#شرکت_کننده_چالش_نفر_بیست_دوم
امام خمینی:هیچ گاه از کارهامایوس نشوید:چون همه چیزیک دفعه درست نمی شود.
وکارهای بزرگ باید به تدریج صورت گیرد.
📸خانه ی امام خمینی در نجف🌼
@mojaradan
مجردان انقلابی
#به_وقت_چالش 🔥یهچالشهمداریمباعنوان : "یکدقیقهبا بنیانگذار جمهوری اسلامی چیکاربایدبکنید؟
سلاااام خدمت شما همراهان گل 😍
تشکر ویژه داریم از مشارکت عالی شما دوستان در چالش امروز ❤️
چالش ما به #پایان رسید و ۲۲نفر به عنوان ۲۲ بهمن ماه پیروزی انقلاب اسلامی بود و الحمدلله شرکت کردن و تمام شد😍❤️
اما این به معنای پایان کار نیست. 😀
ما همچنان چالشهای دیگه با یه موضوع جدید در خدمت شما هستیم 😌
پس منتظر یک موضوع چالشی و پر هیجان باشید 👌😅
از تمامی شرکت کنندگان عزیز تشکر ویژه دارم الهی به حق سالار شهیدان امام حسین به تمام آرزوهاشون برسن و دلشون شاد و لبشون خندان باشه.
بحث جوایز هم به اطلاعتون می رسانیم.
#رسانه مجردان انقلابی
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
شـدیداًاحتیاجدارم
آقاۍامـامحسیݩازمبپرسـہ:
-ڪیفحالڪ؟! منمبگم:
+هلیمکنڪأنتعانقني!
میشہبغلمڪنی:) )♥️
#حسینم
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدےجان💚
ای یوسف زهرابه گدایت نظری کن
داردطمع ازچشمه ایثارتوچشمم
تاکی به تمنای تو ای مهدی موعود
گریان شودازطعنه اغیار تو چشمم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
5 نشانه ای که به شما میگوید او یک فرد ایده ال برای شما نیست.این نشانه ها را در ادامه مطلب بخوانید
با شخصیت ایده آل شما فرسنگها فاصله دارد
اگر از ابتدای رابطه میل او به تنبلی باعث آزار شما میشود؛ بهتر است امید به تغییر را فراموش کنید. پیدا کردن یک شغل جدید و یا ورزش کردن نمیتواند معجزه کرده و شخصیت او را تغییر دهد. مطمئن باشید این ویژگی با گذر زمان بیشتر باعث آزار شما میشود. این که مربی زندگی او باشید به مرور شما را خسته خواهد کرد. بهتر است فردی را پیدا کنید که حداقل مانند شما به دنیا نگاه کند.
گفتههای او در حد حرف باقی میماند
به شما میگوید که دوست تان دارد؛ تا به حال نسبت به هیچ فردی همچین احساسی نداشته و حاضر است برای شما هرکاری انجام بدهد. اما زمانی که بیمار میشوید و یا به کمک او نیاز دارید در کنار شما حضور ندارد. اگر حرفهایی که میزند با کارهایی که انجام میدهد متضاد است، نشان میدهد که او فردی خودخواه یا دروغگو است. در هر دو صورت او فرد مناسبی برای شما نیست.
#پایان
@mojaradan
45.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شاید_برای_شما_اتفاق_بیفتد
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_زندگی_دوباره
#قسمت_اخر
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺 سن ازدواج برای پسران
📌حجت الاسلام دهنوی
@mojaradan
🔅 #پندانه
✍ لذت استفاده از داشتههایت را با مقایسهکردن آنها خراب نکن
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود. وقتی جعبه کادو را باز کردم، از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و فریاد میزدم:
آخ جون... آتاری.
آن روزها هر کسی آتاری نداشت. تحفهای بود برای خودش.
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هرچه میگذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم.
خوشحالترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه یکی از اقوام دعوت شدیم.
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش میگفتند: «میکرو».
