eitaa logo
مجردان انقلابی
13.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌اگر شما در کلام تان از نکاتی استفاده نمی‌کنید که جنبه طنز یا نمکین کردن کلام را داشته باشد در تاثیر گذاری بسیار عقب هستید 📣حتما کلیپ بالا ببین و در صحبت کردنت رعایت کن 🔴 @mojaradan
☘️‌مهم☘️ ‌ معلمی با جعبه‌ای در دست وارد کلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ کلمه‌ای، یک ظرف شیشه‌ای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی که ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت. سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟ همه شاگردان گفتند: بله. سپس معلم مقداری سنگ‌ریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تکان داد. سنگ‌ریزه‌ها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند. این کار را تکرار کرد تا دیگر سنگ‌ریزه‌ای جا نشود. دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟ شاگردان با تعجب گفتند: بله. دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسه‌ها همه جاهای خالی را پر کردند. معلم یکبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و شاگردان یکصدا گفتند: بله. معلم یک بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشه‌ای خالی کرد و گفت: حالا ظرف پر است. سپس پرسید: می‌دانید مفهوم این نمایش چیست؟ و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست. اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت. سنگهای بزرگ مهم‌ترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانواده‌تان، فرزندانتان، سلامتی‌تان، دوستانتان و مهم‌ترین علایق‌تان. چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی این‌ها باقی بمانند، باز زندگی‌تان پای برجا خواهد بود. به یاد داشته باشید که ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت. اما سنگ‌ریزه‌ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، کار، خانه و ماشین‌. شن‌ها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده . رنگ لباس مدل مبل ها ، کلماتی که افراد در حال عصبانیت میزنند، تفاوت سلیقه ها ، تفاوت شخصیت ها و.... معلم ادامه داد: اگر با کارهای کوچک (شن و آب) خود را خسته کنید، زندگی خود را با کارهای کوچکی که اهمیت زیادی ندارند پر می کنید و هیچ گاه وقت کافی و مفید برای کارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت. اول سنگ‌های بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند‌ ‌ @mojaradan
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄ 📚کتابی که «حاج قاسم» معرفی می کند! «کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی» ✍ به قلم: «محمد حسین رجبی‌ دوانی» @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتۍ گشنتھ و دیر غذارو میارن🤦‍♂💔😂. -----------------❁------------------ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پارت_هدیه #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت68 بعد از رفتن پرستارم فاصلم رو باهاش کمتر کردم و پرسی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خدایا نوکرتم خودت جورش کن دلم برای دیدنش بی تابه دستی به موهام کشیدم چقدر وقیح شدم دارم از خدا می خوام زمینه گناه کردنم رو فراهم کنه تا برم بشینم دختر مردم رو دید بزنم -چقدر بی عرضه ام من که نمی تونم دل یه دختر رو به دست بیارم و باید مدام گناه کنم گرفته تر از همیشه بدون خوردن چای که عزیز ریخته بود به اتاقم رفتم . عقل و دلم بین رفتن و نرفتن درگیر بود عقلم به شدت از گناه کرد نهیم می کرد ولی دلم آخ که دلم پدرم رو درآورده آخرم دلم کار خودش رو کرد و غروب اولین نفر برای رفتن از خونه خارج شدم خونه مادر بزرگ دریا لواسون بود به همین خاطر زودتر از حد معمول از خونه خار ج شدیم وقتی به آدرس رسیدم با دیدن عمارت رو به روم با خودم گفتم : -ای بابا چقد این عمارت به اون عزیز خانم با لباسای ساده نمیاد !!!! بعد از گذ شتن از راه شنی که دوطرفش رو دختهای قدیمی پوشونده بود به ورودی عمارت رسیدیم عمارت دو طبقه ی نسبتا بزرگ با نمای سفید که توی دل باغ بزرگی قرار داشت و می شد گفت نمای