برگردنگاهکن
پارت135
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد دنبالهی حرفش را گرفت.
–البته به اینم اعتماد ندارم. امروز یکی از مشتریهاش میگفت اونقدر میبرتت و میارتت و پول ازت میگیره که خودت خسته میشی، یا دیگه پولات تموم میشه. واسه من که واقعا پولام تموم شد. دیگه طلایی برام نمونده که بفروشم. آخرین باره که میام.
حالا بگو ببینم تو چرا امدی اینجا، نکنه دنبال شوهری؟ ولی یادمه تو چند سال از ماها کوچیکتر بودی چون جهشی خونده بودی.
خجالت کشیدم دلیل آمدنم را بگویم.
–هیچی بابا، من به خاطر دوستم امدم، اون اینجا کار داره.
سرش را تکان داد.
–یه وقت توام وسوسه نشیا، خودت رو آلودهی این رمال اون رمال نکن، یه بار که بری مثل معتادا هی میخوای ادامه بدی. هی میخوای ببینی چی در مورد زندگیت میگن، به اطرافیانت بد بین میشی، همش فکر میکنی برات جادو کردن که زندگیت خراب بشه، همه رو مقصر میکنی جز خودت.
اگه این دوستت اولین بارشه ورش دار ببرش، بگو مشکلش رو خودش حل کنه، فقط به خاطر پولش نمیگما، کلا آدم اعصاب و روانش به هم میریزه، میدونی الان که دارم فکر میکنم میبینم من که راحت داشتم زندگیم رو میکردم حتی اگرم شوهرم واقعا با این دختر ارتباط داشت مهم نبود با من که مهربون بود، احترام بینمون برقرار بود و زندگی خوبی داشتم، این چه کاری بود من کردم که باعث شد اینجور همه چی به هم بریزه و حرمت بینمون...
با آمدن ساره حرفش را نیمه گذاشت.
ساره سلامی به مهسا کرد و دستم را کشید.
–بدو نوبتمون شد.
هر چه خواستم به ساره بفهمانم که من نمیخواهم بیایم نشد.
وارد اتاق نیمه تاریک که شدیم آنقدر مجسمهها و آویزهای عجیب و غریب و گاهی ترسناک دیدم که همانجا جلوی در ایستادم. روشنایی اتاق فقط با چند نور قرمز رنگ بود.
ساره جلوتر رفت و روی صندلی نشست و مرا صدا کرد.
تا کنارش نشستم خانمی با یک آرایش عجیب و غلیظ از در دیگری وارد شد و پشت میزش نشست و دستهایش را روی میز به هم گره زد. روی مچش علامت عجیبی خالکوبی شده بود. این علامت برایم آشنا بود یک مثلث که یک چشم خیلی زشت داخلش بود.
کمی فکر کردم یادم آمد.
این نشان همان نشان روی مچ آن مردی بود که آن روز در کافی شاپ با امیرزاده در گیر شد.
ساره با جادوگر خوش و بش کرد ولی من خیره به نشان خالکوبی شده مانده بودم. یک جوری برایم استرس آورد بود.
خانم جادوگر خیلی آرام آستین لباسش را روی نشان خالکوبی شده کشید و رو به من پرسید:
–خب، پس میخوای بدونی اون آقا زن داره یانه؟
نگاهش کردم.
چشمهایش حالت ترسناکی داشت. مردمکش شبیه گربهها عمودی بود. جوری که من وقتی نگاهشان کردم یک آن به خودم لرزیدم. بی حرف بلند شدم و عقب عقب خودم را به در اتاق رساندم. ساره چند بار صدایم کرد و بعد بلند شد که دوباره دستم را بگیرد و کنار خودش بنشاند. ولی من به او مهلت ندادم و از در بیرون زدم، بعد هم با سرعت از ساختمان خارج شدم.
ساره دنبالم میدوید و در آخر سر کوچه از پشت پالتوام را گرفت.
–صبر کن ببینم، چته؟
نفس نفس زنان گفتم:
–ساره من دیگه اونجا نمیام، میترسم.
