💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
این رابطه به #ازدواج ختم نمیشود!❌
واقعیت این است که در #رابطه دختر و پسر،
اگر پسری بخواهد رابطه اش را به #سمت ازدواج ببرد، معطل نمی کند و این کار را به تاخیر نمی اندازد.
گاهی اوقات ممکن است #درگیر یک رابطه عاطفی باشید که مدت زیادی به #طول انجامیده است بدون آن که در آن حرفی از ازدواج به میان آید یا اقدامی #جدی صورت بگیرد.
در این صورت شما #مدام منتظرید تا همه چیز به خوبی پیش برود و ماجرا سمت و سوی #جدی تری بگیرد.
بنابراین به موقعیت های #ازدواج دیگرتان فکر نمی کنید،
#فرصت ها را از دست می دهید و همچنان منتظر #پیشنهاد ازدواج طرف مقابل تان می مانید.
اگر درگیر چنین رابطه ای هستید، باید بگوییم #بیشتر مراقب خودتان باشید.
ممکن است فرصت هایی که از دست می دهید، #تکرار نشدنی باشند.
واقعیت این است که در رابطه دختر و پسر، اگر پسری بخواهد رابطه اش را به سمت ازدواج ببرد، معطل نمی کند و این کار را به #تاخیر نمی اندازد.
خیلی از پسرها در رابطه #بی تفاوت عمل می کنند تا دختر خسته شود و خودش ماجرا را #فیصله دهد.
عده ای دیگر وانمود می کنند در #عمل انجام شده قرار گرفته اند و خانواده شان آنها را #مجبور به ازدواج با دختر دیگری کرده است و در نهایت برخی هم می گویند من #لیاقت تو را ندارم و تو خواستگاران بهتر از من داری.
چه طور چنین رابطه ای را #تشخیص دهیم؟
پسری که قصد واقعی ازدواج دارد و نمی خواهد شما را معطل خود کند،
۳ویژگی یا پیش شرط را داراست.
ادامه دارد. .........
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#ریحانه 🌱✨
گوش کن #خواهر!☝️
قرار نیست ⛔️
چون من و تو چادر به سر داریم☺️
نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ غرور داشته باشد، جنس #برتری و خود بینی بگیرد😠☝️
قرار نیست ⛔️
چون من و تو حجابمان (فقط حجابمان) برتر است، تماما و از همه نظر برتر باشیم😒
قرار نیست ⛔️
دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️
مامور شده ایم که با #خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم
قرار نیست ⛔️
چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕
با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی #حجاب را) قطع رابطه کنیم😥
قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁
مامور نشدیم که⛔️
مغرور شویم 😠
مامور شدیم که ✅
اگر #لایق بودیم پند دهیم👌
مامور نشدیم⛔️
که #قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯
مامور شدیم✅
که از عواقب بد بگوییم👌
نکند میان #پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳
اخم بر #چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی، این جور اگر عمل کنی خدا #لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏
یادت نرود خودت هم از همان اول #چادر به سر نداشتی☝️
واقعه ای رخ داد و درونت #انقلاب کرد☺️
چه قدر زیبا میشود اگر❗️
زمینه ای فراهم کنی برای یک #انقلاب جدید
انقلابی از جنسِ اسلامی با رنگ و بو و منشِ یک بانوی ایرانی☺️👌
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
😍 @mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۷۷ و ۷۸
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت درنیاورده بودی؟ تمام پساندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو #نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، مُردیم! فکر کرد شرمندهت شد. و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد تو سادهزیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی #عروس_سیدمهدی باشی.
سیدمحمد دست روی شانهی سایهاش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم #لیاقت میخواد.
سیدمحمد به یاد آورد...
فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است.
نزدیک که شد جوانی را دید ،
که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سیدمحمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سیدمحمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ همدورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
_آره.
سیدمحمد: _از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: _من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سیدمحمد: _هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونهمون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ارمیا: _سالها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو #بساز. با دوتا از بچهها تصمیم گرفتیم بریم #ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما #حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا
معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم.
تا اونشب و توی اون برف..زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم،
خواب سیدمهدی رو دیدم. #کلاهشو گذاشت سرم، #تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت. و گفت:
_#حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو #شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زندهام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم #شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة». اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم #امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو #سختتره؛ اما من #کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت #خیلی_بده!
گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب #ایمانش باشه، اما براش #میترسم!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´