eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لذت‌عشق‌به‌همین‌حس‌بلآتکلیفی‌است لطف‌توشامل‌حالم‌بشودیآنشود من‌فقط‌روبه‌روی‌گنبدتوخم‌شده‌ام کمرم‌غیردرخآنه‌ئ‌توتآنشود🌱 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ از فراقت چشم ها غرق باران می‌شود عاشق هجران کشیده زودگریان می‌شود کوری چشم حسودانی که طعنه می‌زنند عاقبت می آیی ودنیا گلستان می‌شود ‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✔️ ازدواج مجازی و طلاق های واقعی عشق قبل از ازدواج یا عشق بعد از ازدواج⁉️ پس از آنکه انسان مناسبی را برای ازدواج برگزیدیم و با او در یک مشارکت انسانی وارد شدیم باید منتظر آن باشیم که عشقی پاک میان ما زاده شود چنین عشقی در زندگی روشنایی می آفریند و هر قدر زن و شوهر به پختگی و کمال نزدیک تر شوند پاکی و خلوص این علاقه مندی را بیش از پیش در قلب خود احساس می کند البته یک اتفاق عاطفی همچون به دل نشستن ای که کنترل شده و مقدماتی است قبل از ازدواج لازم است ولی این به معنای عشق امروزی که افراطی و بدون هیچ شناختی است نمی باشد کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
موندن تو یه رابطه فقط به این دلیل که اون و دوست داری. منطقی نیست! عشق تمام چیزی نیست که بهش نیاز داری تو به احترام اطمینان، امنیت، خوشبختی آرامش و زمانی که برات میزاره هم نیاز داری... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا آمادگی ازدواج دارید ؟ سن ازدواج چه سنی است؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🍃 زوجین باید بدانند ،حتی در لحظات هم ؛ نباید بگذارید منطق از ارتباط شما فراری شود و خشونت کلامی یا رفتاری جایش را بگیرد. باشد در هر شرایطی ؛ داد زدن و فحش دادن ممنوع. ✨مهم نیست که تا چه اندازه با شماست. از همان لحظه‌ای که رفتار شما از خارج می‌شود، دیگر حق با شما نیست.... ➖زوج های شاد و خوشبخت از وجود تعارض و اختلاف استفاده می كنند تا به درک مشترک بالاتری برسند. ➖اما برای زوج های ناراضي و ناموفق اختلاف و تعارض تلاشي است كه در آن تنها يک سمت مي تواند ميدان باشد و طرف ديگر يك بازنده است . 🌸🍃 رابطه ي خوب ساختني است. سعی کنیم به هیج وجه وارد بازي برد و باخت نشويم !! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮این کلیپ جالب به اسم عدم رو ببینید. چقدر نمازهامون این شکلیه؟😭 از این نماز چه انتظاری می شه داشت؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
"ستآد‌تشویق‌جوآنآن‌به‌ازدوآج"🌱 اگه‌جمله "برو‌تواتاقت‌به‌کآرآی‌بدت‌فک‌کن" عکس‌بود😂 ❤️ مجردان بشتابید سوی ازدواج بعد خداوند روزیتان کنه چنین فرزند باقلوایی که شیرین و خوردنی الهی به حق حضرت علی اصغر آنهای که در آرزوی فرزند هستن خداوند به آرزوهایشان برسانند و فرزند صالح و سالم نصیبشان کنه ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثرات مخرّب کلمات منفی❌❌❌ پیشنهاد دانلود👆👆👆 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اینجوری از حمایت کردن پشیمونش کن! واقعا زن و مرد نداره✋ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بزرگوار داستان اینجوریه یک قسمتش حذف شده بله قسمت ۵۹جا مانده از اول دوباره پارتها را در کانال بارگذاری میکنم عذر بنده را پذیرا باشید ممنونم از این بزرگوار الهی حاجت روا بشن .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن قسمت58 حرفی زده بودم که خودم هم نمی‌دانستم چطور باید جمعش کنم. در این طور مواقع کسی
