eitaa logo
مجردان انقلابی
13.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج آرایش نیست ! ازدواج درمان نواقص شخصیتی نیست !! ‌⊱⋅─ ─ ─⋅✻⋅─ ─ ─⋅⊰ 𝐉𝗼𝗶𝗻,♥️💍 @mojaradan
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ گیرهای الکی 💕گاهی وقت ها پیش میاد که شوهرها سر یه مسائلی ،( بی دلیل و یا با دلیل) حساس میشن مثلا شوهرتون به اینکه شما برین خونه ی خواهرتون حساس میشه و میگه : 👈"دلم نمیخواد بری اونجا" و ... 💕اینجاست که سیاست زنانه به درد میخوره ،وقتی اینجوری برخورد میکنن اگه واقعا میدونین دلیل رفتارشون چیه و دلیل شون منطقیه، سعی کنین باهاشون حرف بزنین اگه احیانا دیدین قانع نمیشه و حرف حرفه خودشونه، بیش تر از یبار صحبت نکنین و بگین : 👈"باشه اگه شما نیای که من هیچ جا نمیرمممم ..." خودتون رو به این قضیه حساس نشون ندین ،اگر هم دلیلش رو نمیدونین و یا میدونین که دلیل درست و حسابی ندارن بازم حساسیت نشون ندین و دائم نگین : 👈"چرا ؟ دلیلت چیه؟ مگه خواهرم چیکار کرده؟ اصلا منم خونه خواهرت نمیام!" ⛔️ 💕یکم صبر کنین و همون جمله بالا رو اگه موقعیت مناسب بود به کار ببرین . کم کم با گذشت زمان از خر شیطون میان پایین به شرط اینکه شما "حساسیت" نشون ندین و نخواین مقابله به مثل کنین. گاهی بزرگواری نشون دادن هم خیلی خوبه و جواب میده. 👌البته کلا این نکات به شرایط و روابط قبلی خیلی بستگی داره. راستی توی این موقعیت اصلا وقت به رخ کشیدن کارهای بد خواهرش درحق شما نیست ، چون بحث رو بی منطق جلو میبره و درست که نمیشه ،هیچ بدتر هم میشه و به نتیجه نمیرسه. ‌⊱⋅─ ─ ─⋅✻⋅─ ─ ─⋅⊰ 𝐉𝗼𝗶𝗻,♥️💍 ↝¦@mojaradan
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💧 روایت بغض‌آلود رهبری از کتاب 📚 «حاج قاسمی که من می شناسم» @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا من‌را در برابر اتفاقاتی که حکمتش را میدونی و من هیچ ازش نمیدانم صبور کن @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با امام زمان (عج) ابراهیم هادی را دیدم، خیلی ناراحت بود، پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه‌ها رفته بودیم شناسایی‌، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی‌ها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن هم‌رزمش بوده. هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمه‌های شب برگشت، آن‌هم خوشحال و سرحال! مرتب داد می‌زد امدادگر، امدادگر ... سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه‌ها خوشحال شدند، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب... ولی ابراهیم گوشه‌ای نشست و رفت توی فکر. رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد، آن‌هم نزدیک سنگر عراقی‌ها امّا وقتی رفتم آنجا نبود، کمی عقب‌تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! بعدها ماشاالله ماجرا را این‌گونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی‌ها هم مطمئن بودند زنده نیستم. حال عجیبی داشتم، زیر لب فقط می‌گفتم یا صاحب‌الزمان (عج) ادرکنی، هوا تاریک شده بود، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه‌ای امن رساند. من دردی احساس نمی‌کردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد، بعد فرمودند کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد، خوشا به حالش. شهید ابراهیم هادی سلام بر ابراهیم ص١١٧ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» ✖️ من شوهرم و دوست ندارم! ✖️ من زنم و دوست ندارم! نمی‌تونم بهش محبت کنم! مگه زوره؟ C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌"❥| @mojaradan
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|🌿🕊|• چــه مــردی بــود حاج قـاسمــ ڪاش الگــو قــرارش بــدیم... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت65 محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن هری قلبم ریخت : -یعنی ه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 عزیز آروم طوری که سحر متوجه نشه تو گوشم گفت: -انگار آقا امیر علی میخواد علم بگردونه همینطور که میخکوب نگاهش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم نگاهم رو از روی امیرعلی به سمت جمعیت چرخید همه جا دود اسفند بود ،دسته دو طرفه منظمی از مردهای پیر و جون تشکیل شده بود جلوی دسته چند پسر نوجون و کودک به طبلها و سنج ها ظربه های محکم میزدند ، مداح جوان نوحه پر سوز و گدازی رو میخوند ، نا خواگاه اشک به چشمام راه پیدا کرد جگرم از غم امام سوخت این که حال من بود باید گفت واقعا امان از دل زینب با صدای صلوات بلندی نگاهم دوباره سمت جای که امیر علی بود چرخید امیر علی مونده بود و چند نفر علم رو بلند کرده