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. بازیهای بیشتری داشت، دسته بازی دکمههای بیشتری داشت. بازیهایش برعکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
تا آخر شب قارچخور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
به خانه که برگشتیم دیگر نمیتوانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه میکردم. همهاش به این فکر میکردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم. ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند؟
امروز که در انباری لای تمام خرتوپرتهای قدیمی آتاریام را دیدم، فقط به یک چیز فکر کردم؛ ما قدر داشتههایمان را نمیدانیم. آنقدر درگیر مقایسهکردنشان با دیگران میشویم تا لذتشان از بین برود و دلزدهمان کند.
داشتههای دیگران را چوب میکنیم و میزنیم بر سر خودمان و عزیزانمان، و به این فکر نمیکنیم داشتههای ما شاید رویای خیلیها باشد.
زندگی به من یاد داد مقایسهکردن همه چیز را خراب میکند.
خداوند در قرآن میفرماید:
اگر شکر کنید نعمتم را بر شما بیشتر میکنم.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا قم یا تهران نیست. اینجا حوزہ علمیه جامعة العروة الوثقی لاھور پاکستان است
عااااااالیه ببینید
به کوری چشم دشمنان
یک کاربر فضای مجازی در خصوص نفوذ انقلاب ایران در پاکستان نوشت:
این اون چیزی هست که غرب و شرق ازش میترسند؛
عمق نفوذ سیاسی انقلاب اسلامی ایران.
انقلاب ایران در خیلی کشورها طرفدار داره.
اینجا نه تهرانه نه قم اینجا حوزه لاهور پاکستانه
#انقلاب_جهانی_امام_خمینی
@mojaradan
#طنز
با نامزدم بحثم شد
یه وویس خالی فرستاده،
میگم این چیه؟؟
میگه یعنی دیگه حرفی باهات ندارم 😐😂😆
@mojaradan
37.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعلــےحضرت:
+شمازنـــان، متقلب و شرور هستید‼️
•
•
ببینید تفاوت نوع نگاه محمدرضا پهلوی به زن و نوع نگاه رهبران انقلاب اسلامی را به این جنس لطیف :)✨
#زن_در_اسلام ،، #پهلوی
@mojaradan
🔷سوزش شدید رو ببینید از عفو پدرانه رهبری.
تا دیروز مثلا ناراحت بودن چرا آزاد نمیشن چون منافعشون تو این بود که تو زندان باشند و یا اعدام بشن و.... و اونها دلارهاشون رو بگیرند. ولی حالا ناراحتن چرا آزاد شدن چون دیگه سفره ی بخور بخورشون باید جمع بشه.
معلومه بدجوری این تدبیر هوشمندانه رهبری برنامه هاشون رو ریخته بهم . از عصبانیت رو به چرندیات آوردند. 😂😂😂😂
#عفو_رهبری
@mojaradan
#شادی ۱
🕋 خداوند نظام خلقت را طوری قرار داده است که
👥 انسانها روز به روز به خدا یا خانواده آسمانیشان نزدیکتر شوند.
@mojaradan
#شادی۱
🌷 الله کمال مطلق و بی نهایت است.
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله می فرمایند:
«هر بنده ای که ایمانش به خدا بیشتر باشد به همسرش بیشتر ابراز علاقه و محبت می کند»
🍃 هر چقدر که انسان، رابطه اش با خدا نزدیکتر باشد روز به روز غنای عاطفی این شخص بیشتر می شود...
از طرفی وابستگی عاطفی اش به دیگران کمتر میشود یعنی 👈
*گدای عاطفهٔ کسی نیست*
🍃 این نشانهٔ سلامت روح است. 😌
🌹 هدف از خلقت انسان این است که شبیه خدا شویم. مالک مدبر ما را به گونه ای خلق کرده که بتوانیم روز به روز به خودش یا خانوادهٔ آسمانی مان شبیه شویم...
*یکی از اسامی خداوند " شــاد" است*
👌 پس اگر مسیر حرکت ما درست باشد باید به شادی ما اضافه شود.
