#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
عاشقآننیستکههردمطلبیارکند..
عاشقآناستکهدلراحرمیارکند . . ♥️
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
ســلام امام زمانم...!
سلام مهربان تـر از پـدر...
مولاۍغريب مــن!
※ تا کی غریبانہ در این کنعان بمانـم؟
در انتظار دیدنت گریان بمانم...
تا کی منِ قحطی زدہ بیـن بیابان
محروم از باریـدن باران بمانـم..؟!
العجل دلیل زنــدگیم...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
تعجیل در فــرج و رفع مــوانع ظــهور مولامون ✨
※ اللهمـــ صل عـلی مـحمد وآل مــحمد وعجل فرجهم ※
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
از دیدگاه اسلام برای ازدواج یک جوان به دو قسم ملاک و معیار دسته بندی کرد
📜3. شرافت خانوادگي: منظور از شرافت خانوادگي، شهرت و ثروت و موقعيت اجتماعي نيست؛ بلكه منظور نجابت و پاكي و تدين خانوادگي طرفين است؛ زيرا ازدواج با يك فرد مساوي است با پيوند با يك خانواده و فاميل ايجاد و يك نسل. در ازدواج و انتخاب همسر، معقول نيست كه انسان بگويد: من ميخواهم با خود اين فرد زندگي كنم و كاري به كار خانوادهاش ندارم. پيامبر(ص) فرمود: «انظر في أي شي تضع ولدك فان العرق دساس»؛ «نيك بنگر كه فرزندت را در كجا قرار ميدهي؛ زيرا نطفه و ژنها و خصوصيات ارثي، خواه ناخواه منتقل ميشود و تأثير ميگذارد».
پيامبر(ص) فرمود: «بنگريد چه كسي را به همسري بر ميگزينيد؛ زيرا فرزندان، شبيه و مانند دايي هايشان ميشوند».
باز حضرت فرمود: «اياكم و خضراء الدمن قيل يا رسول الله: و ما خضراء الدمن؟ قال: المرءة الحسناء في منبت السوء»؛ «از سبزههاي قشنگي كه روي مزبلهها سبز مي شود، پرهيز كنيد. پرسيدند: مقصودتان چيست؟ فرمود: زن (یا پسری) زيبايي كه در خانواده پليدي رشد كرده باشد».
#ادامه_دلرد
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج آرایش نیست !
ازدواج درمان نواقص شخصیتی نیست !!
#دکتر_انوشه
#کلیپ_تصویری
⊱⋅─ ─ ─⋅✻⋅─ ─ ─⋅⊰
𝐉𝗼𝗶𝗻,♥️💍
@mojaradan
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#هنر_زندگی_کردن
گیرهای الکی
💕گاهی وقت ها پیش میاد که شوهرها سر یه مسائلی ،( بی دلیل و یا با دلیل)
حساس میشن
مثلا شوهرتون به اینکه شما برین خونه ی خواهرتون حساس میشه و میگه :
👈"دلم نمیخواد بری اونجا" و ...
💕اینجاست که سیاست زنانه به درد میخوره ،وقتی اینجوری برخورد میکنن اگه واقعا میدونین دلیل رفتارشون چیه و دلیل شون منطقیه، سعی کنین باهاشون حرف بزنین اگه احیانا دیدین قانع نمیشه و حرف حرفه خودشونه، بیش تر از یبار صحبت نکنین و بگین :
👈"باشه اگه شما نیای که من هیچ جا نمیرمممم ..."
خودتون رو به این قضیه حساس نشون ندین ،اگر هم دلیلش رو نمیدونین و یا میدونین که دلیل درست و حسابی ندارن
بازم حساسیت نشون ندین و دائم نگین :
👈"چرا ؟ دلیلت چیه؟ مگه خواهرم چیکار کرده؟ اصلا منم خونه خواهرت نمیام!" ⛔️
💕یکم صبر کنین و همون جمله بالا رو اگه موقعیت مناسب بود به کار ببرین . کم کم با گذشت زمان از خر شیطون میان پایین به شرط اینکه شما "حساسیت" نشون ندین و نخواین مقابله به مثل کنین. گاهی بزرگواری نشون دادن هم خیلی خوبه و جواب میده.
👌البته کلا این نکات به شرایط و روابط قبلی خیلی بستگی داره.
راستی توی این موقعیت اصلا وقت به رخ کشیدن کارهای بد خواهرش درحق شما نیست ، چون بحث رو بی منطق جلو میبره و درست که نمیشه ،هیچ بدتر هم میشه و به نتیجه نمیرسه.
