جز از طریق DNA نمی تونیم هویتش رو تشخیص بدیم به همین خاطر گفتیم شما تشریف بیارید که با DNA بچه هاتون بعد از حدود چهل روز مشخص بشه کدوم عزیزمون هستن؟!
من شده بودم مثل انسانی که بهت زده است و هیچی متوجه نمیشه!
یکی از خانم هایی کنارم بود با استرسی که توی صداش بود گفت: خوب... خوب... اون دونفر دیگه کجا هستن؟ زنده ان یا نه؟
آقای علیزاده سرش رو انداخت پایین و گفت: نمیدونیم هنوز هیچی مشخص نیست...
همون خانم ایندفعه با کمی تشر گفت: خوب شما نمیدونین پس کی باید بدونه؟!
بالاخره این شهید یه جوری به دست شما رسیده!
تکلیف اون دونفر چی میشه؟!
آقای علیزاده با سعه ی صدر گفت: میدونم سخته برای ماهم سخته...
این سه نفر از بهترین نیروهای ما بودن، داریم تلاشمون رو می کنیم...
چاره ای جزصبر نیست!
و این جمله ی پایانیش بود...
توی اون لحظات احساس میکردم نه فکرم، نه مغزم، نه زبونم، نه دستم و نه پاهام هیچ کدوم کار نمی کنن!
نه می تونستم چیزی بپرسم!
نه می تونستم قدم از قدم بردارم...
انگار تمام مسئولیت بدنم رو چشمهام به عهده گرفته بودن و با نگاهی پر از التماس، پر از بغض، پر از صدا به دو نفر خانم های کناریم و به آقای علیزاده می خواستم بفهمونم من حالم خوب نیست...
نمیدونم چقدر فریاد این نگاهم بلند بود که دیدم بر چشم بهم زدنی دو تا خانم کناریم با اینکه وضعشون مثل من بود و در موقعیت مشابهی بودیم زیر بغلم رو گرفتند و نشوندم روی صندلی!
و شروع کردند بهم دلداری دادن...
جوری که انگار برای اونها اتفاقی نیفتاده و این وضعیت فقط برای منه!
چیه من از اونها کمتر بود که من اینطوری دچار ضعف شده بودم!
ولی اونها اینقدر صبورانه رفتار می کردن!
با دیدن اين صحنه خیلی تلاش کردم از اون حالت بیام بیرون خیلی...
با توسل به اهل بیت(ع) به هر سختی بود حفظ ظاهر کردم و راه افتادم سمت خونه...
هر چند که به قول محمد کاظم رنگ رخسارم واضح نشان میداد حال درونم رو!
هم اون خانم ها، هم آقای علیزاده خیلی اصرار کردن که تا خونه برسوننم ولی من میخواستم پیاده بیام...
اینقدر راه برم تا شاید یه راهی پیدا کنم...
از یه طرف تصویر محمد کاظم با خاطراتش داشت ذره ذره آبم میکرد...
از یه طرف دیگه نمیدونستم به خانوادم، به مبینا و به خانواده ی محمد کاظم چی بگم؟!
چه جوری بگم؟!
وسط این طغیان روحی، بلاتکلیفی و چشم انتظاری چهل روزه، هم مثل خوره ذهنم رو می جوید و با خودم فکر میکردم طاقتم رو حتما طاق میکنه! ولی نور امیدی بود...!
آخرش تصمیم گرفتم توی این چهل روز به هیچ کس حرفی نزنم!
در هر صورت اونها که فکر می کنن محمد کاظم ماموریته، پس چرا این مدت مثل من زجر بکشن؟!
#ادامه_دلرد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹💔🔗›
📲⃟🍯
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
چهڪنمدستخودمنیست؛
ڪہیادتنڪنم!
خواستےدلنبرۍتابهتوعادتنڪنم! . .❤️🩹
|🌼| #صلےاݪلہعلیڪیااباعبداللہ
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋⃟📸
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
محبوسشدمگوشهویرانهعشقت
آوارغمتبرسرمافتادڪجایی؟!