برگرد نگاه کن قسمت59 –خاله میخوای بری به جنگ کرونا با ماسک برو، مهدی هم بین حرفش دوید. –خاله کروناها از ماسک می‌ترسن. با لبخند گفتم: –نه خاله جان. این کرونا‌ به هیچ صراطی مستقیم نیست، ماسک زده‌هاش الان زیر کپسول اکسیژن هستن. بعد رو به رستا کردم. –رستا، کی به آقا رضا می‌گی؟ تا شب باید براش ببرما. گوشی تلفن را برداشت. –همین الان. نگران نباش. آقا رضا فقط بهشون زنگ میزنه اونا خودشون می‌برن هر آدرسی که بهشون بدیم تحویل میدن و یادشون میدن که باید چیکار کنن. –عه، چه خوب، پس هر وقت انجام شد بهم بگو. که منم برم کپسول رو ازشون بگیرم ببرم بدم به آقای امیرزاده. رستا نگاه معنی به من انداخت. –نیاز نیست حتما پاشی این همه راه بری، میتونی زنگ بزنی آژانس ببره. خودم بهتر از رستا این موضوع را می‌دانستم. ولی آن وقت دلم را چه می‌کردم. چطور بی‌تاب رهایش می‌کردم، قرنطینه را چطور برایش می‌گفتم. اصلا در فرهنگنامه‌ی او قرنطینه معنی نشده بود. اصلا او کرونا را نمی‌فهمید. –آره میدونم. ولی آدم نمی‌تونه اعتماد کنه، امانت مردمه، حالا تو این کمبود کپسول طرف برداره بره چی؟ رستا لبخند زد و برای تایید حرف من گفت: –البته از یه طرفم برای جبران کاری که یرای دوستت کرد خودت ببری بهتره. بدهکارش نباشی. می‌دانستم رستا به خاطر من این حرفها را می‌گوید. ولی از طرفی هم حرفش درست بود. همین که من هم می‌توانستم برای او کاری انجام بدهم یک جوری جبران کارش بود. به خانه که رسیدم مادر سفره‌ی ناهار را پهن کرد. –رستا نمک قرقره کن بیا. –چشم مامان. سر سفره نشستم و سرم را نزدیک گوش نادیا بردم و پچ پچ کردم. –نادی، یادته چند وقت پیش در مورد پول تو جیبییت و رنگ کردن موهات حرف زدی؟ قاشق پر از سوپش را داخل دهانش برد و با تعجب نگاهم کرد. –خب؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –چیه؟ نکنه از مامان اجازه گرفتی که موهام رو رنگ کنم؟ لبخند زدم. ثقلمه‌ایی نثارم کرد. –ای ناقلا حالا که همه‌ی آرایشگاهها بستن و قرنطینس لابد میخوای بگی همین چند روز فقط وقت دارم برم موهام رو رنگ کنم وگرنه... خندیدم. نگاهی به مادر و محمد امین انداختم. هر دو نگاهشان به ما بود. بلند گفتم: –نه بابا توام، خواستم بگم اگه پولت رو لازم نداری میدیش به من؟ واسه کاری لازم دارم. نادیا هم بلند گفت: –اونوقت واسه چه کاری؟ –میخوام واسه همون خانواده که مامان براشون سوپ پخته بود یه سری مایحتاج زندگی بخرم. ازت قرض میخوام. ولی شاید تا دو ماه نتونم بهت برگردونم. محمد امین گفت: –آخ آخ، معلوم نیست مامان چقدرواسه اونا سوپ پخته که هر چی میخوریم تموم نمیشه. حالا کلی هم به اونا داد. با تعجب گفتم: –ما که تازه اولین وعدمونه داریم سوپ می‌خوریم. نادیا گفت: تو آره، ولی ما صبحونه هم سوپ خوردیم. مادر چشمی برّاق کرد. –نگاشون کنا، خودتون اصرار کردید وگرنه که صبحونه پنیر بود. کلافه گفتم: –وای ول کنید بچه ها...من میگم طرف هیچی نداره بخوره، شما سر این که چی خوردید بحث می‌کنید؟ محمد امین رو به نادیا کرد و جدی گفت:
برگرد نگاه کن قسمت 60 –اگه تو نمی‌تونی من خودم پس‌انداز دارم بهش میدم. نادیا لقمه‌نانی در دهانش گذاشت. –چرا نمی‌تونم. من که لازم ندارم واسه یه کاری می‌خواستم که نشد. بعد رو به من ادامه داد: –تلما بهت میدم اما نه قرض، من خودمم میخوام کمکشون کنم. نمی‌خواد بهم برگردونی بهت زده نگاهش کردم. –مطمئنی؟ با اطمینان سرش را تکان داد. –اتفاقا همین ساچی هم همینو گفت که تو این وضعیت کرونا باید به همدیگه کمک کنیم، منم میخوام کمک کنم. محمد امین پوفی کرد: –ببین کارمون به کجا رسیده ساچی واسه ما شده معلم اخلاق. نادیا اخم کرد. –عیبش چیه؟ –عیبش اینه که همین حرفو تا حالا از آدمهای درست و حسابی زیادی شنیدی ولی انجام ندادی، ولی حالا چون ساچی خانم امر کردن شما با کله انجام میدی. –خب مگه چیه؟ –بچه، نباید الگوی تو اون باشه، الان شاید حرف خوبی بزنه ولی فردا یه کاری میکنه که اگه توام بخوای تکرارش کنی واسه ما اُف داره. بعد چون الگوی توئه تو اصرار داری همون کار رو انجام بدی. نادیا حق به جانب گفت: –نخیرم من حواسم هست هر کاری اون میکنه که کار درستی نیست. –خب اگه خودتم میگی بعضی کاراش اشتباهه پس چرا اینقدر قبولش داری و همش ازش طرفداری می‌کنی؟ احساس کردم کم‌کم می‌خواهد دلخوری پیش بیاید گفتم: –بچه‌ها میشه دیگه بحث نکنید. دور هم نشستیم غذا بخوریم حالا هی بگو مگو کنیدا. می‌خواهید حرف بزنید برید یه گوشه بشینید دوتایی تا شب با هم بحث کنید. محمد امین اعتراض آمیز گفت: –آخه چیکار کنم، دلم براش می‌سوزه هر روز کلی از وقتش رو میزاره ببینه ساچی چیکار می‌کنه. نوچی کردم و گفتم: –ای بابا اصلا این ساچی خانم چی کار کنه، امثال ساچی تو شبکه‌های مجازی پر هستن. هر کدوم هم طرفدارای خودشون رو دارن. مگه قرار اونا هر کاری میکنن بقیه تقلید کنن؟ یا وقتشون رو بزارن ببینن اون چیکار کرده، اون یکی کجا رفته؟ محمد امین با خوشحالی گفت: –آفرین، خب منم همینو میگم دیگه. –خب به کی میگی؟ نادیا که اصلا اینجوری که تو میگی نیست. مادر آرام غذایش را می‌خورد و اعتنایی به حرفهای ما نمی‌کرد و این یعنی این که موافق حرفهای محمد امین بود. از جایم بلند شدم رو به نادیاگفتم: – میای کارتت رو بدی من برم؟ نادیا هم بلند شد. – منم باهات بیام؟ با خودم فکر کردم اتفاقا بد هم نیست همراهم بیاید. نـویسنده لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگرد نگاه کن قسمت 61 از ترس کرونا، چون نادیا همراهم بود سوار مترو نشدیم. مسافت زیادی را پیاده رفتیم و بعد بقیه‌ی مسیر را تاکسی گرفتیم. با پولی که نادیا داشت فقط توانستیم یک بسته بلدرچین و یک کیلو گوشت و چند کیلو سیب بخریم. نادیا با دیدن بلدرچینها پرسید: –هرکس کرونا بگیره باید از اینا بخوره؟ یکی از نایلونها را به دستش دادم. –رستا می‌گفت موقعی که برادر شوهرش مریض شده از اینا براش خریدن. واسه بنیه بدن خوبه. –یعنی منم کرونا بگیرم از اینا برام میخری؟ لبخند زدم. –نه بابا، پولم کجا بود. به نفع خودت بلایی سرت نیاد. به رستا زنگ زدم تا بپرسم آقا رضا چه ساعتی کپسول اکسیژن را می‌فرستد. رستا گفت: –اتفاقا همین الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسن. خیالم راحت شد. به در خانه‌ی ساره که رسیدیم در باز بود و جلوی در یک وسیله‌ای مثل گاری بود. ما همانجا جلوی در ایستادیم. از ترسم نمی‌تواستم زنگ بزنم. نادیا که همان طور با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد پرسید: –خونشون اینجاست؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دستش را به طرف زنگ برد. –خب زنگ بزن یکی بیاد جلو در دیگه. فوری دستش را کشیدم. –بیا کنار، زنگشون خرابه ممکنه برق بگیرتت. همان لحظه شوهر ساره با دوگونی از خانه خارج شد. قد متوسطی داشت با موهای کم پشت و صورت آفتاب سوخته، تقریبا سی ساله با لباسهایی کهنه و رنگ و رو رفته، قبلا که می‌خواستم سوپ را تحویلش دهم دیده بودمش، گونی‌هایی که دستش بود همانها بود که آن روز در گوشه‌ی حیاط دیده بودم. شوهر ساره با دیدن ما کمی خوش و بش کرد و بعد به وسایلی که در دستمان بود نگاه کرد. قبل از این که او حرفی بزند من زودتر گفتم: –امدیم ملاقات ساره. حالش چطوره؟ گونی‌ها را روی چرخ گذاشت. –دست شما درد نکنه، شرمنده می‌کنید. ساره هم بد نیست. البته زیاد فرقی نکرده. نایلونها را به طرفش گرفتم. –بفرمایید، ببخشید دلم می‌خواست بیام ببینمش ولی... بین حرفم دوید. –شما ببخشید که به خاطر این بیماری لعنتی نمی‌تونم تعارفتون کنم بیایید خونه. خیلی تو زحمت افتادین. نایلونها را گرفت و دوباره تشکر کرد و در ادامه‌ی حرفش را گفت: –آقا مهندس چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟ اون روز خیلی زحمت افتادن. اول متوجه نشدم منظورش از مهندس کیست؟ ولی وقتی ادامه‌ی حرفش را شنیدم فهمیدم امیر زاده را می‌گوید. نادیا با تعجب نگاهم کرد. و من فقط لبخند زدم و او ادامه داد. –واقعا یه انسان واقعیه، اون روز بدون این که از کرونا بترسه امد همه‌ی کارهای من رو انجام داد. خدا خیرش بده، از اون روز نگرانش بودم گفتم نکنه از من گرفته باشه، بخصوص وقتی ساره مریض شد. بعد رویش را برگرداند و چند سرفه کرد. نـویسنده لیلا فتحی پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگرد نگاه کن قسمت62 من و نادیا یک قدم عقب رفتیم. –نگران نشید، دوتا ماسک زدم. بعد منتظر ماند که جواب سوالش را بدهم. چشم به زمین دوختم. –راستش آقای امیر زاده مریض شدن. آه از نهادش بلند شد. –یعنی از من گرفته؟ بعد سرش را تکان داد: –بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. با نگرانی پرسید: –الان حالشون چطوره؟ دستهایم را در هم قفل کردم. –راستش به کپسول اکسیژن نیاز داره، بعد برایش توضیح دادم که می‌خواهم کپسول را ببرم ولی جایگزین می‌شود. کف دستش را به پیشانی‌اش زد. –ای خدا، پس حالش بده. –ریه‌اش درگیر شده، البته فکر کنم کپسول اجاره‌ایی تا یه ربع دیگه برسه. من که اینو ببرم یکی دیگه جاش میاد. خواست به داخل خانه برود که برگشت. –شما بفرمایید حداقل تو حیاط با ایستید، اینجا جلوی در خوب نیست. من الان میرم بازش می‌کنم براتون میارم. داخل حیاط که شدیم نگاهی به نادیا انداختم. با ابروهای به هم گره خورده مات و متحیر جزٔ جزء حیاط و خانه را از نظر می‌گذراند. جالب بود برایم که اصلا حرفی نمیزد. بچه‌های ساره آمدند و جلوی در ورودی ساختمان ایستادند و به ما زل زدند. نادیا هم مات آنها خیره‌شان شده بود. من از قبل برایشان خوراکی خریده بودم. زیپ کیفم را باز کردم و نایلون خوراکی‌ها را به دستشان دادم. فوری گرفتند و رفتند. بالاخره نادیا زبانش باز شد. –اینا بچه‌هاشن؟ –آره. –با بغض پرسید: –کاش میگفتی بچه دارن یه اسباب بازی چیزی براشون میاوردم. –من که قبلا گفته بودم، جنابعالی وقتی سرت تو اون تبلته هر چی میشنوی بازتاب میشه. شالش را روی سرش مرتب کرد. –حالا این بیچاره ها مریض نشن. –بچه‌ها هم مریض بودن، ولی خیلی خفیف، حالا دیگه خوبن. –باز خدا رو شکر خونه از خودشون دارن. –نه بابا مستاجرن. چشم‌هایش گرد شد. –واسه این خرابه پولم میدن؟ سرم را تکان دادم. –بالاخره سقف رو سرشونه دیگه. –شبا اینجا نمی‌ترسن دزد بیاد؟ پوزخندی زدم. –دزد بیاد چی رو ببره؟ اینا که چیزی ندارن. –راست میگی، دزد بیاد یه چیزی هم میزاره میره. همان موقع کپسول اکسیژنی که قرار بود آقا رضا اجاره کند را آوردند. ساره از پنجره اتاقی که رو به حیاط بود سلام کرد. خواستم جلو بروم که نادیا گوشه ی آستینم را گرفت و زمزمه کرد. –خطرناکه کجا میری؟ ساره هم دستش را به نشانه ی این که همانجا بمان بالا برد و با بی حالی گفت: _بازم که من رو شرمنده کردی. صدایش از ته چاه می آمد. _من که کاری نکردم ساره جان. انگشانش را دور میله ی فلزی پنجره حلقه کرد با بغض گفت: _تلما جان من اون روز تو مسجد به خاطر خواست تو اونم به خاطر پول، نماز خوندم، همون نماز باعث شد خدا تو و آقای امیرزاده رو جلوی راه من قرار بده...بعد صدای گریه اش بلند شد. شوهرش کنار کشیدش و پنجره را بست. تاکسی اینترنتی گرفتم و شوهر ساره کپسول امیرزاده را داخلش گذاشت و حرکت کردیم. در راه نادیا پرسید: –تلما الان کجا میریم؟ –میریم کپسول اکسیژن رو بدیم به یه خیّر. نادیا هنوز تحت تاثیر بچه‌های ساره بود. –دلم برای اون بچه‌ها خیلی می‌سوزه، لباساشون رو دیدی؟ الان پاییزه هوا سرده، دیدی چه پوشیده بودن؟ من جای اونا سردم شد. نـویسنده لیلا فتحی پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باطل کردن سحرودفع شیطان اما صادق فرمودن ؛چیزی برای باطل کردن سحر به ما ارث رسیده سه دسته آیات💫 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کی گفته خانواده‌ی دختر موظفه جهیزیه تهیه کنه؟ اگر اعتقاد دارید به این مسئله، حتماً این ویدئو رو ببینید، یه جای کار میلنگه ! منبع: خالص برای تو (شرک) آپارات | یوتیوب .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
38.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما سایه دولت بر این کنج خراب انداختی... ⭕️نوحه جدید مشایه 🕊 اهلا بکل اللغات 🎥حیدر البیاتی ؛بهمراه ترجمه فارسی چون زمانش زیاد وطولانی هست و متاسفانه ایتا بارگذاری نمیکنه زمان زیاد را سر همان هر شب قسمتی از این نوحه در کانال بارگذاری میکنیم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
28.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_کجایی؟ +خودم یا دلم؟ خودم اینجا دلم دیوونه کربلا اصلا تلویزیون روشن میکنم گریه م میگیره کانال هارو نگاه میکنم گریه م میگیره آخه حسین جان بخدا منم دلم یه ذره شده😭💔)))) .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´