پالتوام را رها کرد.
–از چی؟
–چشماش رو ندیدی؟
با تعجب پرسید:
–مگه چش بود؟ از چشماش ترسیدی؟
–تو نترسیدی؟
نگاهش رنگ تمسخر گرفت.
–مگه لولوخرخرس که بترسم. لابد اون دوستت چیزی گفته، بیا برگردیم ببینم...
حرفش را قطع کردم.
–اصلا حرفشم نزن. همون قدر که تو رو پولدارت کرد منم...
پرید وسط حرفم.
–ولی پیش بینیش خیلی درسته، گذشته و آیندتم میتونه بگه. واسه کار تو خوبه.
سرم را تکان دادم.
–من از خیرش گذشتم. بیا بریم دنبال همون کاراگاه بازیمون.
–بی حوصله گفت:
–از کاراگاه بازی هم که میگی میترسم.
دستش را گرفتم:
–هر چی باشه، خیلی از این جادوگره بهتره. خدا کنه شب کابوس نبینم.
ساره کولهاش را روی دوشش جابجا کرد.
–توی این هوای سرد این همه وسایل رو با خودمون خرکش کردیم امدیم اینجا که یه جوابی بشنویم اونوقت تو اینجوری خرابش کردی؟ بیا بریم بابا.
دنبالش راه افتادم.
–تو که توی راه همش داشتی کاسبی میکردی کلی جنس فروختی، بعدشم ناراحتی کلی پول به جادوگره ندادی؟
پوفی کرد.
–خیلی دلم میخواست بدونم رماله چی میخواست بهت بگه. ولی نزاشتی که... خستگی تو تنم موند.
به ایستگاه همیشگی رسیدیم.
ساره گفت:
–من میبرم وسایلامون رو به یکی بسپرم. دیگه جون ندارم باز خرکش کنم. بعد میام بریم دنبال ماموریت بعدی، چادری که گفتم رو آوردی؟
پرسیدم:
–وسایلمون رو؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت136
–آره دیگه، مگه نمیخوای بریم کاراگاه بازی؟
از کولهام چادرم را درآوردم.
–میگم حالا نمیشه یه روز دیگه بریم، من استرس دارم. میترسم.
با اخم نگاهم کرد.
–میشه بگی تو از چی نمیترسی؟ کولهام را از دستم گرفت.
–بده من، ببرم به یکی بسپرم زود میام.
متعجب پرسیدم.
–کجا میخوای ببری؟خب با هم بریم.
–نمیخواد، تا تو بری دستشویی اونور چهارراه من امدم.
–کجا؟
–پارک اونجا رو میگم دیگه، برو تو دستشویش چادرت رو سرت کن و آماده شو منم الان میام.
باشهایی گفتم و راه افتادم.
روی نیمکت نزدیک سرویس بهداشتی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم.
ساره دوان دوان آمد و روبرویم ایستاد.
پرسیدم:
–چرا اینقدر عجله داری؟
نفسی تازه کرد و گفت:
–آخه بهش گفتم تا ظهر برمیگردیم.
–به کی؟
–به همونی که وسایل رو پیشش گذاشتم.
نایلونی که در دستش بود را جابهجا کرد و همانطور که نگاهم میکرد گفت:
–با چادر چقدر مظلومتر شدی، عمرا شک کنن.
–حرفش به من حس بدی داد.
–میگم ساره ما کارمون درسته؟
پوزخند زد.
–حالا نمیخواد کلاس اخلاق بزاری، بالاخره باید سر از کار این امیرزاده دربیاریم.
بعد هم به دستشویی رفت.
چند دقیقه بعد که برگشت.
وقتی با آن دک و پز دیدمش از جایم بلند شدم و با حیرت نگاهش کردم.
مانتوی سفیدی پوشیده بود. بالاخره ماسکش را عوض کرده بود و ماسک سفید رنگی زده بود. یک تخته شاسی که رویش چند برگه گیره شده بود در یک دستش و یک دفترچه یادداشت و خودکار هم در دست دیگرش بود.