آسودگیام،زندگیام،داروندارم
درراهتودادمهمهبرباد،ڪجایی؟!💔(:
|💙| #السلامعلیڪیابقیةاللھ
📸|↫ #اللهم_عجل_لولیک_فرج
🦋|#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
#سوال ❓
🔰آیا ازدواج اینترنتی ازدواج موفقی میشود؟
#جواب ✅
جرقه آشنایی از هر پل ارتباطی ممکن است، می خواهد در محل کار باشد یا دانشگاه، یا آموزشگاه، یا در تاکسی و یا در اینترنت اما آشنایی و شناخت اینترنتی مسلما شناخت صحیحی نیست و مسلما اینترنت بستر مناسبی برای شناخت و ازدواج نیست.
چه بسا افرادي كه مدت طولاني ارتباط مجازي داشته اند و بعد از ديدن فرد مقابل كوه آمال و آرزوهايشان يكحا فروريخته است.
اگر دو طرف واقعا قصد ازدواج دارند از زمانی که پیشنهاد ازدواج مطرح شد الزام آور است که یک جلسه حضورا با هم ملاقات داشته باشند و عامل مهمی که مخصوصا خانم ها در نظر ندارند اطلاع خانواده هاست نیاز نیست همه افراد خانواده مطلع شوند اما پدر و مادر این حق را دارند.
متاسفانه یکی از دلایلی که در اکثر سواستفاده های اینترنتی دختران در دام افراد سودجو قرار میگیرند، عدم اطلاع پدر دختر از آشنایی اینترنتی آن می باشد.
#ادامه_دارد
@mojaradan
34.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطره_ای_عبرت
⭕سریال #قطره_ای_عبرت (کلید اسرار)
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_شکست
#قسمت_پایان
@mojaradan
اینم کامل شده #بهارچله_ها
ازامروز چهار شنبه 11 خرداد که اول ذی القعده هست تا روز عید قربان که 40 روز متوالیه بهترین زمان برای گرفتن حاجاته و بهش *چله ی ذی القعده* گفته میشه که به اصطلاح علما *بهار حاجت ها* ست!
یعنی اگه کسی چله ذی القعده داشته باشه و تو این چهل روز دعا کنه محاله دست خالی برگرده.
به این امید اینکه از باغ دعاهاتون، یه گل استجابت هدیه بگیرىد!!!
👈بهترین پیشنهادها یکی از اذکار و سوره های زیر👇🏻👇🏻
(هر کدوم که به دلتون می افته انتخاب کنید) 🥰🙏🏻
❤️ چهل روز روزی یکبار سوره ی *فجر*
❤️چهل روزی هزار مرتبه ذکر *لااله الاالله*
❤️ *صلوات* روزی ۳۵۰ مرتبه
❤️چهل روز ذکر *یابصیر* ۳۰۳ مرتبه
❤️ چهل روز *زیارت عاشورا* روزی یک مرتبه
❤️چهل روز *سوره یاسین*
❤️چهل روز آیه *رب ادخلنی مدخلأ صدق واخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لندک سلطانأ نصیرأ* روزی۱۰۰ مرتبه
👇🏻این چله ها بسیار نیکو و با ارزش است غفلت نکنید و به اندازه توانتون حتما چله بگیرید به هر نیت "مادی" یا "معنوی"
نیات مادی
🥀 رزق و مال👇🏻
1️⃣ هر شب ۱۲۹یا(۱۰۰۰) مرتبه ایه ۱۹ سوره شوری
2️⃣ هر شب ۱۰۳۵ مرتبه ذکر شریف یاوهابُ یا ذَالطول
3️⃣ هر شب ۱۰۶۰ مرتبه ذکر شریف یا غنی
🥀کار گشایی 👇
1️⃣ هر شب ۱۱۰ مرتبه سوره مبارک حمد
2️⃣هر شب ۱۱۰ مرتبه سوره مبارک توحید
3️⃣ هر شب ۴۰ مرتبه سوره الم نشرح
@mojaradan
╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮
╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─
🏝 #حضرت_معصومه، الگوی بزرگ #منتظران
⏪مهم نیست که مرد باشی یا زن؛ او یک زن بود.