#استاد_محمد_شجاعی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #راهنمای_سعادت #پارت86 لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. کاملا دستپاچه شده بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت87
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
در زدم و با اجازه ی پلیس وارد اتاق شدم.
بهروز رو دیدم که دستبند به دست نشسته بود و سربازی بالای سرش ایستاده بود.
به من اشاره کردن که بشینم وقتی نشستم جناب سروان گفت:
- اموال هرکی رو که بالا کشیده همه ازش شکایت کردن.
برگه ای مقابلم گذاشت و باز گفت:
- اگه شکایتی از ایشون دارید میتونید این فرم شکایت رو پر کنید تا شکاییتون ثبت بشه.
گفتم:
- جناب سروان اگر همه ی اموالم پس داده بشه من شکایتی ازشون ندارم.
(فردای آن روز)
از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم.
خدا میدونه چقدر خوشحال بودم بالاخره بعداز چند سال تونستم به حقم برسم.
خدا واقعاً همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده!
اگر همون موقع اموالم به خودم میرسید و بهروز ولم میکرد که میرفتم با آقا مهدی اشنا نمیشدم و معلوم نبود اونوقت سرنوشتم چی میشد فقط الان تنها کاری که از دستم بر میاد شکرگزاریه!
امشب هم میخوان بیان خاستگاری و من کلی کار توی خونه دارم.
بیشتر از این ناراحت بودم که پدر و مادری نداشتم که همراهم باشن و امشب خودم به تنهایی باید هم پدر خودم باشم هم مادر خودم و جدا از اون به عنوان عروس هم حاضر بشم.
راستش یکم استرس هم داشتم چون توی این پنج سالی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت از گذشتم چیزی بهشون نگفتم حالا نمیدونم اگه از گذشتم خبردار بشه هنوزم منو به عنوان همسری انتخاب میکنه یا نه؟!
اما من راضیم به رضای خدا و مطمئنم هرچی خدا بخواد همون میشه.
به خونه رسیدم و سریع گردگیری رو شروع کردم بعداز حدودا یک ساعت که خونه برق افتاده بود کمی نشستم تا استراحت کنم و خب از خستگی خوابم برد.
(چندساعت بعد)
چشام رو باز کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم مثل فنر از جا پریدم و سریع حاضر شدم.
دیگه باید میومدن ساعت نه بود منم رفتم توی آشپزخونه که چای دم کنم.
بعداز چند دقیقه صدای در اومد.
باعجله و استرسی که توی وجودم بود به سمت در رفتم و بازش کردم.
اول یه مرد تقریبا میانسال اومد داخل که باهاش احوالپرسی کردم اما نمیدونستم کیه؟!
خودش رو معرفی کرد و گفت:
- سلام دخترم، من عموی آقا مهدی هستم
لبخندی زدم و گفتم:
- بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل
بعدش مادرشون اومد و منو توی بغل گرفت و سلام داد بعدش زهرا اومد و زد به پهلوم و یواش گفت:
- حالا دیگه عاشق داداش من میشی و به من نمیگی؟
خندیدم و گفتم:
- ببخشیدا اما اول داداش شما بود که عاشق شده بود.
خندید و گفت:
- باشه حالا بزار من یه خواهر شوهر بازی ای در بیارم اون سرش نا پیدا!
خندیدم گفتم:
- باشه هرجور راحتی
بعدشم اقا مهدی اومد و سلام داد.
دسته گلی زیبا دستش بود که با دیدنش چشام قلبی شد.
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت88
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
آخر سر که همه نشسته بودن کمی صحبت کردیم و رفتم که چای بیارم.
یکی یکی تعارف کردم و خودمم نشستم.
عموش گفت:
- خب دخترم فکر کنم تا الان فهمیده باشی که به نمایندگی پدر آقا مهدی اومدم تا براشون شمارو خاستگاری کنم.
خدا بیامرزه پدر و مادرتون رو ماشالا دختر خیلی خوبی تربیت کردن.
لبخندی زدم و گفتم:
- شما خیلی لطف دارید، راستش الان بیشتر از همیشه جای خالیشون رو حس میکنم.
