مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۴۱ و ۴۲
اینجا کسی تهمتش نمیزد!
اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند.
دلش که سبک شد.
دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد.
دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. ر
فت که بخوابد...
فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمهاش میکند.
گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمیشود راحت به کسی #اعتماد کرد و مال و اموال را دستش سپرد.
مریم که کیکهای سفارشی را میپخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود.
حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم
دوستشان داشت!
روزها پشت هم میآمد و میرفت.
مریم زیر نگاههای سنگین همسایهها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود.
به پدرش قول داده بود درس بخواند!
به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این #قولها بسیار سنگین بود روی شانههای نحیفش!
پشت دخل نشسته بود...
باران سختی میبارید. صبح که میآمد، لباسهایش خیس شده بود و تا الان با همان لباسهای خیس نشسته بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد:
_ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟
مریم نگاهش را به مرد روبهرویش دوخت:
_بله! کاری داشتین؟
مرد: _اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟
مریم سری تکان داد و آرام گفت:
_بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم!
مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد.
مرد: _حالتون خوبه خانم؟
مریم دوباره سر تکان داد ،
و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلیاش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیرهی مرد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت:
_برو به حاج خانم بگو مهمون داریم!
به سمت مرد جوان رفت و آغوش گشود:
_به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟
ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت:
_سلام مرد خدا
حاج یوسفی خندید:
_مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟
ارمیا: _حاجت روا شدم و اومدم دستبوس آقا!
حاج یوسفی هیجانزده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت:
_مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟
ارمیا: من نه، کار خود سیدمهدی بود.
حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست:
_خوش اومدی پسرم، ایندفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟
ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت:
_آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا تاج سرم شد.
حاج خانم: _خب خدا رو شکر؛ مبارکه!
مریم از حال رفت،
از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید.
ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت.
حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد:
_برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم!
جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به مرد گفت:
_بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه.
محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد.
دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد:
_لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا!
فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد:
_براش نسخه مینویسم سریع برو بگیر بیار!
محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت:
_حالش خیلی بده محمد؟
محمد با لبخند به او نگاه کرد:
_نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب!
سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان زن شیرینیفروشی، مریم را به سمت راهپله بردند.
طبقهی بالا خانهی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت.
حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت،
و به یکی از کارگران داد و
مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد.
بعد رو کرد به ارمیا:
_شرمنده شدیم، دوستاتن؟.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۴۳ و ۴۴
رو کرد به ارمیا:
_شرمنده شدیم، دوستاتن؟
+یه جورایی برادرمن!
محمد با حاج یوسفی دست داد:
_خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم!
ارمیا: _ارمیا خان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟
محمد ناگهان گفت:
_آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_خدانکنه، این چه حرفیه!
رو کرد به حاج یوسفی:
_برم ببینم چی شده، با اجازه!
سایه به محمد نزدیک شد:
_تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟
محمد گوشهی چادر سایه را در دست گرفت:
_الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چند تا آمپول داره که باید تو سرم بریزم.
سایه با لبخند به مردش نگاه میکرد.
حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد.
پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند:
__اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد.
شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسهای روی گونهاش گذاشت.حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت.
ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت:
_بچهها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن!
حاج یوسفی بلند شد:
_پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟
رو به حاج خانم کرد و گفت:
_خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن!
حاج خانوم بلند شد. #مهماننوازی در خون مردم این کشور است.
آیه مداخله کرد:
_ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده!
سایه تایید کرد:
_راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه!
حاج یوسفی به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود.
حاج خانوم دست آیه را گرفت:
_خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچهدار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونهی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خندهی بچه توی خونهمون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!خونهی ما رو قابل بدونید!
آیه لبخند زد به روی زن مقابلش:
_نمیخوایم مزاحمتون بشیم!
حاج خانم: _شما مراحمید، بمونید!
سایه مداخله کرد:
_به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم!
آیه توبیخگرانه صدایش کرد:
_سایه!
سایه: _حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم!