با خنده گفتم:
–تو که خود خانم دکتر شدی که... اینارو از کجا آوردی؟
نگاهی به سرتا پای خودش انداخت.
– شوهر آدم که ضایعات جمع کنه، همه چی تو اونا پیدا میشه.
وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم، دیدم گوشهی تخته شاسیاش شکسته، مانتواش هم خیلی کهنه است.
اشارهایی به عینک طبیاش کردم.
–مگه عینکی هستی؟
–نه بابا، تلقه، اکثر کادر پزشکی دارن دیگه. خواستم شبیهشون بشم.
–انگار خودتم باورت شدهها جزو کادر درمانی.
سوار تاکسی شدیم. ساره عجله میکرد که تا ظهر برگردیم.
در خیابان اصلی که انتهایش کوچه ی امیرزاده بود ترافیک سنگینی شده بود.
تا چشم کار میکرد ماشینها پشت هم صف کشیده بودند.
ساره پرسید.
–چی شد؟
راننده گفت:
–چه ترافیکیه، حتما تصادف بدی شده، بعد هم از پنجرهی ماشین گردنی دراز کرد.
–فکر نکنم حالا حالاها راه باز بشه.
ساره رو به من پرسید:
–خیلی مونده تا برسیم؟
نگاهی به اطراف انداختم.
–نه، کوچشون سر همین خیابونه.
–فکر کنم پیاده بریم زودتر برسم.
سری کج کردم.
–یه کم پیاده رویش زیادهها.
دستش را روی دستگیرهی داخلی در گذاشت.
–من عادت دارم. بیا بریم.
چند دقیقهایی که راه رفتیم دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم.
–سردهها.
ساره نگاهم کرد و گفت:
–میخوای بدوییم گرم شیم؟
بعد بدون این که منتظر جواب من باشد شروع به دویدن کرد، من هم به دنبالش دویدم. ولی هنوز راهی نرفته بودیم که ایستاد و نفس نفس زد.
–به نظرم راه بریم بهتره، اینجوری تا برسیم به خونشون دیگه نفسمون بالا نمیاد.
بعد از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدیم.
ساره نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت و نوچ نوچی کرد.
–ظهر شد. پیش این پسره هم بد قول شدم.
من هم به صفحهی گوشیاش نگاه کردم.
–کدوم پسره؟
–همین پسره که وسایلمون رو پیشش گذاشتم.
پو فی کردم.
–الان تو این موقعیت حساس چه اهمیتی داره پسره بره یا بمونه، فوقش فردا میریم ازش میگیریم دیگه، تو الان همهی حواست به اینجا باشه.
چشمم که به خانهی امیرزاده افتاد، ضربان قلبم آنقدر شدت گرفت که به پیاده رو رفتم و به دیوار تکیه دادم.
ساره خودش را به من رساند.
–نفس عمیق بکش. نترس بابا، خودش که خونه نیست.
با تردید نگاهش کردم.
–مطمئنی؟ نکنه از شانس من حالا امروز مغازه نرفته باشه.
–آره بابا خودم دیدمش.
چشمهایم گرد شد.
–دیدیش؟ کی؟
من و منی کرد و بعد گفت:
–همون موقع که کولهها رو میخواستم به اون پسره بدم نگه داره، از جلوی مغازش رد شدم دیگه.
نگاهم را به طرف خانهشان کشاندم.
–میگم ساره بیا برگردیم، پشیمون شدم.
طلبکار نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ذکر_کثیر_برای_رفع_فشارهای_زندگی
#تسببحات_حضرت_زهرا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️قلب قاصدکےست
که اگر پرهايش را بچينے
ديگر به آسمان اوج نميگيرد
♥️قلب وسعتے دارد به اندازہی
حضور خــدا
♥️من مقدس تر ازقلب،سراغ ندارم
قلبتان هميشہ پرعشق
#حس_ناب🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
ای خوش به حال آنکه به هنگام عقد خویش
در سفرهاش کلید زبان میشود: رضا...