⏪مهم نیست چند ساله باشی؛ میتوان در 18- یا 28- سالگی هم به اوج رسید.
⏪مهم نیست که چه آثاری نوشته باشی؛ او هیچ اثری بهجا نگذاشته است.
👌اما مهم است...اینکه بدانی
⏪چگونه یک #دختر جوان این طور رشد کرد که برادر زاده او و امام معصوم جوادالأئمه دربارهاش فرمود: هرکس عمهام(#معصومه) را در #قم زیارت کند بهشت بر او واجب است(كامل الزيارات، ص: 324)
⁉️اما چطور این امر ممکن است؟
✅همه اینها در پرتو #هجرت به سوی #ولیّ_خدا و در مسیر رسالت امام زمان دوران خود بود که البته خود، زاییده #معرفت است.
❇️ و اوست تفسیری بر این آیه پر معنی:«وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحيما؛ کسی که از خانه خود بیرون بیاید در حالی که بسوی خدا و رسولش هجرت میکند پس مرگش فرا برسد تحقیقا اجر او با خداوند است و خدا غفور و مهربان است»(نساء/100)
✅و در داستان زندگی #حضرت_معصومه، این دختر جوان، اسراری است برای #منتظران امام زمان.
حجتالاسلام حسنملایی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام اکرم (ص) می فرماییند:
دختر را بد ندانید، زیرا انها مونس های گرانبهایی است
•🌿❛
وشمـاآمـدۍ ، تآدختـرآن
بعدازسآلھا«زندہبہگـورشـدن»
یڪ روزدرتقویمداشتہبآشند . .
بہنآمِروزِ دختـــــر :)♥️✨
•۰
دختران ایران زمین روزتون مبارکــــــ انشاءالله پروی راه حضرت معصومه(س) باشیم❤️😊
ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک😍
️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
❁❴@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم فدای رهبرم
⏰بلند شوید مسلمانان جنگ ،جنگ رسانه است!
حقاڪہمراد؎ومریدتشدهاممن..
حقاڪہتوخورشیدزمینۍوزمانۍ..
حاشاڪہبہغیرازتوڪسۍدردلمافتد..
همسروروهمبۍسروهمعینوعیانۍ.
•|🖼🚶♂|•
میدونی رفیق
ما قدر امام خامنه ای رو نمیدونیم 🙁
تو کشورایی مثل عراق و سوریه ...
بدون وضو به عکس آقا دست نمیزنن 🙂🌿!'
#لبیک_یا_خامنه_ای✋🏻
#هرکس_با_ال_علی_در_افتاد_ور_افتاد
@mojaradan
#همایش_بزرگ_دختران_باران
جیــــــــــــــــــــغ!! نگید قلب من طاقت ندارهههه😍
فقط بچه ها باید بلیط بگیریم؟! اگه آره! از کجا؟!
نرم اونجا بگن بلیطت کو؟ شکست عشقی بخورم😕😂
@mojaradan
مجردان انقلابی
#مکیال_المکارم 🔴مطالعه کتاب شریف مکیال المکارم؛ کتابی که به سفارش امام زمان ارواحنافداه نوشته شد .
#مکیال_المکارم
🔴مطالعه کتاب شریف مکیال المکارم؛
کتابی که به سفارش امام زمان ارواحنافداه نوشته شد ...
✅یک دقیقه به یاد مهدی فاطمه زهرا سلام الله علیهما ....
📍قسمت هفتاد و پنجم
✅ نتایج دعا برای فرج
💠 حضور فرشتگان ....
مجلسی که در آن برای حضرت قائم علیه السلام دعا شود، جایگاهی برای حضور فرشتگان گردد و در تمام مجالس دعا، فرشتگان اهل آن مجالس را در دعا کردن یاری میدهند.
پیامبر اکرم صلی الله علیه واله فرمودند:
به بوستانهای بهشت گذرتان افتاد،در آنها به گردش و تنعم بپردازید.