آیه: _اونوقت تو از کجا فهمیدی؟
سایه پشت چشم نازک کرد:
_ایش... جاریبازی در نیار!
آیه: _مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیشبینی میکنی؟!
سایه: _نه بابا... پیشبینی کجا بود؟
آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت:
_ببخشیدش، خیلی رُکه. تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بیتعارفیم، اینه که عادت کرده!
حاج خانم: _پس خوبه، بیتعارف آشپزخونه مال سایه جان!
سایه آه از نهادش بلند شد:
_زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟
آیه و حاج خانوم به قیافهی سایه میخندیدند که صدای یالله گفتن محمد آمد.
سایه به سمت شوهرش دوید:
_چیشد؟ داروها رو آوردن؟
محمد: _آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن!
محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند.
حاج خانوم: _سایه جان پرستاره؟
آیه: _نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواستهی محمد رفت دورهی تزریقات آموزش دید!
حاج خانوم: _خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی!
آیه: انشاءالله!
ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت:
_حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانوادهم رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم!
حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟
ارمیا: _ما رو شرمنده نکنید حاجی!
حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه 😊
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶
حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونهم مونده!
دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود.
سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیادهرو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند.
حاج یوسفی به سمتشان رفت:
_سلام؛ به خدا شرمندهام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید.
همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانهاش گذاشتند.
حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد.
و ارمیا مشغول معرفی خانوادهاش شد:
_حاجی، مسیح و یوسف رو که میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوشآمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی.
حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار میگرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همهی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهرهها نشست.
این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد #یتیمی، درد #شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود. چه میگفتند، وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت.
آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ،
و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را
نوازش کرد.
آیه دم در اتاق ایستاده بود ،
و به این پدرانهها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکنها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهرهاش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود!
گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همهش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند:
_وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچهش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهرهی زیبای همسرش رو ببینه!
آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت،
سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد
و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچهدار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه!
آیه رو گرداند و رفت.
رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود.
مریم به سختی نشست،
سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانهی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند.
به سختی بلند شد و سرم را از رختآویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز
کرد.
صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد.
وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر
سفره نشسته بودند.
زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید:
_آره عزیزم، خوبم، شما
اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#تقدیم_به_همه_کاربران_عزیزم
همیشه گل باشید ولی عمرتان به گل نباشه
#دوستون_دارم
#صبورانه_کنارمان_هستید
#حمایتمان_میکنید ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
510_30736740675400.mp3
12.72M
🎧 #استودیویی فوق زیبا🖤
🎵 دلتنگ سامراء
بَعد اَز شَهنشهِ نَجفُ
شاهِ ڪـَربَلا
دَر طالِعم نِوشتِه خدا،
عبدِ سامِرا
🎤 کربلایی #محمدحسین_پویانفر
#سلامعلےساڪنسامرا✋🏻
#شهادت_امام_هادی (ع) ◼
#تسلیت_باد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیانات نورانی حضرت آیت الله #حق_شناس در مورد استفاده از فرصتهای ماه #رجب.
#اخلاق #دستور_العمل
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪رهایی از وابستگی های چتی
#دوستی
#جنس_مخالف
#مس_به_طلا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🌱
دخیل الله اخو زینب تنگب...👌
#حضرت_ماه🌙
#شبتون_ابوفاضلی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
فکرشوبکن . . .
#روبہگنبدشنشستۍ💔
بہشنگاهمیکنۍ "
دستخودتنیست↓
یہوبغضمیکنۍ💔
میبارۍ 🍃
هقهقمیکنی :)
یهواینوسطمیخندی !