بودن تا روی همون کمربندی که علی به کمرش بسته بود تنظیم کنن همه با یا حسین علم رو روی کمر بند گذاشتن امیر علی شروع کرد به چرخیدن با هر یا حسینی بلندی که می گفت لرزه ای به دل من می نشست اشکهام پشت سر هم و بدونه وقفه از چشمام جاری بود توی دلم هم نوا با امیر علی یا حسین می گفتم یک لحظه کنترل علم از دست امیر علی خارج شد شکه شده داد زدم : - امیر علی سحر بدون اینکه چیزی بگه نگاه مشکوکی بهم انداخت ولی الان اصلا اینکه سحر از دل من با خبر بشه برام مهم نبود برای من مهم فقط سلامتی امیر علی بود عزیز دست سردم رو بین دستاش گرفت: آروم باش دخترم اونای که کنارش وایسادن وقتی علم بخواد بیوفته کمک می کنن دست دیگم رو بین دندونام فشردم و دوباره نگاهم رو به امیر علی دوختم عزیز درست می گفت علم رو گرفته بودن ،نفس راحتی کشیدم و شکری گفتم دوباره صدای عزیز توی گوشم نشست: -دوباره از خدا بخواه که بهت ببخشدش مبهوت چشمام رو بهش دوختم: -ولی عزیز شما خودت گفتی از خدا بخواه فراموشش کنی -ولی الان میگم این پسر ارزشش رو داره بارها بار از خدا بخوایش - به نظرت میشه عزیز؟ -چرا نشه هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشو تو بخواه اگه نداد هم بدون به صلاحت نبوده سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و نگاهم رو به آسمان دوختم با غم و درمانگی گفتم: -خدایا....خدایا....تورو خدا بغضم شکست و هق هقم بلند شد به حدی درمانده شده بودم که خدا رو به خودش قسم میدادم: -خدایا ترو عظمتت مهرم رو به دلش بنداز از این غم نجاتم بده نگاهم رو بین جمعیت گردوندم خبری از امیر علی نبود حالا شخص دیگه ای علم رو می چرخوند خوب که نگاه کردم محمد بود با دیدن محمد یاد سحر افتادم لبم رو به دندون گرفتم وای متوجه نشده باشه سرم رو به سمت جای که بود چرخوندم ولی خبری ازش نبود: عزیز:نگران نباش زود رفت چیزی نشنید لبخندی به عزیز زدم و دستش رو بوسیدم همرا با کشیدن خمیازه ای گفت : -بهتره بریم منکه حسابی خوابم میاد -چشم عزیز بریم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اول بریم از بی بی خانم خداحافظی کنیم بی بی نتونسته بود بیاد و توی خونه مونده بود: -بریم * از زبان امیر علی مشغول گردوندن علم بودم که تعادلش از دستم خارج شد ، بچه ها کمک کردن تا دوباره علم رو بلند کنم همینکه دستم رو کمی جابه جا کردم شی تیزی توی دستم فرو رفت و دادم رو در آورد محمد که متوجه شد سریع سمتم اومد و کمک کرد تا علم رو زمین بزارم خون به شدت از دستم خارج میشد علم رو به محمد سپردم و بی توجه به اینکه می گفت بزار ببرمت درمانگاه شاید بخیه بخواد راهی خونه شدم توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که مجد وارد شد با دیدن دستم هین بلندی کشید و گفت: -وای خدای من چی شده ؟ چرا دستتون داره خون میاد ؟ با د یدن نگرانیش برای خودم دوباره دلم لرزید: -چیزی نیست ... یه کم زخم شده نزیکتر اومد و با نگاه به دستم گفت: -ولی خونریزیش خیلی شدیده شاید بخیه بخواد -نه فکر نکنم خودم یه نگاه بهش انداختم زیاد عمیق نیست چند دونه دستمال کاغذی از روی میز دستم داد و گفت : -اینا رو بگیرید کمی خونریزی رو کنترل کنید همه حرکاتش شتاب زده بود ، با هر حرکتش نسیم خنکی از قلبم عبور می کرد : -آقای فراهانی با صداش از فکر بیرون اومدم : -بله چیزی گفتید؟ آره گفتم جعبه کمک های اولیه هست؟ با احساس کمی ضعف رو صندلی کنارم نشستم و گفتم: -آره باید توی اون کابینت باشه میشه شما زحمتش رو بکشید؟ دوباره نگران شد : -چیزی شد؟ -نه فقط یه کم ضعف دارم فکر کنم چون شام نخوردم فشارم پایین باشه چیزی نیست لبش رو به دندون گرفت و با عجله سمت کابینتی که گفتم رفت بازم همون سوال که خوره مغزم بود رو از خودم پرسیدم : -یعنی هنوزم دوس تم داره ؟ با گرم شدن دستم به خودم اومدم دستم توی دستش بود تند دستم رو کشیدم و کلافه گفتم: - چ..چکار می کنید...خانم برای خودم جالب بود که نه تنها عصبی نشدم بلکه دلم هم از این گرما می لرزید : - لطفا اجازه بدید دستتون رو ببندم خونریزیش زیاده -ولی این درست نیست ،... خودم می بندم ممنون - خودتونم می دونید که نمی تونید ببندید لطفا اجازه بدید ، من الان فقط یه پزشکم نه یه نامحرم همه اینها رو در حالی گفت که بازم مثل این چند وقت نگاهش به جای غیر از چشمهام دوخته شده بود ، چرا دوست داشتم نگاهش رو ببینم ؟یعنی این نگرانیش این هول شدنش فقط حس مسعولیت کاریه ؟ ، دلخور از این فکر دستم رو سمتش گرفتم با اینکه سخت بود ولی تمام مدت تلاش کردم که به صورتش زل نزنم و منم فقط به چشم یک پزشک بهش نگاه کنم خدا من رو ببخشه که خودم هم میدونستم حسم تنها این نیست بعد از بستن دستم گفت: -حق با شما بود بخیه لازم نداره نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