⊱⋅─ ─ ─⋅✻⋅─ ─ ─⋅⊰
𝐉𝗼𝗶𝗻,♥️💍
↝¦@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧 #بغضی_که_شکست
روایت بغضآلود رهبری از کتاب
📚 «حاج قاسمی که من می شناسم»
#دلتنگتیم_حاج_قاسم
#سردار_دلها
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
منرا در برابر اتفاقاتی که حکمتش را میدونی و من هیچ ازش نمیدانم صبور کن
@mojaradan
رفاقت با امام زمان (عج)
ابراهیم هادی را دیدم، خیلی ناراحت بود، پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچهها رفته بودیم شناسایی، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقیها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده.
هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمههای شب برگشت، آنهم خوشحال و سرحال!
مرتب داد میزد امدادگر، امدادگر ... سریع بیا، ماشاالله زنده است!
بچهها خوشحال شدند، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب... ولی ابراهیم گوشهای نشست و رفت توی فکر.
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد، آنهم نزدیک سنگر عراقیها
امّا وقتی رفتم آنجا نبود، کمی عقبتر پیدایش کردم و در مکانی امن!!!
بعدها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم.
عراقیها هم مطمئن بودند زنده نیستم.
حال عجیبی داشتم، زیر لب فقط میگفتم یا صاحبالزمان (عج) ادرکنی،
هوا تاریک شده بود، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطهای امن رساند. من دردی احساس نمیکردم.
آن آقا کلی با من صحبت کرد، بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم.
آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد، خوشا به حالش.
شهید ابراهیم هادی
سلام بر ابراهیم ص١١٧
#عاشقانه_با_شهدا
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
✖️ من شوهرم و دوست ندارم!
✖️ من زنم و دوست ندارم!
نمیتونم بهش محبت کنم! مگه زوره؟
#استاد_شجاعۍ C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🌿🕊|•
چــه مــردی بــود حاج قـاسمــ
ڪاش الگــو قــرارش بــدیم...
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت65 محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن هری قلبم ریخت : -یعنی ه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت66
عزیز آروم طوری که سحر متوجه نشه تو گوشم گفت:
-انگار آقا امیر علی میخواد علم بگردونه
همینطور که میخکوب نگاهش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم
نگاهم رو از روی امیرعلی به سمت جمعیت چرخید همه جا دود اسفند بود ،دسته دو طرفه منظمی از مردهای پیر و جون تشکیل شده بود جلوی دسته چند پسر نوجون و کودک به طبلها و سنج ها ظربه های محکم میزدند ،
مداح جوان نوحه پر سوز و گدازی رو میخوند ، نا خواگاه اشک به چشمام راه پیدا کرد جگرم از غم امام سوخت این که حال من بود باید گفت واقعا امان از دل زینب
با صدای صلوات بلندی نگاهم دوباره سمت جای که امیر علی بود چرخید
امیر علی مونده بود و چند نفر علم رو بلند کرده بودن تا روی همون کمربندی که علی به کمرش بسته بود تنظیم کنن
همه با یا حسین علم رو روی کمر بند گذاشتن امیر علی شروع کرد به چرخیدن با هر یا حسینی بلندی که می گفت لرزه ای به دل من می نشست
اشکهام پشت سر هم و بدونه وقفه از چشمام جاری بود توی دلم هم نوا با امیر علی یا حسین می گفتم یک لحظه کنترل علم از دست امیر علی خارج شد شکه شده داد زدم :
- امیر علی
سحر بدون اینکه چیزی بگه نگاه مشکوکی بهم انداخت
ولی الان اصلا اینکه سحر از دل من با خبر بشه برام مهم نبود برای من مهم فقط سلامتی امیر علی بود عزیز دست سردم رو بین دستاش گرفت:
آروم باش دخترم اونای که کنارش وایسادن وقتی علم بخواد بیوفته کمک می کنن