😍 لحظاتی قبل؛ حال و هوای رواق شیخ طوسیِ حرم مطهر امام رضا(ع)، مشهور به رواق عقد در سالروز ازدواج حضرت رسول(ص) و حضرت خدیجه(س)
الهی به حق این روز عزیز قسمت تمام مجردان کانال بشه چنین عقدی و چنین جای مراسم عقد خونده بشه کنار آقا امام رضا
الهی آمین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خسرو مهوش بیا
ای خوشتر از صد خش بیا
#جشن_ببعت_امام_زمان
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قراز_عاشقی
#سلام_اربابم
#امامحسینما
بیتویکلحظهرمق
دردلودرجانمنیستــ
بیقرارمنکنی!
طاقتهجرانمنیستــ!
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
🍯|↫ #صباحڪم_حسینے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مولایمن
🍁پاییــــز و غمِ هجـــرِ تو افـزون شده برگرد
چون بـرگِ خـزان دیده دلم خون شده برگرد
🍁لیــــلای پریشــان شده در قـامت این باغ
حـــالات رُخم چون رخ مــجنون شده برگرد...
🌻الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌻
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارتباطباجنسمخالف
✔️ رازهایی درباره دختران
دختران در گروه های کوچک و خصوصی بازی می کنند و اعضای گروه هم سن هستند ی ها جنبه تعاون و همکاری دارد فعالیتهای مربوط به بازی به هیچ وجه جنبه رقابتی ندارد و کسی به خاطر داشتن قدرت از دیگران متمایز نمیشود
1⃣ داشتن رابطه صمیمانه و برابر با یکدیگر
🔹دوستی در بین دختران ، بیشتر بر اساس کلام صورت می گیرد روابط دوستی با رعایت نوبت صحبت اجازه صحبت و دادن به دیگران و قبول محتوای گفتاری دیگران شکل می گیرد
2⃣ انتقاد کردن و رفتارهای دخترانه
روابط دختران با یکدیگر بر اساس روابط رئیس و مرئوس نیست خواسته ها و اعتراضات خود را از طرف جمع مطرح میکنند و با آنها جنبه شخصی و فردی نمی دهند و با کنار گذاشتن کسی به بهانه عدم هماهنگی و هنجارهای گروه قلمداد می شود
✔️ برای موفقیت اجتماعی دانستن صحیح این روابط بسیار ضروری است حتی می توان گفت راز باقی ماندن در اجتماع وابسته به این اصول است
ادامه دارد...
کتاب
#رازهایارتباطباجنسمخالف
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
49.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#فسمت_اول
#۱_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
هر چیزی که تو زندگی نمیتونی کنترلش کنی، داره بهت یاد میده چطور رها کنی.
#این_عجیب_نیست !!
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تیپ شخصیتی(قسمت اخر
صحبت های #دکتر_عزیزی در رابطه با تیپ های شخصیتی افراد و تاثیر آن بر روابط با یکدیگر در سنین مختلف
#دکتر_سعید_عزیزی
#تیپ_شخصیتی
#تربیت_فرزند
#روانشناسی
#برونگرا
#درونگرا
#روابط
↴
#چگونه_به_خودمان_احترام_بگذاریم؟
چگونه به خودمان احترام بگذاریم؟
اگر فکر میکنی کاری اشتباهه، انجامش نده...!
در صحبتها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته...!
هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه داری؛ هیج وقت...!
سعی کن هر روزچیز جدیدی یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری...!
در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن...!
هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار...!
سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس.
از بله گفتن هم نترس...!
با خودت مهربون باش...!
اگه نمیتونی چیزی رو کنترل کنی، بذار به حال خودش...!
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌صرفا جهت طنز هست :))))
حکایت سه نفری که از دنیا رفتن ‼️
🎙 #دڪتر_انوشه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_دوست_خوبمان
💠 داستان عجیب باربرِ نجف اشرف
💢 میخوای خدا بهت بگه چَشم...؟!
🎙 سخنرانی استاد مسعود عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´