عموی آقا مهدی گفت:
- خودتو ناراحت نکن دخترم، درسته پدر و مادرت الان حضورت ندارن اما مطمئنم روحشون توی این خونه میچرخه و الان خیلی خوشحالن!
اگه موافق باشی الان برید باهم صحبتاتون رو بکنید و اگه دیدید واقعا بدرد هم میخورید فردا یا پس فردا بریم برای عقد..!
باخجالت گفتم:
- زود نیست؟
مادر آقا مهدی خندید گفت:
- شاید برای تو زود باشه دخترم اما این آقا مهدی ما دیگه براش دیر شده.
همه خندیدن و قرار شد بریم باهم صحبت کنیم.
رفتیم توی حیاط و گوشه ای نشستیم.
خیلی زود رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
اگه اجازه بدید اول من صحبت کنم چون حرفای زیادی دارم.
گفت:
- بفرمایید!
شروع کردم به صحبت کردن و از تمام ماجراهایی که برام توی گذشته افتاده بود براش تعریف کردم.
از وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم و با اون شهاب از خدا بی خبر آشنا شدم و حتی ماجرای امیرعلی هم براش تعریف کردم خلاصه همه و همه رو گفتم که هیچی بینمون مخفی نمونه!
حرفام که تموم شد خیلی با آرامش گفت:
- من از گذشتتون خبر نداشتم و خودتون هم میگید که اینا کاملا گذشته و من نیلا خانومِ حال رو انتخاب کردم نه نیلا خانومِ گذشته رو..!
اتفاقایی که براتون افتاده واقعا ناراحت کننده هست اما من هیچوقت شمارو قضاوت نمیکنم چون توی موقعیت شما نبوده و نیستم.
خجالت زده گفتم:
- یعنی عیبی نداره؟ شما هنوز منو میتونید به عنوان همسری انتخاب کنید؟
لبخندی زد و گفت:
- گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن!
بنظر من خیلی چیزا توی زندگی دست ما آدما نیست و توی تقدیرمون نوشته شدن و شاید بشه گفت گذشته شما چیزی نبوده که با اراده ی خودتون انجامش داده باشید و فقط تحت شرایط سختی که داشتید مجبور به انتخاب شدید.
من امروز به انتخاب خودم اینجا هستم و شمارو انتخاب کردم چون توی این پنج سال شناختی که ازتون پیدا کردم فهمیدم شما خیلی به اعتقاداتتون پایبند هستید و این خیلی برام مهمه و از همه مهمتر اینکه شما میتونستید از گذشتتون بهم نگید و خودتونو شرمنده نکنید اما خیلی محکم همه رو تعریف کردید و این خیلی شما رو با بقیه متفاوت کرده.
گفتم:
- حرفاتون خیلی برام آرامش بخشه، من بعداز ماجرایی که توی شلمچه برام اتفاق افتاد فکر کردم و از اون موقع دیگه خدا رو کامل شناختم چون معجزه هاش رو به چشم دیده بودم اما اشتباه میکردم هنوز کامل نشناخته بودمش و وقتی که با شما آشنا شدم ایمانم چندین برابر شد اعتقاداتم رشد کرد و شدم نیلایی که الان رو به روی شماست!
گفت:
- اگر بخوام یه تعریف ساده از ایمان بگم، اینه که: وقتی خدا میگه من این کارو دوست ندارم، دیگه ما هم دوست نداشته باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- کاملا درسته، شما همه ی ملاک هایی که از همسرم ایندم توی ذهنم بوده رو دارید و اولینش مذهبی بودن شماست.
سرش رو بلند کرد و دستاش رو بالا برد و گفت:
- الهی مذهبی بودن، در درون ما باشه
نه نقاب ما..!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
#راهنمای_سعادت
پارت89
هرچی میگفتم یچیزی جواب میداد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت میموندم.
بعداز گذشت مدتی زهرا اومد و گفت:
- هنوز حرفاتون تموم نشده؟
بابا ما اینجا حوصلمون سر رفت ها زشته مهموناتون رو تنها بزاری!