دست دیگم رو بین دندونام فشردم و دوباره نگاهم رو به امیر علی دوختم عزیز درست می گفت علم رو گرفته بودن ،نفس راحتی کشیدم و شکری گفتم
دوباره صدای عزیز توی گوشم نشست:
-دوباره از خدا بخواه که بهت ببخشدش
مبهوت چشمام رو بهش دوختم:
-ولی عزیز شما خودت گفتی از خدا بخواه فراموشش کنی
-ولی الان میگم این پسر ارزشش رو داره بارها بار از خدا بخوایش
- به نظرت میشه عزیز؟
-چرا نشه هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشو تو بخواه اگه نداد هم بدون به صلاحت نبوده
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و نگاهم رو به آسمان دوختم با غم و درمانگی گفتم:
-خدایا....خدایا....تورو خدا
بغضم شکست و هق هقم بلند شد به حدی درمانده شده بودم که خدا رو به خودش قسم میدادم:
-خدایا ترو عظمتت مهرم رو به دلش بنداز از این غم نجاتم بده
نگاهم رو بین جمعیت گردوندم خبری از امیر علی نبود حالا شخص دیگه ای علم رو می چرخوند خوب که نگاه کردم محمد بود با دیدن محمد یاد سحر افتادم لبم رو به دندون گرفتم وای متوجه نشده باشه سرم رو به سمت جای که بود چرخوندم ولی خبری ازش نبود:
عزیز:نگران نباش زود رفت چیزی نشنید
لبخندی به عزیز زدم و دستش رو بوسیدم
همرا با کشیدن خمیازه ای گفت :
-بهتره بریم منکه حسابی خوابم میاد
-چشم عزیز بریم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت67
اول بریم از بی بی خانم خداحافظی کنیم
بی بی نتونسته بود بیاد و توی خونه مونده بود:
-بریم
*
از زبان امیر علی
مشغول گردوندن علم بودم که تعادلش از دستم خارج شد ، بچه ها کمک کردن تا دوباره علم رو بلند کنم همینکه دستم رو کمی جابه جا کردم شی تیزی توی دستم فرو رفت و دادم رو در آورد محمد که متوجه شد سریع سمتم اومد و کمک کرد تا علم رو زمین بزارم خون به شدت از دستم خارج میشد علم رو به محمد سپردم و بی توجه به اینکه می گفت بزار ببرمت درمانگاه شاید بخیه بخواد راهی خونه شدم
توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که مجد وارد شد با دیدن دستم هین بلندی کشید و گفت:
-وای خدای من چی شده ؟ چرا دستتون داره خون میاد ؟
با د یدن نگرانیش برای خودم دوباره دلم لرزید:
-چیزی نیست ... یه کم زخم شده
نزیکتر اومد و با نگاه به دستم گفت:
-ولی خونریزیش خیلی شدیده شاید بخیه بخواد
-نه فکر نکنم خودم یه نگاه بهش انداختم زیاد عمیق نیست
چند دونه دستمال کاغذی از روی میز دستم داد و گفت :
-اینا رو بگیرید کمی خونریزی رو کنترل کنید
همه حرکاتش شتاب زده بود ، با هر حرکتش نسیم خنکی از قلبم عبور می کرد :
-آقای فراهانی
با صداش از فکر بیرون اومدم :
-بله چیزی گفتید؟
آره گفتم جعبه کمک های اولیه هست؟
با احساس کمی ضعف رو صندلی کنارم نشستم و گفتم:
-آره باید توی اون کابینت باشه میشه شما زحمتش رو بکشید؟
دوباره نگران شد :
-چیزی شد؟
-نه فقط یه کم ضعف دارم فکر کنم چون شام نخوردم فشارم پایین باشه چیزی نیست
لبش رو به دندون گرفت و با عجله سمت کابینتی که گفتم رفت بازم همون سوال که خوره مغزم بود رو از خودم پرسیدم :
-یعنی هنوزم دوس تم داره ؟
با گرم شدن دستم به خودم اومدم دستم توی دستش بود تند دستم رو کشیدم و کلافه گفتم:
- چ..چکار می کنید...خانم
برای خودم جالب بود که نه تنها عصبی نشدم بلکه دلم هم از این گرما می لرزید :
- لطفا اجازه بدید دستتون رو ببندم خونریزیش زیاده
-ولی این درست نیست ،... خودم می بندم ممنون
- خودتونم می دونید که نمی تونید ببندید لطفا اجازه بدید ، من الان فقط یه پزشکم نه یه نامحرم
همه اینها رو در حالی گفت که بازم مثل این چند وقت نگاهش به جای غیر از چشمهام دوخته شده بود ، چرا دوست داشتم نگاهش رو ببینم ؟یعنی این نگرانیش این هول شدنش فقط حس مسعولیت کاریه ؟ ، دلخور از این فکر دستم رو سمتش گرفتم با اینکه سخت بود ولی تمام مدت تلاش کردم که به صورتش زل نزنم و منم فقط به چشم یک پزشک بهش نگاه کنم خدا من رو ببخشه که خودم هم میدونستم حسم تنها این نیست
