فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
#یک_فنجان_آرامش
🎤 اجرای قرآنی گروه نوجوانان در حسینیه ی امام خمینی (ره)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
•♥️🌹•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
هرچہعزٺ،آبرودارمازآنِڪربلاسٺ
منبعالرزقمفقطازآستانڪربلاسٺ
مردهراجانمیدهدتڪبیرهاےمأذنہ
سوراسرافیلبخشےازاذانڪربلاسٺ..!
#ڪرببلاآرامشمنہ💔
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..✨
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
انتظاریعنۍ...🚶🏾♂
یعنۍاینکهببینۍ👀
درجایگاهۍکههستۍ
باتوانایۍهایۍکهدارۍ
چهکارۍازدستتبرمیاد
تابراۍامامزمانانجامبدۍ،
اینروبراۍهمیشهبهخاطربسپار؛
انتظارتوقفنیست...
حرکتۍروبہجلوست
.
⊱💛⊰ #اللهم_عجل_لولیک_فرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
اولین مرحله برای یک #ازدواج_پایدار فهم ازدواج به عنوان یک #ضرورت است که هیچ چیزی جایگزین آن نیست.
#ازدواج_پایدار
#ضرورت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
✍ هرچیزی آدابی دارد، ورود به منزل نیز آداب خاص خودش را دارد که متاسفانه خیلی از زن و شوهرها رعایت نمیکنند!
استاد #شاهین_فرهنگ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
👈#گذشته را در گذشته، خاک کنید و به زندگییتان ادامه بدهید.
🍀ما به دنیا نیامدهایم که:
در قبرستان و کنار قبرها و مردهها بمانیم
بلکه ما به دنیا آمدهایم تا زندگی کنیم
#و خوشبختانه این فرصت برای زندهها و زندگی کردنها وجود دارد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کابران
🔻 مشکلات عید
دانشگاه چیشد ؟ زن گرفتی ؟ بچه دار نمیشید چرا ؟
▫️بالاخره باید درمورد یه چیزی صحبت کنن دیگه. شما سعی کنید همون اول بحث را ببرید سمت شرایط اقتصادی تا بهتون گیر ندادن😉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
تــفاوتهای روزه داری
محترمانه و عاشقانه...
🥥•••|↫ #ماه_مبارک_رمضان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_293413254921716303.mp3
4.18M
••|📿🤗|••
جــزء چهارم✨🌱
⛄️🐾•••|↫ #حزء_چهارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_روز_چهارم_ماه_مبارک_رمضان 🌙
🍃💐 بسم الله الرحمن الرحیم 💐🍃
🤲 اللَّهُمَّ قَوِّنِي فِيهِ عَلَى إِقَامَةِ أَمْرِكَ وَ أَذِقْنِي فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وَ أَوْزِعْنِي فِيهِ لِأَدَاءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ وَ احْفَظْنِي فِيهِ بِحِفْظِكَ وَ سِتْرِكَ يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِين 🤲
🍃💐 بنام خداوند بخشنده و مهربان 💐🍃
🤲 خدايا در اين روز مرا در اجرای فرمانت نیرومند دار، و شيرينى یادت را به من بچشان، و در سپاسگزار یت به کرم خود بر انگیز ، و به نگهدارى و پوششت مرا حفظ کن، اى بيناترين بينندگان! 🤲
التماس دعا 🤲
🌺🌹🌺
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_5830174163062493321.mp3
12.06M
••『🎼🎶』••
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
دلتنگـــــم و با هیچکســـم میـــــل سخـــــن نیست...
کـــس در همه آفـــــاق به دلتنگـــــی مـــــن نیست...
روزتون زیبا... ✨🌸
🎧•••|↫ #نوآیِدِݪ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#بابت_دیر_کرد 📗قسمت نوزدهم 🍁🍂آنجایی که گریستم 🖌️به قلم :حاء _رستگار ملاهادی مجید را دوباره به کار
📗قسمت بیستم
#آنجایی_که_گریستم
🖌️به قلم :حاء _رستگار
با صدای برخورد سنگی به شیشه از خواب برخواست. هول کرده بود و دوید طرف پنجره. گیلان خاتون با ایلما پشت در خانه بودند و وقتی متوجه شدند او قصد باز کردن در را ندارد، به شیشه سنگ ریزه ایی انداخته بودند تا بیدار شود. روسری اش را گره زد و دوید پایین. گیلان خاتون با حالت نق نق مانندی گفت :کجایی تو دختر؟ خواب بودی یا خودتو به خواب زده بودی؟
محبوبه شرم آلود گفت :خیلی ببخشید.خیلی خسته بودم. متوجه نشدم
گيلان خاتون :ایرادی نداره. با ایلما میخوایم بریم بازار. نزدیکه عیده. گفتیم شاید توام بخوای بیای یه هوایی بخوری. شایدم خریدی داشته باشی.