بوستانهای بهشت همان حلقه های ذکر است که خداوند را کاروانهایی از فرشتگان است که در پی حلقه های ذکر میگردند، پس هنگامیکه به آنها میرسند، پیرامونشان را میگیرند.
منظور از حلقه های ذکر، مجالسی که اهل ایمان در انها جمع شوندتا قران بخوانند و یا برای امام زمان دعا کنتد ویا نامهای خدا را یاد کنند و یا یاداور پیغمبر و امامان باشند، ویا مجلس مذاکره و مباحثه علم شرعی باشد.
امام صادق علیه السلام فرمود:
هیچ سه نفر به بالا جمع نشوند مگر اینکه به مثل آنها از فرشتگان حاضر گردند.پس اگر دعای خیر کنند، آمین گویند.
💠 استغفار فرشتگان ...
امام صادق علیه السلام فرمود:
خدا رحمت کند بنده ای را که با دیگری جمع شود و امر ما را مذاکره نماید، که سومی آنها فرشته ای خواهد بود که برای او طلب مغفرت کند.
پرداختن به دعا برای مولایمان صاحب الزمان علیه السلام از بارزترین مصادیق ذکر و ارزنده ترین افراد آن است.
و دعا کننده برای تعجیل فرج جزء بهترین مردم قرار خواهد گرفت.
از بارزترین و بهترین انواع ذکر امامان، یادآوری صفات و ویژگیهای مولای غایب ما و بیان علائم و آثار آن حضرت است که مایه بینش اهل نظر میباشد.
💠 اطاعت اولی الامر ....
این دعا اطاعت اولی الامر است و آن بهترین چیزی است که بندگان بوسیله آن به خداوند تقرب جویند
خداوند میفرماید:
💥یا ایها الذین آمنوا اطیعوالله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم💥
ای کسانیکه ایمان اورده اید، اطاعت کنید پیغمبر و اولی الامر از خودتان را.
منظور از اولی الامر ، ائمه اطهار میباشد، که اطاعت آنها واجب است و بوسیله این، بندگان میتوانند به خدای تعالی تقرب جویند.
دعا برای تعجیل فرج مولایمان از مصادیق اطاعت آنان است.
📚منبع: مکیال المکارم
🍀بی روی تو، خونابه فشاند چشمم
کاری بجز از گریه، نداند چشمم
🍀میترسم از آنکه حسرت دیدارت
در دیده بماند و نماند چشمم
📍با مرور کتاب مکیالالمکارم با ما همراهباشید.
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کلاس_مهدویت
. . . . . ✨ 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج🤲 💚💫
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
انسان شناسی ۵۳.mp3
12.09M
#انسان_شناسی ۵۳
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
ـ من قرآن میخوانم، اما برایم لذتبخش نیست!
ـ من به زیارت میروم، اما از این زیارت، به سرمستی نمیرسم!
ـ من اهل نماز و دعا هستم، اما این دو وسیله، غمهای مرا نابود نمیکند!
ـ من در شبانهروز اصلاً برای خانواده آسمانیام دلتنگ نمیشوم!
💥 علّـــت چیســـــت؟
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر خانوما روزتون مباااارک😍🌸❤️
❀[ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز دختر مبارک🌹😁
پیامبر اکرم فرمودند✨: هر خانہ اے کہ در آن دختر باشد، هر روز دوازدھ برکت و رحمت از آسمان ارزانے اش مےشود و زیارت فرشتگان از آن خانہ قطع نمیگردد💗✨۔۔۔
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پازل 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت سی ام در عین ناباوری تکلیفمون مشخص نشد که هیچ با حرفی که زد
🌸🌸🌸🌸🌸
💖پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سی ویکم
لحظات سختی رو داشتم پشت سر میذاشتم...
دلم هوای روضه کرده بود...
هوای حسین(ع)...
غم عجیبی قلبم رو تحت فشار قرار داده بود و میدونستم این ساعت ها تنها ساعاتی هست که توی این چهل روز می تونم خودم باشم با این غم!