بعد از بستن دستم گفت:
-حق با شما بود بخیه لازم نداره
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دخترقرتی✨
#پارت68
بعد با شرم گفت:
-بیشتر مواظب باشید
دوباره همون حس شیرین:
- چ..شم
با گفتن شب بخیر آرومی خونه رو ترک کرد با رفتنش انگار قلبم از سینه جدا شد به اتاقم پناه بردم باید تکلیف این حس رو روشن م ی کردم باید می فهمیدم چه مرگمه تا صبح کلافه توی اتاقم راه می رفتم و با خودم حرف میزدم به شدت تلاش می کردم تا اون چیزی که توی ذهنم میگذره رو ردش کنم ولی موفق نبودم
با صدای اذان به خودم اومدم اذان صبح بود و من همچنان آشفته بودم
برای گرفتن وضوع به حیاط رفتم همین که میخواستم دستم رو توی آب حوض بزنم با دیدن باند دور دستم یادم اومد که نمیتونم وضو بگیرم پوفی کشیدم و به باند دستم خیره شدم دوباره ذهنم پرکشید سمت مجدو حس تازه ای که داشتم دستم رو نزدیک لبم بردم وبوسه ای روی باند نشوندم
با خودم گفتم:
-اصلا چرا باید این حس شیرین رو رد کنم چرا نباید به خودم اعتراف کنم که دلم رو باختم ؟
با این فکر انگار آرامشی تمام وجودم رو پر کرد:
- باید به خودم اعتراف کنم که عاشق شدم
د وباره آشفتگی جای آرامشم رو گرفت تمام صحنه های اعتراف دریا به علاقش یادم اومد
- گندت بزنن پسر با این کاری که چند سال پش کردی الان با چه روی دل باختی
*
از زبان دریا
بعد از شب ششم محرم و نذری خونه بی بی چند شب بعد رو هم رفتم ولی دیگه از صدا زدنای بی بی برای کشیدن شام خبری نشد و من فقط تونستم از دور اونم توی هیئت امیرعلی رو ببینم حالا دهه محرم تموم شده و همه چی به روال قبل برگشته دیگه تنها جای که میتونم امیر علی رو ببینم فقط بیمارستانه و این حسابی من رو کلافه کرده
-دلم بد عادت شده به بیشتر دیدنش کاش می شد همیشه و هر لحظه کنارش بود
با صدای رحیمی سر پراستار بخش به خودم اومدم:
-خانم دکتر
-جانم
-آقای دکتر فراهانی برای ترخیص بیمار اتاق سیصد و سیزده اومدن گفتن شما هم تشریف ببرید
-باشه الان میام
اوه چه حلال زاده است ،دو روزی می شد که ندیده بودمش
خودم رو سریع به اتاق بیمار رسوندم با دیدنش کنار تخت بیمار ضربان قلبم اوج گرفت
حواسش به من نبود. از فرصت استفاده کردم برای دید زدنش ولی با سلام دادن پرستار کنار دستش نگاهم رو ازش گرفتم:
-سلام خانم دکتر
خروس بی محل نذاشت یه کم ببینمش
سلامی دادم و داخل اتاق رفتم متوجه مکث نگاه امیر علی به روی خودم شدم ، بعد از چند ثانیه صداش رو شنیدم:
-س...سلام
احساس کردم صداش می لرزه نگاه کوتاهی به صورت کلافش انداختم
-وا چرا اینقدر کلافه است ؟ انگار حالش خوب نیست
و واقعا هم انگار چیزیش بود تمام مدت کلافه به نظر می رسید ،این رو از چند بار اشتباه کردن توی نوشتن و خط کشیدنای زیاد روی برگه ی ترخیص بیمار بیچاره فهمیدم صدای پرستار بازم روی افکارم خط کشید:
-آقای دکتر برگه زیاد خط خوردگی داره فکر نکنم پذیرش قبول کنه
پوف کلافه ای کشید گفت:
-بله حواسم نبود اگه میشه یه برگه جدید برام بیارید لطفا
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت_هدیه
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت68
بعد از رفتن پرستارم فاصلم رو باهاش کمتر کردم و پرسیدم:
-چیزی شده دکتر کلافه به نظر می رسید ؟
نگاه بیقرارش رو خیلی کوتاه به صورتم دوخت و جواب داد :
- نه..چیزی نیست یه کم ذهنم مشغوله
- میخواید من برگه رو می نویسم شما برید میارم تا امضا کنید
-نه ...نه خودم می نویسم
-باشه هر طور راحت هستید
بعد از اینکه برگه ترخیص رو نوشت و هردو امضا کردیم با گفتن یه خسته نباشید اتاق رو ترک کرد . با رفتنش شونه ای بالا انداختم
-ولی یه چیزیش بود
****
-از زبان امیر علی