محبوبه به فکر افتاد. مجید چیزی از رفتنش نمیدانست. میترسید مثل ایندفعه دردسر شود و مجید ناراحت. درست است ازدواج آنها مثل باقی آدم ها معمولی نبود و آن ها هم زن و شوهر های واقعی نبودند ولی به هر حال میترسید و عذاب وجدان داشت.
گیلان خاتون که در این مدت فهمیده بود بین آنها چه میگذرد گفت :تا قبل اینکه مجید آقا بیاد برمیگردیم.
محبوبه هنوز نطفه ی استرس را در وجودش حس میکرد اما نمیتوانست نه بگويد. برای همین چادرش را سر کرد و دنبال آنها راه افتاد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
📗قسمت بیست ویکم
#آنجایی_که_گریستم
به قلم :حاء_رستگار
نزدیک میدان بازار که رسیدند، گیلان خاتون اصرار کرد برای خرید چند حصیر به ته دروازه بازار بروند. محبوبه وقتی شور و اشتیاق مردم برای خرید و فروش را میدید حسابی ذوق زده میشد و رنگ زندگی به صورتش مینشست. ایلما هم دائم از پسر عمویش میگفت. میگفت خیلی دوستش دارد و به اش قول داده تا آخر سال به خواستگاری اش بیاید. محبوبه با خودش فکر میکرد آیا واقعا جابر، به خواستگاری او میرود؟ دلش نمیخواست دخترک بیخودی و بی فایده منتظر باشد. زندگی اولش آنقدر برای محبوبه غرق در شک و اندوه بود که نسبت به تمام قول های مردانه تردید داشت. اما نمیدانست مجید هم اینگونه هست یا نه؟ توقع بالایی داشت. آن هم از مردی که نه میتواند با او همکلام شود و نه دلش میخواهد! به هر حال این زندگی خالی از عشق و غرق در سکوت را ترجیح میداد به کتک ها و طعنه زدن های زندگی سابقش!
همراه با گیلان خاتون و ایلما روبه روی دروازه بازار ایستاده بودند که محبوبه یکهو چشمش افتاد به مجید. مجید مشغول تماشای خریداری بود و با حرکات دست و صدای مبهمی که از گلویش خارج میشد سعی داشت سبد بزرگی را به او بفروشد. ناگهان دل محبوبه به آنی فرو ریخت. احساس عجیبی در وجودش شروع به غلتیدن کرد. یک لحظه با خودش فکر کرد که چقدر مجید را دوست دارد. دلش برزخی بود بین انکار و اصرار. آن حجم از سادگی، صمیمیت و غیرت برایش ستودنی بود. گمان نمیکرد مجید روزها اینچنین سخت مشغول کار باشد. درست است که تازه وارد زندگی او شده بود اما این تصویر را میشناخت. تصویر زحمت کشی مردی که حتی یکبار هم لب تر نمیکند که بگوید چقدر زحمت میکشد برای خانواده. یاد پدرش افتاد. او هم اینگونه بود. روز ها به ماهیگیری میپرداخت و عصر ها آن ها را بساط میکرد لب ساحل. درآمد ناچیزی داشت اما خانواده هر بار او را میدیدند دلشان قرص میشد به بودنش... و حالا محبوبه هم این حس را به مجید پیدا کرده بود. درست است که مجید او را دوست ندارد، اما محبوبه دلش قرص است به بودنش!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
📗قسمت بیست و دوم
#آنجایی_که_گریستم
چند روزی مانده بود به سال تحویل. مجید بیشتر از قبل کار میکرد و محبوبه روز ها در خانه خودش را با حصیر بافی که ایلما یادش داده بود مشغول میکرد. چند باری میخواست به مجید بگوید اگر به بازار رفت حصیر هایی که خودش درست کرده بود را ببرد و بفروشد اما تا یادش آمد که مجید نمیدانسته او در بازار بوده پشیمان شد.
مشغول زیر و رو بافتن بود که در خانه با شدت کوبانده شد و صدای فریاد ملا هادی در آمد که او را صدا میزد. به سرعت چادرش را سر کرد و پایین رفت.تا چشمش افتاد به ملا هادی و مجیدی که سرش روی گردن او افتاده بود و رنگش عین گچ شده بود، ناخودآگاه جیغ کوتاهی زد و دستش را روی دهانش گذاشت. ملاهادی اخم هایش را در هم کرد و گفت :شما زنا فقط یاد دارید جیغ جیغ کنید. بیا زیر بازو شو بگیر ببریمش بالا.