حرفمیزنۍ
بازگریتمیگیره "
اشکاتمیشنیادگاریت
بہسنگفرشاۍکربݪا
قشنگہنہ!؟
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*✿࿐ྀུ༅✿﷽ 🌹 ﷽✿ ࿐ྀུ༅✿**
#السلام_ایها_الغریب
💎 #سلام_مـولایم
عشق یعنی صاحب ایمان شدن
عشق یعنی بیخبر مهمان شدن
عشق یعنی قم، عشق یعنی جمکران
عشق یعنی مهدی صاحب زمان
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً
*┄┅┅٭❅✨🕋✨❅٭┅┅┄*
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🟢 قسمت اول: اقتضای زمان یا انحراف زمان؟
✅ ما هم معتقدیم که با اقتضائات زمونه باید کنار اومد، ولی واقعاً این سختگیریها تو مسأله ازدواج اقتضای زمونه است یا انحراف اون؟ چرا هر اتفاقی که میافته، سر زمان خرابش میکنیم؟🤔
❗️پس چرا نمیگید آلودگی هوا هم اقتضای زمونه است؟! بذارید آسمون و زمین رو دود بگیره و نفس همهٔ ما بند بیاد و راضی هم باشیم که در دود اقضای زمان جان دادیم!😶
♨️اگه کسی بگه:«غریزه یه واقعیته و نمیشه اون رو سرکوب کرد. باید از راهی که خدا گفته، به این غریزه پاسخ داد»، تو آسمون سیر میکنه؟ البته تنها فلسفه ازدواج، پاسخگویی به نیازهای غریزی نیست. انسان وقتی از سن بلوغ میگذره، برا احساس آرامش، به فردی از جنس مخالف نیاز داره. این شرارت نیست که تو جوونا وجود داره؛ یه نیازه.👌
🤏به نظر ما، کسایی تو آسمون سیر میکنن که به جوونا میگن:«تحصیلاتتون رو تموم کنید، سربازی برید و برگردید،کار ثابت هم پیدا کنید و بعدم کمی دست و پاتون رو جمع کنید و... بعد از اون ازدواج کنید!».😵💫
❌ اینا فکر کردن جوونا هم مثل فرشتهها هستن که هیچ حس غریزی ندارن؛ ولی طبق آموزههای دینی جوونا باید تو سنین مناسب ازدواج کنن.💯
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
32.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال ایرانی « مانکن »
🎬فصل اول|قسمت اول ¹
🎭 ژانر: اکشن ، اجتماعی_کمدی
#پایان_قسمت_اول
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
آگاهی یک انسان شکســت خورده
خیلی بیشتر از کسیه که هرگز
شکســت نخورده...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_آموزشی
مردها رو بیشتر بشناسید
@mojaradan
"عـادی شـدن زن و شـوهر بـرای هـمدیگر❗️"
یکی از غیر محترمانهترین رفتارهائی که میتوانیم با همسر خود داشته باشیم، عادی و پیش پا افتاده تلقی کردن اوست...
#فکر نمیکنیم که زندگی بدون همسر چقدر برای ما نگران کننده و دشوار است. گاهی بجای همسر حرف میزنیم. گاهی دربارهی او در حضور دیگران غیر محترمانه صحبت میکنیم. برای همسر تصمیم میگیریم که چه بکند.
به همسر خود گوش فرا دهید. در احساسات و هیجانات او شریک شوید.
از همسر تقدیر به عمل آورید. برای همسرتان ارزش و اعتبار قائل شوید. از هر فرصتی برای بیان تشکر خود بهره بگیرید. به همسر خود ابراز علاقه کنید. از با هم بودن به عنوان دوست یا شریک زندگی احساس خوشوقتی کنید.
باتجربه کردن روشهای بالا از قدرت آنها مبهوت خواهید شد. فراموش کنید که چه میگیرید، صرفا بر این تمرکز کنید که چه میدهید.
اگر شریک زندگی خود را بیبها تلقی نکنید، او نیز متقابلا همین کار را خواهد کرد. سپاسگزاری حس خوبی به همسر خواهد داد. روشها را امتحان کنید و مطمئن باشید که به این کار علاقمند خواهید شد و اثرات معجزهآمیز آنها را خواهید دید.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیما یوشیج یه نصیحت فوق العاده داره که
میگه : به دستی دست بده که دستت را
نگه بدارد، به جایی پا بگذار که زیر پای تو
نلغزد، که واقعا خودش یه اصل زندگیه ......