خندیدم و گفتم:
- الان میایم
بلند شدم و گفتم:
- زهرا راست میگه بنظر منم صحبتامون طولانی شد بهتره بریم
رفتیم داخل و همه ساکت بودن بعدش عموی اقا مهدی گفت:
- دخترم این پسر مارو قبول میکنی؟
تا به اینجا برسیم کلی روضه خوند و غیرمستقیم سعی داشت به ما بفهمونه که دوست داره و هرجور شده باید بله رو بگیریم حالا قبول میکنی؟
با خجالت نگاهی به آقا مهدی انداختم که بنده خدا بدجور قرمز شده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
از دیدنش توی این حالت خندم گرفت و دلم واسش سوخت بنده خدا خیلی خجالت کشید.
لبخندی زدم و رو به جمع گفتم:
- در طول تمام مدتی که باهم صحبت میکردیم من فکرامو کردم و فکر نکنم لازم باشه مجددا فکر کنم به نظر من عروس حضرت زهرا شدن افتخار بزرگیه!
زهرا منو توی بغل گرفت و گفت:
- پس مبارکه
همه خوشحال شدن و منم بعداز چندیدن سال بالاخره از ته دلم خوشحال شدم.
مادر آقا مهدی گفت:
- چطوره عقد و عروسی رو یکی کنیم؟
یه صیغه ی کوتاه مدت بینتون خونده بشه و بیوفتیم دنبال کارای عقد و عروسی هروقت همه ی کارا انجام شد تاریخش رو مشخص میکنیم.
چطوره؟
عموش گفت:
- منم موافقم
زهرا هم لبخندی زد و با ذوق گفت:
- منم که قطعا موافقم و از همین فردا با نیلا میریم دنبال لباس عروس..!
مادرش خندید و گفت:
- باشه حالا تا فردا هم خدا کریمه عجله نکن دختر
عموش به ما اشاره کرد و گفت:
- بشینید تا یه صیغه ی کوتاه یکماهه بینتون بخونم که فردا هرجا خواستید با خیالت راحت برید
شروع کرد به خوندن صیغه و بعداز اتمام خوندن صیغه مهدی دستم رو توی دستش گرفت و بهم نگاه کرد اما اینبار بدون خجالت!
و این من بودم که زیر نگاهش معذب شدم.
زهرا سرفه ای کرد به نشونه ی اینکه بگه ماهم اینجا هستیم و مهدی اونموقع بود که دست از نگاه کردنم برداشت.
همه از این حرکتش خندیدن.
مادر مهدی بلند شد و گفت:
- خب ما دیگه میریم اما فردا صبح زهرا و مهدی میان دنبالت که برین دنبال کارای عقد و عروسیتون بنظرم هرچی زودتر کارا انجام بشه بهتره!
تا دم در باهاشون رفتم و بدرقشون کردم و بعداز خداحافظی اومدم داخل خونه و باز درگیر تمیزکاری و شستن ظرفها شدم.
چندساعت بعد پیامی روی گوشیم اومد رفتم گوشیم رو چک کردم که دیدم یه شماره ناشناس پیام داده!
پیام رو باز کردم که نوشته بود:
- سلام مهدی هستم
خواستم بهت بگم که تو برای من با همه فرق داری..
تو تنها کسی هستی که میتونم از زمین و زمان باهاش صحبت کنم و خسته نشم خودِ تویی..
تو وجودت برای من خیلی ارزشمنده
تو امیدِ زندگی منی
دوست دارم..!
با ذوق به صفحه ی گوشی خیره شدم چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
#راهنمای_سعادت
پارت90
چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد.
نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز کمی ازش خجالت میکشیدم.
اصلا انتظار ازش نداشتم توی همین فاصله همچین پیامی بفرسته!
(چند هفته بعد)
چند هفته از وقتی که بینمون محرمیت خونده شد میگذره و ما توی این مدت تمام کارای عقد و عروسی رو انجام دادیم.