بسیار زیبای داره بیشتر از همه هوای پاکش بود که آدم رو به وجد می آورد جلوی ورودی خونه عزیز خانم به همراه دریا و دو خانم دیگه منتظر مونده بودن با دیدن دریا دلم دوب اره که چه عرض کنم چند باره لرزید بیقرار نگاهم رو به صورت زیباش دوختم آرایش ملایمی روی صورتش بود که کلی صورت همیشه ساده سر کارش رو تغییر داده بود: -خدای من این دختر من رو می کشه با صدای عزیز به خودم اومدم ونگاهم رو از دریا گرفتم: سلام خیلی خیلی خوش اومدید قدم به چشم من گذاشتید بعد از استقبال گرم خانواده دریا و آشنا شدن با خاله و مادر دریا وارد خونه شدیم ،داخل خونه به زیبای بیرونش بود سالن بزرگی که با مبلهای سلطنتی به رنگ زرشکی طلای و فرشهای دستباف زیبای دکور شده بود ،قسمتی زیادی از سالن پنجره های بزرگی بود که با پرده های به رنگ مبلها پوشیده شده بود و در قسمت وسطی سالن پله های پیچ در پیچی که تا طبقه دوم ادامه داشت ، سمت راست پله ها چند تا در به چشم میخورد ودر قسمت دیگه آشپزخونه لوکسی قرار داشت جو صمیمی بود ولی نبود هیچ مردی توی جم کمی معذبم کرده بود دریا هم که دور ترین نقطه از من رو برای نشستن انتخاب کرده بود -دختر بی رحم انگار عمدا میخواد من رو بکشه دوباره صدای عزیز بود که من رو از افکارم جدا کرد: -ببخشید آقا امیر علی که تنها هستید چند دقیقه دیگه دامادم آوش خان میان خواهش میکنمی گفت م و دباره نگاهم رو به زمین دوختم اما باید بگم کار بسیار سخیه نگاه به زمین دوختن وقتی کسی که عاشقشی توی همون اتاقی که تو نفس می کشی نفس می کشه چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد گیتی خانم: فکر کنم آوش جان باشه با این حرف خودش برا ی استقبال جلوی در رفت آوش مردی چهل و خوده ای ساله به نظر می رسید که بسیار هم خونگرم و مهمان نواز بود توی همون برخورد اول حسابی گرم گرفتیم و صحبتمون گل انداخت .خوبیش این بود که آوشم پزشک بود و حرف مشترک زیاد داشتیم -خدا رو شکر که اومد دیگه از خجالت داشتم بین جمع زنانه ذوب می شدم آوش با یه ببخشید از جاش بلند شد و برا خوندن نماز به یکی از اتاقها رفت دوباره تنها شدم و اینبار برخلاف قبل نگاهم برای دیدن دریا به حرکت در اومد روی مبل دونفره کنار گیتی خانم نشس ته بود درحالی که خالش چیزی توی گ وشش می گفت نرم می خندید با دیدن خندش ضربان قلبم بالا رفت و برای لحضه ای نگاهش توی نگاهم نشت با زیرو رو شدن دلم . نگاه ازش گرفتم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از زبان دریا ظهر وقتی بی بی تماس گرفت و گفت خانواده امیر علی رو دعوت کردم حسابی متعجب شدم و پرسیدم: -امیر علی اینا رو دعوت کردی؟ به چه مناسبت ؟ - به این مناسبت که اول اونا من رو دعوت کردن و مناسبت بعدیشم اینه که حسابی با بی بی خانم جور شدیم دوس دارم باهاش ارتباط داشته باشم -اوه پس رفیق شدین و ما بی خبریم ؟ -آره چه جورم الانم زیاد حرف نزن خودت رو زود برسون گیتی دیر میاد باید کمکم کنی برا پذیرای -اه عزیز مگه نرکس جون نیست -نه رفته خونه پسرش امروز نمیاد - عزیز من خسته ام -حرف نباشه زود بیا بعدم بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد - اه،اه ببین تورو خدا اصلا نذاشت حرف بزنم ... چه کنم عزیز دیگه وسایلم رو برداشتم و بعد خبر دادن به مامانم راهی خونه عزیز شدم تصمیم گرفته بود چند نوع غذا درست کنه که با توجه به شناختی که از امیر علی و بی بی داشتم بزور راضیش کردم همون دوغذا کافیه کلی ازم کار کشید و مجبورم کرد تا اون عمارت برزگ رو تنهای تمیز کنم خسته روی مبل نشستم و گفتم: -عزیز دیگه چیزی نمونده اجازه می فرمائید برم یه کم استراحت کنم که شب غش نکنم -نگاه تورو خدا شما هم جونید من همس ن تو بودم سه برابر تو کار می کرد م پاشو پاشو برو تنبل -وا عزیز کم کار کردم منکه عین کوز ت از وقتی اومدم دارم می شورم و می سابم -خوبه خوبه حالا انگار چکار کرده دوتا تیر و تخته رو دستمال کشید ی نگاه ماتم رو بهش دوختم که با خنده گفت: شوخی کردم بابا حالا دهنت رو ببند چیزی توش نره برو بخواب سری تکون دادم و به اتاقم رفتم بعد از یه چرت یکساعته حسابی سرحال شدم ، کمدم رو باز کزدم برای انتخاب لباس : - پووف حالا چی بپوشم بعد کلی بالا پایین کردن لباسام تونیک فیروزه ای با شلوار سفید و شال سفیدی رو