🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی🙈
#پارت58
بعد از برداشتن چادرم برای کمک به آشپزخونه رفتم ، چند خانم دیگه هم اونجا بودن و کمک می کردن آروم سلام کردم و پرسیدم :
-من چه کمکی میتونم بکنم؟
-خانمی که تقریبا پنجاه و خورده ای سن داشت با هیکل ی نسبتا چاق کنار خودش جا برام باز کرد و گفت:
-بیا اینجا دخترم که خدا رسوندت بیا این سبزی هارو کمک من تو پاکت فریزر بزار
چشم ارومی گفتم و کنار اون خانم نشستم :
-دخترم تا حالا ندیدمت مال این محلی ؟
-نه مهمان بی بی هستم
- فامیلشونی ؟
لبخندی به کنجکاویش زدم و گفتم:
-نه همکار پسرشونم
-اه همکار آقا امیری؟
-بله
-خیلی خوش اومدی
-ممنون خانم...
-اسمم شهیه دخترم
-ممنون خاله شهین
انگار از خاله گفتم ذوق کرد چون گفت:
-چه ناز میگی خاله همیشه دوس داشتم یکی خاله صدام کنه ، نکه اصلا خواهر ندارم برا عقده شده
وبه حرف خودش خندید
بعد از بسته بندی سبزی ها برای خواندن نماز به اتاق بی بی رفتم قرار بود بعد از نماز هیئت برای شام بیان و مراسم عزاداری شروع بشه
**
از زبان امیر علی
نزدیک اذان با بچه ها جلوی در جم شده بودیم تا برای نماز جماعت به مسجد محل بریم،چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه مجد شدم ،کمی دورتر از ما کلافه چشم به در خونه دوخته بود خودم رو بهش رسوندم گویا پشیمون از اومدن قصد برگشت داشت که نزاشتم و سریع بچه ها رو از جلوی در کنار بردم تا راحت رد بشه خودمم برای جا به جا کردن ماشینش سر کوچه رفتم
حق با مجد بود ماشین اصلا جای مناسبی پارک نشده بود،و از اونجای که جای پارک هم پیدا نشد تصمیم گرفتم به پارکینگ خونه محمدشون ببرم
وقتی داخل ماشین نشستم عطر ملایمی مشامم رو پر کرد . نفس عمیقی کشیدم:
-چه خوشبو
خودم از حرفی که زدم ش و که شدم چی گفتم؟!! از کی تا حالا به بوی عطر نامحرم واکنش نشون میدم ؟!خدا من رو ببخشه سریع شیشه های ماشین رو پایین کشیدم و ماشین رو توی پارکینگ بردم
دیگه وقت نشد که سویج رو برگردونم
بعد از نماز با حاج آقا صحبت کردم تا از فردا نماز جماعت همونجا توی حیاط برگزار بشه نمی شد هرشب این جمعیت رو بیاریم مسجد دوباره برگرد و نیم خدارو شکر حاج آقا هم با نظر من موافق بود
منو محمد زودی خودمون رو به خونه ر سوندیم تا قبل از اومدن جمعیت کشیدن غذا رو شروع کنیم
غذارو برای راحتی کار حیاط پشتی بار گذاشته بودیم و همونجا هم می کشیدیم .
