eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۷_۴ ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین تصویری که از اسرائیل دیدم واقعا محشره...🗿 ‌‌ ‌@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چطوری هوس رشد و معنویت داری، در حالی که با خانواده با خشونت رفتار می کنی؟! ⭕️ خانواده امانت خدا در دست ماها هستن @mojaradan
سیاست_های_رفتاری با همسر وابسته به خانواده اش چگونه رفتار کنم⁉️ 🔅یکی از مشکلات شایع همسران وابستگی یکی از زوجین به خانواده‌اش است. 1⃣ در ابتدا برای اینکه این مشکل را حل کنید به جای جبهه گیری سعی کنید به این نیاز همسرتان احترام بگذارید. 2⃣ سعی کنید رابطه عاطفی خود را با همسرتان بیشتر کنید و احساس صمیمیت بیشتری بین خودتان به وجود بیاورید. 3⃣ هنگامی که همسرتان به طور مستقل درباره موضوعی اظهار نظر می‌کند حتما" وی را تحسین و تشویق کنید. اعتماد به نفس او را بالا ببرید. 4⃣ هیچ وقت به همسرتان پیشنهاد قطع ارتباط با خانواده‌اش را ندهید فراموش نکنید که این موضوع باعث موضع گیری و لجاجت بیشتر وی خواهد شد. 5⃣ همچنین تجربه وارد شدن در گروه‌های دوستی نیز یکی دیگر از مهارت‌هایی است که به مستقل شدن همسرتان کمک می‌کند. 6⃣و از همه مهمتر در صورتی که همسرتان ببیند شما هم با خانواده او ارتباط خوبی دارید دیگر به دلیل ازدواج با شما ترس از دست دادن خانواده اش را ندارد و ناخودآگاه وابستگی اش کاهش می یابد. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق زیبای من . . . راستش همه دلخوشی های دنیا فقط تو سه کلمه خلاصه میشه : « کنار تو بودن..❤️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه پدر مادرها این ویدئو ببینند..... واجب بر همه پدر مادرها ..... ببینید بچه ها از چه سنی وارد دیدن فیلم های مستهجن میشن😔😔😔 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت271 –چه بلایی؟ نکنه فکر می‌کنی از دوری تو خودش رو حلق آویز می کنه؟ اگه
🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت272 با تعجب پرسیدم؟ –قدرت؟! –اهوم. –می خوای خدایی که چند ساله ازش دم می زنی رو به رُخش بکشی؟ با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم. –خب شما که خداهاتون با هم فرق می‌کرد چرا اصلا با هم ازدواج کردید؟ اصلا بعدش که از هم جدا شدید چرا هی دنبال ثابت کردنید؟ اون همش داره در مورد کارای شماها تحقیق می کنه، توام همه ش می خوای بگی مرغ من یه پا داره. حتی می خوای پای مرغت رو تو چشم همه بکنی به خصوص علی. خب چه کاریه چرا ولش نمی‌کنی؟ قیافه‌‌ی مظلومانه‌ای به خودش گرفت و آرام شروع به صحبت کرد. –اون سالا یه روز مادرم اومد گفت تو مسجد محل با یه خانمی آشنا شدم که یه پسر خیلی خوبی داره که خیلی دلم می‌خواد دامادم بشه. گفت گاهی با من بیا مسجد نماز بخون تا مادرش تو رو ببینه. آخه یه بار تو حرفاش گفته که دلش می خواد عروس مومنی داشته باشه، تا نسل مومنی هم ازشون پا بگیره. من اون روزا خیلی خواستگار داشتم ولی هیچ کدوم به دلم نمی‌نشست. حرفای مادرمم زیاد جدی نگرفتم فقط برای دل مادرم و کنجکاوی خودم یکی دوبار با مادرم به مسجد رفتم. راستش اون موقع من اصلا نماز نمی‌خوندم و یکی در میون چادر سرم می‌کردم. یعنی هر وقت مسجد می رفتم به اصرار مامانم چادر سر می‌کردم چون خیلی خوشحال می شد. اولین بار که علی رو تو مسجد دیدمش دیگه نتونستم ازش دست بکشم. از همون موقع حجابم رو محکم‌تر کردم و برای این که توجهش رو جلب کنم و هر روز ببینمش هر شب به مسجد می رفتم و نماز می‌خوندم. پرسیدم: –مگه همسایه نبودید، مادر علی قبلا تو رو ندیده بود؟ سرش را کج کرد. –همسایه که نه، تو یه محل بودیم. شاید یکی دوبار منو دیده بود. من چون دانشگاه می رفتم سرم همیشه تو درس و کتاب بود. از همون موقع مامانم مدام بین حرفاش با مامان علی از اعتقادات من تعریف می‌کرد که دخترم متحول شده و نمازش اول وقت شده و از این جور حرفا. خلاصه، بعد از این که ازدواج کردیم تا مدت ها همه چی خوب بود. فوری گفتم: –تا وقتی که با این گروه ها آشنا شدی درسته؟ نوچی کرد. –مشکل علی اونا نبودن، افکارش بود. وقتی من نظریات اونا رو می گفتم بدون دلیل ردشون می‌کرد. یا حداقل من رو نمی‌تونست قانع کنه. نمی‌تونست بهم ثابت کنه چرا باید اونا رو بذارم کنار. یه جورایی احساس می‌کردم می‌خواد نظریاتش رو بهم تحمیل کنه. ریزبینانه نگاهش کردم. –ولی من از حرفای علی فهمیدم که تو روابطت رو با اونا خیلی صمیمی... حرفم رو برید. –خب وقتی کسی حرفای اونا رو قبول نداشته باشه این روابط هم براشون غیر عادی می شه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –انگار تو واقعا عاشق اونا و حرفاشون شدیا. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت273 –من فقط می خوام اون بفهمه هر کسی نظرات و اعتقادات خودش رو داره. چرا بخاطر این چیزا دونفر نتونن با هم زندگی کنن؟ چرا همیشه اونا می خوان نظراتشون رو به ماها تحمیل کنن؟ مگه خودشون نمی گن تو دین اجبار نیست پس چرا... پوفی کردم. –ای بابا شماها دینتون یکیه که... اگه این جوری بود که کسی کاری به کار کسی نداشته باشه، خیلی از اتفاقات تاریخ اصلا رقم نمی‌خورد. به نظرت اگه حرف تو درست بود و اعتقادات، شخصی بود عاشورایی به وجود میومد؟ قهقهه زد. –کمال همنشین بد جور در تو اثر کرده مثل این که. لب هایم را روی هم فشار دادم. –تو خودت مگه ساره رو به زور شایدم به قول خودت با محبت نکشوندی به راه خودت؟ اگر هر کسی هر گناهی رو تو خونه‌ی خودش می‌کرد و بروز نمی داد که این قدر همه جا رو فساد نمی‌گرفت. مشکل این جاست که شماها نظرات شخصی تون رو واسه خودتون نگه نمی‌دارید و نشرش می دید، نباید از دیگران که هم اعتقاد شما نیستن این انتظار رو داشته باشید. اصلا شما‌هاخودتون واسه کاراتون دلیل قانع کننده دارید؟ بی‌تفاوت گفت: –اگه نداشتیم که این همه آدم دورمون جمع نمی شدن. اون روز جمعیت رو ندیدی؟ تازه اونا درصد خیلی کمی از شاگردامون بودن. –مگه جمعیت زیاد نشونه‌ی حقه؟ روز عاشورا جمعیت کدوم طرف بیشتر بود؟ دستش را در هوا چرخاند. –ول کن بابا، توام یه چیزی یاد گرفتی همه چی رو با هزار و چهارصد سال پیش مقایسه می‌کنی. این بار من بی‌تفاوت جوابش را دادم. –واقعه‌ی عاشورا الانم داره تکرار می شه، همون مردم به خاطر چی دور شما جمع شدن؟ خودت بگو. با مسخره گفت: –این رو علی بهت نگفته؟ تو جزوه‌هاش بگردی می فهمی. –چرا اتفاقا، اکثرا برای درمان بیماری هاشون. مثل مردم هزار و چهارصد سال پیش که به فکر خودشون بودن نه امام حسین، الانم مردم خدا و ائمه رو ول کردن شماها رو چسبیدن، فقط به خاطر دنیاشون. از جایش بلند شد. –بسه بابا، حوصلم رو سر بردی. حالم از این حرفا به هم می خوره. زودتر در مورد اون دوهفته تصمیمت رو بگیر. بعدش دیگه باهاتون هیچ کاری ندارم. عصبانی شدم. –من هیچ وقت این کار رو نمی‌کنم. حتی لحظه‌ای دست از علی برنمی‌دارم. جوری نگاهم کرد که تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. جلو آمد. به زور شالم را باز کرد. من مقاومت می‌کردم و با فریاد بد و بیراه نصیبش می‌کردم. –باشه، پس خودت مجبورم می‌کنی که به زور این کار رو بکنم. نگران نگاهش کردم. –می خوای چی‌کار کنی؟ فوری دوباره دست هایم را بست و گوشی‌اش را برداشت تا از صورتم عکس بگیرد. چطور این قدر قدرت داشت؟ من دربرابرش مثل یک بچه بودم. چشم‌هایم را بستم و سرم را تا جایی که می شد پایین انداختم. در همان حال عکس انداخت. داد زدم. –چرا این کار رو می‌کنی؟ ولم کن بذار برم. زهردار خندید و شروع به تایپ کردن کرد. –فکر کنم تو یه نگهبان خشن لازم داری، کامی چطوره؟ می خوام جام رو بدم به اون. من کار دارم باید زودتر برم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت274 با شنیدن این حرفش قلبم از جا کنده شد، با یادآوری چشم‌های بی‌شرم کامی، رفتار و حرف هایش، تصور این که یک لحظه با او تنها در این خانه بمانم، دیوانه‌ام می‌کرد. با عجز پرسیدم. –عکسم رو واسه اون فرستادی؟ صاف به چشم‌هایم نگاه کرد. –اهوم، خواستم بدونه بی‌حجاب خیلی خوشگل تری. با بغض گفتم: –تو رو جون مادرت، پاکش کن. تو رو جون هر کسی که دوسش داری و بهش اعتقاد داری پاکش کن. با آبروی من بازی نکن. زمزمه کرد: –آبروت مهم تره یا جونت. فریاد زدم: –آبروم، آبروم از همه چی‌مهم تره. مدام به علی فکر می‌کردم که اگر این اتفاق بیفتد چه حالی می‌شود. به خاطر تصوراتم دیگر گریه امانم نداد. پشتش را به من کرد و سرش را داخل گوشی‌اش برد و گفت: –حالا این همیشه آنلاینه‌ها، الان معلوم نیست کدوم گوریه. دوباره فریاد زدم. –نگو بیاد این جا، باشه، باشه، کاری رو که گفتی، انجام می دم فقط تو اون عکسا رو پاک کن. بعد دوباره هق زدم و با همان حال ادامه دادم. –اصلا فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشی و بخوای این جوری سوءاستفاده کنی. آن چنان با چشم‌هایی که از خشم قرمز شده بود به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد که از ترس گریه‌ام بند آمد. با همان حال جلو آمد و رو به رویم ایستاد. احساس کردم نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد و استرس و اضطراب را در بدنم تزریق کرد. به سختی نگاهم را از چشم هایش گرفتم و به دست هایش دادم و زمزمه کردم: –می شه پاکش کنی؟ بعد از سکوت سنگینی که بینمان برقرار شد خم شد و طناب را از دست ها‌یم باز کرد. گوشی‌اش را به طرفم گرفت و صفحه‌ی کامی را باز کرد و جلوی چشم هایم، هم عکس های مرا پاک کرد و هم پیام زشتی که در مورد من برای کامی فرستاده بود. بعد گفت: –من دیگه عکست رو واسه کسی نمی‌فرستم. ولی تو گوشیم می مونه برای این که دو روز دیگه نظرت عوض نشه، فهمیدی؟ کار که تموم شد گوشیم رو می دم به خودت همه رو پاک کن. حالا دیگه می تونی بری. هنوز استرسی که به جانم انداخته بود دلم را چنگ می زد با لکنت پرسیدم: –م...گه... بازم قراره ببینمت؟! نگاهی به پیامی که برایش آمده بود کرد و لبخند زد. با خودش گفت: –اینم حل شد. بعد با خوشحالی نگاهم کرد. –اگه دختر خوبی باشی نه. از روی صندلی بلند شدم. –یعنی الان می‌تونم برم؟ رفت کیفش را از داخل کابینت برداشت. –فعلا بشین. من یه کار بیرون دارم می رم و زود برمی‌گردم. وقتی برگشتم خودم تا یه جایی می‌رسونمت. حرفش را باور نداشتم از تنها ماندن می‌ترسیدم. –خب بذار منم باهات بیام، تو برو دنبال کارت منم سر راهت برسون. کلید را برداشت. –اگه یه کلمه‌ی دیگه حرف بزنی میام دستات رو می‌بندما! مگه نمی‌خواستی بری دستشویی؟ هر غلطی می خوای بکنی بکن تا من بیام. دست به چیزی هم نمی زنیا. نگاهی به اتاقی که رو به روی اتاق خودش بود انداخت. به طرفش رفت و قفلش کرد. بعد بلافاصله از در بیرون رفت و صدای چند قفله کردن در به گوشم رسید. دوری در سالن پذیرایی زدم، نمی‌دانستم حالا باید چه کار کنم. یاد نمازم افتادم که خیلی وقت بود از اول وقتش گذشته بود. برای وضو گرفتن به دستشویی رفتم ولی هنگام وضو گرفتن، سنگینی در بدنم احساس کردم. چیزی که وضو گرفتن را برایم سخت می‌کرد. شاید بشود گفت یک جور تنبلی. انگار کسی در درونم می‌گفت در این وضعیت چه وقت نماز خواندن است، بعد می‌توانی قضایش را بخوانی. بی‌توجه به احساسی که داشتم وضو گرفتم. همه جا را دنبال مهر گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. کیفم پیش علی بود. همان لحظه صدای ریزی را شنیدم. صدایی شبیه ناخن کشیدن روی در، یا گاهی با ناخن بر روی در نواختن. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت275 صدا از در ورودی بود. با ترس و اضطراب آرام به طرف در رفتم. انگار صدای پچ پچی هم می‌آمد. از چشمی بیرون را نگاه کردم. دو زن آن طرف در ایستاده بودند، کمی براندازشان کردم. یادم آمد! این ها همان خانم‌هایی هستند که در آسانسور دیده بودمشان. صدای یکی از آن خانم‌ها پچ پچ کنان آمد که مدام می‌گفت: –خانم، خانم، حالت خوبه؟! کمی صبر کردم وقتی صدایش قطع شد پرسیدم: –شما کی هستین؟ این جا چی‌کار دارین؟ خانم چادری با خوشحالی صدایش را مثل من آزاد کرد. –من همونی هستم که توی آسانسور دیدمت. مادر اون دختر کوچولو. گفتم: –بله، می‌بینمتون. فوری گفت: –ما واحد بغلی تون هستیم. خواستم ببینم شما حالتون خوبه؟ کمکی نمی‌خواید؟ آخه صداتون رو شنیدم که به هلما خانم التماس می‌کردین و اونم تهدیدتون می‌کرد. دیدم چند دقیقه‌ی پیش در رو قفل کرد و بیرون رفت. فهمیدم شما رو به زور آورده این جا. درسته؟ پرسیدم: –شما صدای ما رو می‌شنیدین؟ خندید. –آره، آخه دیوارای این ساختمونا اون قدر کاغذیه که تقریبا همه، خونه یکی هستیم. سکوت کردم، نمی‌دانستم باید موضوع را بگویم یا نه. این بار صدای خانم مانتویی آمد که گفت: –خانم چرا جواب نمیدین؟ منم همسایه‌ی اون طرفی هستم. اگر مشکلی دارید بگید. ما می‌خوایم کمکتون کنیم. با مِن و مِن گفتم: –درسته من رو به زور این جا آورده ولی گفت وقتی برگرده می ذاره برم. –از کجا معلوم راست گفته باشه؟ شاید وقتی برگرده نظرش عوض بشه. اصلا چرا این کار رو کرده؟ –داستانش طولانیه. – این هلمایی که من می‌شناسم دمدمی مزاجه. زیاد رو حرفش حساب نکن. حرفش مرا ترساند و به استرس افتادم. آن یکی خانم گفت: –می‌خوای به پلیس زنگ بزنم؟ همان دوستش جوابش را داد: –اگر زنگ زدی و زودتر از پلیس، هلما اومد چی؟ پلیسِ این جا تا تکون بخوره شب شده. یادت نیست واسه دعوای طبقه‌ی پایینیه زنگ زدیم، وقتی اومدن که دیگه دعوا تموم شده بود اون قدر همدیگه رو زده بودن که راهی بیمارستان شدن. تازه بعد این که اونا رفتن بیمارستان، پلیس اومد. خانم کناری‌اش حرفش را تایید کرد. –آره، یادته یه بارم ضبط ماشین شوهرم رو برده بودن، هر چی زنگ زدیم نیومدن. گفتم: – پس اگه هلما اومد و من رو با خودش نبرد بیرون، شما اون موقع به پلیس زنگ بزنید. –آن خانم چادری گفت: –از کجا معلوم کجا می خواد ببردت؟ اصلا بهش اعتماد نکن. ببین اینا جدیدا یه کارایی می کنن ما بهشون اعتماد نداریم. کلافه پرسیدم: –خب چی کار کنم؟ کاری از دستم برنمیاد. خانم مانتویی پرسید: –می خواهی فرار کنی؟ –چطوری؟! با احتیاط گفت: –صبر کن! بعد هم رفت و طولی نکشید که با یک دسته کلید بزرگ برگشت. –می خوام امتحان کنم ببینم می تونم در رو باز کنم یا نه. به خانم چادری گفت: –تو کشیک بده کسی نیاد. از چشمی نگاه کردم و پرسیدم: –این همه کلید رو از کجا آوردین؟ –شوهرم کلید سازه. منم یه چیزایی ازش یاد گرفتم. البته باز کردن درهای این مدلی خیلی راحته. هینی کشیدم. –این جوری که هلما می فهمه شما در رو باز کردید. خندید. –نترس بابا، هیچ کس شغل شوهر من رو نمی‌دونه، به جز این دوستم شهلا خانم. (به خانم چادری اشاره کرد) دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. نمی‌دانستم کاری که می‌خواهم انجام بدهم درست است یا نه. نکند فرار کردنم کار را خراب تر کند! ولی تغییر رفتار هلما را هم بارها دیده بودم. به او هم نمی‌توانستم اعتماد کنم. اصلا برای چه رفت بیرون؟ نکند با آن مردک برگردد. اگر بگوید شب این جا بمانم چه؟ من در دست او اسیر بودم و او هر کاری می‌خواست می‌توانست انجام دهد. با خودم فکر کردم همین که از این جا نجات پیدا کردم اول از همه به علی زنگ می زنم. یاد علی که افتادم در کارم مصمم شدم اگر به او برسم دیگر جای نگرانی نیست. آن خانم شاید ده ها کلید را امتحان کرد ولی نشد. با خودم شروع به صلوات فرستادن کردم و به خدا التماس کردم که کمکم کند. شالم را روی سرم مرتب کردم و کفش هایم را در دستم گرفتم. پرسیدم: –خانم، یعنی می شه که باز بشه؟ با عجله گفت: –به جای یعنی و اگر و اما فقط دعا کن. مایوسانه گفتم: –من تو این دو روز پیر شدم از بس دعا کردم. دست از کار کشید و به چشمی نگاه کرد. –ظاهرت که خوبه، نکنه توام مثل من خودت بیست سالته ولی کمرت پنجاه سالشه؟ اعصابت چهل رو گذرونده، پاهاتم یکی در میون کار می کنن؟ بعد هم خندید و به کارش ادامه داد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 راه رسیدن به آرامش در زندگی 🎙حجت الاسلام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درسڪوتم‌دلم‌برایت‌تنگ‌شده ودرڪلامم‌تورامعنامیڪنم .