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیههای آیتالله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) برای #ماه_رجب
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینکه در تنش زهر شب افتاد
امام #هادی از تاب و تب افتاد
چو وارد کردنش در بزم شادی
بیاد عمه جانش #زینب افتاد
#شهادت_امام_هادی (ع)◼
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 😊 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت:
_خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: _اما بیبی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: _نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند.
محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود.
دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایهام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپتره محمد همسر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم. آقایوسف
و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حاال غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفتهاش اظهار خوشوقتی کرد.
که محمد رو به سایه گفت:
ُ _سایه جان، عزیزم! نمیخوای سرم رو از دست مریم خانم دربیاری؟ سرمشون تموم شده ها!
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دست مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر. گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر
جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!"
نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس
میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد...
به دختری که پدر بود، مادر بود، همهکس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت...
دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگیاش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت...
برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده
بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت.
خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛
انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه
و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانهای پر از صدا و لبخند میخواست؛
انگار دلش خانواده میخواست؛
مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟!
حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت:
_نگفته بودی بچه داره!
ارمیا با تعجب گفت:
_مگه فرقی داره؟
حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود:
_فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟
ارمیا: _اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟
حاج یوسفی: _اینا رو با هم مقایسه نکن!
ارمیا: _چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگیان!
حاج یوسفی: _خیلی زود پشیمون میشی!
ارمیا: _پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق؟ چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به #چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیهی باارزشتری داد، خدا بهم آیهای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیهای که نمازش تماشا داره، آیهای که لبخندش محجوبانهست و صدای قهقهههاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن!
حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابیهاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰
حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابیهاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کلافه شد: _بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: _یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: _همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند ،
و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد.
ارمیا سرش را بلند کرد ،
و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛
انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود ،
و همه متوجه شده بودند.ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت:
_آیه!
آیه تکان نخورد...
زینب هقهق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هقهق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد.
دستانش را برای دخترش باز کرد ،
و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد.
حاج خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد.
رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد.
ارمیا آرام گفت:
_تو و زینب آرزوی من بودید و هستید، اینجوری بغض نکن، منو شرمندهی سیدمهدی نکن!
دستش را روی موهای زینب کشید و گفت:
_گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا!
زینب بیشتر به آیه چسبید.
صدای ارمیا را بغض گرفت:
_آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همهی دنیام شده... آیه... بانو! این گریههای زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هقهقهای بیپناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟
نگاه آیه که بالا آمد...
اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بیپناهی را در چشمان بانویت
ببینی و دلت مرگ نخواهد...
آیه غریب مانده بود!
آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر.
بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛
دوست داشت که #کوه باشد برای
دخترکش! حاج علی #محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی #مرد بودن را یادش داده بود.
آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت:
_غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید!حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟
و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و
صورتش را بوسید و گفت:
_تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که!
زینب چشمان آیهوارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد:
_بابا؟!
ارمیا با بغضش لبخند زد:
_آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا!
زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت.
حاج یوسفی گفت:
_شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی!
آیه با سری پایین گفت:
_شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟
سکوت بدی بود.
آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود...
ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود.
محمد کلافه بود،
صدرا عصبانی بود،
مسیح چیزی ته دلش میسوخت،
یوسف از درد ارمیا، درد داشت،
رها با بغض آیه بغض کرده بود،
سایه اشک چشمانش را پس میزد،
مریم معذب شده بود...
مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به
سمت زینب رفت و آبنبات چوبیاش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم
دعوا کرده بودند.
به سمت زینب گرفت و گفت:
_گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام!
زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت:
_دیگه گریه نمیکنی؟
زینب گفت:
_نه!
و اشکهایش را پاک کرد؛
مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و
دوید و خود را در آغوش رها انداخت.
رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریههای همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود.
غذا در سکوت سردی به پایان رسید.
سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابهجاییها انجام شد. «محترم خانم»، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود.
که آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』••
روشهای جالب برای خانهداری آسان و بهتر👌
مطمئنا یکیش رو بلد بودی
🧡•••|↫ #قشنگيجآت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´