تاریخ عروسی هم مشخص شد و ما فردا عروسیمون رو میگیریم.
خداروشکر بعداز پس گرفتن ارثیه ای که بهم رسیده بود یه خونه ی خوب خریدیم
مهدی با حقوق کمی که میگرفت اما واقعا برام سنگ تموم گذاشت و حتی نزاشت آرزوی چیزی به دلم بمونه.
خیلی خوشحال بودم چون فردا یکی از بهترین و مهمترین روزهای زندگیه منه!
وقتی اون همه سختی کشیدم اصلا فکر نمیکردم یه روزی برسه که انقدر خوشحال و خوشبخت بشم.
دیر وقت بود و من از استرس فردا خوابم نمیگرفت.
چشام رو روی هم گذاشتم و لالایی ای که مامانم توی بچگی همیشه برام میخوند رو زمزمه کردم.
شب تو آسمون، ماه هم خوابیده
لحافی از ابر، رویش کشیده
از توی جنگل، از اون پایینا
صدایی میاد، صدایی تنها
ماه مهربون، دستش می گیره
یه چتر ابری، تا پایین می ره..!
کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم.
با برخورد نور خورشید به صورتم چشام رو باز کردم و با دیدن ساعت مثل فنر از جا بلند شدم و حاضر شدم.
به مهدی زنگ زدم و گفتم:
- سلام خوبی، کجایی؟ داره دیرمون میشه!
مهدی گفت:
- سلام عزیزم ممنون، توی راهم دارم میام بیا بیرون
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و بعداز قفل کردن در از خونه بیرون اومدم و بعداز پنج دقیقه مهدی رسید و باهم به سمت ارایشگاه راه افتادیم.
گفت:
- نزاری زیاد ارایشت کنن ها تو همین الانشم خوشگلی اصلا لازم نبود بیای ارایشگاه که..!
لبخندی زدم و گفتم:
- از بابت ارایش خیالت راحت باشه
منم نمیخواستم بیام آرایشگاه زهرا مجبورم کرد.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گفته باشما حق نداری زیادی خوشگل بشی!
خندیدم و گفتم:
- خوشگل تر از اینی که الان هستم؟
من همه جوره خوشگلم اقا مهدی، برو خداروشکر شکر کن زن به این خوشگلی گیرت اومده خیلی خوش شانسی ها
لبخندی زد و گفت:
- اون که بله خیلیم خوش شانس بودم
جلوی در ارایشگاه نگه داشت وقتی خواستم پیاده بشم یه نگاه به چشاش انداختم و گفتم:
- البته منم خیلی خوش شانس بودم ممنونم که هستی
لبخندی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت منم وارد آرایشگاه شدم.
زهرا به سمتم اومد و گفت:
- چقدر دیر کردی ناسلامتی عروسی ها
خندیدم و گفتم:
- باشه حالا مگه چی شده؟
اون عروسا که ده ساعت میخوان به خودشون برسن زود میان من که نمیخوام موهامو رنگ کنم چون خودش خدادادی یه رنگ قشنگ داره آرایش زیادی هم که لازم ندارم پس دلیلی واسه زود اومدنم نبود.
زهرا هم خندید و گفت:
- وای اره یادم رفته بود عروسی ما ماشالا خودش مادرزادی مثل عروس هاست!
ارایشگر به سمتم اومد و گفت:
- شما عروسی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تو ماشالا خوشگلی نیازی به آرایش نداری اما خواهش میکنم برو توی سالن مخصوص عروس ها تا امادت کنن.
وارد اتاقی که اشاره کرد شدم.
زهرا هم میخواست همراهم بیاد که بهش اجازه ندادن و گفتن این اتاق مخصوص عروس هاست.
بعداز گذشت مدتی که حاضرم کردن و لباس عروس خوشگلم رو به تن کردم با ذوق به خودم توی آینه نگاه کردم!
خانومی که برام حجاب قشنگی زده بود نگاهم کرد و گفت:
- خوشبخت بشی دختر گلم عروس به این قشنگی ندیده بودم مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