‌‌..🩵 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔻قابل توجه گرامی👇 🔺️شرایط پرداخت ۱۵۰ میلیون تومانی تسهیلات به خانواده های و کم درآمد👇👇 https://eitaa.com/joinchat/604635227C94c937d653 🔺️خبر بسیار مهم و عالی 1402مرکز خدمات اعلام شد لذا کلیه برادران و خواهران متاهل و مجرد هم اکنون ببینید_جزئیات👇 https://eitaa.com/joinchat/604635227C94c937d653 ✅ مورد تایید است☝️
🔺️ ⭕️ فوری ✅ شرایط همکاری👇 https://eitaa.com/joinchat/604635227C94c937d653 ✅ استخدام کارمند در نهاد رهبری 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/604635227C94c937d653 ✅اطلاعیه جذب سرباز طلبه برای عقیدتی سازمانها👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/604635227C94c937d653
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|💓💒|•• دلم یه کربلا می‌خواهد . . بغض‌هایم را گذاشته‌ام بین الحرمین بشکنم . . درد و دل‌هایم را گذاشته‌ام برای امام حسین بگویم . . نگاهم را کنار گذاشته‌ام برای دیدن شش گوشه . . کم‌تر صحبت می‌کنم می‌ترسم آنجا برای حسین حسین گفتن کم بیاورم:) من که ندیده‌ام . . من که نرفته‌ام . . می گویند بین الحرمین عجب صفایی دارد ! می گویند هوایش عطر بهشتی دارد ! می گویند ؛ خسته‌ام از می گویند ها:) . . دلم یک نقل قول از خودم در وصف کربلا می‌خواهد ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که جز هم‌نفسی با تو ندارم هوسی با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی من کسی جز تو ندارم که به‌دادم برسد میتوانی مگر ای دوست به‌دادم نرسی ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 برادر ٢٩سالم قصد ازدواج نداره. من هم ٢۴ سال دارم و می‌خوام ازدواج کنم. ولی مادرم می‌گه: «تا برادرت ازدواج نکنه، تو حق نداری حرفی از ازدواج بزنی». حالا من چه کنم؟ 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 ✅ راه کار اصلی حل این مشکل، در تغییر نوع نگاه پدر و مادراست. پدرا و مادرای بزرگوار، ما می‌دونیم بیشتر شما وقتی اجازه ازدواج به کوچکترا رو نمی‌دید، به خاطر نگرانی از کم شدن احتمال ازدواج فرزند بزرگتره.😕 ♨️ گاهی هم به خاطر تعصبات بی‌جاست و از این جا ناشی می‌شه که اگه فرزند کوچک قبل از فرزند بزرگتر ازدواج کنه، بین مردم این طوری برداشت می‌شه که حتماً فرزند بزرگتر عیبی داشته که هنوز ازدواج نکرده! 🤷‍♂ ⬅️ در باره این مسأله باید بگیم: این برداشت در باره دخترهاست. درباره پسرها برداشتِ معمول اینه که پسر بزرگتر قصد ازدواج نداره یا فرد مطلوب خودش رو پیدا نکرده. 👌 💯 در مورد دخترا هم فرض کنیم این برداشت وجود داشته باشه_که ماهم اون رو انکار نمی‌کنیم_آیا تا حالا فکر کردید که اگه ازدواج دختر بزرگ‌تر همین طور به تأخیر بیفته، در آینده نزدیک، یه غم دیگه به غم‌هاتون اضافه می‌شه؟ غم دیر شدن ازدواج دختر کوچکتر! 😔 ⬅️ ادامه دارد... ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۷_۵۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر اصلا باهات تماس نمیگره یا بهت پیام نمیده یعنی تمایلش برای ارتباط با شما کمه @mojaradan