محبوبه به سمت مجید رفت و از ملا پرسید :چه ش شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
ملاهادی با همان اخم های پر رنگش گفت :گمان میکردم که این پسر فقط زبون نداره، نگو عقل هم نداشته. آخه یکی نیست بگه دریا وقتی مواجه چرا میری صید ماهی؟ بهش هم گفتم. طمع کرد. برای دخل بیشتر یه تنه رفت دریا. گفته بودم که تو که دریا بهت نمیسازه حق نداری بری ماهی گیری. اما طمع پول این بلا رو سرش آورد. حالا هم چیزی نیست. چند روزی استراحت کنه حالا برمیگرده. دریا زده شده. بهش برس.
محبوبه زیر بازو مجید که تقریبا بیهوش شده بود را گرفت و به کمک ملا وارد خانه شدند.
ملا مجید را روی پتو گذاشت و آخی بابت درد کمرش گفت و با اخم ادامه داد :بهش غذا های آبکی بده. این پول هم دخل امروزشه. اگر تمام شد و هنوز سر پا نشده بود بیا پیش خودم.
و بدون هیچ حرف دیگری از خانه بیرون رفت. محبوبه نمیدانست باید چه کند. مجید غرق در عرق بیهوش افتاده بود.
صورتش خیس بود و لباس هایش بوی تند ماهی میداد.
محبوبه فوری لگن و آب مهیا کرد. کلاه سر مجید را برداشت و خرمن موهای فرش را تماشا کرد. مجید مرد زیبایی بود. زیباتر از محبوبه. در دلش احساس کرد چقدر زیبا بودنش خواستنی ست. دستمالی را خیس کرد و روی پیشانی مجید گذاشت. مجید تکان ریزی خورد ولی چشم هایش را باز نکرد. محبوبه مشغول کارش شد. با دستمال گل صورتش را تمیز کرد. آرام آرام پایین تر رفت و به گردنش رسید. تمام گردنش پر از ماسه های ریز بود. ماسه ها را یکی یکی پاک کرد. یکهو حس کرد دستش رو گردن مجید همراه با نبض بدنش در حال تکان خوردن است. ضربان قلب مجید بالا بود. بدنش داغ داغ بود و این محبوبه را ترساند. سریع مجید را پاشویه کرد. برایش سوپی بار گذاشت و منتظر شد تا بیدار شود. چند ساعتی روی سرش نشست اما مجید بیدار نشد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت بیست و سوم
دل نگران شده بود.برخواست و دوید طرف پنجره. در این تاریکی شب کسی نبود که به دادش برسد.
برای اینکه مجید را برساند به خانه ی حاجیه زلیخا تا درمانش کند، نمیتوانست تاصبح صبر کند. شاید این بین اتفاقات زیادی رخ میداد. برای همین چادرش را محکم بست دور کمرش و مجید را آماده ی رفتن کرد.
هر طور که شده کلاهش را به سر کشید و مجید را به سمت درگاه در کشاند. هر چقدر اسمش را صدا میزد، مجید متوجه نمیشد و این بیشتر موجب ترس محبوبه میشد. وزنش برایش زیادی سنگین بود. با هر جان کندنی که بود او را از پله ها پایین آورد. گاری را پتو کشید و مجید را صدا زد. اما باز هم جز چند صدای ناله چیزی نشنید. با هزار مصیبت او را سوار گاری کرد و شروع کرد به هول دادن. آن وقت شب و تاریکی و سکوت مرموز روستا حسابی محبوبه را ترسانده بود. با هر قدمی که بر میذاشت صلواتی میفرستاد و آیت الکرسی میخواند. یک آن یادش آمد که وقتی بچه و کم سال بود مادرش موقع خواب لالایی میخواند و او با آن لالایی به خواب میرفت. برای اینکه کمتر بترسد آرام شروع به زمزمه کردن لالایی اش کرد :
بخواب ای ناز دردانه
همه عطر و گل خانه
بخواب ای روی تو باران
همه مرحم، همه درمان...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها.
🔘قسمت آخر:رمز نجات
#حکایت
#حضرت_نرجس_سلام_الله_علیها
#بنتالإسلام
#پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4972964995546.mp3
11.32M
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها.
🔘قسمت آخر:رمز نجات
#حکایت
#حضرت_نرجس_سلام_الله_علیها
#بنتالإسلام
#پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_درصد_طلایی😭
❇️ ایجادیڪ ارتباطعالیوسودمند
باامامزمانارواحنافداه👌
زمانشطولانیهستولیحتماببینید👀
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
#یک_فنجان_آرامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|💓💒|••
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
[رمضاناست!
راستے...
حسرتڪربلاخوردن...ღ
روزهرا
باطلنمـےڪند؟!🥀
تا دم لحظه افطار پر از بغض و غمم
سحری حسرتِ دیدار حرم را خوردم...!
💓•••|↫ #صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´