مسیرم رو از سمت خونه کج کردم به سمت گلزار شهدا...
باید با یکی حرف میزدم...
داشتم دیونه میشدم...
وقتی رسیدم چون توی هفته بود خلوت بود و من از خدا همین رو میخواستم!
گریه کردم...
داد زدم...
به شهدا گفتم: دیدید آخرش من هیچ جای این فیلم نبودم!
دیدید محمد کاظم شد قهرمان داستان و اسطوره ی دنیا و آخرت!
اما من موندم و هیچی به هیچی...
خدایا توی این پازل دنیات من بیخود که آفریده نشدم! آخه خودت گفتی مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا...
پس من کجای این داستانم خدا...
حرفم به اینجا که رسید دست یه خانمی خورد به
شونه ام!
فکر نمی کردم کسی اون اطراف باشه بخاطر همین واقعا ترسیدم، لحظاتی قالب تهی کردم تا برگشتم پشت سرم رو دیدم!
پیرزنی بود عصا به دست با کمری خمیده و صورتی چروکیده اما پر از نور ، نشست کنارم و بدون اینکه ازم سوالی بپرسه بی مقدمه گفت: سلام دخترم نمیخوام مزاحمت بشم ولی حالت من رو یاد روزایی از زندگی خودم انداخت مادر...!
و شروع کرد از داستان زندگی خودش گفتن!
از روزی که خبر شهادت همسرش رو دادن و چند وقت بعد خبر شهادت پسرش!
بعد هم ادامه داد: من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده، ولی دخترم یه چیزی بهت میگم تا به چشم خدا قشنگ و عزیز بیای...
راهش هم اینه صبر کنی، اون هم به قول خود خدا یه صبر جمیل یه صبر قشنگ...
حرفهاش رو که زد به کمک عصاش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت...
من حرفی نزدم و فقط شنیدم، اما از حرفهاش یه چیزی رو خوب فهمیدم اون هم اینکه اوج داستان زندگی من همین لحظه هاست که خودم رو نشون بدم به خدا...
دلم آروم گرفته بود...
نگاهی انداختم به آسمون نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا من صبر میکنم، یه صبر جمیل به قول خودت...
احساس میکردم خدا داره نگام میکنه ببینه، تمام اون حرفهایی که میزدم فقط حرف بوده یا توی عمل هم می تونم نشون بدم که اگر تونستم، اثری خواهم گذاشت!
راه افتادم سمت خونه ولی دیگه اون رضوان یک ساعت پیش نبودم...
تقریبا این مسیر نیم ساعته رو سه یا چهار ساعت بود که توی راه بودم اما هنوز نرسیده بودم...
گوشیم زنگ خورد...
با اینکه هنوز خبری نبود و من فردا قرار بود مبینا رو ببرم برای آزمایش DNA تا تکلیف شهید مشخص بشه (یا بهتر بگم تکلیف ما مشخص بشه)، ولی نمیدونم چرا با هول و ولا گوشی رو از کیفم آوردم بیرون تا جواب بدم!
اما شماره عاکفه بود، سریع جواب دادم...
گفت: معلوم هست کجایی دختر؟
با صدای گرفته مختصر گفتم: دارم میام نزدیکم...
گفت: رضوان چرا صدات گرفته؟
نمی تونستم حرفی بزنم، فقط گفتم: چیزی نیست میام حالا می بینمت...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سی ودوم
رسیدم جلوی در خونه...
نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: خدایا خودت کمکم کن...
میدونستم و مطمئن بودم حرف زدن با خدا همیشه جواب میده حتی اگر من الان جواب رو نبینم!
آیفون رو زدم...
عاکفه در رو باز کرد...
و زود خودش رو رسوند جلوی در که ببینه چی شده؟!
چشمهای قرمزم یه چیزی می گفت، که با حرفهایی خودم شروع کردم به زدن در تناقض بود و این پارادوکس اینقدر واضح بود که مبینا هم فهمید و گفت: مامان چرا گریه کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم: ای شیطون بلا، بگو ببینم با خاله عاکفه چه بازیابی کردی ؟
و شروع کرد به توضیح ریز به ریز دادن که چه کار کردن....