جدا کردم بعد پوشیدن لباس تسبیح امیر علی رو دور گردنم انداختم و تصمیم گرفتم کمی آرایش کنم تا صورتم از بی رنگی در بیاد آرایش ملایمی که زیاد هم به چشم نیاد روی صورتم نشوندم و بعد از مرتب کردن شالم از اتاق بیرون رفتم مامان و گیتی بادیدنم کلی از زیبایم تعریف کردن و کلی قربون صدقم رفتن چند دقیقه بعد با رسیدن امیرعلی و خانوادش برای استقبال به حیاط رفتیم لحظه ورودم توجه نگاه امیر علی به خودم شدم و از شوق دلم به وجد اومد اولین بار بود که مکثش اینقدر طولانی می شد بعد از پذیرای کردن کنار گیتی نشستم،از حالتها امیرعل ی مشخص بود که حسابی کلافه است و البته فکر کنم به خاطر تنها بودنش توی جمع بود چون وقتی آوش خان اومد دیگه از اون کلافگی خبری نبود صدای آروم گتی توی گوشم نشست: -میگم کلک عاشق خوب تیکه ای شدی لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: -وا گیتی تیکه چیه آخه به شخصی مثل امیر میگن تیکه ؟ -پس چی میگن ؟ حاج آقا ؟ بی خیال بابا نگاه به چشم برادی چه هلویه -نخیر بهش میگن آقا امیر علی بعدشم هلو یا هرچی مبارک صاحبش -یعنی میخوای بگی خودت رو نمی کشی که صاحبش باشی با خنده گفتم: -کشتم نشد جون تو این اصلا دل نداره ببینش -برو بابا پس اون نگاه مات شده دم درش چی بود نویسنده : آذر_دالوند 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دوباره با فکر کردن به نگاهش همون نسیم همیشگی از قلبم عبور کرد گیتی:حواست کجا رفت چش سفید دوباره خندیدم : - همینجام پیش تو -آره جون عمت لبخندی زدم و گفتم: -اه گیتی با عمه بیچارم چکار داری -میگم ضایع نکن ولی بازم این برادرمون مات تو شده با تعجب نگاهی سمت امیر علی انداختم برای لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد ولی خیلی زود نگاهش رو دزدید غرق فکر شدم چیز واقعا عجیبی بود این امیرعلی یه چیزیش شده ، وگرنه این نگاهای بی پروا از امیر علی بعیده با صدای گیتی به خودم اومدم: -مثلا الان ضایع نکردی؟ -نمیدونم از تعجب بود ، این زل زدنا از امیر علی بعیده -شاید داره دل می بنده پوزخندی زدم: -نه بابا تنها چیزی که به امیر علی نمیاد دلبستن -چرا مگه امیرعلی آدم نیست؟!!!! -چرا هست ولی آدم عاشق شدن من نیست -ولی منکه میگم این نگاهای یواشکی بی دلیل نیست -اگه عاشقه چی مانعش شده شونه ای بالا انداخت و گفت: - نمیدونم والا دروغ چرا حرفای گیتی یه امید تازه ای رو توی دلم روشن کرد یعنی امکانش هست اونم من رو دوست داشته باشه؟ ولی وقتی تا آخر شب دیگه خبری از نگاه کردن ها و توجهش نشد خط باطلی روی امیده زنده شده کشیدم و به خودم گفتم -حتما گیتی اشتباه کرده ** از زبان امیر علی کم کم به آخرای شب نزدیک می شدیم و دریا حتی یکبارم برای صحبت کردن با من پیش قدم نشد دلم بیشتر از همیشه گرفت بی معرفت مثلا باب این آشنای ما بودیم حالا درسته اصلا یه کلمه هم باهام حرف نزنی و بری دورترین نقطه از من بشینی آخه ؟ وقتی برای خدا حافظی جلوی در مقابلش موندم با دلخوری نگاهی به صورتش انداختم آروم خدا حافظی کردم بازم نگاهم نکرد و خیلی آرومتر از خودم جوابم رو داد دیگه به یقین رسیدم هیچی از اون علاقه نمونده و حسش زودگذر بوده -حالا من چکار کنم خدایا این دیگه چه بلای بود سرم آوردی میخوای تلافی آه دل شکستش رو سرم در بیاری ؟ باید بگم موفق شدی جیگرم از بی محلیش سوخته دارم میمیرم دیگه بسمه یه کاری بکن چند هفته از مهمانی عزیز خانم گذشته بود و این مدت خیلی کم دریا رو دیده بودم توی اتاقم مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارها بودم که با صدای زنگ موبایلم نگاه از پرونده گرفتم ، حسین بود یکی از دوستای دوران مدرسم که الان یکی از فرماندهان به نام اطلاعات بود : -جانم حسین جان سلام -سلام آقا امیر جانت سلامت کجای مرد یه سری به ما نمیزنی نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبودنت عادت نمیشود،تازه است مثل هر باران...💔 دلتنگتیم_حاجی ╭┈┈┈⋆┈┈───── @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟یابن الحسن.. دیدن روی شماکاش میسر میشد شام هجران شماکاش که آخرمیشد بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته اند کاش این فاصله با آمدنت سر میشد ✍ ♡♥️ ┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