کلافه اتاقم رو بالاپایین می کردم و با خودم حرف میزدم:
-چقدر تابلو بودی پسر یعنی نمی تونستی یه کم خودار باشی اینقدر ضایع بازی در آوردی که اونم کلافه بودنت رو فهمید اگه اینطور پیش بری که رسوای عالم شدی
تو میگی چکار کنم ؟ دیگه کنترل دل و نگاهم دست خودم نیست
دوباره اتفاقات چند دقیقه پیشش توی ذهنم جون گرفت
چقدر دلم برای دیدنش پر می کشید ، باید اعتراف کنم اصلا حضورش تو اتاق بیمار لازم نبود و من فقط برای دیدنش خواستم که بیاد
خدا من رو ببخشه بار این گناها داره روی دوشم سنگین تر میشه اون از دروغای شبهای محرمی که به بی بی گفتم برای پنهان کردن دریا از چشم علی اینم از نگاه کردنای بی پروام به یه نامحرم ولی چکار کنم خدایا توکه میدونی دست خودم نیست پس خواهش میکنم من من رو ببخش
کاش می تونستم همین امروز برم ازش خواستگاری کنم ولی وقتی یاد چند سال پیش می افتم که چطور از خودم روندمش شرمم میشه حتی به داشتنش فکر کنم چه رسد به خواستگاری
-آخه این چه گندی بود من زدم خیر سرم همیشه هم تلاش می کنم کسی ازم نرنجه خوب با دلیل و منطق ردش می کردی اون داد و بیداد مزخرفت چی بود دیگه که الان ندونی چه خاکی به سرت بریزی
آشفته تر از قبل جلوی پنجره ایستادم و چشم به آسمون دوختم:
-خدایا نوکرتم یه راهی جلوی پام بزار دلم برای داشتنش به فغان اومده احساس میکنم مدت زیادیه دوسش داشتم و خود داغونم نفهمیدم یه کاری کن نزار بار گناهام بیشتر بشه یه راهی بزار جلوی پام تا بتونم دوباره دلش رو به دست بیارم میدونم این آشفتگی و بیقراری مجازات شکستن دلشه میدونم اشتباه کردم ولی تو ببخش و کمکم کن
روزها پشت سر هم می گذشت و من عاشق تر می شدم ولی این دختر دیگه قصد نگاه کردن به من رو نداشت . همیشه مثل یه همکار با من رفتار می کرد انگار که نه انگار روزی عاشقم بوده داشتم جون میداد م تا بازم دوستم داشته باشه هر بار به بهانه های مختلف سر راهش قرار می گرفتم تا شاید با همیشه دیدنم آتش عشق گذشته تو ی دلش روشن بشه ولی با هر قدم نزدیک شدن من دریا چند قدم خودش رو دور تر می کرد
حالا با بیچارگی دارم حال اون روزای دریا رو درک میکنم ، یعنی اون همه قرار گرفتانی دریا در گذشته سر راهم مثل الان من برای دیده شدن بود همون قرار گرفتنای که من نادیده می گرفتم
-نکنه به حسم پی برده و داره تلافی اون روزا رو سرم در میاره
- خدایا به والله اگه یک قدم به سمتم برداره حاضرم هزاران قدم به سمتش بردارم حاضرم همه اون تلخی ها رو با ریختن عشقم به پاش از دلش پاک کنم خدایا خودت کمک کن
امروز وقتی خسته از یه روز کاری بدون دیدن دریا به خونه رسیدم بی بی گفت که مادر بزرگ دریا برای شام دعوتمون کرده مثل همیشه با شنیدن اسم دریا ریختن دلم رو حس کردم و شوق دیدنش دلم رو به وجد آورد انگار خستگی کار از سرم پرید ولی با این فکر که نکنه دریا نیاد دوباره دلم گرفت
نویسنده:آذر_دالوند
#ادامه_دارد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ابعاد این دلواپسی ها ، دلخوشیم که شما بر بی کسی های ما ناظرید ، برایمان دعا می کنید و در پناه امن حضورتان ، حفظمان می نمایید ...
شکر خدا که شما را داریم ..
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
🍃♡@mojaradan ♡🍃
╰━⊰❀❀❀❀❀♡❀❀❀❀❀⊱━╯
••|💓💒|••
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
تمامشبڪہهایِدنیـا
مَجازیست
وَمن
دراینهیاهویِ #مجازے
دلمراتنهابہحقیقتشبڪہهایِ
ضریح #طُ♡
گرهزدهام .
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
💔دلم گرفتہ از این روزگار یا مهدے
از این زمانہے بے اعتبار یا مهدے
💔دوبارہ ڪردہ هوایت،مدد اباصالح
دلے ڪہ بے تو ندارد قرار یا مهدے
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر قرار دل بے قرار من✨
❤️صبحتون مهدوی
@mojaradan