برای رفتن به حیاط پشتی باید از آشپزخونه رد میشدیم
چند بار یالله گفتیم و وارد آشپزخونه شدیم جز شهین خانم مادر محمد و بی بی کسی اونجا نبود:
بی بی :اومدی پسرم همه چیز توی حیاطه
شهین خانم:خودم کمکتون میکنم
-ممنون
با هم به حیاط پشتی رفتیم ولی تعدادمون کم بود :
-محمد زنگ بزن علی بیاد کمک
بی بی :لازم نیست الان میگم دخترا بیان علی آقا بهتره بمونه توی جمعیت برای پخش غذا
-باشه پس بگید زود بیان
چند دقیقه بعد با تعجب شاهد اومدن نامزد محمد و مجد بودم توی دلم گفتم:
-بی بی چرا مجد رو گفته بیاد ؟
با سلام دخترا به خودم اومدم زیر لبی سلامی گفتم و شروع کردم به کشیدن برنج
محمد:سحر خانم من و امیر برنج و قیمه رو می کشیم شما هم لطف کنید نون و سیب زمینی رو بزارید . مامان شما هم ظرفا رو مرتب بزارید تا علی بیاد
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی🙈
#پارت59
باشه گفتن بقیه شروع به کار کردیم .تقریبا دیگه آخرای قابلمه بود که یکی از ظرفای ی ک بار مصرف توی دستم پاره شد و برنجای داخلش روی زمین ریخت با خم شدن مجد برای جم کردن غذا و تکون خوردن نگین انگشتری پدرم که همراه تسبیح من از گردنش آویزون بود قلبم لرزید احساس کردم با هر بار تکون خوردن نگین قلب من هم همراهش تکون میخوره استغفرالله زیر لبی گفتم و چشم از تسبیح گرفتم :
-اجازه بدید خودم جم میکنم
-چه فرقی میکنه شما بقیه ظرفا رو بکشید الان سرد میشه
دیگه ا جازه جواب دادن بهم نداد و مشغول شد . دوباره نگاهم رو به تسبیح دوختم و برای چندمین بار از ذهنم گذشت:
-یعنی هنوزم دوسم داره ؟
با این فکر احساس گرمای لذت بخشی توی قلبم پیچید دوباره کلافه شدم :
- اسغفرالله امشب یه چیزیم میشه امیر علی بهتره سرت به کار خودت باشه به این چیزا فکر نکن
مشغول کار م شدم سعی کردم دیگه به سمت مجد نگاه نکنم
آخر مراسم دم در مونده بودم و از همه خداحافظی می کردم که مجد جلوم قرار گرفت:
-ببخشید آقای فراهانی من باید برم دیرم شده میشه بگید ماشینم کجاست
احساس کردم دوباره ضربان قلبم بالا رفت :
-بله...راستش گذاشتم پارکینگ خونه دوستم اگه اشکال نداره چند دقیقه دیگه صبر کنید آقایون که رفتن میارم براتون
کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باشه
چشمم به علی برادر محمد افتاد که داشت زیر چشمی مجد رو می پاید یک لحظه توی دلم احساس خشم کردم ، دوباره به خودم اومدم :
-چته پسر به توچه ؟
بعد از رفتن جمعیت همراه خانواده محمد که قصد رفتن داشتن رفتم تا ماشین مجد رو بیارم
وقتی سویچ ماشین رو دستش دادم با یه تشکر بدون نگاه کردن خدا حافظی کرد و رفت
کلافه با خودم گفتم:
-این چشه به من نگاه نمیکنه انگار میخوام بخورمش
کلافه تر دستی به موهام کشیدم:
-تو چه مرگته پسر چرا دختر مردم باید به تو نگاه کنه
نمیدونم والا داره یه چیزیم میشه این دختر آخرشم م نو دیونه میکنه نه به چند سال پیش که همش دنبال من بود نه به الانش که آدمم حسابم نمیکنه
-خوب حالا تو از چی ناراحتی
نخیر اصلانم ناراحت نیستم فقط کنجکاو شدم ببینم چی شده همین
- توکه راس میگی
با خودم خودرگیری پیدا کردم منکه گفتم دارم دیونه میشم،بهترین چیز برای من اینه که الان برم بخوابم که هلاکم شاید هم از خستگیه که قاطی کردم
خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم از فرط خستگی بدون هیچ فکر اضافه ای به خواب رفتم
**
از زبان دریا
امشب شب پنجم محرمه و من تصمیم دارم امشب هم برای نذری بی بی برم میدونم که خیلی پرو تشریف دارم ولی باید اعتراف کنم دلم برای امیر علی تنگ شده کاریشم نمیشه کرد با این فکر که من قرار نیست چیزی از عشقم رو به روی خودم بیارم و فقط میخوام کنارش باشم خودم رو آروم کردم و راهی خونه بی بی شدم
اینبار زودتر اومدم و البته با آژانس تا دوباره مشکل جای پارک نداشته باشم
نویسنده : آذر_دالوند
#ادامه_دلرد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_زمانم_تسلیت😭😭😭
آن فـرقـه کـه تیشـه بـه نخـل فـدک زدنـد
بـر قـلـب پـاک خـتـم رســولان نـمک زدنـد
مــهــدیۜ بـیـا ز قـاتـل مـــادر ســوال کــن
زهــــرا ۜ چه کرده بود که او را کتک زدند؟
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯
/السلام علیک یا فاطمه الزهرا/
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاموشی_کانال
از آدمین های محترم کانال خواهش میکنم هیچ پستی وارد کانال نکنند چراغ های کانال را خاموش کردیم😉 کار کانال یه پایان رسیده فردا برای خدمتگذاری آماده هستیم 😍
وقت تبادل و تبلیغ هست لطفا صبور باشید
همتون به خدا می سپارم
تا فردا صبح
محـبوبحسین؏`باش
نھمعروفجماعت꧇)✋🏼💔
#شبتون_روشن
#خواب_امام_زمان_ببینید
@mojaradan
•💔🌴•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
‹سـمٺدلٺنگۍماچندقدم،
راهۍنیسٺحـٰالماخوب،
فقططاقٺمانطاقشدھ..!シ💔›
#بطلب_آقـٰاۍ_مَـن
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
💔|↫ #صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
قسم به بغضهای شکستهشده در دل چاه…
قسم به حال و روز حسن در میان کوچهها…
قسم به سکوتِ پر از حرفِ علی...
که ما محتاج آمدنت هستیم…
برگرد...💚
#اللهمعجللولیكالفرج✨
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
از دیدگاه اسلام برای ازدواج یک جوان به دو قسم ملاک و معیار دسته بندي كرد:
الف) آن هايي كه ركن و اساس اند و براي زندگي سعادتمندانه حتماً لازم اند؛
ب) آن هايي كه شرط كمال هستند و براي بهتر و كاملتر شدن زندگي اند و بيش تر به سليقه و موقعيت افراد بستگي دارند...
به طور كلي، ملاك هاي دسته اول (الف)عبارت اند از:
📜1. تديّن و دينداري: كسي كه پاي بند دين نيست، تضميني وجود ندارد كه پاي بند رعايت حقوق همسر و ادامه زندگي مشترك باشد. اگر يكي ديندار و ديگري بي دين باشد، زندگي آنان روي سعادت را نخواهد ديد. سعادت، بدون ديانت، محال است. اگر هر دو بي دين باشند، باز تضميني وجود ندارد كه رعايت حقوق يكديگر را بنمايند. البته منظور از دينداري و تديّن اين است كه پاي بند كامل به اسلام داشته باشند و اسلام را با جان و دل پذيرفته و در عمل به آن كوشا باشند؛ نه تدين سطحي و بي ريشه و بي عمل.
پيامبر(ص) به شخصي كه ميخواست ازدواج كند، فرمود: «عليك بذات الدين»؛ «بر تو باد كه همسر ديندار بگيري».
ديندار بودن، به اين است كه داراي صفات ذيل باشد: عفت، حجاب، حيا، نجابت، اخلاق خوب، خوش حرف و خوش زبان بودن، اهل نماز و مناجات، علاقهمند به قرآن و اهل بيت پيامبر(ص)، ترس از خدا داشتن، آبرونگهدار بودن، اسراف كار نبودن و... .
#ادامه_دلرد
@mojaradan