عاکفه هم در حمایت از مبینا گفت که خیلیم دختر خوب و گوش به حرفی بوده الانم نقاشیش تموم نشده زود میره که یه نقاشی خوشگل بکشه برو خاله جون برو...
مبینا که رفت عاکفه گفت: خوب چی شد؟ چه خبر؟
بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم: میدونم مبینا کلی وقتت رو گرفته ولی تونستی مقاله ای، مطلبی ، چیزی پیدا کنی؟! عاکفه قشنگ فهمید که نمی خوام بهش چیزی بگم! کمی متحیر نگاهم کرد!
اما وقتی دید من واکنش خاصی نشون نمیدم شروع کرد با حالت خاصی صحبت کردن و گفت: از اونجایی که من خیلی با شعورم و شعور توی رفاقت خیلی مهمه، چون احساس کردم نمیخوای چیزی از اتفاقاتی که برات افتاده بهم بگی منم اصرار نمی کنم رضوان خانم! اصلا مسائل خانوادگی شما چه ربطی به من داره مگه نه!
با این حرفش لبخند بی رمقی روی لبم نشوند و با همون صدای گرفته گفتم: خداروشکر توی این مورد اشتباه نکردم!
عاکفه که نتونسته بود احساسات من رو درگیر کنه و بفهمه قضیه چیه دیگه چیزی نپرسید، ادامه داد: رضوان وقتی نبودی، توی اینترنت داشتم در مورد بانو امین سرچ می کردم یه مطالبی دیدم که خیلی برای خودم عجیب بود!
فکر کن هشت تا فرزند خدا بهش داده بود که هر کدومشون به دلیل خاصی فوت کردن به جز یک نفر!
ولی با این حال به زندگیش ادامه داده، افسردگی نگرفته، بهانه نیاورده! ودر کنار تمام اتفاقات و بالا و پایین های زندگیش هم به درسش رسیده هم عمل به اونچه میدونسته و خونده!
یعنی برای رسیدن به هدفش جنگیده و تلاش کرده!
من اگه بودم بینی و بین الله درس که هیچ!
دور از جون، ممکن بود دین و ایمانمم بذارم کنار!
البته میدونم خدا اینجور امتحان ها رو از هر کسی نمیگیره چون ما ظرفیتش رو نداریم، و هر کسی به اندازه ی ظرفیتش امتحان میشه، یکی مثل من سلمانی رو میندازه جلوش تا کلی حرص بخورم اما ببینه راه درست رو انتخاب می کنم یا نه! یکی کنکور خراب میکنه، چمیدونم یکی با ازدواجش امتحان میشه، یکی با بچه اش، یکی با معلولیت، یکی با پولش، یکی هم رضوان مثلا همین امروز خودت رو در نظر بگیر حالا من که نمیدونم چی شده، ولی چشمات که میگن کلی سر خدا غر زدی!
بعد هم نیمچه لبخندی زد و گفت: الکی میگم!
نفس عمیقی کشیدم سرم رو انداختم پایین... ( عاکفه بدون اینکه بدونه، حرفهایی رو میزد که دقیقا برای شرایط الان من بود تا حواسم باشه....)
لحظاتی گذشت و من توی همون حال بودم، اومد زد به شونم و گفت: خیل خوب حالا ، منم بهتر از تو نیستم، کم کم درست میشیم به قول گفتنی: پله پله بریم می رسیم یکدفعه ای هیچ کس به جایی نرسیده...!
نگاهم رو متمرکزش کردم و با یه حسرتی گفتم: آره پله پله...
عاکفه بدون توجه به حال من، یکدفعه تغییر موضع داد و با یک حالت شادی گفت: ولی رضوان جوش نزن، من راه حل فرار حتی از همین امتحانها رو پیدا کردم بعد چشمکی زد و گفت:...
#ادامه_دلرد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